"
next
back
مطالعه کتاب فرهنگ لغت انگليسی به فارسی جلد 2
فهرست کتاب
مشخصات کتاب


مورد علاقه:
0

دانلود کتاب


مشاهده صفحه کامل دانلود

فرهنگ لغت انگلیسی به فارسی جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان،1390

عنوان و نام پدیدآور:فرهنگ لغت انگلیسی به فارسی ( جلد2)/ واحد تحقیقات مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهری:نرم افزار تلفن همراه و رایانه

یادداشت : عنوان دیگر: دیکشنری انگلیسی- فارسی

عنوان دیگر : دیکشنری انگلیسی- فارسی

موضوع : زبان انگلیسی -- واژه نامه ها -- فارسی

F

f

ششمین حرف الفبای انگلیسی.

fa

( مو. ) فا، چهارمین نت موسیقی.

fabaceous

( گ . ش. ) باقلائی، لوبیائی.

fable

افسانه ، داستان ، دروغ، حکایت اخلاقی، حکایت گفتن .

fabliau

(fabliaux. pl) افسانه موزون ، وابسته باشعار قدیم فرانسه .

fabric

محصول (کارخانه و غیره )، پارچه ، قماش، سبک بافت، اساس.

fabricate

ساختن .ساختن ، بافتن و از کار در آوردن ، تقلید وجعل کردن .

fabricated language

زبان ساختگی.

fabrication

ساخت.

fabulist

افسانه نویس.

fabulous

افسانه ای، افسانه وار، مجهول، شگفت آور.

facade

نمای سر در، جبهه ، نمای خارجی.

face

صورت، نما، روبه ، مواجه شدن .رخ، رخسار، رو، صورت، چهره ، طرف، سمت، وجه ، ظاهر، منظر، روبروایستادن ، مواجه شدن ، رویاروی شدن ، پوشاندن سطح، تراشیدن ، صاف کردن ، روکش کردن .

face card

( در ورق ) ورق صورت، ورق شاه ، بیبی یاسرباز.

face down feed

خورد رو به پائین .

face harden

سطح چیزی را سخت کردن .

face lifting

جراحی و از بین بردن چین و چرک صورت، تعمیر.

face up

بطور طاق باز، خوابیده به پشت، ورق روبه بالا.

face up feed

خورد رو به بالا.

face value

ارزش اسمی.

facedown

بطور دمر، باصورت رو بپائین ، روی شکم خوابیده .

faceplate

صفحه فلزی یا چوبی متصل به چرخ تراش، چرخ لنگر، بشقاب لب تخت.

facer

دورو، خودنما، پیاله لبالب، جام پر.

facet

صورت کوچک ، سطوح کوچک جواهر و سنگهای قیمتی، تراش، شکل، منظر، بند، مفصل.

facetiae

لطایف، هزلیات، شوخی، بذله ، فکاهیات، مطایبات، شوخیهای خارج از نزاکت.

facetious

شوخ، لوس، اهل شوخی بیجا.

facia

کمربند ، هزاره برجسته ، بند ، گچبری سر ستون ، حلقه ، دایره زنگی ، لایه پوششی فیبری

facial

مربوط به صورت (مثل عصب صورت).

facial index

نسبت بین پهنا و طول صورت ضرب در عدد صد.

facies

رخساره ، صورت، (زیست شناسی ) عبارت مشخص یک طبقه ، منطقه مناسب رشد حیوان یانباتخاصی.

facile

آسان ، باسانی، باسانی قابل اجرا، سهل الحصول.

facilitate

آسان کردن ، تسهیل کردن ، کمک کردن .

facilities

تسهیلات، امکانات.

facility

سهولت، امکان ، وسیله .سهولت، وسیله تسهیل، روانی، تردستی.

facing

علائم ریاضی (مثلx و +)، روکش، نما، رویه .

facsimile

(fax) رونوشت عینی.گروار، کلیشه عین متن اصلی، رونوشت، عین .

fact

واقعیت، حقیقت، وجود مسلم.

faction

دسته بندی، حزب، انجمن ، فرقه ، نفاق.

factionalism

فرقه بازی، نفاق.

factious

نفاق افکن .

factitious

(=factitive) ساختگی، مصنوعی، صوری، غیرطبیعی، دروغی، وانمود کننده ، بهانه کننده .

factor

عامل، ضریب.عامل (عوامل)، حق العمل کار، نماینده ، فاعل، سازنده ، فاکتور، عامل مشترک .

factorial

فاکتوریل.حاصلضرب اعداد صحیح مثبت، وابسته به عامل یاکارخانه ، مربوط به فاکتور یاعاملمشترک ریاضی.

factorization

عامل بندی، فاکتور گیری.

factory

کارخانه .

factotum

آدم همه کاره ، خدمتکار.

factual

وابسته بواقع امر، حقیقت امری، واقعی.

facture

عمل یا طریقه ساختن هرچیزی، اجزا، فاکتور، صورت حساب.

facultative

وابسته به faculty (بمعانی گوناگون آن ).

faculty

استادان دانشکده یا دانشگاه ، استعداد، قوه ذهنی، استعداد فکری.

fad

مد زودگذر، هوس.

faddish

پیرو مد زودگذر.

faddism

پیروی از مد زودگذر.

fade

محو کردن ، محو شدن .پژمردن ، خشک شدن ، کم رنگ شدن ، بی نور شدن ، کمکم ناپدیدی شدن .

fadeaway

ناپدیدی، غیبت، زوال.

fadeless

دارای رنگ ثابت.

fading

محو سازی، محو شدگی.

faerie

(=faery) جهان پریان ، جن وپری.

fag

خرحمالی کردن ، سخت کار کردن ، جان کندن ، خسته کردن ، ازپادرآوردن ، حمال مفت، خدمتکار، سیگار.

fagend

سرتیکه پارچه ، سرنخ، سرپارچه .

faggot

دسته هیزم، دسته ، دسته کردن ، بهم بستن ، ریشه کردن حاشیه پارچه ، بخیه زینتی.

fagot

دسته هیزم، دسته ، دسته کردن ، بهم بستن ، ریشه کردن حاشیه پارچه ، بخیه زینتی.

fahrenheit

درجه حرارت فارنهایت.

fail

خراب شدن ، تصورکردن ، موفق نشدن .شکست خوردن ، رد شدن ، قصور ورزیدن ، عقیمماندن ، ورشکستن ، وا ماندن ، در ماندن .

fail back

پشتیبان ، یدکی.

fail safe

با خرابی امن .

fail soft

با خرابی ملایم، با خرابی تدریجی.

fail softly

با خرابی ملایم، با خرابی تدریجی.

faille

روسری خانمها، نوعی پارچه ساده بافت.

failure

واماندگی، درمانگی، کوتاهی، قصور، ناتوانی، شکست، ورشکستگی.خرابی، قصور، عدم موفقیت.

failure free

بدون خرابی.

failure logcing

ثبت وقوع خرابی.

failure rate

نرخ خرابی، میزان خرابی.

fain

خشنود، ناچار، متمایل، بخشنودی.

faint

ضعیف، کم نور، غش، ضعف کردن ، غش کردن .

faintish

غشی، ضعیف.

fair

زیبا، لطیف، نسبتا خوب، متوسط، بور، بدون ابر، منصف، نمایشگاه ، بازار مکاره ، بیطرفانه .

fair copy

نسخه درست.

fair minded

خالی از اغراض.

fair spoken

خوش بیان ، مودب، ملایم.

fair trade

تجارت مشروع، کسب منصفانه ، کسب حلال.

fair weather

(م. ل. ) دارای هوای صاف، (مج. ) مناسب برای (سفر دریا)، بی وفا، نیم راه .

fairground

ناحیه ای که مخصوص برگذاری بازار مکاره یا سیرک ونمایشگاه ها می باشد.

fairy

پری، جن ، افسونگری، ساحره .

fairy ring

حلقه قارچ، قارچ حلقوی.

fairyland

کشور پریان .

faise

کاذب.

fait accompli

(accomplis faits. pl) عمل انجام شده .

faith

ایمان ، عقیده ، اعتقاد، دین ، پیمان ، کیش.

faithful

با وفا، باایمان .

faithless

بی وفا، بی ایمان .

faitour

فریبده ، گول زن .

fake

تقلید، جعل، حلقه کردن ، پیچیدن ، جا زدن ، وانمود کردن .

fakery

وانمود، تقلب، تظاهر.

fal lal

ریزه کاری (در لباس وغیره )، رفتار ظریفانه ، فالا (در موسیقی ).

falcate

(=falcated) بشکل داس، هلال ماه ، هلال وار.

falchion

شمشیر کوتاه و پهن ، شمشیر منحنی، قداره .

falciform

(تش. ) داسی، داس مانند.

falcon

(ج. ش. ) قوش، شاهین ، باز، توپ قدیمی.

falcon gentle

(ج. ش. ) شاهین ماده مهاجر.

falconer

قوش باز، کسیکه با شاهین شکار میکند، بازبان .

falconet

جوجه باز، باز کوچک آسیائی.

falconry

شکار با شاهین .

faldstool

صندلی تا شو بدون پشتی، صندلی راحتی.

fall

خزان ، پائیز، سقوط، هبوط، نزول، زوال، آبشار، افتادن ، ویران شدن ، فرو ریختن ، پائین آمدن ، تنزل کردن .

fall guy

ساده لوح، زود باور.

fall out

اتفاق افتادن ، رخ دادن ، مشاجره داشتن ، ذرات رادیواکتیوی که از جو بزمین میریزد، باران رادیواکتیو.

fall to

بکاری مبادرت کردن ، به عملی دست زدن .

fallacious

غلط، سفسطه آمیز.

fallacy

سفسطه ، دلیل سفسطه آمیز، استدلال غلط.

fallen

افتاده .

fallibility

جایزالخطا بودن .

fallible

جایز الخطا، اشتباه کننده .

falling out

نزاع، مشاجره .

falling star

(meteor) شهاب، ثاقب، تیر شهاب، حجر سماوی.

falloff

تمایل داشتن ، متوجه بودن ، منحرف شدن ، انحراف، نزول.

fallopian tube

(تش. ) لوله فالوپ، شیپور رحمی.

fallow

زرد کمرنگ ، غیره مزروع (زمین )، آیش، زمین شخم شده و نکاشته ، بایر گذاشته ، آیش کردن شخم کردن .

fallow deer

(ج. ش. ) گوزن زرد، گوزن یاآهوی کوچک .

falmethrower

شعله افکن .

false

دروغ، کذب، کاذبانه ، مصنوعی، دروغگو، ساختگی، نادرست، غلط، قلابی، بدل.

false fcoor

کف کاذب.

false retrieval

بازیابی کاذب.

falsehood

کذب.دروغ، کذب، سخن دروغ.

falsetto

(مو. ) صدای تیز، غیر طبیعی.

falsie

لائی پستان بند، پارچه یا لاستیکی که بشکل پستان ساخته اند و درپستان بند کار میرود.

falsification

تحریف، تزویر.

falsify

تحریف کردن ، دست بردن در، باطل ساختن ، تزویر کردن .

falsifyer

تحریف کننده ، تحریف.

faltboat

نوعی قایق تاشو.

falter

گیرکردن ، لکنت زبان پیدا کردن ، با شبهه وتردید سخن گفتن ، تزلزل یا لغزش پیداکردن .

fame

شهرت، نام، آوازه ، مشهور کردن .

familial

فامیلی، قومی، مربوط به خانواده ، خویشاوندی، خودمانی، خانوادگی.

familiar

آشنا، وارد در، مانوس، خودی، خودمانی.

familiarity

آشنائی، انس.

familiarization

آشنا کردن .

familiarize

آشنا کردن ، آشنا ساختن ، خو دادن ، عادت دادن ، معلوم کردن ، خودمانی کردن .

family

خاندان ، خانواده ، فامیلی.خانواده .

family name

اسم خانوادگی، نام فامیلی.

family tree

شجره ، نسب نامه .

famine

تنگ سالی، قحطی، قحط وغلا، کمیابی، نایابی، خشکسالی.

famish

گرسنگی دادن ، گرسنگی کشیدن .

famous

بلند آوازه ، مشهور، معروف، نامی، عالی.

famulus

شاگرد، نوکر (بویژه نوکر جادوگر یا طلبه ).

fan

باد بزن ، تماشاچی ورزش دوست، باد زدن ، وزیدن بر.بادبزن ، پروانه ، بادزن ، پنکه .

fan in

پهنای ورودی، گنجایش ورودی.

fan out

پهنای خروجی، گنجایش خروجی.

fanatic

شخص متعصب، دارای احساسات شدید(مذهبی وغیره )، دارای روح پلید، دیوانه .

fanatical

شخص متعصب، دارای احساسات شدید(مذهبی وغیره )، دارای روح پلید، دیوانه .

fanaticism

تعصب، کوته فکری.

fanaticize

متعصب کردن .

fancier

خیال باف، خیال باز.

fanciful

خیالی، پر اوهام.

fancy

خیال، وهم، تصور، قوه مخیله ، هوس، تجملی، تفننی، علاقه داشتن به ، تصور کردن .

fancy dress

لباس بالماسکه ، بالماسکه .

fancy free

عاری از خیال، بی علاقه ، عاری از عشق.

fancy man

آدم خیالپرور، جاکش، جنده ، فاحشه .

fancy women

آدم خیالپرور، جاکش، جنده ، فاحشه .

fancywork

توری دوزی، حاشیه دوزی، برودره دوزی.

fane

(=temple) معبد، هیکل.

fanfare

هیاهو، نمایش در فضای باز.

fanfaronade

لافزنی، خودفروشی.

fanfold form

ورقه با تای بادبزنی.

fanfole paper

کاغذ با تای بادبزنی.

fang

دندان ناب، دندان انیاب (در سگ و مانند آن )، نیش.

fanion

پرچم هنگ ، پرچم مساحی ونقشه برداری.

fanlight

پنجره بالای در، پنجره نیم گرد کوچک .

fanner

غربال یا اسبابی که آشغال و کاه را بوجاری میکند، بادبزن ، قرقی یا باز کوچک ، باد زننده .

fantail

دم چتری، کبوتر چتری.

fantasia

(fantasie) آهنگ خیالی.

fantasie

(fantasia) آهنگ خیالی.

fantast

آدم خیالی، نویسنده خیالپرست، آدم دمدمی.

fantastic

خیالی، خارق العاده .

fantastical

خیالی، خارق العاده .

fantastico

آدم مضحک ، آدم خیالی و خنده آور، وسواسی.

fantasy

قوه مخیله ، وهم، هوس، نقشه خیالی، وسواس، میل، تمایل، فانتزی.

fantoccini

عروسک خیمه شب بازی.

fantod

زور، فشار، حالت تحریک پذیری.

fantom

خیال ، منظر ، ظاهر فریبنده ، شبح ، روح

far

دوراز( با off یا out یا away)، بسیار، بمراتب، زیاد، خیلی، دور دست، بعید، بعلاوه .

far flung

پخش، پراکنده ، پرت و دور افتاده .

far off

پرت، خیلی دور، دوردست، دور افتاده .

far reaching

وسیع، گسترده ، دارای اثر زیاد، دور رس.

farad

فاراد، واحد گنجایش برق.

faraday

(فیزیک ) فاراده .

faradic

القائی، القا شده .

faradize

بوسیله القای برق معالجه کردن .

faraway

خیلی دور، دورافتاده ، پرت، پریشان .

farce

نمایش خنده آور، تقلید، لودگی، مسخرگی، کار بیهوده .

farceur

لوده ، مسخره ، بذله گو.

farci

(farcie) دلمه کرده ، پرکرده ، به زورچپانده .

farcical

خنده آور، مضحک ، مسخره آمیز.

farcie

(farci) دلمه کرده ، پرکرده ، به زورچپانده .

farcy

(طب) سراجه ، مشمشه .

fard

سرخاب، غازه ، سرخاب زدن .

fardel

بقچه ، بسته ، بار، کوله بار.

fare

کرایه ، کرایه مسافر، مسافر کرایه ای، خوراک ، گذراندن ، گذران کردن .

fare thee well

(well you fare) خوش باش، خدا حافظ.

fare you well

(well thee fare) خوش باش، خدا حافظ.

farer

مسافر.

farewell

بدرود، وداع، خدا نگهدار، خداحافظ، تودیع، تودیع کردن .

farfetched

شبیه بعید، بعید، غیر میسر.

farina

آرد، آرد نرم، نشاسته ، آرددار.

farinaceous

آردی، نشاسته ای.

farinha

آرد مانیوک ، آرد نشاسته مانیوک .

farinose

آردی، گردی، شبیه گرده گیاه .

farkleberry

(گ . ش. ) گیاه قره قاط، تمشک آمریکای جنوبی.

farl

(farle) کیک یا نان شیرین آردی.

farle

(farl) کیک یا نان شیرین آردی.

farm

کشتزار، مزرعه ، زمین مزروعی، پرورشگاه حیوانات اهلی، اجاره دادن به (باout)، کاشتن زراعت کردن در.

farm out

اجاره دادن زمین مزروعی.

farmer

کشاورز.

farmerette

زن برزگر، زن زارع.

farmhand

کارگر مزرعه ، زارع.

farmhouse

خانه رعیتی.

farmland

کشتزار.

farmstead

ابنیه و ساختمانهای مجاورمزرعه ، مزرعه وابنیه آن ، مزرعه و حوالی آن ، علاقجات رعیتی.

farmyard

محوطه مزرعه .

faro

نوعی بازی قمار شبیه بانک .

farouche

(گ . ش. ) یونجه گل قرمز، کمرو، وحشی صفت.

farraginous

تلفیق کننده کلیه شرایط و اخلاق های متفاوت وجنس های مخالف، مختلط.

farrago

آمیزش، توده درهم وبرهم.

farrier

نعلبند، دام پزشک ، (نظ. ) گروهبان اصطبل.

farrow

همه بچه خوک هائی که دریک وهله زائیده میشوند، (م. م. ) بچه خوک ، زایمان بچه خوک ، زایمان خوک ، (در مورد گاو) بی گوساله ، بی بچه ، زائیدن (خوک ).

farseeing

مال اندیش، عاقبت اندیش.

fart

گوز، گوزیدن .

farther

دورتر، پیش تر، بعلاوه ، قدری، جلوتر.

farthermost

دورترین ، اقصی نقطه ، بعیدترین ، ابعد.

farthest

دورترین ، اقصی نقطه ، بعیدترین ، دورترین نقطه .

farthing

فارثینگ ، پول خرد انگلیس.

farthingale

دامن پف کرده ، دامن فنری.

fasces

(روم قدیم ) یک دسته میله که تبری در میان آن قرار داشته وپیشاپیش فرمانداران رومیمی بردند و نشان قدرت بوده ، (مج. ) قدرت مجازات.

fascia

بند، نوار، هزاره برجسته ، گچبری سر ستون ، خط، دایره زنگی، (نج. ) حلقه ، کمربند، (تش. ) لایه پوششی فیبری.

fasciate

کمر بندی، دارای پوشش، وتری، راه راه ، دارای راه راه رنگی.

fascicle

دسته ، جزوه ، کراسه .دسته یا مجموعه کوچک الیاف، (تش. )دسته ای از رشته های عضلانی که عضله را تشکیل میدهند.

fascicule

دسته یا مجموعه کوچک الیاف، (تش. )دسته ای از رشته های عضلانی که عضله را تشکیل میدهند.

fasciculus

دسته یا مجموعه کوچک الیاف، (تش. )دسته ای از رشته های عضلانی که عضله را تشکیل میدهند.

fascinate

مجذوب کردن ، شیدا کردن ، دلربائی کردن ، شیفتن ، افسون کردن .

fascination

شیدائی، افسون ، جذبه .

fascinator

مجذوب کننده ، افسونگر.

fascism

اصول عقاید فاشیست، حکومت فاشیستی.

fascist

فاشیست.

fash

(vex) آزردن .

fashion

روش، سبک ، طرز، اسلوب، مد، ساختن ، درست کردن ، بشکل در آوردن .

fashion plate

شکل یا عکس ژونال مد، آدم شیک پوش.

fashionable

شیک ، مدروز، خوش سلیقه .

fashionmonger

علاقمند به مد وسلیقه ، شیک ، خوش لباس.

fast

تند، تندرو، سریع السیر، جلد و چابک ، رنگ نرو، پایدار، باوفا، سفت، روزه ، روزه گرفتن ، فورا.

fast access

با دستیابی سریع.

fast and loose

نااستوار، ازروی بیباکی، ازروی مکرو حیله .

fasten

بستن ، محکم کردن ، چسباندن ، سفت شدن .

fastener

چفت، بست.

fastening

چفت و بست، چفت، بست، بند، یراق در.

fastidious

سخت گیر، باریک بین ، مشکل پسند، بیزار.

fastigiate

نوک دار، (گ . ش. ) راست بالا رونده ، بشکل مخروط.

fastigium

نوک ، راس، (تش. ) راس قسمت فوقانی بطن چهارم.

fastness

تندی، سرعت، محکمی، استواری، سفتی.

fat

فربه ، چاق، چرب، چربی، چربی دار، چربی دار کردن ، فربه یا پرواری کردن .

fat headed

احمق، کودن .

fat soluble

(ش. ) قابل حل در چربی، محلول در حلالهای چربی.

fatal

کشنده ، مهلک ، مصیبت آمیز، وخیم.

fatal error

خطای مهلک .

fatalism

اعتقاد به سرنوشت.

fatalist

معتقد به سرنوشت.

fatality

مرگ ومیر، تلفات.

fatback

چربی پشت خوک .

fate

سرنوشت، تقدیر، قضاوقدر، نصیبب وقسمت، مقدر شدن ، بسرنوشت شوم دچار کردن .

fateful

مهم، شوم.

father

پدر، والد، موسس، موجد، بوجود آوردن ، پدری کردن .

father in law

پدر شوهر، پدر زن .

fatherhood

پدری، (مج. ) اصلیت، منشائ، اصل.

fatherland

وطن ، کشور، میهن .

fathom

قولاج (واحد عمق پیمائی دریائی) اندازه گرفتن ، عمق پیمائی کردن ، درک کردن .

fathometer

ژرفاسنج.

fathomless

عمیق، بیانتها.

fatidic

وابسته به پیش گوئی حوادث و وقایع، نبوتی، متضمن پیشگوئی.

fatigue

خستگی، فرسودگی.فرسودگی، فرسودن ، خستگی، کوفتگی، رنج، خسته شدن .

fatling

پرواری، بره یا گوساله ویاحیوان پرواری.

fatness

فربهی، چربی، برکت.

fatten

فربه کردن ، چاق کردن ، پرواری کردن ، حاصل خیزکردن ، کود دادن .

fattish

چاق، متمایل به چاق.

fatty

چرب، چربی مانند.

fatuity

بیشعوری، حماقت، بی خردی، نفهمی، ابلهی.

fatuous

احمق، بیشعور.

fatwitted

بی ذوق، ابله ، کودن .

faubourg

قسمتی ازشهر که بیرون دروازه باشد، بیرون شهر.

fauces

(تش. ) حلق، گلو.

faucet

شیر آب، شیر بشکه .

faucial

حلقی، وابسته به حلق وگلو.

faugh

علامت تعجب، آه ، پیف.

fault

کاستی، تقصیر، گناه ، عیب، نقص، خطا، اشتباه ، شکست زمین ، چینه ، گسله ، تقصیر کردن ، مقصر دانستن .عیب، نقص، تقصیر.

fault analysis

تحلیل عیب، عیب کاوی.

fault datagnosis

عیب شناسی، تشخیص عیب.

fault detection

عیب یابی.

fault free

بی عیب، بی نقص.

faultfinder

منقد، عیب جو، خرده گیر.

faultless

بیعیب، بیتقصیر.

faulty

معیوب، ناقص.معیوب، عیبناک ، ناقص، مقصر، نکوهیده .

faun

(افسانه روم) ربالنوع مزارع وگله کوسفند.

fauna

کلیه جانوران یک سرزمین یایک زمان ، حیوانات یک اقلیم، جانور نامه ، جانداران ، زیا.

faunae

مربوط به جانوران .

faunis

(افسانه روم) الهه جانوران .

faunistic

وابسته به جانوران .

favonian

وابسته به باد مغرب.

favor

(favour) التفات، توجه ، مرحمت، مساعدت، طرفداری، مرحمت کردن ، نیکی کردن به ، طرفداری کردن .

favorable

مساعد، مطلوب.

favorite

مطلوب، برگزیده ، مخصوص، سوگلی، محبوب.

favorite son

نامزد ریاست جمهوری، کاندیدای ریاست جمهوری.

favoritism

طرفداری، استثنائ قائل شدن نسبت بکسی.

favorsome

flavorful =.

favour

(favor) التفات، توجه ، مرحمت، مساعدت، طرفداری، مرحمت کردن ، نیکی کردن به ، طرفداری کردن .

favus

(طب) سعفه شهدیه ، نوعی بیماری پوستی قارچی واگیردار، کچلی.

fawn

آهوبره ، رشا، گوزن ، حنائی، بچه زائیدن (آهویاگوزن )، اظهار دوستی کردن ، تملق گفتن .

fay

(.vi and .vt) نصب کردن ، موفق شدن ، شوخی توهین آمیزکردن ، پاک کردن ، (.n) (elf، fairy، =faith) جن ، پری.

faze

برهم زدن ، درهم ریختن ، پریشان کردن .

feal

وظیفه شناس، نمک شناس، باوفا.

fealty

وفاداری، وظیفه شناسی، بیعت.

fear

ترس، بیم، هراس، ترسیدن (از)، وحشت.

fearful

ترسان ، بیمناک ، هراسناک .

fearless

بی باک ، نترس.

fearsome

ترسناک ، مهیب.

feasibility

امکان ، شدنی بودن .

feasibility study

امکان سنجی.

feasibilty

امکان پذیری، عملی بودن .

feasible

امکان پذیر، شدنی.شدنی، عملی، امکان پذیر، میسر، ممکن ، محتمل.

feast

مهمانی، سور، ضیافت، جشن ، عید، خوشگذرانی کردن ، جشن گرفتن ، عیاشی کردن .

feat

کار برجسته ، شاهکار، کار بزرگ ، فتح نمایان .

feather

پر، پروبال، باپر پوشاندن ، باپرآراستن ، بال دادن .

featherbed

بیش ازمیزان احتیاج کارمند گرفتن ، استخدام کارمند اضافی.

featherbrain

آدم احمق، آدم حواس پرت، پریشان خیال، سبکسر.

featheredge

لبه بسیار تیز، کناره تیز، لبه نازک ، مجهزبه لبه تیزکردن .

featherhead

آدم احمق، شخص پریشان حواس، آدم حواس پرت، سبکسر.

featherstitch

کوک مورب و چپ و راست در حاشیه دوزی، کوک چپ وراست زدن .

featherweight

ورزشکار پروزن .

feathery

پر مانند، پوشیده ازپر، شبیه به پر.

featly

بانظافت وچالاکی.

feature

خصیصه .سیما، چهره ، طرح صورت، ریخت، ترکیب، خصوصیات، نمایان کردن ، بطوربرجسته نشان دادن .

featureless

بدون سیمایاجنبه بخصوص.

febile

وابسته به تب، دارای حالت تب، تبدار، تب خیز.

febrific

(feverish) تب دار.

febrifugal

تب بر، ضد تب.

febrifuge

(antipyretic) تب بر.

february

فوریه .

fecal

درده ای، ته نشین ، مدفوعی.

feces

مدفوع انسان وحیوان .

feck

(در اسکاتلند) سهم بزرگتر، اکثریت، قسمت.

fecket

(اسکاتلند) جلیقه ، ژاکت.

feckless

بی اثر، سست.

feckly

تقریبا، شاید.

feculence

گل آلودی، تیرگی، حالت دردی، مدفوع.

feculent

گل آلود، مثل مدفوع.

fecund

بارور، برومند، پرثمر، حاصلخیز، پراثر.

fecundate

بارورکردن ، آبستن کردن ، گشنیدن .

fecundation

لقاح، گشنگیری.

fecundity

باروری، حاصلخیزی.

federal

فدرال، ائتلافی، اتحادی، اتفاق.

federalism

فدرالیسم، اصل دولت ائتلافی.

federalist

طرفدار دولت فدرال.

federalize

متحدشدن ، ائتلاف کردن ، فدرال شدن یا کردن .

federate

متحد، وابسته ، هم پیمان ، هم عهد کردن ، متعهد کرد، تشکیل کشورهای متحد دادن .

federation

فدراسیون .

fedora

کلاه نمدی مردانه .

fedup

سیروبیزار، رنجیده ، بیزار.

fee

پردازه ، پردازانه ، مزد، دستمزد، اجرت، پاداش، پول، شهریه ، اجاره کردن ، دستمزد دادن به ، اجیر کردن .

feeble

ضغیف، کم زور، ناتوان ، عاجز، سست، نحیف.

feebleminded

دارای فکر ضعیف، احمق، کودن ، کم عقل.

feeblish

ضعیف، ضعیف نما.

feed

خورد، خوراندن ، تغذیه کردن ، جلو بردن .خوراک دادن ، پروردن ، چراندن ، خوردن ، خوراک ، علوفه .

feed hole

سوراخ پیش بر.

feed hopper

ناودان پیش بری.

feed pitch

گام پیش بری.

feed reel

حلقه خوراننده .

feed roller

غلتک پیش بر.

feed track

شیار پیشبری.

feedback

باز خورد.

feedback loop

حلقه باز خوردی.

feedback system

سیستم باز خوردی.

feeder

خوراک دهنده ، (غذا) خورنده ، چرنده ، (در جمع) چارپایان پرواری، رود فرعی، بطریپستانک دار، سوخت رسان ، ناودان .

feeding

خورش، تغذیه .

feedstuff

خوراک حیوانات، علوفه .

feel

احساس کردن ، لمس کردن ، محسوس شدن .

feeler

احساس کننده ، دیده بان ، (مج. ) سخن استمزاجی.

feeling

احساس، حس.

feesimple

ملک طلق (telgh).

feetail

ملک موقوفه .

feeze

هراس، اضطراب، هراسانیدن ، ترساندن .

feign

وانمود کردن ، بخود بستن ، جعل کردن .

feigned

جعلی، مصنوعی.

feint

وانمود، نمایش دروغی، تظاهر، خدعه ، فریب، (نظ. ) حمله خدعه آمیز، وانمود کردن .

feirie

قوی، چالاک .

feist

(ج. ش. ) نوعی سگ کوچک .

feisty

عصبانی، حساس، فراوان ، چابک .

feldspathic

(=feldspathose) دارای فلدسپار.

felicific

خوشی آور، لذت بخش.

felicitate

تبریک وتهنیت گفتن ، مبارک باد گفتن .

felicitation

شادباش، تبریک .

felicity

خوشی، سعادت، برکت، اقتضائ، مناسبت.

felictous

مبارک .

felid

گربه ، گربه مانند.

feline

گربه ای، وابسته به تیره گربه ، گربه صفت.

felinity

گربه صفتی.

fell

انداختن ، قطع کردن ، بریدن وانداختن ، بزمین زدن ، مهیب، بیداد گر، سنگدل.

fellable

قطع کردنی، بریدنی.

fellatio

(=fellation) تحریک آلت تناسلی مرد بوسیله زبان .

fellmonger

پوست فروش، پوستین فروش، دلال پوست.

fellow

مرد، شخص، آدم، مردکه ، یارو.

fellow feeling

حس هم نوعی.

fellow student

همشاگردی.

fellow traveler

همسفر، کسی که عضو حزبی نیست ودر فعالیت های آن شرکت نمیکند ولی از آن جانبداریمینماید.

fellowly

معاشرتی، مشفق.

fellowman

همنوع.

fellowship

رفاقت، دوستی، هم صحبتی، معاشرت کردن ، کمک هزینه تحصیلی، عضویت، پژوهانه .

fellyfelloe

طوقه خارجی چرخ، دوره ، درندگی، بیدادگری.

felo de se

(انگلیس) انتحار کننده ، بدکار، خودکشی.

felon

بزهکار، گناهکار، جانی، جنایت کار.

felonious

بزهکارانه ، تبه کارانه .

felony

بزه ، تبه کاری، جنایت، بدکاری، خیانت، شرارت.

felt

نمد، پشم مالیده ونمد شده ، نمدپوش کردن ، نمد مالی کردن (feel of. p) زمان ماضی فعل feel.

felting

نمد مالی.

felucca

فلک (flok)، فلوقه ، نوعی قایق دو یاسه بادبانی مدیترانه .

female

جنس ماده ، مونث، زنانه ، جانور ماده ، زن ، نسوان .

female connector

بسط ماده ، اتصال ماده .

female plug

دو شاخه ماده .

feminine

جنس زن ، مربوط به جنس زن ، مونث، مادین ، زنان .

femininity

زنانگی، ظرافت.

feminism

عقیده به برابری زن ومرد، طرفداری اززنان .

feminist

طرفدار حقوق زنان .

feminization

مونث سازی.

feminize

مونث کردن ، زنانه کردن ، زنانه شدن ، دارای خصوصیات زنانه شدن .

femme fatale

زن افسونگر، زن بدبخت کننده ، زن فریبنده .

femur

(تش. ) استخوان ران ، فخذ، ران حشره .

fen

مرداب، زمین آبگیر، سیلگیر، سیاه آب.

fence

حصار، دیوار، پرچین ، محجر، سپر، شمشیر بازی، خاکریز، پناه دادن ، حفظ کردن ، نرده کشیدن ، شمشیر بازی کردن .

fencer

شمشیر باز.

fencible

مناسب برای نرده کشی، قابل دفاع.

fencing

ششمشیر بازی، نرده ، محجر، حصار، دفاع.

fend

دفع کردن ، دور کردن (باoff یاaway) دفاع کردن ، تکفل معاش.

fender

پیش بخاری، حایل، گلگیر، ضربت گیر.

fenestra

(تش. ) سوراخ، روزنه ، (ج. ش. ) خال، روشنی.

fenestral

پنجره دار.

fenestrate

پنجره دار.

fenestration

روزنه های عمارت، چیزی که سوراخ سوراخ یا روزنه داراست، پنجره بندی.

fennel

(گ . ش. ) رازیانه .

fenny

باتلاقی، گلی، مردابی، لجن زار.

fenugreek

(گ . ش. ) شنبلیله .

feoffee

تیول دار، گیرنده تیول، زعیم، انتقال گیرنده .

feoffer

(feoffor) تیول بخش.

feoffment

واگذاری تیول، (م. م. )سند واگذاری تیول.

feoffor

(feoffer) تیول بخش.

fer de lance

(ج. ش. ) یکنوع مار سمی یا افعی.

ferae naturae

(درمورد حیوانات ) وحشی، ذاتا وحشی.

feral

شکاری، حیوان شکاری، وحشی، مهلک ، وابسته به تشییع جنازه ، کفن ودفنی.

fere

رفیق، مصاحب، همسر.

feria

یکی از ایام هفته (غیرازتعطیل) کلیسای کاتولیک و کلیسای انگلیس، روزهای عادی هفته .

ferine

(=feral) وحشی، غیراهلی.

ferity

توحش، وحشیگری.

ferlie

(=ferly) (اسکاتلند) حیرت، تعجب، غرابت.

fermata

تطویل وکشش قسمتی ازموسیقی توسط نوازنده .

ferment

ترش شدن ، مخمرشدن ، ور آمدن ، (مج. ) برانگیزاندن ، تهییج کردن ، ماده تخمیر، مایه ، جوش، خروش، اضطراب.

fermentation

تخمیر.

fermentative

تخمیر کننده ، تخمیری.

fermium

(ش. ) فرمیوم.

fern

(گ . ش. ) سرخس، جماز، بسفایج.

fernery

(گ . ش. ) سرخسستان ، کرف زار.

fernseed

(گ . ش. ) هاگ گرد مانند وغیرجنسی سرخس.

ferny

سرخس مانند، سرخس دار.

ferocious

وحشی، سبع.

ferocity

درنده خوئی، وحشی گری، سبعیت، ستمگری.

ferrate

(ش. ) نمک جوهر آهن .

ferret

موش خرما، راسو، (مج. ) آدم کنجکاو، کنجکاوی کردن ، کاوش، گریزاندن (باaway یاout ).

ferrety

نرم، مثل موش خرما.

ferriage

حق عبورباکشتی گذاره ، تصدی کشتی گذاره .

ferric

(ش. ) دارای ترکیبات آهن .

ferriferous

آهن دار، آهن خیز، دارای مواد آهنی.

ferris wheel

گردونه صندلی دار مخصوص تفریح وچرخ زدن اطفال وغیره ، چرخ فلک .

ferrite

(مع. ) هیدراکسید آهن .

ferrite core

جمبره فریتی.

ferritic

آهن دار.

ferroalloy

(مع. ) آلیاژ آهن دار.

ferroconcrete

بتون آرمه ، بتون مسلح.

ferrocyanide

(ش. ) نمک اسید فروسیانیک .

ferromagnetic

فرومغناطیسی.

ferrous

(ش. ) آهنی، دارای ترکیبات آهن .

ferrugineous

آهنی، آهن دار.

ferruginous

آهنی، آهن دار.

ferrule

حلقه یا بست فلزی ته عصا، حلقه ، بست فلزی زدن .

ferry

گذرگاه ، معبر، جسر، گذر دادن ، ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن .

ferryboat

قایقی که بوسیله سیم یا طناب وغیره ازیک سوی رودخانه بسوی دیگر میرود.

fertile

حاصلخیز، پرثمر، بارور، برومند، پربرکت.

fertility

حاصلخیزی، باروری.

fertilizable

قابل باروری.

fertilization

لقاح، عمل کود دادن .

fertilize

بارور کردن ، حاصلخیز کردن ، لقاح کردن ، کود دادن .

fertilizer

کود، آبستن کننده .

ferula

(گ . ش. ) خانواده انقوزه وشقاقل و رازیانه ومانند آنها.

ferule

خط کش پهن برای زدن بچه ، چوب خیزران ، عصا، گرز، تنبیه باچوب.

fervency

(=fervor) گرمی، غیرت، شوق.

fervent

باحرارت، باحمیت، پرشور وشعف، ملتهب.

fervid

سوزان ، مشتاق.

fervor

(=fervour) حرارت شدید، اشتیاق شدید، گرمی، التهاب.

fervour

(=fervor) حرارت شدید، اشتیاق شدید، گرمی، التهاب.

fescennine

( obscene، =scurrilous) زشت، خارج ازاخلاق.

fescue

چوب کوچکی که بوسیله آن آموزگار چیزی را به شاگرد نشان میدهد، حصیر، بوریا، با چوب نوک تیزنشان دادن .

fess

(=fesse) رنگ آبی کمرنک .

festal

عیدی، جشنی، وابسته به عید، خوش.

fester

چرک ، فساد، چرک کردن ، گندیدن .

festinate

عجول، عجله کردن .

festival

جشنواره ، عید، سور، شادمانی، جشنی، عیدی.

festive

بزمی، جشنی، شاد.

festivity

بزم، جشن وسرور.

festoon

هلال گل، گلبند، با هلال یا زینت گل آراستن ، با گل آراستن .

festoonery

آزین بستن باگل.

fetal

جنینی، وابسته به جنین .

fetch

واکشیدن ، واکشی.آوردن ، رفتن وآوردن ، بهانه ، طفره .

fetch cycle

چرخه واکشی.

fetch phase

مرحله واکشی.

fetch up

تولید کردن ، عمل آوردن ، ختم کردن ، نائل شدن ، بحال ایست درآمدن ، متوقف شدن ، به نتیجه رسیدن .

fetching

جذاب، دلربا، گیرنده .

fete

جشن ، عید، سرور، جشن گرفتن .

feticide

سقط جنین ، کشتن جنین .

fetid

گندیده ، بدبو، متعفن ، دارای بوی زننده ، گند دهان .

fetish

(fetich) طلسم، اشیائ یاموجوداتی که بعقیده اقوام وحشی دارای روح بوده و موردپرستش قرارمیگرفتند، بت، صنم، خرافات.

fetishism

اعتقاد به طلسم، خرافات.

fetlock

تپق، طوپاق، مچ پای اسب، موی پشت پای اسب، موی تپق.

fetor

(=stench) بوی بد، گند.

fetter

بخو، پابند، زنجیر، (مج. ) قید، مانع، مقید کردن ، در زیر غل وزنجیر آوردن .

fettle

علف، یونجه ، حال، حالت، نظم وترتیب، درست کردن ، رفو کردن ، آراستن .

fettling

شن یاکلوخه ای که درته کوره می ریزند تا آنرا محافظت کند، خاکستر ته کوره .

fetus

(foetus) جنین ، رویان .

feud

(.viand .n)عداوت، دشمنی، جنگ ونزاع، عداوت کردن ، (.n) (=feod) ( قرون وسطی ) حقموروثی.

feudal

تیول گرای، تیولی، ملوک الطوایفی، وابسته به تیول، فئودال.

feudalism

تیول گرائی، فئودالیسم، ملوک الطوایفی.

feudality

تیول، تصرف بشرط خدمت، اصول ملوک الطوایفی.

feudalization

عمل ملوک الطوایفی کردن ، تبدیل به تیول.

feudalize

ملوک الطوایفی کردن .

feudist

متخصص حقوق وقوانین دوره ملوک الطوایفی، بیعت کننده با دشمن ، متحد دشمن ، منافق.

feuilleton

پاورقی قسمت پائین روزنامه ، کتاب یامقاله ای که بصورت پاورقی در روزنامه چاپ شود، گرده ، طرح.

fever

تب، ( مج. ) هیجان ، تب دار کردن .

feverblister

( طب ) تبخال.

feverfew

( گ . ش. ) نوعی گاوچشم یا گل مینا.

feverous

(=feverish) تب دار، درحال تب.

fevertree

( گ . ش. ) درخت اکالیپتوس.

feverweed

(گ . ش. ) دسته ای از گیاهان خانواده بوقناق(eryngium).

few

معدود، اندک ، کم، اندکی از، کمی از ( با a).

fewtrils

(=trifles) چیز جزئی.

fey

محکوم، مقدر، دارای روحیه خراب وآشفته ، در سکرات موت، دیوانه ، هذیانی.

fez

فینه ، کلاه قرمز منگوله دار، فس.

fiacre

کالسکه یا درشکه چهارچرخه کرایه .

fiance

نامزد (مرد )، نامزد گرفتن .

fiancee

نامزد ( زن یادختر ).

fiasco

شکست مفتضحانه ، ناکامی، بطری شراب.

fiat

حکم، امر، اجازه ، رخصت، حکمی، امری.

fib

دروغ، دروغ در چیز جزئی، دروغ گفتن .

fiber

(fibre) رشته ، تار، نخ، بافت، لیف ( الیاف )، فیبر.

fiberboard

فیبر، ورقه فیبر.

fiberglass

شیشه رشته مانند، پشم شیشه .

fiberize

رشته رشته کردن ، لیفی کردن ، فیبر کردن .

fibonacci number

عدد فیبوناجی.

fibonacci search

جستجو فیبو ناجی.

fibonacci series

دنباله فیبو ناجی.

fibre

(fiber) رشته ، تار، نخ، بافت، لیف ( الیاف )، فیبر.

fibril

لیف کوچک ، رشته کوچک ، تارچه .

fibrillation

رشته رشته سازی، تشکیل الیاف، انقباض بی نظم رشته های عضلانی.

fibrin

فیبرین ، ماده پروتئینی رشته مانند وغیر محلول.

fibrinolysis

تجزیه فیبرین ( تحت تاثیر آنزیمهای مربوطه ).

fibrocyte

سلول دوکی شکل بافت همبندی، فیبروسیت.

fibroid

لیفی، ریشه ای.

fibrosis

( طب ) فسادالیاف، ورم انساج لیفی، تصلب بافت ها، افزایش بافت لیفی.

fibster

دروغ گو، چاپ زن .

fibula

(تش. ) استخوان نازک نی، قصبه صغری، ساق کوچک .

fiche

فیش.

fickle

متلون ، دمدمی، بی ثبات، بی وفا.

fictile

سفالین ، گلی، ظرف سفالی، ساخته شده از گل.

fiction

افسانه ، قصه ، داستان ، اختراع، جعل، خیال، وهم، دروغ، فریب، بهانه .

fictional

(fictive) ساختگی، افسانه ای.

fictionalize

(ezfictioni) بصورت افسانه درآوردن ، بصورت داستان درآوردن ، داستان سرائی کردن .

fictionize

(ezfictionali) بصورت افسانه درآوردن ، بصورت داستان درآوردن ، داستان سرائی کردن .

fictitious

جعلی، ساختگی، موهوم.

fictive

(fictional) ساختگی، افسانه ای.

fid

سیخ، میله حائل، سنجاق، با میله نگهداشتن .

fiddle

ویولن ، کمانچه ، ویولن زدن ، زرزر کردن ، کار بیهوده کردن .

fiddle away

خردخردتمام کردن ، تحلیل بردن ، تمام کردن .

fiddle faddle

مزخرف، مهمل.

fiddleback

شبیه ویولون ، شبیه کمانچه .

fiddler crab

(ج. ش. ) نوعی خرچنگ نقب زن .

fiddlestick

کمان ، آرشه ویولون ، چیز بی معنی یا پوچ.

fiddling

جزئی، ناچیز.

fideism

اعتماد، امانت، اطمینان .

fidelity

وفاداری، راستی، صداقت.وفاداری.

fidget

بی آرامی، بی قراری، بخودپیچی، لول خوری، بی قرار بودن ، ناراحت بودن .

fidgetiness

بیقراری، لول خوری.

fidgety

بیقرار، ناراحت.

fiducial

امانتی، اعتمادی، معتمد، ( نج. ) ثابت، وابسته به امین ترکه .

fiduciary

امانتی.

fie

اف، تف، وای، آه .

fief

تیول، ملک .

field

میدان ، زمین ، صحرا، دشت، کشتزار، دایره ، رشته ، بمیدان یا صحرا رفتن .میدان ، رشته ، پایکار.

field effect

با تاثیر میدانی.

field engineer

مهندس پایکار.

field event

ورزش قهرمانی میدانی، مسابقات صحرائی.

field glass

دوربین صحرائی، عدسی درونی دوربین یاذره بین .

field grade

افسر ارشد ارتش.

field house

ورزشگاه سرپوشیده .

field length

درازای میدان .

field magnet

میدان مغناطیسی.

field mark

نشان میدان .

field marshal

( نظ. ) سپهبد.

field of force

میدان نیرو، میدان نیروی مغناطیسی.

field of honor

صحنه دوئل.

field officer

افسر عملیات صحرائی.

field pea

(گ . ش. ) نخود سبز فرنگی.

field separator

جدا ساز میدان .

field service

خدمات پایکار، تعمیر در محل.

field test

آزمون پایکار.

fieldartillery

توپخانه صحرائی.

fieldcorn

روز سان ، روز مشق، موقع جولان .

fielder

بازیکن میدان فوتبال وغیره ، صحرا نورد.

fieldfare

( ج. ش. ) باسترک اروپائی.

fieldpiece

تفنگ یا توپ صحرائی.

fiend

دیو، شیطان ، روح پلید، آدم بسیار شریر.

fiendish

دیوسان ، شیطانی.

fierce

ژیان ، درنده ، شرزه ، حریص، سبع، تندخو، خشم آلود.

fiery

آتشین ، آتشبار، آتشی مزاج.

fiesta

جشن ، روز مقدس.

fife

نی، نی لبک ، نی زن ، نی زدن ، فلوت زدن .

fifteen

پانزده .

fifteenth

پانزدهمین .

fifth

پنجم، پنجمین .

fifth column

ستون پنجم، دستگاه جاسوسی.

fiftieth

پنجاهم، پنجاهمین ، یک پنجاهم.

fifty

پنجاه .

fifty fifty

پنجاه پنجاه ، تنصیف، تقسیم بالمناصفه .

fig

انجیر، چیز بی بها، آرایش، صف آرائی.

fig leaf

برگ درخت انجیر، لاپوش، مخفی کننده .

fig marigold

(گ . ش. ) گیاه نیمروز.

figer wave

فرانگشتی.

fight

جنگ ، نبرد، کارزار، پیکار، زد وخورد، جنگ کردن ، نزاع کردن ، جنگیدن .

fighter

رزمنده ، جنگ کننده ، جنگنده ، مشت باز.

figment

خیال، وهم، سخن جعلی، اختراع، افسانه .

figural

دارای گوشه وکنایه ، مجازی، صورت وار، بطور تشبیه .

figurative

تلویحی.مجازی، تمثیلی، رمزی، کنایه ای، تصویری.

figurative constant

ثابت تلویحی.

figure

شکل، صورت، شخص، نقش، رقم، عدد، کشیدن ، تصویر کردن ، مجسم کردن ، حساب کردن ، شمردن ، پیکر.شکل، رقم، پیکر.

figure on

توجه کردن ، اطمینان داشتن ، در صدد بودن .

figure out

کشف کردن ، سنجیدن ، معین کردن ، حل کردن .

figure skating

یخ بازی نمایشی، رقص روی یخ.

figurehead

رئیس پوشالی، رئیس بی نفوذ، دست نشانده .

figures shift

مبدله ارقام.

figurine

پیکر کوچک ، مجسمه سفالین رنگی.

figwort

( گ . ش. ) علف خنازیر، علف بواسیر.

filament

رشته ، تار، لیف، ( گ . ش. ) میله ای، میله .

filamentary

(filamentous) لیفی، رشته ای، ریشه ای، میله ای.

filamentous

(filamentary) لیفی، رشته ای، ریشه ای، میله ای.

filature

نخ کشی، ابریشم پیچی، کلاف کشی.

filbert

(گ . ش. ) فندق، درخت فندق.

file

سوهان ، آهن سای، سوهان زدن ، سائیدن ( مج. ) پرداخت کردن ، پرونده ، دسته کاغذهای مرتب، ( م. م. ) صورت، فهرست، قطار، صف، درپرونده گذاشتن ، در بایگانی نگاه داشتن ، ضبط کردن ، در صف راه رفتن ، رژه رفتن .پرونده ، بایگانی کردن .

file activity ratio

نسبت فعالیت پرونده .

file gap

شکاف پرونده .

file handling

پرونده گردانی.

file identification

هویت پرونده .

file index

فهرست پرونده .

file label

برچسب پرونده .

file layout

طرح بندی پرونده .

file length

درازای پرونده .

file maintenance

نگاهداشت پرونده ها.

file management

مدیریت پرونده ها.

file mark

نشان پرونده .

file name

نام پرونده .

file organization

سازمان پرونده .

file processing

پرونده پردازی.

file protection

حفاظت پرونده .

file purging

پاک سازی پرونده .

file structure

ساخت پرونده .

file system

سیستم پرونده ها.

filet

توری دارای اشکال مربع، پشت مازو.(=fillet) سربند، پیشانی بند، گیس بند، قیطان ، نوار، پشت مازو، آهن تنکه یاتسمه آهن ، تذهیب کاری کردن ، بالایه پرکردن ، گچ بری، باریک ساختن ، پشتمازو بریدن .

filet mignon

فیله مینیون ، گوشت پشت مازوی گاو.

filial

فرزندی، شعبه ، درخورفرزند.

filiation

آبائ واجدادی، نسب، نسل، رابطه پدر و فرزندی.

filibuster

( آمر. ) کسی که قانونگذاری مجلس را با اطاله کلام و وسائل دیگر بتاخیر می اندازد.

filicide

پسرکشی، فرزند کش.

filiform

رشته مانند، نخ مانند.

filigree

تزئیناتی بشکل ذرات ریز یا دانه های تسبیح که امروزه بصورت سیم های ریز طلا ونقره و یا مسی در اطراف آلات زرین وسیمین ساخته می شود، ملیله دوزی، ملیله دوزی کردن .

filing

سوهان کاری، ضبط، بایگانی، سیخ زنی، براده .

filipino

اهل فیلیپین ، فیلیپینی.

fill

پر کردن .پر کردن ، سیر کردن ، نسخه پیچیدن ، پر شدن ، انباشتن ، آکندن ، باد کردن .

fill away

بادبان برافراشتن ، بادبان آراستن .

fill in

شرح دادن ، پر کردن ، جانشین کردن ، جانشین شونده .

fill out

تکمیل کردن ، پر کردن .

filler

بتونه ، میله استحکام، پرکننده ، مال بند اسب.پر کننده .

fillet

(=filet) سربند، پیشانی بند، گیس بند، قیطان ، نوار، پشت مازو، آهن تنکه یاتسمه آهن ، تذهیب کاری کردن ، بالایه پرکردن ، گچ بری، باریک ساختن ، پشتمازو بریدن .

filling

پرکردن ، پرشدگی ( دندان )، هرچیزیکه با آن چیزیرا پرکنند، لفاف.

filling station

پمپ بنزین .

fillip

تلنگر، (مج. ) انگیزش، وسیله تحریک ، چیز بیهوده ، تلنگر زدن ، ( مج. ) تحریک کردن .

fillister

رنده ای که با آن کنش کاو درست کنند، کنش کاو، کنش کاو پنجره .

filly

کره مادیان ، قسراق، ( مج. ) دختر شوخ و جوان .

film

فیلم، غشا.پرده نازک ، فیلم عکاسی، فیلم سینما، ( درجمع ) سینما، غبار، تاری چشم، فیلمبرداشتن از.

film reader

فیلم خوان .

film recorder

ضباط فیلم، فیلم نگار.

film resistor

مقاومت غشائی.

filmdom

صنعت سینما، جهان سینما.

filminess

فیلمی، غباری، تاری.

filmstrip

فیلم عکاسی میلمتری، فیلم سینمائی، نوار فیلم، اسلایدهای بشکل نوار فیلم.

filmy

غبار گرفته ، فیلم مانند.

filose

ریشه دار، نخ نخ.

filrate

از صافی گذشتن ، از صافی گذراندن .

filter

صافی.صافی، پالونه ، آب صاف کردن ، تصفیه کردن ، پالودن ، صاف کردن ، چیزیکه بعضیپرتوها از آن میگذرند ولی حائل پرتوهای دیگر است.

filter bed

صافی آب، صافی شنی.

filter paper

(ش. ) کاغذ صافی.

filter tip

فیلتر سیگار، سیگار فیلتردار.

filter tipped

سیگار دارای فیلتر.

filterable

(=filtrable) قابل پالایش، تصفیه پذیر، صافی کردنی.

filth

چرک ، کثافت، پلیدی، آلودگی، (مج. ) هرزه .

filthy

چرکین ، کثیف، پلید.

filtrable

(=filterable) قابل پالایش، تصفیه پذیر، صافی کردنی.

filtration

از صافی گذراندن ، تصفیه ، پالایش.

filum

رشته لیفی، ساختمان لیفی ورشته ای، نسج.

fimbria

ریشه ، پره ، حاشیه ریشه دار، شرابه .

fimbrial

(fimbriate) ریشه دار، حاشیه دار، شرابه دار.

fimbriate

(fimbrial) ریشه دار، حاشیه دار، شرابه دار.

fin

پره ماهی، بال ماهی، پرک ، ( ز. ع. ) دست، بال، پره طیاره ، پر، با باله مجهزکردن .

finagle

بازرنگی بدست آوردن ، نقشه کشیدن ( برای )، باحیله بدست آوردن ، گول زدن .

final

آخرین ، پایانی، نهائی، غائی، قطعی، قاطع.

final report

گزارش نهائی.

final result

نتیجه نهائی.

final value

ارزش نهائی.

finale

بخش آخر، ( مو. ) آهنگ نهائی، آخر، عاقبت.

finality

اعتقاد بعلت نهائی در گیتی، قطعیت، پایان .

finalization

بپایان رسانی، اتمام، انجام رسانی، فرجام.

finalize

بپایان رساندن ، بمرحله نهائی رساندن .

finallist

پایان رس، کسی که در مسابقه به مرحله نهائی برسد.

finally

بالاخره ، عاقبت، سرانجام.

finance

مالیه ، دارائی، علم دارائی، تهیه پول کردن ، درکارهای مالی داخل شدن .مالیه ، سرمایه تهیه کردن ، سرمایه گذاری.

financial

مالی.مالی.

financier

متخصص مالی، سرمایه دار، سرمایه گذار.

finback

(ج. ش. ) بالن یا نهنگ سواحل اقیانوس اطلس.

finch

(ج. ش. ) سهره وانواع آن ، خانواده سهره .

find

پیدا کردن ، یافتن ، جستن ، تشخیص دادن ، کشف کردن ، پیدا کردن ، چیز یافته ، مکشوف، یابش.

find out

دریافتن ، پی بردن ، کشف کردن ، مکشوف کردن .

finder

یابنده ، پیدا کننده .

finding

حکم، افزار، آنچه کارگر از خود بر سر کار می برد، یافت، کشف، اکتشاف، یابش.

fine

جریمه ، تاوان ، غرامت، جریمه کردن ، جریمه گرفتن از، صاف کردن ، کوچک کردن ، صاف شدن ، رقیق شدن ، خوب، فاخر، نازک ، عالی، لطیف، نرم، ریز، شگرف.

fine arts

هنرهای زیبا.

fine tuning

میزان سازی دقیق.

finely

بطورعالی یا ظریف یا ریز.

finery

زیور، آرایش، زر و زیور، جامه پر زرق و برق، کارخانه تصفیه فلزات.

fines

خاکه ، چیز خاک شده .

finespun

ریز بافت، نازک رشته .

finesse

ظرافت، نکته بینی، دقت، زیرکی بکار بردن .

finger

انگشت، باندازه یک انگشت، میله برآمدگی، زبانه ، انگشت زدن ، دست زدن ( به ).

finger board

جا انگشتی ( در ساز و پیانو ).

finger bowl

آفتابه ، لگن ، لگن یا طاس دستشوئی.

finger painting

نقاشی با انگشت، پخش رنگ با انگشت.

fingering

ناخنک زنی، پنجه گذاری، انگشت کاری.

fingerling

(ج. ش. ) ماهی آزاد، چیز کوچک و بی اهمیت.

fingernail

ناخن .

fingerpost

تیر راهنما، راهنمای جاده ، تیر راهنمائیکه پیکان مخصوص هدایت دارد ومسیرجاده رانشان میدهد، راهنما.

fingerprint

اثر انگشت، انگشت نگاری، انگشت نگاری کردن .

fingertip

نوک انگشت، سرانگشت.

finial

گلدسته ، زینت بالای سقف.

finical

(=finicky) شیک ، خوش لباس، متوجه جزئیات.

finis

پایان .

finish

بپایان رسانیدن ، تمام کردن ، رنگ وروغن زدن ، تمام شدن ، پرداخت رنگ وروغن ، دست کاری تکمیلی، پایان ، پرداخت کار.

finite

متناهی، محدود.

finiteness

تناهی، محدودیت.

finitude

محدودیت، فنا، پایان پذیری.

fink

خبرچین ، اعتصاب شکن ، جاسوسی کردن .

finn

فنلاندی، اهل کشور فنلاند.

finnish

فنلاندی، زبان مردم فنلاند.

finny

(ج. ش. ) باله دار، پره دار، مثل باله .

finshing school

مدرسه تکمیلی دختران .

finte

محدود، فانی (مثل انسان )، فناپذیر.

fiord

(=fjord) ( جغ. ) آبدره .

fipple flute

(مو. ) نی انبان .

fir

(گ . ش. ) صنوبر، شاه درخت.

fire

آتش، حریق، ( نظ. ) شلیک ، ( مج. ) تندی، حرارت، آتش زدن ، افروختن ، تفنگ یاتوپ را آتش کردن ، بیرون کردن ، انگیختن .

fire brand

نیمسوز، آتش پاره ، ( مج. ) آدم فتنه انگیز.

fire brick

آجر نسوز.

fire bug

(pyromaniac، =incendiary) آتش افروز.

fire control

اطفائ حریق، جلوگیری از آتش سوزی.

fire cured

دودی، دود داده شده .

fire drill

تمرین اطفائ حریق.

fire eater

شعبده باز آتش خوار، شعبده باز، ( مج. ) آدم فتنه جو، جنگی.

fire engine

ماشین آتش نشانی، تلمبه آتش خاموش کن .

fire escape

پلکان اطمینان ، پله کان مخصوص فرار در مواقع حریق.

fire extinguisher

خاموش کننده آتش، فشنگ ضد آتش.

fire irons

سیخ وسه پایه وسایر اسباب های جلو بخاری.

fire opal

(=girasol) گل آفتاب گردان ، عین الشمس.

fire sale

فروش مال التجاره حریق زده .

fire station

ایستگاه آتش نشانی.

firearm

اسلحه گرم.

fireball

سنگ آسمانی بزرگ ، شهاب روشن ، ( نظ. ) نارنجک ، گلوله انفجاری.

firebird

(ج. ش. ) پری شاهرخ، مرغ انجیر خوار.

firebox

مجمر، آتشدان ، منقل.

fireclay

خاک نسوز، گل آتشخوار.

firecracker

ترقه .

firedamp

گاز قابل احتراق معدن ، گاز متان .

firedrake

( افسانه ) اژدهای آتش خوار، سمندر.

firefighter

مامور آتش نشانی.

firefly

حشره شب تاب، کرم شب تاب.

fireguard

سپر جلو بخاری، مامور آتش نشانی.

firehouse

(station =fire) ایستگاه آتش نشانی.

firelight

نور آتش، رعد وبرق، آذرخش.

firelock

تفنگ فتیله ای.

fireman

مامور آتش نشانی، سوخت انداز، سوخت گیر.

fireplace

اجاق، آتشگاه ، کانون ، بخاری، منقل.

fireplug

(hydrant) شیر آب آتش نشانی.

firepower

قدرت شلیک .

fireproof

نسوز، محفوظ از آتش، نسوز کردن ، ضد آتش.

firescreen

سپر جلو بخاری.

fireside

پای بخاری، زندگی خانگی.

firestone

(مع. ) سنگ چخماق، سنگ آتش زنه .

firetrap

ساختمان مستعد آتش سوزی.

firewater

نوشابه الکلی قوی.

fireweed

(گ . ش. ) نوعی کاهو.

firewood

هیزم.

firework

آتش بازی.

fireworshipper

آتش پرست.

firing line

خط آتش، خط شلیک .

firing pin

سوزن گلنگدن اسلحه آتشی.

firing squad

( نظ. ) جوخه آتش.

firkin

چلیک ( مطابق یک چهارم بشکه )، بشکه چوبی.

firm

شرکت، تجارتخانه ، کارخانه ، موسسه بازرگانی، استوار، محکم، ثابت، پابرجا، راسخ، سفت کردن ، استوار کردن .

firmament

فلک ( افلاک )، آسمان ، گنبد آسمان .

firmamental

فلکی.

firmer chisel

( مک . ) اسکنه پهن .

firmness

ثبات واستحکام.

firmware

سفت افزار.

firry

صنوبردار، صنوبری.

first

نخست، نسختین ، اولا.نخست، نخستین ، اول، یکم، مقدم، مقدماتی.

first cause

علت العلل، علت اولیه .

first in first out

بترتیب ورود (fifo).

first lieutenant

ستوان یکم، ناوبان یکم.

first ling

نخست زاده (جانور )، نوبر.

first offender

کسی که برای اولین بار قانونا تخلف کرده است.

first person

( د. ) اول شخص (مفرد یا جمع )، صیغه اول شخص ( در افعال وضمائر وغیره ).

first rate

عالی، درجه اول، نخستین درجه .

first reading

طرح نخستین لایحه قانونی در مجلس.

first sergeant

(نظ. ) گروهبان یکم.

first string

دائمی، منظم، درجه یک .

first water

درجه اول، بالاترین مقام.

firstborn

نخست زاده ، ارشد، فرزند ارشد.

firstfruits

نوبر، میوه های نوبرانه .

firsthand

مستقیم، اصلی، دست اول، ( مج. ) عالی.

firstly

اولا، درمرحله اول.

firth

(=estuary) خور، مدخل.

fisc

خزانه کشور، اموال ضبط شده .

fiscal

مالی، مالیاتی، محاسباتی.

fisch

(ج. ش. ) راسو، ظربان ، پوست راسو یا گربه قطبی.

fish

ماهی، ( بصورت جمع ) انواع ماهیان ، ماهی صید کردن ، ماهی گرفتن ، صیداز آب، بست زدن ( به )، جستجو کردن ، طلب کردن .

fish and chips

خوراک ماهی وسیب زمینی سرخ کرده .

fish cake

نان شیرینی که از ماهی خورد کرده وپوره سیب زمینی درست کنند.

fish joint

محل اتصال دو خط آهن یا دوتیر.

fish like

ماهی مانند.

fish meal

ماهی خشک وخورد شده که بمصرف کود وغذای حیوانات میرسد.

fish stick

فیله ماهی سرخ کرده .

fish story

ماهی خشک وخورد شده که بمصرف کود وغذای حیوانات میرسد.

fishable

قابل ماهیگیری.

fisher

ماهی گیر، جانور ماهیخوار، کرجی ماهی گیری.

fisherman

ماهی گیر، صیاد ماهی، کرجی ماهی گیری.

fisherman's bend

گره ماهی گیری.

fishery

محل ماهی گیری، شیلات، ماهی گیری.

fishhook

قلاب ماهی گیری، قلاب.

fishing

( جای ) ماهی گیری، ماهی گیری، حق ماهی گیری.

fishing expedition

بازپرسی قانونی، تحقیق، استنطاق.

fishline

ریسمان ماهی گیری.

fishmonger

ماهی فروش.

fishplate

صفحه پولادینی که دو خط آهن یا دوتیر را بهم متصل ساخته ودر امتداد هم قرار میدهد.

fishtail

چرخاندن دم هواپیما بمنظور کاستن سرعت آن ( خصوصا هنگام فرود آمدن ).

fishwife

زن ماهی فروش، ( مج. ) زن بدزبان ، زن سلیطه .

fishy

مثل ماهی، ماهی دار، ( مج. ) مورد تردید، مشکوک .

fissile

قابل انشقاق، شکافتنی.

fissility

شکافتنی بودن ، قابلیت انشقاق.

fission

شکافتن ، انشقاق، شکستن هسته اتمی.

fission bomb

بمب اتمی، بمب هسته ای، بمب شکافت.

fissionable

قابل شکستن وتقسیم، شکافت پذیر.

fissional

وابسته به شکستن هسته اتم.

fissiparous

تولیدکننده سلولهای جدید بوسیله تقسیم سلولی یاشکاف، تقسیم شونده ، شکاف خورنده .

fissiped

پنجه شکافته ، سم شکافته ، جانور سم شکافته ، سم شکافتگان .

fist

مشت، مشت زدن ، بامشت گرفتن ، کوشش، کار.

fistic

مشتی.

fisticuffs

مشت زنی، جنگ با مشت.

fistula

نی، نای ( مخصوص موسیقی )، پنجه ، ( طب ) ناسور، زخم عمیقی که غالبابوسیله مجرای پیچاپیچی بداخل مربوط است.

fistulous

لوله ئی، مربوط به ناسور.

fisure

شکاف، چاک ، ترک ، درز، شکافدار کردن .

fit

بیهوشی، غش، تشنج، هیجان ، درخور، مناسب، شایسته ، تندرست، اندازه بودن (جامه )برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، ( مج. )شایسته بودن ، متناسب کردن ، سوار یا جفت کردن ، (حق. )صلاحیت دار کردن ، تطبیق کردن ، قسمتی از شعر یاسرود، بند، ( با into)گنجان

fitchet

(ج. ش. ) گربه قطبی (polecat).

fitchew

(ج. ش. ) راسو، ظربان ، پوست راسو یا گربه قطبی.

fitful

حمله ای، غشی، متغیر، هوس پرست، دمدمی.

fitment

لوازم، وسائل نصب.

fitter

کمک مکانیک ، فیتر.

fitting

مناسب، بجا، بمورد، بموقع، پرو لباس.جفت سازی، سوار کنی، لوازم.

fitting shop

کارگاهی که در آنجا اجزای ماشین را سوار میکنند، کارگاه مونتاژ.

five

عدد پنج، پنجگانه .

five and ten

(dime and five)کالاهائی که قیمت آن بین تا سنت میباشد، مغازه اجناس ارزان قیمت.

five finger

(گ . ش. ) پنج انگشت، پنج برگ ، پامچال.

five star

( نظ. ) افسر پنج ستاره ای.

fivefold

پنج برابر.

fiver

اسکناس پنج لیره ای یا پنج دلاری.

fix

کار گذاشتن ، درست کردن ، پابرجا کردن ، نصب کردن ، محکم کردن ، استوارکردن ، سفت کردن ، جادادن ، چشمدوختن به ، تعیین کردن ، قراردادن ، بحساب کسی رسیدن ، تنبیه کردن ، ثابت شدن ، ثابت ماندن ، مستقر شدن ، گیر، حیص وبیص، تنگنا، مواد مخدره ، افیون .

fixable

ثبات پذیر، محکم کردنی.

fixate

تثبیت کردن ، محکم کردن ، متمرکز کردن .

fixation

تعیین ، تثبیت، تحکیم، دلبستگی زیاد، عشق زیاد، خیره شدگی، تعلق خاطر، ثابتکردن .

fixative

ثابت کننده .

fixed

ثابت، ماندنی، مقطوع.ثابت، مقطوع، ماندنی.

fixed assets

دارائی های ثابت.

fixed field

میدان ثابت.

fixed format

قابل ثابت.

fixed head

با نوک ثابت.

fixed head disk

گرده با نوک ثابت.

fixed length

با درازای ثابت.

fixed length record

مدرک با درازای ثابت.

fixed point

با ممیز ثابت.ممیز ثابت.

fixed star

ستاره ثابت، ثوابت.

fixer

دلال، کارچاق کن ، دوای ثبوت عکاسی.

fixing

( درعکاسی ) ثبوت، تثبیت، ( بصورت جمع ) حاشیه ، ریشه ، لوازم، فروع، اثاثه .

fixity

تثبیت، ثبوت، ثبات، قرار، پایداری، استواری.

fixture

چیز ثابت، ( درجمع ) اثاثه ثابت، لوازم نصب کردنی.

fizz

صدای فش فش، گاز مشروبات، چابگی، سرزندگی، هیجان داشتن ، ( در مورد مشروب گازدار)گاز داشتن .

fizzle

فش فش، زرزر، وزوز ( صدای هیزم تر هنگام سوختن )، کوشش مذبوحانه ، شکست، زه زدن .

fjeld

فلات مرتفع وصخره داری که تقریبا هیچ درختی نداشته باشد.

fjord

(جغ. ) آبدره .

flabbergast

مبهوت کردن ، گیج کردن .

flabbily

به سستی، بطور شل و ول.

flabby

سست، نرم، شل و ول، دارای عضلات شل.

flabellate

( =flabelliform) (گ . ش. - ج. ش. ) بادبزنی، اندام بادبزنی.

flabelliform

( =flabellate) (گ . ش. - ج. ش. ) بادبزنی، اندام بادبزنی.

flabellum

بادبزن ، بادزن ، عضو بادبزنی.

flaccid

سست، شل وول، چروک شده ، آویخته .

flaccidity

سستی، شلی، آویختگی.

flacon

بطری، بطری در دار کوچک .

flag

پرچم، بیرق، علم، دم انبوه وپشمالوی سگ ، زنبق، برگ شمشیری، سنگ فرش، جاده سنگ فرش، پرچم دار کردن ، پرچم زدن به ، باپرچم علامت دادن ، سنگفرش کردن ، پائین افتادن ، سست شدن ، از پا افتادن ، پژمرده کردن .پرچم، بیرق.

flag byte

لقمه پرچم.

flag git

ذره پرچم.

flag officer

افسر دریائی، دریاسالار، دریادار، دریابان .

flag rank

(ن . د. ) افسر بالاتر از سروان ، افسر ارشد.

flag stop

( در راهنمائی ورانندگی ) ایست، توقف.

flag waving

میهن پرستی بحد افراط وجنون ، اهتزاز پرچم.

flagellant

کسیکه برای بخشودگی از گناهان بخود شلاق میزند، موجود یا انگل تاژک دار.

flagellar

تاژک دار، شلاقی.

flagellate

تاژکدار، شلاق زدن ، تازیانه زدن ، تاژک دار شدن .

flagellation

شلاق زنی، تشکیل تاژک .

flagellum

(م. ل. ) شلاق، تازیانه ، (گ . ش. ) گیاه بالارونده وپیچی (runner)، تاژک .

flageolet

نی لبک ، نایچه .

flagging

سنگفرش، متزلزل، کاهنده ، ضعیف، ول، افتاده .

flaggy

نی زار، جگن زار، دارای برگهای شمشیری، سست، شل وول، بیمزه .

flagitious

تبه کار، بدکار، ستمگر، شریر، بسیار زشت.

flagman

پرچم دار، راهنما.

flagon

تنگ دسته دار و لوله دار، تنگ ، قرابه .

flagpole

تیر پرچم، میله پرچم.

flagrance

(flagrancy) آشکاری، رسوائی، وقاحت، شناعت، زشتی.

flagrancy

(flagrance) آشکاری، رسوائی، وقاحت، شناعت، زشتی.

flagrant

آشکار، برملا، انگشت نما، رسوا، وقیح، زشت.

flagrante delicto

(حق. ) وقیحانه ، درحال ارتکاب جرم.

flagship

کشتی حامل پرچم امیرالبحری، کشتی دریادار.

flagstaff

چوب پرچم.

flagstone

سنگ ، سنگفرش.

flail

آلت نوسانی هر چیزی، گندم کوب، کوبیدن ، شلاق زدن ، خرمن کوب.

flair

شامه سگ ، بویائی، ( مجا) قوه تشخیص، فراست، استعداد، خصیصه .

flak

توپخانه ضد هوائی.

flake

تکه کوچک ( برف وغیره )، ورقه ، پوسته ، فلس، جرقه ، پوسته پوسته شدن ، ورد آمدن (باout یاup)، برفک زدن تلویزیون .

flaky

پوسته پوسته ، ورقه ورقه ، ورقه شونده ، فلسی، برفکی.

flam

حقه ، بامبول، بامبول زدن ، لاف وگزاف.

flambeau

مشعل، مشعل چند فتیله ای، شمعدان زینتی.

flamboyance

اشتعال لرزشی، اشتعال با لرزش، زرق وبرق.

flamboyancy

اشتعال لرزشی، اشتعال با لرزش، زرق وبرق.

flamboyant

شعله دار، زرق وبرق دار، وابسته به مکتب معماری گوتیگ ، شعله مانند.

flamboyante

(poinciana royal) (گ . ش. ) گل طاوس.

flame

شعله ، زبانه آتش، الو، تب وتاب، شورعشق، شعله زدن ، زبانه کشیدن ، مشتعل شدن ، تابش.

flame cultivator

دستگاه مخصوص سوزاندن علف.

flame tree

(گ . ش. ) درختان وبوته هائیکه دارای گلهای درخشان آتشی یا زرد رنگ هستند.

flamen

( روم قدیم ) کاهن معبد یکی از خدایان .

flamenco

رقص تند کولیها اسپانیا، رقص فلامنکو.

flameout

متوقف ساختن موتور هواپیما.

flameproof

ضد شعله ، سوز، عایق شعله ، ضد آتش.

flammability

قابلیت اشتعال.

flammable

قابل اشتعال، قابل سوختن ، آتشگیر.

flanerie

ولگردی، بی هدفی.

flaneur

آدم ولگرد.

flange

پخش رگه معدن ، لبه بیرون آمده چرخ، پیچ سر تنبوشه ، پخش کردن ، لبه دار کردن .

flank

پهلو، تهیگاه ، طرف، ( نظ. ) جناح، از جناح حمله کردن ، درکنار واقع شدن .

flannel

فلانل ( نوعی پارچه پشمی )، ( درجمع ) جامه فلانل یا پشمی، لباس ( بخصوص شلوار )ورزش.

flannelette

پارچه پنبه ای شبیه فلانل، فلانل نما، کرکی.

flannelly

مثل فلانل، فلانل مانند.

flap

ضربه ، صدای چلپ، آویخته وشل، برگه یا قسمت آویخته ، زبانه کفش، بال وپرزدن مرغبهم زدن ، پرزدن ، دری وری گفتن .

flapdoodle

مزخرف، مهمل، جو.

flapjack

cake =griddle.

flapper

مگس کش، مگس پران ، جوجه اردک .

flappy

شل وول، آویخته ، آویزان وگشاد، گل وگشاد.

flare

روشنائی خیره کننده و نامنظم، زبانه کشی، شعله زنی، شعله ، چراغ یانشان دریائی، نمایش، خود نمائی، باشعله نامنظمسوختن ، از جا در رفتن .

flare up

اشتعال ناگهانی، غضب ناگهانی.

flareback

اشتعال برخلاف مسیر عادی شعله ، پس زهنی شعله .

flaring

شعله ور، سوزان .

flash

تلالو، تاباندن .برق، روشنائی مختصر، یک آن ، لحظه ، بروز ناگهانی، جلوه ، تشعشع، برق زدن ، ناگهان شعله ور شدن ، زود گذشتن ، فلاش عکاسی.

flash card

ورقه ای که روی آن کلمات یا اعداد یا تصاویری نوشته شده و معلم آنرا برای زمان کوتاهی بشگردان نشان میدهد، ورقه تمرین بصری.

flash flood

سیل برق آسا.

flash fly

مگس وحشراتی که گوشت میخورند.

flash lamp

لامپ پر نور عکاسی.

flash point

نقطه اشتعال.

flashback

بازگوی داستان ، وقفه زمانی ( در پیشرفت ادب وهنر)، بازتاب اشعه .

flashbulb

لامپ پرنور فلاش عکاسی.

flashlight

نور برق آسا وزود گذر، چراغ قوه ، لامپ عکاسی.

flashover

تخلیه الکتریکی غیر عادی، صاعقه ، برق.

flashy

درخشانی، نمایشی، زرق وبرقی.

flask

قمقمه ، فلاسک ، دبه مخصوص باروت تفنگ .

flat

(. adv and .adj and .n) پهن ، مسطح، هموار، صاف، بی تنوع، یک دست، خنک ، بی مزه ، قسمتپهن ، جلگه ، دشت، آپارتمان ، قسمتی از یک عمارت، (.vi and .vt)(=flatten).تخت، پهن ، مسطح.

flat cable

کابل تخت، کابل پهن .

flat hat

(=hedgehop) ( باهواپیما در ارتفاع کم) بی باکانه پرواز کردن .

flat silver

ظروف نقره .

flatfish

(ج. ش. ) ماهی پهن .

flatfoot

پاپهن ، مسطح شدن کف پا، از بین رفتن انحنائ کف پا، پلیس گشتی، ملوان ، دارایعزم ثابت.

flathead

سرخ پوست آمریکای شمالی، ماهی سرپهن .

flatiron

اتو.

flatling

زده شده از طرف پهن اسلحه ، از پهنا.

flatlings

زده شده از طرف پهن اسلحه ، از پهنا.

flatten

پهن کردن ، مسطح کردن ، بیمزه کردن ، نیم نت پائین آمدن ، روحیه خودرا باختن .

flatter

چاپلوسی کردن ، تملق گفتن از.

flattery

چاپلوسی، تملق.

flattop

چیز سر پهن ، سرپخ.

flatulence

(flatulency =) بادشکم، نفخ شکم، ( مج. ) باد، لاف، طمطراق.

flatulent

باددار، نفخ دار، نفاخ، باطمطراق، پر آب وتاب.

flatus

بادشکم، گاز شکم، نفخ، وزش، دم، نسیم.

flatware

ظروف مسطح، ظروف نقره ای سر میز، ظروف لب تخت.

flatways

از پهنا، تخت خوابیده ، دمر.

flatwise

از پهنا، تخت خوابیده ، دمر.

flatworm

(turbellarian، platyhelminth =) (ج. ش. ) کرم پهن .

flaunt

به رخ کشیدن ، بالیدن ، خرامیدن ، جولان دادن ، خودنمائی، جلوه .

flaunty

پزده ، خودنما.

flautist

(flutist) نی زن ، فلوت زن .

flavanone

(ش. ) فلاوانون ، ماده کتونی متبلور وبیرنگ .

flavone

(ش. ) فلاون ، ماده شیمیائی بیرنگ ومتبلور.

flavor

مزه وبو، مزه ، طعم، چاشنی، مزه دار کردن ، خوش مزه کردن ، چاشنی زدن به ، معطرکردن .

flavorful

خوشمزه ، خوش رایحه .

flavoring

چاشنی، چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکار می رود.

flavorless

بدون مزه ، بی طعم.

flavour

مزه وبو، مزه ، طعم، چاشنی، مزه دار کردن ، خوش مزه کردن ، چاشنی زدن به ، معطرکردن .

flavouring

چاشنی، چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکار می رود.

flaw

درز، رخنه ، عیب، خدشه ، عیب دار کردن ، ترک برداشتن ، تند باد، آشوب ناگهانی، کاستی.

flawless

بی عیب.

flax

(گ . ش. ) بذرک ، درخت کتان ، الیاف کتان ، پارچه کتان .

flaxen

کتانی، کتانی رنگ .

flaxseed

تخم بزرگ ، بذرکتان .

flaxy

کتانی، مربوط به یا مثل کتان .

flay

پوست کندن از، سخت انتقاد کردن .

flea

(ج. ش. ) کیک ، کک ، کک گرفتن .

flea bitten

کک گزیده .

flea market

سمساری، بازار مخصوص فروش اشیائ ارزان قیمت یا دست دوم.

flea wort

(گ . ش. ) اسپرزه ، اسفرزه ، بارهنگ .

fleabane

(گ . ش. ) گیاهان پیر بهار وبرنجاسف.

fleabite

کک گزیدگی، نیش کک .

fleche

(spire)میل بالای مناره ، مارپیچ.

fleck

رگه رگه کردن ، خط خط کردن ، نقطه نقطه کردن ، نقطه ، خال، رگه ، راه راه ، برفک .

flection

(flexion) خمیدگی، کجی، خم سازی، انحنائ، تصریف.

fledgling

جوجه تازه پر وبال درآورده ، نوچه .

flee

گریختن ، فرار کردن ، بسرعت رفتن ، fly.

fleece

پشم گوسفند وجانوران دیگر، پارچه خوابدار، خواب پارچه ، پشم چیدن از، چاپیدن ، گوش بریدن ، سروکیسه کردن .

fleech

(wheedle، coax =) ریشخند کردن ، چاپلوسی کردن .

fleecy

نرم وپشم دار، مثل پشم.

fleer

خنده نیشدار، استهزائ، تمسخر کردن .

fleet

ناوگان ، عبور سریع، زود گذر، بادپا، بسرعت گذشتن ، تندرفتن .

fleet admiral

(ن . د. ) دریاسالار ( پنج ستاره ).

flege

پردار، قابل پرواز، مستعد پرواز، پر دادن .

fleming

اهل فلاندرز.

flemish

فلمنگی، زبان فلاندرز، اهل فلاندرز.

flense

پوست کندن ، چربی گرفتن از.

flesh

گوشت، مغز میوه ، جسم، شهوت، جسمانیت، حیوانیت، بشر، دربدن فرو کردن .

fleshing

( درجمع ) کیپ وچسبنده ، تنگ ، آشغال گوسفند در موقع پوست کنی.

fleshment

جسمانیت، مادیت، ( مج. ) خوشحالی حاصله از نخستین موفقیت.

fleshpots

راحتی جسمانی، محل عیش وخوشگذرانی.

fleshy

فربه ، کوشتالو، گوشتی، گوشتدار، بی استخوان .

fletch

(=feather) پرگذاردن به .

fletcher

پیکان ساز، تیرساز، فلش.

fletcherism

عادت بخوردن مختصری غذا ( فقط بهنگام گرسنگی ) وجویدن کامل آن ، نشخوار.

fleur de lis

(گ . ش. ) گل زنبق یا سوسن ، نشان خانواده سلطنتی قدیم فرانسه .

fleur de lys

(گ . ش. ) گل زنبق یا سوسن ، نشان خانواده سلطنتی قدیم فرانسه .

fleury

زنبقی شکل، سوسنی.

flew

زمان ماضی فعل fly.

flews

قسمت آویخته لب بالای سگ .

flex

خمکردن ، پیچ دادن ، سیم نرم خم شو.

flexibility

قابلیت انعطاف، خمش.

flexible

خم شو، تاشو، نرم، قابل انعطاف، قابل تغییر.

flexibtlity

انعطاف پذیری.

flexion

(=flection) خمیدگی، انحنائ.

flexor

(تش. ) عضله خم کننده ، جمع کننده .

flexuous

پیچاپیچ، پیچ وخم دار، مارپیچ، موجی، نرم.

flexural

پیچاپیچ، پیچ وخم دار، مارپیچ، موجی، نرم.

flexure

خمیدگی، خم، انحنائ، چین .

fley

(frighten =)ترساندن .

flibbertigibbet

زن پرگو.

flick

(.n and .vi and .vt)ضربت آهسته و سبک با شلاق، تکان ناگهانی، تلنگر، تکان دادن ، بریدن ، قطع کردن ، (.n) (=movie) (معمولا بصورت جمع ) سینما.

flicker

لرزیدن ، سوسوزدن ، پرپرزدن ، جنبش، سوسو، در اهتزاز بودن .

flickertail

(ج. ش. ) نوعی سنجاب زمینی کانادا وآمریکا.

flickery

لرزان ، مثل نور سوسو.

flier

(=flyer) آگهی روی کاغذ کوچک ، پروانه موتور، پره آسیاب، درحال پرواز، گردونه تیزرو.

flight

گریز، پرواز، مهاجرت ( مرغان یا حشرات )، عزیمت، گریز، پرواز کردن ، فرارکردن ، کوچ کردن ، یک رشته پلکان ، سلسله .

flight control

دستگاه کنترل پرواز هواپیما، کنترل هواپیما.

flight deck

عرشه ناو هواپیمابر.

flight engineer

مهندس مکانیک هواپیما، مهندس پرواز.

flight line

خط پرواز.

flight pay

فوق العاده پرواز.

flight surgeon

افسر پزشک نیروی هوائی.

flight test

آزمایش هواپیما برای پرواز، آزمایش پرواز کردن .

flightiness

بوالهوسی، خلی، تلون مزاج.

flighty

بوالهوس، دمدمی مزاج، متلون المزاج، خل.

flimfalmmer

سرهم بند، حقه باز.

flimflam

حقه بازی کردن ، سرهم بندی کردن ، حقه بازی.

flimsy

سست، بی دوام، شل و ول، ناک .

flinch

شانه خالی کردن ، بخود پیچیدن ، دریع داشتن ، مضایقه کردن ، مضایقه ، امساک .

flinders

تراشه ، خرده شیشه وامثال آن ، قطعات شکسته .

fling

پرت کردن ، انداختن ، افکندن ، پرتاب، جفتک پرانی، بیرون دادن ، روانه ساختن .

flint

سنگ چخماق، سنگ فندک ، آتش زنه ، چیز سخت، سنگریزه .

flint cern

(گ . ش. ) نوعی ذرت هندی.

flint glass

بلور، ظرف بلور.

flintlock

تفنگ سرپرچخماقی قدیمی.

flinty

سنگ چخماقی، سخت.

flip

(.n) (ز. ع. ) از خود بیخود شدن ، تلنگر، ضربت سبک وناگهانی، تلنگر زدن ، (.adj) گستاخ، جسور، پر رو.

flip flop

باصدای چلپ چلوپ، حرکت تند پرنده وهواپیما، علمیات نرمش ( درآکروبات )، چرخ فلک .

flippancy

سبکی، گستاخی، بی ملاحظگی، چرب زبانی.

flippant

پرحرف، گستاخ.

flipper

کفش شنا، پرده یا عضو شنای حیوانات دریائی، باله شنا.

flirt

لاس، حرکت تند وسبک ، لاس زدن ، اینسو وآنسو جهیدن .

flirtation

لاس زنی.

flirtatious

اهل لاس زنی.

flirty

لاسی.

flit

تندرفتن ، نقل مکان کردن .

flitch

(م. م. ) دنده خوک نمک زده وخشک کرده ، تکه ، قاش کردن ، تکه مکعب پیه نهنگ .

flitter

حرکتتند وسریع، سوسو زدن نور چراغ، پولک فلزی، تلالو داشتن .

flivver

اتومبیل ارزان ، ناکامل وشکست، ناتوانی.

flmingo

(ج. ش. ) پاخلان ، مرغ آتشی، مرغ غواص.

float

جسم شناور بر روی آب، سوهان پهن ، بستنی مخلوط با شربت وغیره ، شناور شدن ، روی آبایستادن ، سوهان زدن .شناور بودن ، شناور ساختن .

float factor

ضریب شناوری.

floatage

(flotage ) شناوری.

floatation

(=flotation) شناوری.

floater

جسم شناور، گواهی نامه سهام دولتی یا راه آهن ( که بجای وثیقه بکار میرود، کسی که درچند محل بنحو غیر قانونی رای بدهد.

floating

شناور.شناور، شناوری، متحرک بر روی آب، مواج، فاقد وسیله اتصال (درمورداستخوان جناغ سینه )، جابجا شده ، متغیر.

floating audress

نشانی شناور.

floating charactep

دخشه شناور.

floating dock

حوضچه شناور تعمیر کشتی.

floating island

جزیره شناور ومصنوعی، شیرینی.

floating point

با ممیز شناور.

floatplane

هواپیمای دریائی، هواپیمای آب.

floc

توده جمع شده ، کلاله ای از رشته های ظریف، طره ، جمع کردن ، طره شدن .

floccose

انبوه ، کرکدار، دارای دسته های کرک یا پشم، کلاله ای، کاکل دار.

flocculate

قلنبه ، انبوهی، طره ، کلاله ، کاکل، اجتماع کردن ، بصورت رشته های انبوه و کرکداردر آوردن ، انبوه شدن ، لخته شده .

floccule

توده های معلق درمایع ( که خود از تجمع ذراتی تشکیل شده )، دلمه ، لخته .

flocculence

حالت چیزی که مانند ( منگوله های پشم ) یا دسته پشم باشد، انباشتگی، قلنبه شدگی.

flocculent

قلنبه شده ، کرکی.

flocculus

دسته کوچکی از الیاف پشمی، کلف خورشید.

flock

رمه ، گله ، گروه ، جمعیت، دسته پرندگان ، بصورت گله ورمه در آمدن ، گردآمدن ، جمع شدن ، ازدحام کردن .

floe

تخته یخ شناور.

flog

شلاق زدن ، تازیانه زدن ، تنبیه کردن ، انتقاد سخت کردن .

flogger

تازیانه زننده ، زننده شلاق.

flood

سیل، طوفان ، ( درشعر ) رو د، دریا، اشک ، غرق کردن ، سیل گرفتن ، طغیان کردن .

floodgate

سیل گیر، دریچه سد.

floodlight

نورافکن ، نورافشانی کردن .

floodplain

( جغ. ) دشت سیلابی.

floodwater

سیلاب.

floor

کف اطاق، کف زمین ، بستر ( دره وغیره )، بزمین زدن ، شکست دادن ، کف سازی کردن .کف، اشکوب، طبقه .

floor cloth

قسمی مشمع فرشی.

floor lamp

آباژور زمینی، چراغ پایه دار.

floor leader

رهبر فراکسیون های مجلس.

floor length

هم کف، اندازه کف، رسیده بکف.

floor plan

نقشه اشکوب.

floor space

فضای اشکوب.

floorage

وسعت کف، فضای صحن .

floorboard

کف اتوموبیل، کف تخته ای.

flooring

فرش کف اطاق، مصالح کف سازی، کف سازی.

floorshow

نمایش باشگاه های شبانه .

floorwalker

بازرس فروشگاه بزرگ خرده فروشی.

floozy

زن جوان بوالهوس، زن سبکسر.

flop

صدای تلپ، صدای چلپ، باصدای تلپ افتادن ، شکست خوردن .

flophouse

اطاق ارزان قیمت.

flopper

شکست، خیطی، افتنده .

floppy

نرم، مسخره وار، سست.

floppy disk

گرده لرزان .

flora

کلیه گیاهان یک سرزمین ، گیاه نامه ، الهه گل، گیا.

floral

گلدار.

floral leaf

( گ . ش. ) کاسبرگ .

florally

بطور گل دار.

florescence

فصل شکوفه آوری، حد اعلای تمدن یک قوم.

florescent

شکوفا، گل دار.

floret

(گ . ش. ) گلچه ، گل کوچک .

floriated

تزئین شده باگل، گلدار.

floricultural

وابسته به گلکاری.

floriculture

گلکاری، گل پروری، پرورش گل.

floriculturist

گلکار، گل پرور.

florid

پوشیده از گل، پرگل، سلیس وشیوا، گلگون .

floridity

گلگونی، پرگل بودن .

floriferous

گلدار، پرگل، شکوفان ، پرشکوفه ، شاداب.

florilegium

مجموعه ای از گلها، ( مج. ) گلچین ادبی.

florin

فلورین ، پول انگلیس برابر با دو شیلینگ .

florist

گفلروش، گلکار.

floristry

شاخه ای از علم گیاه شناسی توصیفی که درباره تعداد وگروه های گیاهی بحث میکند.

floruit

دوره رشد وپیشرفت انسان .

floss

کج، کژ، ابریشم خام، نخاله ابریشم.

flossflower

(=ageratum) (گ . ش. ) گل ابری.

flossy

شبیه ابریشم خام، براق ( مثل ابریشم ).

flota

دسته کشتی های اسپانیولی.

flotage

شناوری بر روی آب، جسم مواج وشناور.

flotilla

ناوگان کوچک .

flotsam

کالای آب آورده ، آب آورد.

flounce

حرکت تند و ناگهانی ( بدن )، جست وخیرز، چین دار کردن حاشیه لباس، پرت کردن ، تقلا کردن ، جولان .

flouncy

جهنده ، چین دار.

flounder

(ج. ش. ) نوعی ماهی پهن ، لغزش، اشتباه ، درگل تقلا کردن ، بال بال زدن ، دست وپاکردن .

flour

آرد، گرد، پودر، آرد کردن ، پودر شدن .

flourish

تزئینات نگارشی، جلوه ، رشد کردن ، نشو ونما کردن ، پیشرفت کردن ، زینت کاری کردن ، شکفتن ، برومند شدن ، آباد شدن ، گل کردن .

floury

مثل آرد.

flout

دست انداختن ، استهزائ کردن ، اهانت یا بی احترامی کردن ، مسخره ، توهین .

flow

گردش، روند.جریان ، روانی، مد ( برابر جزر)، سلاست، جاری بودن ، روان شدن ، سلیس بودن ، بده ، شریدن .

flow chart

نمودار جریان وسیر مواد در کارخانه ، نودار جریان امور صنعتی وپیچیده .

flow diagram

نمودار گردشی.

flow direction

جهت گردش.

flow of information

گردش اطلاعات.

flowage

مد، طغیان ، سیلاب.

flowchapt

روندنما، نمودارگردشی.

flowchapt symbol

نماد روند نما.

flower

گل، شکوفه ، درخت گل، ( مج. ) سر، نخبه ، گل کردن ، شکوفه دادن ، گلکاری کردن .

flower bud

غنچه گل، شکوفه .

flowerage

نمایش گل وشکوفه .

flowerpot

گلدان کوزه ای.

flowery

پرگل، پرزینت.

flowine

خط گردش.

flown

لبریز، لبالب، پر.

flowstone

سنگ رسوبی.

fltp flcp

(ff) الاکلنگ .

fltp flcp circuit

مدار الاکلنگی.

flu

(az=influen) ( طب ) انفلوانزا.

flub

اشتباه احمقانه ، لاف زدن ، توپ خالی زدن .

flubdub

سفسطه ، فریب واغوا.

fluctuant

دارای نوسان وتغییر.

fluctuate

نوسان داشتن ، رویامواج بالا وپائین رفتن ، ثابت نبودن ، موج زدن ، بی ثبات بودن .با و پائین رفتن ، نوسان کردن .

fluctuation

ترقی و تنزیل، نوسان .نوسان ، تغییر.

flue

دودکش، لوله آب گرم، لوله بخار، انفلوانزا.

flue pipe

(مو. ) نای یالوله ساز، لوله دودکش.

flue stop

کلید ارگ ، دکمه ارگ .

fluency

روانی، سلاست.

fluent

روان ، سلیس، فصیح.

fluff

کرک ، خواب پارچه ، موهای نرم وکوتاه اطراف لب وگونه ، کرکدار شدن ، نرم کردن ، اشتباه کردن ، خبط کردن ، پف، بادکردگی.

fluffy

کرکی، نرم، پرمانند، پرزدار، باد کردن ، پف کردن .

fluid

سیال، روان ، نرم وآبکی، مایع، متحرک .

fluid dram

واحد سنجش مایعات برابر با / اونس مایع.

fluid logic

منطق سیلانی.

fluid ounce

واحد گنجایش مایعات معادل / پینت.

fluidics

سیلا ن شناسی.

fluidity

سیالیت، روانی بیان ، سلاست بیان ، طلاقت لسان .

fluidization

تبدیل به مایع شدن .

fluidize

باد افشان ساختن ، بباد سپردن ، تبدیل به مایع کردن .

fluke

قلاب لنگر، زمین گیر، انتهای دمنهنگ ، یکنوع ماهی پهن ، دارای دو انتهای نوک تیز، اصابت اتفاق، اتفاق، طالع.

fluky

اتفاقی، شانسی.

flume

کاریز، مجرا، قنات، ناودان ، جوی آسیاب، دره تنگ ، بوسیله مجرا یاناودان بردن .

flummery

فرنی وحریره ومانند آن ، ژله ، سخن پوچ.

flummox

(=confuse) آشفته کردن ، مغشوش کردن ، گیج کردن ، درجواب عاجز کردن .

flung

اسم مفعول فعل fling.

flunk

شکست، ( ز. ع. - آمر. ) شکست خوردن ( در امتحانات )، چیدن ، موجب شکست شدن .

flunkey

پادو، نوکر، غیر ماهر، مامور جزئ.

flunky

پادو، نوکر، غیر ماهر، مامور جزئ.

fluor

جریان ، جویبار، قاعدگی زنان ، سیال، مایعات بدن حیوانات، مواد فلورین دار.

fluoresce

شفاف شدن ، نور مهتابی پس دادن .

fluorescence

تشعشع ماهتابی.فلوئورسانس.

fluorescent

فلورئورسان ، لامپ مهتابی.دارای تشعشع.

fluoridate

دارای فلورید کردن .

fluoride

(ش. ) فلورید، فلورور.

fluorinate

(ش. ) با فلور ترکیب کردن .

fluorine

(ش. ) فلورین ، فلور.

fluorite

فلوار، فلواریت.

fluoroscope

فلورسکوپ، صفحه شفاف رادیوسکپی.

fluorosis

( طب ) مسمویت در اثر فلور وترکیبات آن .

fluorspar

fluorite =.

flurry

سراسیمگی، تپش، بادناگهانی، سراسیمه کردن ، آشفتن ، طوفان ناگهانی، باریدن ناگهانی.

flush

تراز، بطورناگهانی غضبناک شدن ، بهیجان آمدن ، چهره گلگون کردن ( در اثر احساسات و غیره )، سرخ شدن ، قرمز کردن ، آب را با فشار ریختن ، سیفون توالت، آبریزمستراح را باز کردن ( برای شستشوی آن )، تراز کردن ( گاهی باup ).

fluster

سراسیمه کردن ، گیج کردن ، گرم شدن کله ( در اثر مشروب )، دست پاچه کردن ، عصبانیکردن ، آشفتن ، مضطرب کردن ، سراسیمگی، دست پاچگی.

flute

فلوت، شیار، فلوت زدن .

fluting

آرایش راه راه ، آرایش شیاری، چین .

flutist

فلوت زن ، نی زن .

flutter

بال زنی دسته جمعی، لرزش، اهتزاز، بال و پر زنی، حرکت سراسیمه ، بال بال زدن ( بدون پریدن )، لرزیدن ، در اهتزاز بودن ، سراسیمه بودن ، لرزاندن .

flutter kick

حرکت شلاقی پاها در شنا.

fluttery

پرپرزنی، اهتزاز.

fluty

مثل فلوت، نی مانند.

fluvial

رودخانه ای، نهری، زیست کننده در رودخانه .

fluviatile

رودخانه ای، شطی، نهری، زندگی کننده در رودخانه .

flux

سیلان ، ریزش، سیل، سرعت جریان ، گداختگی، گداز، تغییرات پی درپی، اسهال، خون ریزش، جاری شدن ، گداختن ، آب کردن ، شار.سیل، سیلان .

fluxion

( ر. ) حساب فاضله ، تفاضل، ( طب ) خون روش، خون رفتگی.

fly

(.viand .vt and .n)مگس، حشره پردار، پرواز، پرش، پراندن ، پرواز دادن ، بهوافرستادن ، افراشتن ، زدن ، گریختن از، فرار کردن از، دراهتراز بودن ، پرواز کردن ، (.adj) تیز هوش، چابک وزرنگ .

fly boy

عضو نیروی هوائی، خلبان .

fly by night

طالب سود آنی، شخص کوتاه عمر.

fly casting

استفاده از حشره مصنوعی درماهی گیری ( بجای طعمه ).

fly dope

ماده ضد مگس، حشره کش.

fly gallery

قسمت برآمده کنار صحنه تاتر.

fly sheet

آگهی ها واعلاناتی که روی کاغذ کوچک چاپ شده ودستی پخش می شود، اعلانات دستی.

fly strike

هجوم مگس.

fly whisk

مگس ران ، مگس پران .

flyable

قابل پرواز.

flyaway

شل وول، سبک ، گیج، فرار، فراری.

flybelt

منطقه آلوده به حشره تسه تسه .

flyblow

تخم مگس، نوزاد حشرات ومگس، ( در مورد مگس ) تخم گذاشتن .

flyblown

بیدخورده ، بیدزده ، آلوده بتخم حشرات.

flyboat

کرجی تندرو.

flyby

پرواز در ارتفاع کم.

flycatcher

حیوان مگس خوار، مگس گیر.

flyer

(=flier) آگهی روی کاغذ کوچک ، پروانه موتور، پره آسیاب، درحال پرواز، گردونه تیزرو.=flier.

flying

پرواز، پرواز کننده ، پردار، سریع السیر، بال وپر زن ، بسرعت گذرنده ، مسافرتهوائی.

flying boat

هواپیمای آبی.

flying bridge

پل موقتی، پل شناور، پل هوائی.

flying buttress

طاق مایلی که بدیوار ساختمانی تکیه کرده وآنرا نگه میدار د.

flying colors

توفیق کامل، موفقیت قطعی.

flying dutchman

( درافسانه ) ملوان هلندی که محکوم شد تا روز قیامت روی دریا بماند، شبح کشتی.

flying field

میدان فرودگاه .

flying fish

( نج. ) صورت فلکی ماهی پرنده ، ( ج. ش. ) ماهی پردار.

flying fox

(ج. ش. ) خفاش میوه خوار (bat fruit).

flying gurnard

(ج. ش. ) نوعی ماهی بالدار.

flying head

نوک تند رو.

flying jib

بادبان سه گوش کوچک .

flying lemur

(ج. ش. ) نوعی پستاندار شب خیز.

flying machine

هواپیما، بارفیکس متحرک .

flying mare

( درکشتی ) فن کمر.

flying saucer

بشقاب پرنده .

flying spot

لکه نورتند رو.

flying spot scanner

پوینده لکه ای تند رو.

flyleaf

صفحه سفید اول وآخر کتاب.

flyover

پرواز یک یا چند هواپیما در ارتفاع کم.

flypaper

کاغذ سمی مگس کش.

flypast

(=flyby) پرواز در ارتفاع کم.

flyspeck

فضله مگس، ذره ، چیز جزئی وبی اهمیت، دارای لکه مگس کردن .

flyting

شعر هجو، رجز خوانی.

flyway

راه هوائی پرندگان مهاجر.

flyweight

مگس وزن .

flywheel

چرخ لنگر، چرخ طیار.چرخ معدل، چرخ طیار، چرخ لنگر.

foal

کره اسب، توله حیوانات، کره زائیدن .

foam

کف، جوش وخروش، حباب های ریز، کف کردن ، کف بدهان آوردن .

foam rubber

اسفنج لاستیکی، ابر حمام، ابرلاستیکی.

foamy

کف آلود.

fob

فریفتن ، گول زدن ، فریب دادن ، جیب جلیقه مخصوص ساعت وغیره ، زنجیر ساعت، بجیب ریختن .

focal

( طب) کانونی، مرکزی، وابسته بکانون ، موضعی.

focal length

فاصله کانونی.

focalization

تمرکز در کانون .

focalize

درکانون متمرکز کردن .

focus

کانون ، مرکز توجه ، متمرکز کردن توجه .نقطه تقاطع، کانون ، کانون عدسی، فاصله کانونی، قطب، مرکز، مترکز کردن ، بکانون آوردن ، میزان کردن .

fodder

علوفه ، علیق، علوفه دادن ، غذا دادن .

fodgel

(=buxom).

foe

دشمن ، عدو، مخالف، ضد، منافی، مضر، حریف.

foehn

باد خشک وگرم دامنه کوه .

foeman

دشمن ( درجنگ )، خصم، عدو.

foetal

(foetus، =fetal) (تش. ) جنینی، رویانی.

foetus

( fetus) جنین ، رویان .(foetal، =fetal) (تش. ) جنینی، رویانی.

fog

مه ، تیرگی، ابهام، تیره کردن ، مه گرفتن ، مه آلود بودن .

fogbound

مه آلود، مه گرفته ، گرفتار مه .

fogbow

رنگین کمان حاصل از مه .

fogey

(=fogy) آدم عقب مانده وکهنه پرست، آدم قدیمی.

foggage

(moss، =fog) مه ، ابهام.

foggily

بطورمه آلود یامبهم.

fogginess

مه آلود بودن .

foggy

مانند مه ، مه آلود، تیره وتار.

foghorn

شیپور اعلام خطرمه گرفتگی، آژیر مه .

fogless

عاری از مه ، روشن .

fogy

(=fogey) آدم عقب مانده وکهنه پرست، آدم قدیمی.

foible

نقطه ضعف، صعف اخلاقی، ضعف، تیغه شمشیر.

foil

جای نگین ، تراشه ، ته چک ، سوش، فلز ورق شده ، ورق، سیماب پشت آینه ، زرورق، بیاثرکردن ، عقیم گذاردن ، خنثی کردن ، دفع کردن ، فلز را ورقه کردن .

foilsman

شمشیر باز.

foin

پرتاب کردن (شمشیر یانیزه )، فرو بردن شمشیر یا نیزه ، ( ج. ش. ) دله یاسمور کوهی.

foison

محصول فراوان ، فراوان .

foist

جا زدن ، چیزی را بجای دیگری جا زدن ، جیب بری کردن ، بقالب زدن (چیز تقلبی ).

fold

تا، تا کردن .چین ، آغل گوسفند، دسته یا گله گوسفند، حصار، چندان ، چند لا، بشکست خود اعتراف کردن ، بکسب یا شغل پایان دادن ، در آغل کردن ، جا کردن ، تاه کردن ، تاه زدن ، پیچیدن ، تاه خوردن ، بهم آمیختن .

foldaway

تاشو، کوچک شونده .

foldboat

(=faltboat) قایق تاشو.

folder

پوشه ، لفاف ( در کاغذ )، تاه کن .

folderol

غیر عملی، غیر لازم، زائد، ریشه یاحاشیه زائد.

folding door

درتاه شو.

folding money

( money =paper) اسکناس، پول کاغذی.

foliaceous

برگ مانند، برگدار، برگه دار، برگی، پولکی.

foliage

برگ درختان ، شاخ وبرگ .

foliage leaf

برگ درخت، برگ سبز.

foliage plant

گیاهی که برای برگش پرورش دادن شود.

foliar

برگ مانند.

foliate

برگدار، برگ مانند، ورقه شده ، ورقه ورقه شدن ، برگ برگ شدن ، برگ دادن .

foliated

برگ دار، ورقه شده .

foliation

برگ شماری، برگ ، برگ سازی.

foliicolous

انگل برگ ، رشدکننده بر روی برگ .

folio

برگ ، صفحه ، دفتر یادداشت، پوشه یاکارتن کاغذ، کتاب ورق بزرگ .

foliolate

(گ . ش. ) دارای برگچه .

foliose

پربرگ .

folious

پربرگ .

folium

برگ ، طبقه ، چینه ، طبقه نازک.

folk

مردم، گروه ، قوم وخویش، ملت.

folkish

(folklorish) وابسته به فولکلور.وابسته به توده مردم، شبیه افسانه ها وعادات محلی.

folklike

وابسته به توده مردم، شبیه افسانه ها وعادات محلی.

folklore

رسوم اجدادی، معتقدات وآداب ورسوم قدیمی واجدادی، افسانه های قومی واجدادی، فولکلور.

folklorish

(folkish) وابسته به فولکلور.

folkmoot

(م. م. ) انجمن شهر.

folkmot

(م. م. ) انجمن شهر.

folksy

خوش مشرب، دوستانه ، خودمانی.

folktale

افسانه های قومی واجدادی، داستان ملی.

folkway

عرف همگان ، عقیده عامه ، طرز فکر عمومی، احساسات عمومی.

follery

حماقت، استهزائ کردن .

follicle

برگه ، ( طب ) کیسه یا غده وچک ترشحی یا دفعی.

follow

پیروی کردن از، متابعت کردن ، دنبال کردن ، تعقیب کردن ، فهمیدن ، درک کردن ، در ذیل آمدن ، منتج شدن ، پیروی، استنباط، متابعت.

follow out

بانجام رساندن ، اخذ نتیجه ، دنبال کردن .

follow through

چیزی را تا آخر دنبال کردن ، بانجام رسانی.

follow up

پی گیری کردن ، تعقیب کردن ، دنباله داستان را شرح دادن ، تماس با بیمارپس از تشخیصیا درمان .

follower

دنبالگر، پیرو.

following

تعقیب، پیروی، زیرین ، ذیل، شرح ذیل.

follwer

پیرو، تابع، شاگرد، مرید، مقلد، تعقیب کننده .

folly

نابخردی، ابلهی، حماقت، نادانی، بیخردی، قباحت.

fomative

سازنده ، سرشت گر.

foment

برانگیختن ، پروردن ، تحریک کردن .

fomentation

تحریک ، ترویج.

fond

علاقمند، انس گرفته ، مایل، مشتاق، شیفته ، خواهان .

fondle

نوازش کردن ، ناز ونیاز کردن .

fondling

نوازش کردن .

fondly

از روی علاقه .

fondness

علاقه ، انس.

fondu

درهم داخل شونده ونفوذ کننده ( مثل رنگ های نقاشی ) درهم آمیزنده ( مثل اغذیه )، نوعی غذای سویسی.

font

حوض غسل تعمید، ظرف مخصوص نگه داری آب مقدس، چشمه ، ذوب.خانواده حروف.

fontal

وابسته به حوض غسل تعمید.

food

خوراک ، غذا، قوت، طعام.

food poisoning

( طب ) مسمویت غذائی.

food tide

سیل، طغیان آب.

foodless

بی غذا.

foodstuff

ماده غذائی، خواربار.

foofaraw

ریزه کاری پر زرق وبرق، ناراحتی، نق نق.

fool

نادان ، احمق، ابله ، لوده ، دلقک ، مسخره ، گول زدن ، فریب دادن ، دست انداختن .

foolhardily

بابی پروائی.

foolhardy

بی پروا، دارای تهور بی مورد.

foolish

نابخرد، نادان ، جاهل، ابله ، احمق، ابلهانه ، مزخرف.

foolproof

آدم ساده لوح و رک و راست، محفوظ از حماقت وکارهای احمقانه ، محفوظ ازخطا وشکست.

fool's cap

(foolscap) کلاه شیطانی مخصوص دلقک ها، کاغذ برگ بزرگ .

fool's errand

فرستادن دنبال نخود سیاه .

fool's gold

(chalcopyrite، pyrite) پیریت، سولفور آهن .

fool's paradise

خوشحالی موهوم، شادی احمقانه ، شنگولی.

fool's parsley

(گ . ش. ) جعفری زهری، شوکران صغیر.

foolscap

( cap s'fool) کلاه شیطانی مخصوص دلقک ها، کاغذ برگ بزرگ .

foot

پا، قدم، پاچه ، دامنه ، فوت (مقیاس طول انگلیسی معادل اینچ )، هجای شعری، پایکوبی کردن ، پازدن ، پرداختن مخارج.

foot brake

ترمز پایی.

foot pound

مقدار نیروی لازم برای بلند کردن وزنه یک پوندی بارتفاع یک فوت.

footage

طول چیزی برحسب فوت، مقدار فیلم بفوت.

football

بازی فوتبال، توپ فوتبال، فوتبال بازی کردن .

footboard

تخته پله نردبان ، پایه تختخواب.

footboy

پادو، شاگرد، نوکر.

footbridge

پل پیاده روها، پل پیاده روی.

footcandle

واحد روشنائی برابر تابش نور در یک فوت مربع.

footcloth

پای انداز، قالیچه ، (م. م. ) زین پوش، غاشیه .

footer

پیاده رو، گام زن ، ولگرد.

footfall

(step =) پله .

footgear

پاپوش، کفش.

foothill

تپه دامنه کوه .

foothold

جای پا، زیر پائی، جای ثابت، پایگاه .

footing

پایه ستون ، جای پا، موقعیت، وضع.

footle

لودگی یا بازی کردن ، پایگکوبی، هرزه درائی.

footler

ژاژخای، لوده .

footless

بی پا.

footlights

ردیف چراغ های جلو صحنه نمایش ومانند آن .

footlocker

چمدان قفل دار.

footloose

بی بند وبار، آزاد.

footman

نوکر، فراش، پادو، جلودار، شاطر.

footmark

(footprint =) جای پا، اثر پا، ردپا.

footnote

تبصره ، شرح، یادداشت ته صفحه ، زیر نگاشت.

footpace

طرز راه رفتن ، گام، قدم، فرش، پاگردپله ها.

footpad

راهزن پیاده ، پای جانور، پهنه پا.

footpath

پیاده رو، پایه ستون ، پایه مجسمه ، پایه .

footprint

جای پا.

footrace

مسابقه دویدن .

footrest

زیر پائی، جاپا.

footslog

پا کوفتن ، با صدا راه رفتن .

footsoldier

(infantryman =) سرباز پیاده .

footsore

دارای پاهای زخمی ( بویژه در اثر راه رفتن ).

footstall

رکاب زین زنانه ، ازاره یا ته ستون ، پایه ستون .

footstep

جای پا، ردپا، جاپا، پی، گام، قدم، گام برداری.

footstone

سنگ شالوده ، سنگ بنا، سنگ پائین گور.

footstool

صندلی، عسلی، چهار پایه .

footwear

پاپوش، کفش.

footwork

کارپائی، استفاده از پا، رفت وآمد، پادوی.

footy

پست، مستمند، دارای پا، پادار، پائی.

foozle

باخام دستی زدن ، بدزدن ، سرهم بندی کردن ، بدساختن ، ضربت نادرست، خام دستی.

fop

آدم خودسازوجلف، کج کلاه ، ابله .

fopfull

پر، مالامال، لبریز.

foppery

خودسای، خودنمائی، جلفی، کارهای جلف.

foppish

جلف، خود نما.

for

برای، بجهت، بواسطه ، بجای، از طرف، به بهای، درمدت، بقدر، در برابر، درمقابل، برله ، بطرفداری از، مربوط به ، مال، برای اینکه ، زیرا که ، چونکه .

for asmuch as

نظربه ، بادرنظرداشتن ، از آنجائی که .

fora

صورت جمع کلمه forum.

forage

علیق، علوفه ، علف، تلاش وجستجو برای علیق، غارت کردن ، پی علف گشتن ، کاوشکردن .

foramen

(تش. ) سوراخ، مجرا، روزنه ، مخرج، ثقبه .

foraminifer

(ج. ش. ) جنسی از جانوران ریز ریشه پای.

forand

وهمچنین ، ونیز.

foray

تاخت وتاز کردن ، تهاجم، تاراج، چپاول، تهاجم کردن ، بیغما بردن ، چپاول کردن ، حمله .

forb

علف هرزه ، علف.

forbear

احتراز کردن ، امساک کردن ، خودداری کردن از، صرف نظر کردن ، گذشتن از، اجتنابکردن از، گذشت کردن .( forebear) (معمولا بصورت جمع ) نیا، اجداد، جد اعلی.

forbearance

خودداری، شکیبائی، تحمل، امساک ، مدارا.

forbid

(.vt)قدغن کردن ، منع کردن ، بازداشتن ، اجازه ندادن (adj) (=accursed) ملعون ، مطرود.

forbiddance

قدغن ، نهی، ممانعت، منع، بازداشت، جلوگیری.

forbidden

ممنوع.

forbidden character

دخشه ممنوعه .

forbidden code

رمز ممنوعه .

forbidding

زننده ، نفرت انگیز، دافع، ناخوانده ، نامطبوع، ترسناک ، شوم، مهیب، عبوس، بدقیافه ، نهی کننده .

forbode

(=forebode) تفال بد زدن .

forby

( forbye) نزدیک ، از نزدیک ، از پهلوی، جز، سوای، بعلاوه .

forbye

( forby) نزدیک ، از نزدیک ، از پهلوی، جز، سوای، بعلاوه .

force

زور، نیرو، جبر، عنف، نفوذ، ( درجمع ) قوا، عده ، شدت عمل، (فیزیک ) بردار نیرو، خشونت نشان دادن ، درهم شکستن ، قفل یا چفت را شکستن ، مسلح کردن ، مجبورکردن بزور گرفتن ، بزور بازکردن ، بی عصمت کردن ، راندن ، بیرون کردن ، بازور جلو رفتن .نیرو، زور، تحمیل، م

force majeure

قوه قهریه .

force pump

تلمبه فشاری.

forced cooling

خنک سازی چیزی.

forceful

قوی، موثر، موکد.

forcemeat

قیمه (ترکی )، کنسرو.

forceps

( طب ) انبرک ، انبر جراحی، انبرک ، انبر قابلگی، پنس.

forcible

قوی، موثر، شدید، اجباری.

forclosure

(حق. ) سلب حق اقامه دعوی، ممانعت.

ford

قسمت کم عمق رودخانه ای که جهت عبورحیوانات وانسان مناسب باشد، گدار، به آب زدن به گدار زدن .

fordo

(=foredo) نابودکردن ، کشتن ، ویران ساختن ، ضایع کردن .

fore

(. adv and . interj and .adj and .n)پیش، پیشین ، جلوی، درجلو، قبلی، (prep) پیشوند بمعنی پیش و جلو قبلا و پیشروها و واقع در جلو.

fore and aft

(د. ن . ) واقع درطول کشتی، جلوی و عقبی.

fore and after

کشتی شراعی که دو یا چند دگل دارد.

fore and aftring

مجموع بادبان های کشتی.

forearm

ساعد، بازو، از پیش مسلح کردن ، قبلا آماده کردن .

forebear

( forbear) (معمولا بصورت جمع ) نیا، اجداد، جد اعلی.

forebode

(=forbode) پیش گوئی کردن ، تفال بد زدن ، قبلا بدل کسی اثر کردن .

foreboding

شوم.

forecast

پیش بینی، پیش بینی کردن .پیش بینی وضع هوا یا حوادث، پیش بینی کردن ، از پیش آگاهی دادن یاحدی زدن .

forecastle

( د. ن . ) قسمت جلو عرشه کشتی.

foreclose

مسدود کردن ، محرومکردن ، سلب کردن .

foredeck

قسمت جلو عرشه کشتی.

foredknowlege

آگاهی از پیش، اطلاع قبلی، علم غیب.

foredo

(=fordo) نابودکردن ، کشتن ، ویران ساختن ، ضایع کردن .

foredoom

تقدیر، محکومیت قبلی، ازپیش مقدر یا محکوم کردن .

foreface

قسمت جلو صورت چارپایان .

forefather

نیا(نیاکان )، جد ( اجداد)، سلف، (اسلاف).

forefeel

ازپیش احساس کردن ، قبلا احساس کردن .

forefend

(=forfend).

forefinger

انگشت نشان ، سبابه ، انگشت شهادت.

forefoot

پای جلو، دست چارپایان .

forefront

جلو، صف جلو، ( نظ. ) جلودار، طلایه .

forego

پیش رفتن ، پیش از چیزی واقع شدن ، مقدم بودن بر.

foregone

قبلی، سابقی.

foregoning

پیش گفته شده ، پیش، بالاگفته ، مذکور.

foreground

پیشصحن .پیش نما، نزدیک نما ( در برابر دور نما )، منظره جلو عکس، زمین جلو عمارت.

foreground processing

پردازش پیش صحنی.

foreground program

برنامه پیش صحنی.

forehand

قسمت ممتاز، مزیت، سرعمله ، مباشر، سروسینه ودست اسب، جلودار، پیشتاز.

forehanded

پس انداز کن ، چیزدار، محتاط، دوراندیش، بموقع.

forehead

پیشانی.

forehoof

سم دست چهارپایان .

foreign

بیگانه ، خارجی، بیرونی، ناجور، نامناسب.

foreign exchange

مبادله خارجی، پول خارجی، ارز خارجی.

foreigner

بیگانه ، اجنبی، غریبه .

foreignism

اصطلاح بیگانه ، رسم بیگانه ، بیگانه پرستی.

forejudge

از پیش قضاوت کردن ، تبعیض قائل شدن .

foreknow

از پیش دانستن ، از غیب آگاهی داشتن .

forelady

زن سخنگو ورئیس درهیئت منصفه ، لیدرزن .

foreland

(headland and =promontory) زمین جلو آمده .

foreleg

پاچه جلو، پای جلو حیوان ، دست چارپایان .

forelimb

عضو جلو، باله جلو.

forelock

میخ محور، سگدست، کاکل، موی پیشانی.

foreman

سرکارگر، سرعمله ، مباشرت کردن .

foremast

دگل جلو وپائین کشتی، پیش دگل.

foremilk

آغوز، شیرماک .

foremost

بهترین ، پیش ترین ، جلوترین ، دردرجه نخست.

foremother

جده ، مادر مادر بزرگ .

forename

اسم اول، نام نخست.

forenamed

مذکور، درپیش، سابقا نامیده شده .

forenoon

چاشتگاه ، پیش از ظهر، قبل از ظهر، پیش از نیم روز، بامداد.

forensic

دادگاهی، بحثی، قانونی، مربوط به سخنرانی، جدلی.

foreordain

از پیش مقرر کردن ، تقدیر کردن .

forepart

جلو، قسمت جلو، سر ودست، مقدمه .

forepassed

(forepast and =bygone) بایگان ، دیرین ، گذشته .

forepast

(forepassed and =bygone) بایگان ، دیرین ، گذشته .

forepaw

پنجه پای جلو ( حیوانات )، پنجه دست حیوانات.

forepeak

مخزن جلو وپائین کشتی.

forequarter

ربع قدامی خارجی بدن یا لاشه حیوانات.

forereach

فرا رسیدن ، بجلوتیراندازی کردن ، سبقت گرفتن از.

forerun

پیش از کسی رفتن ، پیشرو بودن .

forerunner

پیشرو، طلایه دار، نیا، جد.

foresaid

(=aforesaid) مذکور.

foresail

بادبان عمده دگل جلو کشتی، بادبان پائین .

foresee

قبلا تهیه دیدن ، پیش بینی کردن ، از پیش دانستن .

foreshadow

از پیش خبر دادن ، از پیش حاکی بودن از.

foreshank

قلم ساق گاو، گوشت ساق گاو.

foreshore

موج شکن ، کنار دریا.

foreshorten

کوتاه نمودار کردن ، بهم فشردن ، خلاصه کردن .

foreshortening

نمایش خطوط واقعی شکلی بصورت کوچک تر ( برای نشاندادن اندازه نسبی آن ).

foreshow

از پیش نشان دادن ، تخمین زدن ، پیش بینی کردن .

foreside

جلو، قدام، پیش.

foresight

پیش بینی، دور اندیشی، مال اندیشی، بصیرت.

foreskin

( تش. ) پوست ختنه گاه .

forespeak

پیشگوئی کردن ، از پیش خبر دادن ، قبلا آماده کردن .

forest

جنگل، بیشه ، تبدیل به جنگل کردن ، درختکاری کردن .

forest green

سبز زیتونی، رنگ سبز تیره مایل بزرد.

forestage

(=apron) قسمت جلو آمده صحنه نمایش.

forestal

جنگلی.

forestall

پیش دستی کردن بر، پیش جستن بر، پیش افتادن ، ممانعت کردن ، کمین ، کمینگاه .

forestay

مهار بین پیش دگل وعرشه کشتی.

forester

جنگلبان ، جنگل نشین ، جانور جنگلی.

forestial

جنگلی.

forestry

جنگلبانی، احداث جنگل، جنگلداری.

foretaste

پیش چشی، آزمایش قبلی، پیش بینی کردن .

foretell

پیشگوئی کردن ، ازپیش آگاهی دادن ، از پیش خبر دادن ، نبوت کردن .

forethought

دور اندیشی، مال اندیشی، احتیاط، اندیشه قبلی.

forethoughtful

دوراندیش.

foretime

روزگار پیشین ، گذشته .

foretoken

نشان پیش، مقدمه ، پیشگوئی کردن ، قبلا آگاهانیدن ، اعلام قبلی.

foretop

نوک دگل جلو کشتی، کاکل، موی پیشانی، کاکل اسب.

foretopman

( د. ن . ) ملوانی که مامور پیش دگل وضمائم آنست.

foretoppsail

بادبان بالای شراع صدر.

forever

برای همیشه ، تا ابد، جاویدان ، پیوسته ، تا ابدالاباد.

forevermore

برای همیشه ، تا ابد ، جاویدان ، پیوسته ، تا ابدالاباد

forewarn

ازپیش اخطار کردن ، قبلا آگاهانیدن .

forewing

هریک از دوبال جلو حشرات چهار بال، بال جلو.

forewoman

لیدرزن ، زن سخنگو و رئیس در هیئت منصفه

foreword

پیش گفتار.دیباچه ، سرآغاز، پیش گفتار.

forfeit

جریمه ، فقدان ، زیان ، ضبط شده ، خطا کردن ، جریمه دادن ، هدر کردن .

forfeiture

از دست دادگی، فقدان ، زیان ، ضرر، جریمه .

forfend

(=forefend) دفع کردن ، منع کردن ، ممانعت کردن ، حفظ کردن .

forgather

فراهم آمدن ، گرد آمدن ، اجتماع کردن .

forge

کوره آهنگری، دمگاه ، کوره قالگری، جعل، تهیه جنس قلابی، جعل کردن ، اسناد ساختگیساختن ، آهنگری کردن ، کوبیدن ، جلو رفتن .

forger

جاعل، جعل کننده .

forgery

جعل اسناد، امضائ سازی، سند، سند جعلی.

forget

فراموش کردن ، فراموشی، صرفنظر کردن ، غفلت.

forget me not

( گ . ش. ) گل فراموشم مکن .

forgetful

فراموشکار.

forgettable

از یاد بردنی.

forging

برسندان کوبیدن ، جعل سند، جعل، تقلب.

forgivable

قابل بخشایش، بخشیدنی، بخشش پذیر، قابل عفو.

forgive

بخشیدن ، عفو کردن ، آمرزیدن .

forgiveness

بخشش، عفو، گذشت.

forgivingly

از روی بخشش.

forgman

غواص.

forgo

چشم پوشیدن از، صرفنظر کردن از، رها کردن .

forjudge

از پیش قضاوت کردن ، تبعیض قائل شدن .

fork

چنگال، محل انشعاب، جند شاخه شدن .چنگال، سه شاخه ، دوشاخه ، منشعب شدن ، مثل چنگال شدن ، پنجه .

forked

شاخه دار، چنگال مانند، شکافته ، مبهم.

forklift

ماشین مخصوص بلند کردن چیزهای سنگین ، جراثقال چنگک دار.

forky

چنگالی، چنگال دار، چنگک وار.

forlorn

سرگردان ، بیچاره ، درمانده ، بی کس، متروک .

form

ورقه ، صورت، دیس، شکل، تشکیل دادن .شکل، ریخت، ترکیب، تصویر، وجه ، روش، طریقه ، برگه ، ورقه ، فرم، تشکیل دادن ، ساختن ، بشکل درآوردن ، قالب کردن ، پروردن ، شکل گرفتن ، سرشتن ، فراگرفتن .

form alignment

هم ترازی ورقه .

form feed

خورش ورقه .

formal

رسمی، دارای فکر، مقید به آداب ورسوم اداری، تفصیلی، عارضی، لباس رسمی شب، قرار دادی.

formal logic

منطق مجرد، منطق رمزی.

formaldehyde

(ش. ) فرمالدئید، بفرمول HCHO.

formality

رسمیت، تشریفات، رعایت آداب ورسوم.

formalization

انطباق با آئین وآداب ظاهری، رسمی سازی.

formalize

رسمی کردن .

formant

متشکل، مرکب، مشتق.

format

قطع، اندازه شکل، نسبت.قالب، هیئت، قالب بند ی کردن .

formate

( هواپیما ) بصورت صف یا ستونی پرواز کردن ، بستون یا دسته هواپیما ملحق شدن .

formation

آرایش، شکل، ساختمان ، تشکیلات، احداث، صف آرائی، تشکیل، رشد، ترتیب قرارگرفتن .

formatted

قالب دار.

formatting

قالب بندی.

formee

( در علائم نجابت ودرمورد صلیب ) دارای انتهای مربع.

former

تشکیل دهنده ، قالب گیر، پیشین ، سابق، جلوی، قبل، در جلو.

formerly

پیشتر، قبلا.

formfitting

ظاهری، مطابق طرح بدن ، بشکل بدن ، چسبان ببدن .

formic

وابسته به اسید فرمیک .

formic acid

(ش. ) جوهر مورچه ، حامض مورچه ، اسید فرمیک .

formica

مورچه ، فورمیکا، نوعی ماده پلاستیکی.

formicarm

(=formicary) لانه مورچه ، لانه مور، زندگی دسته جمعی موریانه .

formicary

(=formicarm) لانه مورچه ، لانه مور، زندگی دسته جمعی موریانه .

formidability

نیرومندی، استواری، استحکام، بزرگی، ممتازی، قوام.

formidable

ترسناک ، سخت، دشوار، نیرومند، قوی، سهمگین .

formless

بی شکل، بی ریخت.

formmal

صوری، رسمی.

formmal language

زبان صوری.

formmal logic

منطق صوری.

formmal parameter

پارامتر صوری.

formmal system

سیستم صوری.

formula

فورمول.فرمول، قاعده ، دستور، قاعده رمزی، ورد.

formulaic

مثل یا وابسته به فرمول.

formularization

فرمول سازی، کوتاه سازی، ضابطه سازی.

formularize

بصورت فرمول درآوردن ، تحت قاعده در آوردن ، مدون کردن .

formulary

دستور نامه ، کتاب دستور یا قاعده ، کتاب نماز.

formulate

تنظیم کردن .بشکل قاعده درآوردن یا ادا کردن ، کوتاه کردن ، فرمول بندی کردن .

formulation

قاعده سازی، دستور سازی، تبدیل به قاعده رمزی.

formulization

(=formulation) فرمول بندی، فرمول سازی.

formulize

(=formulate) بصورت فرمول درآوردن .

fornicate

(.vi) فاحشه بازی کردن ، زنا کردن ، (.adj) ( =fornicated ) بشکل طاق، قوسی شکل، طاقی شکل، بجلو خم شده .

fornication

جنده بازی، زنا.

fornix

( تش. ) نوار سفید زیر نیمکره های مغز، فضای مجوف.

forntiersman

مرز نشین ، سرحد نشین .

forrader

(=forrarder)جلوتر، پیشتر.

forrarder

(=forrader)جلوتر، پیشتر.

forsake

ول کردن ، ترک ، رها کردن ، انکار کردن .

forsooth

براستی، الحق، قطعا، بتحقیق، درحقیقت.

forspent

فرسوده ، خالی، تهی.

forswear

باسوگند انکار کردن ، انکار کردن .

forsworn

سوگند دروغ یاد کرده .

forsythia

(گ . ش. ) هیفل، حربع، فورسینیه ، یاس زرد.

fort

سنگر، برج وبارو، حصار، قلعه ، دژ، سنگربندی کردن ، تقویت کردن ، قوی.

fortalice

دژ کوچک ، قلعه کوچک .

forte

هنر، جنبه قوی، لبه تیز شمشیر، ( مو. ) بلند، موسیقی بلند.

forth

از حالا، دور از مکان اصلی، جلو، پیش، پس، این کلمه بصورت پیشوند نیز بامعانیفوق بکارمیرود، تمام کردن ، بیرون از، مسیر آزاد.

forth of

خارج از، بیرون از.

forthcoming

نزدیک ، درشرف، آماده ارائه دادن ، آینده .

forthright

رک ، سرراست، مستقیما، بیمحابا، بیدرنگ .

forthwith

آنا، فورا، بیدرنگ .

fortieth

چهلم، چهلمین .

fortification

استحکام ( استحکامات )، سنگر بندی، بارو، تقویت.

fortifier

مستحکم کننده .

fortify

دارای استحکامات کردن ، تقویت کردن ، نیرومند کردن .

fortis

دارای تلفظ شدید همراه با بازدم قوی.

fortissimo

(درموسیقی ) صدای بلند، خیلی بلند.

fortitude

پایمردی، شهامت اخلاقی، شکیبائی، بردباری، ثبات.

fortnight

دوهفته ، چهارده روز، هر دو هفته یکبار.

fortnightly

دوهفتگی.

fortran

زبان فرترن .

fortran 77

زبان فرترن .

fortran iv

زبان فرترن .

fortress

استحکامات نظامی، سنگر، قلعه نظامی، دژ.

fortuitcus distortion

اعوجاج اتفاقی.

fortuitcus fault

نقص اتفاقی.

fortuitous

اتفاقی، شانسی.

fortuity

اتفاق، تصادف، قضا وقدر، شانس، اقبال، حادثه .

fortunate

خوشبخت، مساعد، خوش شانس، خوب.

fortune

بحث واقبال، طالع، خوش بختی، شانس، مال، دارائی، ثروت، اتفاقافتادن ، مقدرکردن .

fortune hunter

درطلب زن ثروتمند.

fortune teller

فالگیر، طالع بین .

forty

چهل، چهلمین ، یک چهلم.

forty five

چهل وپنج.

forty niner

شرکت کننده در مهاجرت سال بکالیفرنیا درجستجوی طلا.

forty winks

چرت پس از نهار.

forum

( روم باستان ) میدان ، بازار، محل اجتماع عموم، دادگاه ، محکمه ، دیوانخانه .

forward

جلو، پیش، ببعد، جلوی، گستاخ، جسور، فرستادن ، رساندن ، جلوانداختن ، (فوتبال)بازی کن ردیف جلو.به جلو، ارسال کردن .

forward bias

پیشقدر به جلو.

forward reference

ارجاع به جلو.

forwarder

گاراژدار، فرستنده .

forwarding

حمل ونقل، ارسال.

forwards

(=forward) بطرف جلو، به پیش.

forworn

(=foreworn) مانده ، وامانده ، خسته ، فرسوده .

foss

چال، خندق، گودال.

fossa

(تش. - گ . ش. ) گودال، حفره ، فرورفتگی، روزنه .

fossate

گودال مانند، حفره دار.

fosse

چال، خندق، گودال.

fossil

سنگواره ، فسیل، مربوط بادوار گذشته .

fossiliferous

فسیل دار، فسیل مانند، سنگواره مانند.

fossilization

فسیل شدن .

fossilize

فسیل شدن ، در اثر مرور زمان بصورت سنگواره درآمدن ، سخت ومتحجرشدن ، کهنه شدن .

fossorial

کاونده ، نقب زن ، حفار، درخورنقب زنی.

foster

غذا، نسل، بچه سر راهی، پرستار، دایه ، غذا دادن ، شیر دادن ، پرورش دادن .

fosterage

پرورش، گرفتن مادر رضاعی، دایه گیری.

fosterling

فرزند رضاعی، طفل شیرخوار، فرزند خوانده ، بچه سرراهی.

fou

(=drunk) مست.

foudroyant

رعد آسا، خیره کننده ، گیج کننده .

fought

زمان ماضی واسم مفعول فعلfight.

foul

ناپاک ، پلید، شنیع، ملعون ، غلط، نادرست، خلاف، طوفانی، حیله ، جرزنی، بازی بیقاعده ، ناپاک کردن ، لکه دار کردن ، گوریده کردن ، چرک شدن ، بهم خوردن ، گیرکردن ، نارو زدن ( در بازی ).

foul play

حقه ، کار نادرست، ( مج. ) قتل، آدمکشی.

foulard

نوعی پارچه نخی وابریشمی یا نخی.

foulbrood

بیماری میکربی ومهلک نوزاد کرم زنبور عسل.

fouling

رسوب، درده .

foulmouthed

هرزه دهن ، بدزبان ، بددهن ، بیعار، هرزه گو، بی عفت، فحاش.

founcing

جهش، شلپ وشلپ راه رفتن ، حاشیه چین دار.

found

زمان ماضی واسم فعول find، (.vt and .n) برپاکردن ، بنیاد نهادن ، ریختن ، قالبکردن ، ذوب کردن ، ریخته گری، قالب ریزی کردن .بنیاد نهادن ، تاسیس کردن .

foundation

شالوده ، پایه ، پی، پی ریزی، اساس، بنیاد، تاسیس، بنیان ، بنگاه ، موسسه خیریه .بنیاد، شالوده ، تاسیس.

founder

از پا افتادن ، لنگ شدن ، فرو ریختن ، غرق کردن (کشتی )، فرورفتن ، برپا کننده ، موسس، بنیان گذار، ریخته گر، قالبگیر.

founderous

(=foundrous) باتلاقی، لجن زار.

foundling

بچه سر راهی، لقیط.

foundrous

(=founderous) باتلاقی، لجن زار.

foundry

کارخانه گداز فلز، کارخانه ذوب فلز، چدن ریزی، ریخته گری.

foundry proof

( چاپخانه ) نمونه غلط گیری شده برای تهیه کلیشه یا گراور.

fount

فواره ، منبع، مخزن ، یکدست حروف هم شکل وهم اندازه ( درچاپخانه ).

fountain

منبع، فواره ، منشائ، مخزن ، چشمه ، سرچشمه .

fountain pen

قلم خود نویس.

fountainhead

سرچشمه ، منبع خبر، اصل وسرچشمه .

four

چهار، عدد چهار.

four cycle

چهار چرخه ، دارای چهار دور یا دوره .

four dimensional

چهار بعدی، مربوط به بعد چهارم.

four in hand

گردونه چهار اسبه که یک راننده داشته باشد.

four o'clock

ساعت چهار، ( گ . ش. ) لاله عباسی، گل لاله عباسی.

four poster

تختخوابی که چهار تیر یا دیرک در چهار گوشه دارد.

four way

چهار لوله ای، چهار راه .

four wheel

چهارچرخه .

four wheeled

چهارچرخه .

four wire circuit

مدار چهار سیمه .

fourfold

چهارلا، چهار برابر، چهارگانه .

fourragere

( نظ. ) واکسیل، بند قیطان دوزی شده .

fourscore

هشتاد سال، هشتاد.

foursome

چهارتائی ( دربازی golf)، بازی گلف چهار نفری.

foursquare

چهار ضلعی، مربع، لوزی، چهارگوش، محکم.

fourteen

عدد چهارده ، چهارده تائی.

fourteener

شعر چهارده هجائی، شعر چهارده وتدی، چهارده تائی.

fourteenth

چهاردهمین ، یک چهاردهم.

fourth

چهارمین ، چهارم، چهاریک ، ربع.

fourth dimension

بعد چهارم، بعد زمان ( درفرضیه اینشتین ).

fourth estate

مطبوعات عمومی، نشریات ملی، رکن چهارم مشروطیت.

fovea

گودال، حفره ، فرورفتگی، (بمعانی fossa مراجعه شود).

foveal

گودال مانند، حفره دار.

foveate

گودال مانند، حفره دار.

foveiform

حفره مانند.

fowl

مرغ، ماکیان ، پرنده ، پرنده را شکار کردن .

fowler

مرغ گیر، شکارچی پرندگان .

fowling piece

تفنگ شکاری تفنگ ساچمه ای.

fox

روباه ، روباه بازی کردن ، تزویر کردن ، گیج کردن .

fox fire

نور وتشعشعی که گاهی از چوب های پوسیده ساطع میگردد، شب تابی چوب ها.

fox grape

(گ . ش. ) انگور ترش نواحی شمال شرقی آمریکا.

fox terrier

نوعی سگ اهلی.

fox trot

یورتمه آهسته اسب، رقص فوکس ترات.

foxglove

(گ . ش. ) دیژیتال سرخ، گل انگشتانه .

foxhole

( نظ. ) سنگر بزانو، سوراخ روباه .

foxhound

(ج. ش. ) تازی مخصوص شکار روباه .

foxtail lily

(گ . ش. ) نوعی گیاه بادوام ( از تیره سوسنیان ).

foxtail millet

(گ . ش. ) ارزن ایتالیائی (italica setaria).

foxy

روباه صفت، حیله باز، حنائی، ترشیده .

foy

سوری که بخاطر مسافرت میدهند، مهمانی.

foyer

سرسرای تاتر، مرکز اجتماع، راهرو بزرگ .

fra

( درمیان راهبان ) برادر.

fracas

قیل وقال، مزاحمت، زد وخورد، بلوا.

fracmentation

تکه تکه شدن .

fracted

شکسته ، منکسر.

fraction

کسر.شکستن ، شکستگی، ترک خوردگی، شکاف، برخه ، کسر ( کسور )، بخش قسمت، تبدیلبکسر متعارفی کردن ، بقسمتهای کوچک تقسیم کردن .

fractional

کسری.کسری، کوچک .

fractional currency

پول خرد.

fractional part

جز کسری.

fractionalize

تقسیم بجزئ کردن ، خرد کردن ، برخه کردن .

fractionate

(ش. ) تجزیه وتفکیک نمودن ، برخه کردن .

fractious

بدخو، کج خلق، ننر، متمرد، زود رنج.

fracture

شکستگی، انکسار، شکست، ترک ، شکاف، شکستن ، شکافتن ، گسیختن ، شکستگی(استخوان ).

frae

(=from) از، بواسطه ، مطابق.

fragile

شکننده ، ترد، نازک ، لطیف، زودشکن ، ضعیف.

fragility

زودشکنی، تردی، ظرافت.

fragment

پاره ، خرده ، تکه ، قطعه ، باقیمانده ، قطعات متلاشی، خردکردن ، ریز کردن ، قطعه قطعه کردن .تکه .

fragmental

(=fragmentary) پاره پاره ، جزئ جزئ، شکسته ، ریز شده ، ناقص.

fragmentary

(=fragmental) پاره پاره ، جزئ جزئ، شکسته ، ریز شده ، ناقص.

fragmentate

خردکردن ، ریز کردن ، متلاشی کردن .

fragmentize

ریز کردن ، خرد کردن ، متلاشی کردن

fragrance

بوی خوش، عطر، رایحه وعطر، چیز معطر.

fragrant

خوشبو، معطر.

frail

نازک ، سست، نحیف، شکننده ، زودگذر، سست در برابر وسوسه شیطانی، گول خور، بی مایه .

frailty

سستی، ضعف اخلاق، نحیفی، خطائی که ناشیازضعف اخلاقی باشد، بیمایگی، نااستواری.

fraise

شلوغ، ولوله ، چاپلوسی، چاپلوسی کردن ، ریشخند کردن ، گشادتر کردن سوراخ، اره مدور، نرده دار کردن ، دهانه چیزی را گشادتر کردن .

frame

قاب، چارچوب، قاب کردن .قاب کردن ، قاب گرفتن ، چارچوب گرفتن ، طرح کردن ، تنظیم کردن ، بیان کردن ، فرمول، قاعده ، منطق، اسکلت، ساختمان ، چهارچوب، تنه ، بدن ، پاپوش درست کردن .

frame up

توطئه ، دوز وکلک ، دسیسه .

framework

چوب بست، چهارچوبه ، کالبد، استخوان بندی، بدنه .استخوان بندی، چارچوب.

franc

فرانک ( واحد پول )، امتیاز، حق مخصوص، حق انتخاب، حق رای.

franchise

(free، =enfranchise) امتیاز، حق انتخاب، آزاد کردن ، حق رای دادن .

franciscan

وابسته بدسته راهبان فرقه فرانسیس مقدس.

francolin

(ج. ش. ) دراج، پرنده ای شبیه قرقاول.

francophil

فرانسه دوست، هواخواه فرانسه .

francophile

فرانسه دوست، هواخواه فرانسه .

frangibility

تردی، شکنندگی، نازکی، ظریفی.

frangible

شکننده ، ترد.

frangipani

عطر یاسمین ، بوته یاسمن ، نوعی کلوچه .

frank

رک گو، بی پرده حرف زن ، رک ، بی پرده ، صریح، نیرومند، مجانی، چپانیدن ، پرکردن ، اجازه عبور دادن ، مجانا فرستادن ، معاف کردن ، مهر زدن ، باطل کردن ، مصون ساختن .

frankfort

(frankfurter، frankfurt، =frankforter) کالباس یا روده پرکرده از گوشت گاو، سوسیس.

frankforter

(frankfort، frankfurt، =frankfurter) کالباس یا روده پرکرده از گوشت گاو، سوسیس.

frankfurt

(frankfurter، frankfort، =frankforter) کالباس یا روده پرکرده از گوشت گاو، سوسیس.

frankfurter

(frankfort، frankfurt، =frankforter) کالباس یا روده پرکرده از گوشت گاو، سوسیس.

frankincense

(گ . ش. ) کندر، بوته کندر، درخت کندر سرخ، کندر هندی، درخت مرمکی.

frankish

فرنگی.

franklin

فرد آزاده ، ملاک آزاداز طبقه سوم ( در سده های و میلادی)، طبقه متوسط اجتماع.

franklin stove

بخاری اختراعی فرانکلین .

frankly

رک وپوست کنده ، صراحتا، جوانمردانه .

frankpledge

(حق. قدیم انگلستان ) مسئولیت دسته جمعی افراد مالیات پرداز یک ناحیه ، مسئول.

frantic

بی عقل، آتشی، عصبانی، از کوره در رفته .

frap

( درکشتی گیری ) سفت بستن ، سفت کشیدن ، محکم بستن ، زدن ، ضرب زدن ، کوبیدن .

fraternal

دوستانه ، برادرانه ، برادر وار، ائتلافی، اتحادی.

fraternity

برادری، اخوت، انجمن اخوت، صنف، اتحادیه .

fraternization

اخوت، دوستی کردن ، برادری.

fraternize

دوست بودن ، برادری کردن ، متفق ساختن ، برادری دادن .

fratricide

برادرکشی، برادر کش، خواهر کش.

fraud

فریب، حیله ، ( حق. ) کلاه برداری، تقلب، فن ، گوش بر، شیاد.

fraudulence

کلاه برداری.

fraudulent

کلاه بردار، گول زن ، حیله گر، فریب آمیز.

fraught

(.adj) پر، مملو، دارا، همراه ، ملازم، بار شده ، (.vt and .n) بار، کرایه ، بار کردن .

fraxinella

(گ . ش. ) دقطامون سفید، فرسنیل، علف آهوی سفید.

fray

ترس، وحشت، غوغا، نبرد، نزاع، ترساندن ، هراسانیدن ، جنگ کردن ، سائیدن ، فاقدنیرو کردن ، ضعیف کردن ، فرسوده شدن .

fraying

چیز فرسوده ، چیز سائیده شده ، فرسایش.

frazzle

فرسودگی، سائیدگی، آشفتن .

freak

دمدمی مزاجی، وسواس، چیز غریب، غرابت، خط دارکردن ، رگه دارکردن ، دمدمی بودن .

freakish

عجیب وغریب، دمدمی، بوالهوس، متلون .

freckle

لکه ، لک صورت، کک مک ، خال، دارای کک مک کردن ، خالدار شدن .

free

آزاد، مستقل، میدانی.آزاد، مطلق، مستقل، اختیاری، مختار، مجانی، رایگان ، سخاوتمندانه ، روا، مجاز، منفصل، رها، بطور مجانی، آزادکردن ، ترخیص کردن .

free alongside ship

(مخفف آن . S. A. F است ) کلیه مخارج تاکنار کشتی پرداخته شده ( درموردکالای محموله بخارج ) ( vessel alongside =free).

free alongside vessel

(مخفف آن . S. A. F است ) کلیه مخارج تاکنار کشتی پرداخته شده ( درموردکالای محموله بخارج ) ( ship alongside =free).

free enterprise

رقابت آزاد درسیستم سرمایه داری، کسب آزاد.

free field format

در قالبآزاد میدانی.

free for all

داد وبیداد، زدوخوردهمگانی.

free format

در قالب آزاد.

free lance

کار کردن بدون وابستگی بحزب یا جماعتی، مفرد کار کردن ، نویسنده غیر وابسته .

free living

خوش گذران ، عیاش، تسلیم هوای نفس، بی بند وبار.

free love

عشق ورزی ومجامعت بدون مراعات آئین ازدواج.

free on board

بدون هزینه حمل تا روی وسیله نقلیه .

free port

بندر آزاد.

free silver

مقدار نقره آزاد یک مسکوک .

free spoken

رک گو، ساده گو، بی پرده ، بی محابا.

free swimming

شناور، قادر به شنا ( بعلت عدم اتصال بچیزی ).

free thought

وارستگی از مذهب، آزادی فکر، لامذهب.

free trade

تجارت آزاد، قاچاق.

free verse

شعر آزاد وبی نظم وقاعده ، شعر بی قافیه .

free will

اختیاری، آزادی اراده ، طیب خاطر.

freeboard

(حق. ) حق ادعای مالکیت در مورد زمینهای خالصه ، غذا ومنزل مجانی.

freeboard deck

( درکشتی ) عرشه ای که در زیر آن ساختمان های غیر قابل نفوذ آب قرارگرفته .

freebooter

غارتگر، چپاولگر، دزددریائی، راهزن .

freeborn

آزاد زاده ، فرزند آزاد مرد ( که بنده نیست ).

freedman

بنده آزاد شده ، آزاده .

freedom

آزادی، استقلال، معافیت، آسانی، روانی.

freehand

بی اسباب، بی افزار، بادست باز، آزادی در تصمیم.

freehanded

سخی، گشاده دست، دست باز.

freehearted

آزاده ، دست ودل باز، بی رودربایستی، رک و راست.

freehold

ملک مطلق، مالکیت مطلق، ملک موروثی.

freely

بطور آزاد یا رایگان .

freemartin

گوساله خنثی.

freemason

عضو فراموش خانه ، فراماسیون .

freemasonry

فراماسیونی.

freeness

آزاد بودن ، آزادی.

freesia

(گ . ش. ) فریزیا، یک جور گل پیازدار.

freest

(صفت عالی free).

freestanding

(بنای ) ساده ، بی آلایش، بی پیرایه ، بی زیور.

freestone

سنگ مخصوص تراش، سنگ تراش بردار.

freethinker

کسی که دارای فکر آزاد است وبمذهب کاری ندارد، بیدین ، آزاد فکر.

freeway

بزرگراه ، شاهراه ، شاهراهی که از حق راهداری معاف است.

freewheel

آزاد زندگی کردن ، با آزادی حرکت وجنبش کردن ، بازادگی زیستن ، بادندن خلاص رفتن .

freeze

یخ بستن ، منجمد شدن ، بی اندازه سردکردن ، فلج کردن ، فلج شدن ، ثابت کردن ، غیرقابل حرکت ساختن ، یخ زدگی، افسردگی.

freeze dry

( در خلائ وسرمای فراوان ) خشک کردن .

freezer

یخچال خیلی سرد، منجمد کننده ، یخدان .

freezing point

نقطه انجماد، درجه یخ بندان .

freight

کرایه ، کرایه کشتی، بار، بار کشتی، باربری، گرانبار کردن ، حمل کردن ، غنیساختن .

freight car

واگن باری.

freightage

کرایه کشتی ، کرایه ، بار کشتی ، باربری ، بار

freighter

( کشتی یاترن ) باری، بار کننده ( کشتی )، بار، بارکش، مکاری.

fremitus

تپش، لرزه ، لرزش.

french

(.vt)خلال کردن ( باقلا وامثال آن )، مقشر کردن ، (.n and .adj and .vt) فرانسوی، فرانسه ، زبان فرانسه ، فرانسوی کردن .

french chalk

گچ فرانسوی، گچ درزیگران ، گچ خیاطی.

french chop

گوشت دنده .

french door

درب دارای دولنگه ، دری که تخته میانیش شیشه مستطیلی دارد.

french dressing

چاشنی سالاد فرانسوی.

french fry

برش های سیب زمینی رادرروغن سرخ کردن ، برش سیب زمینی سرخ کردن ( درروغن فراوان ).

french heel

پاشنه کفش زنانه بلند وخمیده بجلو.

french horn

نوعی شیپور.

french leave

مرخصی بدون اطلاع قبلی، جیم شدن .

french pastry

شیرینی آردینه فرانسوی.

french telephone

(=handset) تلفن دارای گوشی ودهانی نصب بر روی یک دسته .

french toast

نوعی نان شیر مال سرخ کرده .

french window

آقشقشه ( روسی )، درپنجره ای.

frenchification

فرانسوی شدن .

frenchify

فرانسوی ماب شدن ، آداب ورسوم فرانسویها را داشتن .

frenchman

مرد فرانسوی.

frenetic

(frantic، iedz=fren) آتشی، آشفته ، عصبانی.

frenum

(ج. ش. ) بند، چین غشائی، لگام، مهار.

frenzied

دیوانه وار، شوریده ، آشفته ، از جا در رفته .

frenzy

دیوانه کردن ، شوریده کردن ، آشفتن ، دیوانگی آنی، شوریدگی، هیجان .

frequence

بسامد، تکرار، فرکانس، تناوب.

frequency

بسامد، تکرار، فرکانس، تناوب.بسامد، فرکانس، فراوانی.

frequency analysis

تحلیل بسامدی.

frequency band

باند بسامد.

frequency count

شمار بسامد.

frequency generator

بسامد زا.

frequency medulation

تعدیل تناوب یا بسامد موج حامل.

frequency modulation

تلفیق بسامدی.

frequency response

واکنش بسامدی.

frequent

تکرار شونده ، زود زود، مکرر، رفت وآمد زیاد کردن در، تکرار کردن .

frequentation

تکرار، تناوب.

fresco

نقاشی آبرنگی کردن ، نقاشی آبرنگی روی گچ.

fresh

تر وتازه ، تازه ، خرم، زنده ، با نشاط، باروح، خنک ، سرد، تازه نفس، تازه کار ناآزموده ، پر رو، جسور، بتارزگی، خنک ساختن ، تازه کردن ، خنک شدن ، آماده ، سرخوش، ( درموردآب ) شیرین .

fresh gale

بادی که با سرعت ساعتی تا میل بوزد.

freshen

تازه کردن ، خنک کردن ، نیرو دادن .

freshet

سیلاب، شرشر، جوی آب شیرین .

freshman

جدید الورود، دانشجوی سال اول دانشکده .

freshwater

وابسته به آب شیرین ، ( مج. ) تازه کار.

fret

اذیت، اخم، ترشروئی، تحریک ، تهییج، هیجان ، بی حوصلگی، جیغ، فریاد، دارای نقشه های پیچ در پیچ کردن ، جور بجور کردن ، گلابتون دوزی کردن ، اخم کردن ، پوسترا بردن ، کج خلقی کردن ، سائیده شدن ، هایهو کردن ، جویدن ، مجروح کردن ، رنگ آمیزی کردن .

fretful

اخمو، ناراحت، جوشی.

fretsaw

اره منبت کاری، اره ظریف کاری.

fretwork

منبت کاری، برجسته کاری، حاشیه گذاری.

freudian

وابسته به نظریات زیگموند فروید.

freuqently

زود زود، بارها، مکررا، کرارا، غالبا.

friability

شکنندگی، تردی.

friable

خرد شونده ، ترد، شکننده .

friar

راهب صومعه ، راهب درویش و سائل.

friars lantern

(fatuus =ignis) روشنائی شبانه بر روی باطلاق، چیز گمراه کننده ، نور کاذب.

friary

راهبان سائل، صومعه ، خانقاه ، درویشی.

fribble

بیهودگی، کار بیهوده ، آدم سبک ، یاوه گوئی کردن ، لکنت داشتن ، ور رفتن .

fricandeau

گوشت گوساله سرخ کرده در روغن خودش.

fricassee

قرمه (ترکی )، راگوی گوشت پرنده ، قلیه کردن ، سرخکردن .

fricative

سایشی، تلفظ شده با اصطکاک نفس ووقفه تنفس.

friction

سایش، اصطکاک ، مالش، اختلاف، حساسیت.اصطکاک ، مالش.

friction clutch

کلاچ اصطکاکی.

friction match

کبریتی که با اصطکاک ومالش روشن می شود.

frictional

اصطکاکی، مالشی.

friday

آدینه ، جمعه .

fridge

(=refrigerator) یخچال برقی، سردخانه ، دستگاه مبرد.

friedcake

cruller، =doughnut.

friend

دوست، رفیق، یار، دوست کردن ، یاری نمودن .

friendless

بی دوست.

friendly

دوستانه ، مساعد، مهربان ، موافق، تعاونی.

friendship

دوستی، رفاقت، آشنائی.

frier

(=fryer) ماهی تابه ، سرخ کننده .

frieze

کتیبه ، حاشیه آرایشی، باکتیبه آراستن ، حاشیه زینتی دادن به .

frig

(=refrigerator) یخچال برقی، سردخانه ، دستگاه مبرد.

frigate

فرقت، کشتی بادبان دار، نوعی قایق پاروئی.

frigate bird

( ج. ش. ) مرغابی دریاهای گرمسیری که بالهای بلند قوی دارد.

fright

ترس ناگهانی، هراس، وحشت، ترساندن ، رم دادن .

frighten

(=fright) بوحشت انداختن ، ترساندن .

frightful

وحشتناک .

frigid

بسیار سرد، منجمد، دارای اندکی تمایل جنسی.

frigid zone

منطقه منجمده .

frigidaire

یخچال برقی.

frigidity

سردی، انجماد، کمی تمایل در قوای جنسی.

frigorific

سرماخیز، سردکننده ، برودتی، خنک کننده .

frijol

(=bean) لوبیا، حبوبات.

frijole

(=bean) لوبیا، حبوبات.

frill

چین ، حاشیه چین دار، زواید، تزئینات، پیرایه ، چیز بیخود یا غیر ضروری، افراط، لذت، تجمل، لرزیدن ( از سرما )، حاشیه دوختن بر، ریشه دار کردن .

frilly

دارای زوائد وتزئینات.

fringe

حاشیه ، سجاف، کناره ، حاشیه دار کردن ، ریشه گذاشتن به ، چتر زلف، چین ، لبه .

fringe benefit

مزایای شغلی.

fringy

حاشیه دار.

frippery

خرده ریز، خرت وپرت، چیز کم بها، خودنمائی، خودفروشی.

frise

ez=frie.

frisette

حلقه زلف روی پیشانی زنان .

friseur

سلمانی.

frisk

جست وخیز، حرکت تند و چالاک در رقص، تفتیش وجستجو ( خصوصا برای اسلحه و اموالدزدی )، از خوشی جست وخیز کردن ، تفتیش وجستجو کردن ، بانشاط، مسرور، فرز.

frisky

شنگول، شاد وخرم، جست وخیز کنان ، چالاک ، چابک .

frisson

هیجان ، لرزش، رعشه .

frit

خمیر شیشه وچینی سازی گداختن ، هراسان .

frith

(=firth) خلیج کوچک ، شعبه رود.

fritillaria

(گ . ش. ) گل سرنگون ، لاله متعفن .

fritillary

(گ . ش. ) گل سرنگون ، لاله متعفن .

fritter

کلوچه قیمه دار یا میوه دارکه سرخ کنند، خاگینه گوشت دار، پاره ، خرده ، خردکردن ، قطعه قطعه کردن ، تلف کردن ، هدر کردن .

frivol

کار بیهوده کردن ، وقت تلف کردن ، بهدر دادن .

frivoler

متلف.

frivolity

سبکی، پوچی، بیهودگی، بی معنائی، هرزه درائی.

frivoller

متلف.

frivolous

سبک رفتار، سبک ، پوچ، بیهوده وبیمعنی، سبکسر، احمق.

frizz

فر، جعدوشکن گیسو، فر زدن ، جلز وولز ( درموقع سرخ کردن غذا ).

frizzle

جلزو وولز، غذا را سرخ کردن ، جزجز کردن ، فر زدن ، فر.

frizzly

فرفری، مجعد، فردار، چین دار، حاشیه دار.

frizzy

فرفری، مجعد، فردار، چین دار، حاشیه دار.

fro

(away، =back) عقب، دور از.

frock

فراک ، لباس اسموکینگ ، رهبانیت، رولباسی، فراک پوشاندن .

frock coat

نیم تنه دامن بلند مردانه ، فراک .

froe

ابزاری شبیه گوه که برای شکاف تخته والوار بار میرود.

frog

(ج. ش. ) غوک ، وزغ، قورباغه ، قلاب، خرک ویلن ، قورباغه گرفتن .

frolic

سرور ونشاط، خوشی، جست وخیز، رقص، خوشی کردن ، ورجه ورجه کردن .

frolicsome

خوش، شوخ، شاد، شادمان ، بذله گو.

from

از، بواسطه ، درنتیجه ، از روی، مطابق، از پیش.

frond

(گ . ش. ) برگ ساقه ، ساقه برگی، فلاخن .

frondescence

برگ دادن ، برگ درآوردن ، حالت پربرگی.

frondose

برگدار، پربرگ ، برگ مانند.

front

جلو، پیش.جلو، پیش، صف پیش، نما، طرز برخورد، جلودار، منادی، جبهه جنگ ، بطرف جلو، روکردن به ، مواجه شده با، روبروی هم قرار دادن ، مقدمه نوشتن بر، درصف جلو قرارگرفتن .

front man

جلودار، منادی، پیشرو.

front matter

مقدمه ( کتاب )، پیش گفتار.

front office

سیاستمداران وگردانندگان یک سازمان .

front page

سرصفحه ، مطالب سرصفحه یا سرمقاله .

front panel

تابلوی جلو دار.

front view

نمای جلوئی.

frontage

نمای ساختمان ، حریم، جلو خان ، میدان .

frontal

پیشانی، وابسته به پیشانی، وابسته بجلو، قدامی.

frontal bone

استخوان پیشانی.

frontal lobe

(تش. ) قسمت قدامی دونیمکره مخ، لب قدامی مغز.

frontier

مرز، سرحد، خط فاصل، مرزی، صف جلو لشکر.

frontispiece

نمای سردر، سرلوحه ، سرصفحه ، دیباچه کتاب.

frontless

بیشرم.

frontlet

پیشانی بند، کاکل، پیشانی اسب وغیره .

frontogenesis

ایجاد جبهه واحد ( از دو توده هوای غیر متجانس ) که نتیجه آن تشکیل ابر و بارندگیاست.

frontolysis

زدودن یا معدوم ساختن جبهه هوائی.

frontward

بطرف جلو، جلوی.

frore

شبنم زده ، یخ زده .

frosh

جدید الورود ، دانشجوی سال اول دانشکده

frost

ژاله ، شبنم منجمد، شبنم، سرماریزه ، گچک ، برفک ، سرمازدن ، سرمازده کردن ، ازشبنم یا برف ریزه پوشیده شدن .

frost heave

برآمدگی زمین یا سنگفرش که دراثر یخ زدن ایجاد میگردد، یخ زدگی وبادکردگی زمین .

frostbite

سرمازدگی، یخ زدگی بافت بدن در اثر سرما.

frosting

سرمازدگی، رویه خامه ای کیک یا شیرینی.

frostwork

نقش شبنم یخ زده بر روی پنجره ومانند آن ، نقشی که به تقلید آن درست کنند، طراحیشبیه شبنم یخ زده ، طراحی گردی.

frosty

یخ زده ، بسیارسردپوشیده از شبنم یخ زده .

froth

کف، سرجوش، ( مج. ) یاوه ، سخن پوچ، کف کردن ، بکف آوردن ، اظهارکردن ، نمایاندن ، صدا زدن .

frothy

کف مانند، پر از کف، کفدار، ( مج. ) بی معنی.

froufrou

خش خش، حاشیه دوزی، حشو وزوائد.

frounce

چین خوردن ، فر دادن مو، کام اسب.

froward

خودسر، سرکش، سرسخت، خود رای، یاغی.

frown

اخم کردن ، روی درهم کشیدن ، اخم.

frowsty

کپک زده ، بوی ناگرفته ، پوسیده ، کهنه ، چرک

frowsy

بدبو، ( مج. ) شلخته ، چرک ، پلید، پوسیده ، ترشیده .

frowzy

بدبو، ( مج. ) شلخته ، چرک ، پلید، پوسیده ، ترشیده .

froze

( زمان ماضی فعل ezfree ) یخ زد، منجمد شد.

frozen

منجمد یا یخ زده ، سرمازده ، غیر قابل پرداخت تاانقضا مدت، بی حرکت، محکم، بدون ترقی.

fructify

میوه دادن ، مثمر شدن ، میوه دار کردن ، برومند کردن ، بارور ساختن .

fructose

شهد میوه ، ماده قندی میوه ، ماینه رو، ساده .

fructuous

پر میوه ، بارور، سودمند.

frugal

صرفه جو، مقتصد، با صرفه ، اندک ، میانه رو، ساده .

frugality

صرفه جوئی، کم خرجی.

frugivorous

میوه خور، میوه خوار.

fruit

میوه ، بر، سود، فایده ، فرزند، میوه دادن ، ثمر.

fruit bat

(ج. ش. ) خفاش میوه خوار نواحی گرمسیر.

fruit fly

کرم میوه .

fruit sugar

ماینه رو ، شهد میوه ، ماده قندی میوه

fruitage

میوه جات، میوه ، حاصل.

fruitcake

کیک میوه .

fruiterer

میوه کار، دلال میوه ، تره بار فروش، میوه فروش.

fruitful

میوه دار، مثمر، مفید، بارور.

fruiting body

(گ . ش. ) تخمدان ، هاگدان ، عضو مولد تخم یا هاگ .

fruition

باروری، برخورداری، تمتع، میوه آوری، پایان ، استنتاج.

fruitless

بی میوه ، بی ثمر.

fruity

میوه مانند، میوه ای، انگور مزه ، موثر، جاذب.

frumenty

گندمی که پوست آنرا کنده بجوشانند ودارچین وشیرینی بان بزنند، بلغور.

frump

زن شلخته ، زن امل، اخم.

frumpish

شلخته .

frumpy

شلخته .

frustrate

خنثی کردن ، هیچ کردن ، باطل کردن ، ناامید کردن ، فکر کسی را خراب کردن ، فاسدشدن .

frustration

عقیم گذاری، خنثی سازی، محروم سازی، نا امیدی.

frustule

( ج. ش. ) صدف آهکی دوکپه ای که درجلبک های اعماق دریا زیست میکند.

frustum

ذره ، اتم، جزئ بی نهایت کوچک ، هرم ناقص، مخروط ناقص.

frutescence

(گ . ش. ) بوته مانندی، شباهت به گلبن .

frutescent

بوته مانند.

fruticose

بوته دار، مانند بوته .

fry

زاده ، تخم، فرزند، حیوان نوزاد، جوان ، گروه ، گوشت سرخ کرده ، بریانی، سرخکردن ، روی آتش پختن ، تهییج، سوزاندن .

fryer

ماهی تابه ، سرخ کننده چیزهای سرخ کردنی ( مثل جوجه وغیره ).

frying pan

ماهی تابه ، تاوه ، یغلا.

fubsy

چاق وچله ، گوشتالو، کوتاه وکلفت، قوز کرده .

fuchsia

(گ . ش. ) گل آویز، گل گوشواره ، فوکسیه .

fuchsin

(ش. ) رنگ قرمز مایل به آبی که برای رنگ آمیزی پشم وابریشم وچرم بکا رمیرود.

fuchsine

(ش. ) رنگ قرمز مایل به آبی که برای رنگ آمیزی پشم وابریشم وچرم بکا رمیرود.

fuck

گائیدن ، سپوختن .

fucoid

مانند جلبک دریائی، جلبکهای فوکاسه .

fucus

رنگی که برای زیبائی پوست بکار میرود، نما، کتانجک ، خس دریائی، سرخاب مالیدن .

fud

(duddy =fuddy) آدم قدیمی مسلک ، آدم امل، شخص اندک بین .

fuddle

گیج کردن ، سردرگم وهاج وواج شدن ، دائم الخمر بودن ، گیج کردن .

fudge

غذائی که از مخلوط شکلات وشیر وقند درست شده باشد، سخن بی معنی وبیهوده ، جفنگ ، نوعی رنگ قهوه ای، سرهم بندی کردن ، فریفتن ، آهسته حرکت کردن ، طفره رفتن ، پنهان شدن .

fuehrer

( آلمانی ) رهبر، لیدر، پیشوا وشخص مقتدر.

fuel

سوخت، غذا، اغذیه ، تقویت، سوخت گیری کردن ، سوخت دادن ( به )، تحریک کردن ، تجدید نیرو کردن .

fuel oil

نفت کوره ، نفت سیاه .

fug

بدبو کردن ، متعفن شدن ، بوی ناه دادن .

fugacious

زود گذر، ناپایدار، بی دوام، زودریز، آواره .

fugacity

بی دوامی.

fugal

وابسته به قطعه ای موسیقی که درآن چند تن پشت سرهم دنباله آواز را میگیرند، نوعیماشین پشم خشک کن .

fuggy

متعفن ، بدبو.

fugitive

فراری، تبعیدی، بی دوام، زودگذر، فانی، پناهنده .

fugle

( نظ. ) پیشرو شدن ، پیشاهنگ شدن ، سرمشق.

fugleman

پیشرو، سردسته ، پیشاهنگ ، پیشوا، قائد، سخنگو.

fugue

(مو. ) قطعه موسیقی که درآن چند تن پشت سرهم دنباله آواز را میگیرند، نوعی آلتبادی موسیقی.

fuhrer

( آلمانی ) رهبر، لیدر، پیشوا وشخص مقتدر.

fuji

(گ . ش. ) درخت گیلاسی که گل های گلی رنگ ی دارد، پارچه ابریشم طبیعی یا مصنوعی.

fulcrum

نقطه اتکائ، پایه ، شاهین ترازو، اهرم، دارای نقطه اتکائ کردن ، تکیه گاه ساختن پایه دار کردن .

fulfil

انجام دادن ، تکمیل کردن ، تمام کردن ، برآوردن ، واقعیت دادن .

fulfill

انجام دادن ، تکمیل کردن ، تمام کردن ، برآوردن ، واقعیت دادن .

fulfillment

تکمیل، اجرائ، انجام.

fulgent

درخشان ، درخشنده ، تابان .

fulgurant

برق آسا، خیره کننده .

fulgurate

برق زدن ، آذرخش زدن .

fulguration

درخشش.

fulgurite

(ز. ش. ) سنگ آذرخشی.

fulham

طاس تخته نردی که برای تقلب ساخته شده ، طاس قلابی.

fulidal

آب مانند، مایع، سیال.

fuliginous

وابسته به بخارات مضر بدن ، پراز دوده .

full

انباشته ، تمام، پر، لبریز، کامل ( مثل ماه )، بالغ، رسیده ، پری، سیری، پرکردن ، پرشدن ، ( در بازی پوکر) فول، آکنده .پر، مملو، تمام، کامل.

full adder

تمام افزایشگر.

full blood

همخون ، نژاد خالص، از نژاد اصیل.

full blooded

از نژاد اصیل.

full blown

تمام شکفته ، باز، پرباد، تمام، کامل، کاملا افراشته .

full bodied

تنومند، عظیم الجثه ، پرمعنی، مهم.

full dress

بالباس تمام رسمی، ( نظ. ) لباس سلام.

full duplex

(fdx) کاملا دو رشته ای.

full duplex channel

مجرای کاملا دو رشته ای.

full fashioned

کشباف چسبان ببدن ، پارچه چسبان .

full fledged

کامل، تکامل یافته ، بالغ، رسیده .

full house

( در بازی پوکر ) دست فول.

full length

تمام قد، قدی، نماینده تمام قد انسان .

full moon

قرص کامل ماه ، ماه شب چهارده ، بدر.

full scale

تمام عیار، باندازه کامل بمقیاس کامل.

full stop

نقطه ، وقفه کامل (period).

full subtractor

تمام کاهشگر.

full tilt

باسرعت زیاد، بسرعت.

full time

پیوسته کار، پیوسته کاری، تمام وقت، تمام روز، زمان اشتغال بکار.

fullback

جای عقب ترین بازی کن ( در فوتبال ).

fuller

قصار، منگنه شیاردار قالب گیری، شیاردار کردن ، لکه گیر، سنگین کننده ، کاملتر، تمام تر.

fuller's earth

نوعی خاک رس مخصوص لکه گیری پارچه ، خاکی که در صافی آب وغیره بکار میرود.

fullmouthed

دارای دهان کامل، تمام دندان ، پرصدا.

fullness

پری، سیری.

fullword

تمامکلمه .

fully

کاملا، تماما، سیر.

fulmar

(ج. ش. ) مرغی مانند مرغ طوفان .

fulminant

(=fulminating) آتشگیر، محترق شونده ، غرش کننده .

fulminate

(م. ک . ) رعد وبرق زدن ، غریدن ، منفجر شدن ، محترق شدن ، باتهدید سخن گفتن ، دادوبیداد راه انداختن ، اعتراض کردن .

fulminating

(=fulminant) آتشگیر، محترق شونده ، غرش کننده .

fulmination

غرش، فحاشی، تهدید.

fulminic acid

(ش. ) اسید فولمی نیک بفرمول CNOH.

fulsome

فراوان ، مفصل، فربه ، شهوانی، تهوع آور، زننده ، اغراق آمیز، غلیظ، زیاد، زشت، پلید.

fulvous

گندمگون ، زرد کمرنگ ، سبزه ، تیره .

fumaricacid

(ش. ) اسید فوماریک .

fumarole

دودخان ، شکاف دامنه آتش فشان که از آن دود وبخار متصاعد است.

fumble

کورکورانه جلورفتن ، اشتباه کردن ، لکنت زبان پیدا کردن ، من من کردن ، ( درفوتبال)توپ را از دست دادن ، سنبل کردن ، کورمالی، اشتباه .

fume

دود، بخار، بخور، گاز، غضب، بخار دادن ، دود دادن ، باغضب حرف زدن .

fumigant

ماده فراری که بعنوان ضد عفونی برای دفع آفات بکار میرود، ماده ضد عفونی کننده تدخینی.

fumigate

بخاردادن ، دود دادن ، ضد عفونی کردن .

fumitory

(گ . ش. ) نوعی گیاه بالارونده از تیر، شاه تره .

fumy

بخاردار، دود دار.

fun

شوخی، بازی، خوشمزگی، سرگرمی، شوخی آمیز، مفرح، باصفا، مطبوع، شوخیکردن ، خوشمزگی.

fun house

محل سرگرمی وتفریحات مختلف ( درباغ ملی وغیره ).

funambulist

طناب باز، رقاص یا بازیگر روی بند، بندباز.

function

تابع، وظیفه ، کار کردن .تابع، کارکرد، وظیفه ، کار، کار ویژه ، پیشه ، مقام، ماموریت، عمل، ایفائ، عمل کردن ، وظیفه داشتن ، آئین رسمی.

function code

رمز وظیفه نما.

function generator

تابع زا، مولد تابع.

function invocation

احضار تابع.

function key

کلید وظیفه ای.

function table

جدول تابعی.

function word

( د. ) کلمه دستوری.

functional

وابسته به وظائف اعضائ، وظیفه ای، وابسته به شغل وپیشه ، وظیفه دار.تابعی، وظیفه مندی، در حال کار.

functional character

دخشه وظیفه بندی.

functional design

طرح وظیفه مندی.

functional diagram

نمودار وظیفه مندی.

functional shift

( د. ) تغییر یک کلمه یا عبارت برحسب مقتضیات دستوری.

functional unit

واحد وظیفه مند، واحد در حال کار.

functionalism

( در طراحی ) عقیده بر اینکه شکل وساختمان بایستی منطبق با احتیاج باشد، اعتقادباستفاده عملی از شغل وپیشه .

functionary

مامور، کارگذار.

functioning

درحال کار، دایر.

functor

عمل کننده ، اجراکننده ، انجام دهنده .

fund

وجوه ، سرمایه ، تنخواه ، ذخیره وجوه احتیاطی، صندوق، سرمایه ثابت یا همیشگی، پشتوانه ، تهیه وجه کردن ، سرمایه گذاری کردن .

fundament

پی، ته ، اساس، پایه ، بنیاد.

fundamental

بنیادی.

fundamentalism

اعتقاد به عقاید نیاکانی مسیحیت واصول دین پروتستان ، بنیادگرائی.

fundametal

بنیانی، اساسی، اصلی، بنیادی، تشکیل دهنده ، واجب.

fundus

(تش. ) ته رحم، قعر، قاعده ، عمق ویا انتهای هر عضو مجوفی.

funeral

مراسم دفن ، مراسم تشییع جنازه ، وابسته به آئین تشییع جنازه ، دفنی، مجلس ترحیموتذکر.

funeral home

مرده شوی خانه ، محلی که درآن مرده را جهت انجام مراسم تدفین یا سوزاندن آماده میکنند.

funerary

وابسته به مراسم تشییع جنازه ، تدفینی، ترحیمی.

fungal

(=fungous) قارچی، اسفنجی.

fungibility

قابلیت تعویض.

fungible

عوض دار، مثلی، قابل تعویض، اموال مثلی.

fungicidal

کشنده قارچ.

fungicide

قارچ کش، ماده دافع یا نابود کننده قارچ.

fungiform

قارچ مانند، بشکل قارچ وسماروغ.

fungoid

قارچی، قارچ مانند، دارای رشد سریع.

fungous

قارچی، سماروغی، اسفنجی، ( مج. ) زود گذر.

fungus

(گ . ش. ) گیاه قارچی، قارچ، سماروغ.

funicular

بندی، کشیدنی بابند، متکی برکشش طناب یا کابل.

funiculus

بند، بند ناف، ( گ . ش. ) ساقه تخمچه .

funk

هراس، وحشت، بیم، آدم ترسو، بوی بد، کج خلقی، عبوسی، طفره زدن ، رم کردن بدبو کردن ، دود ایجاد کردن ، عصبانی کردن .

funk hole

پناهگاه موقتی، استراحتگاه بی خطر.

funkia

(lily =plantain) (گ . ش. ) سوسن ژاپونی، هوسته .

funky

متوحش، بوی ناه گرفته ، بدبو.

funnel

قیف، دودکش، بادگیر، شکل قیفی داشتن ، ( مج. ) باریک شدن ، (تش. ) عضو یا اندامقیفی شکل.

funnelform

(=infundibuliform) قیفی شکل، قیف مانند.

funny

مضحک ، خنده دار، خنده آور، عجیب، بامزه .

funny bone

استخوان آرنج، شوخی، خوش مزگی.

fur

خز، جامه خزدار، پوستین ، خزدار کردن ، خز دوختن به ، باردار شدن ( زبان ).

furbelow

چین ، حاشیه چین دار، چین دادن ، چین دوختن روی.

furbish

پرداخت کردن ، پاک کردن ، جلا دادن ، تجدید کردن ، صورت تازه دادن به ، تجدید نظرکردن در.

furcate

چنگالی، شاخه شاخه ، از هم شکافته ، منشعب، منشعب شدن ، از هم شکافته شدن .

furcula

ساختمان یا عضو چنگالی شل.

furculum

ساختمان یا عضو چنگالی شل.

furfuraceous

سبوس مانند، شوره ای، سبوسی، شوره دار.

furfuraldehyde

(=furfuraldeyde) (ش. ) مایع آلدئیدی، فورفورال بفرمول CHO O H3 C4.

furious

خشمناک ، آتشی، عصبانی، متلاطم، متعصب.

furl

پیچ، پیچیدگی، پیچیدن ، پیچیدن وبالا زدن ، جمع کردن ، بدور چیزی پیچیدن ، ورتابیدن .

furlong

واحد درازا مساوی با یک هشتم میل.

furlough

مرخصی سرباز، حکم مرخصی، مرخصی دادن به ، مرخص کردن .

furnace

کوره ، تنور، تون حمام و غیره ، دیگ ، پاتیل، ( مج. ) بوته آزمایش، گرم کردن ، مشتعل کردن .

furnish

مبله کردن ، دارای اثاثه کردن ، مجهز کردن ، مزین کردن ، تهیه کردن .

furniture

اثاثه ، اثاث خانه ، سامان ، اسباب، وسائل، مبل.

furor

دیوانگی، خشم زیاد، عشق مفرط، غضب.

furore

هیجان واضطراب مسری، اضطراب عمومی.

furred

خزپوش، تهیه شده باخز، ( در مورد زبان ) باردار.

furrier

تاجر خز، خزدوز، خز فروش، پوست فروش.

furriery

تجارت خز، خرید وفروش خز، خزدوزی.

furring

خزدوزی، تخته کوبی، ( درکشتی سازی ) تخته پوشی دولا.

furrow

زمین یامزرعه شخم زده ، شیار، خط گود، شیاردار کردن ، شیار زدن ، شخم زدن .

furry

خزپوش، خز پوشیده ، خزدار، خز مانند.

further

بیشتر، دیگر، مجدد، اضافی، زائد، بعلاوه ، بعدی، دوتر، جلوتر، پیش بردن ، جلو بردن ، ادامه دادن ، پیشرفت کردن ، کمک کردن به .

furtherance

پیشرفت، تهیه وسائل، پیش بردن ، کمک ، تقویت.

furthermore

بعلاوه ، از این گذشته ، گذشته از این ، وانگهی.

furthermost

دورترین ، اقصی نقطه .

furtive

دزدکی، زیر جلی، پنهان ، نهانی، مخفی، رمزی.

furuncle

جوش، دانه ، کورک .

furunculosis

( طب ) ایجاد کورک ، تجمع چند کورک .

furunculus oreintalis

( طب ) سالک .

fury

غضب، غیظ، هیجان شدید وتند، خشم، درنده خوئی، روح انتقام، آشوب، اضطراب، شدت.

furze

(گ . ش. ) اولکس فرنگی، پروانه واران .

fuscous

تیره ، سیه فام، گندمکون .

fuse

( نظ. ) فتیله مواد منفجره ، فیوز، فتیله گذاشتن در، سیم گذاشتن ، فیوزدارکردن ، آمیختن ، ترکیب کردن یا شدن ، ذوب شدن .فیوز، گداختن ، آمیختن .

fusee

(eez=fu) (در ساعت) امرود، برآمدگی ساق پای اسب، تفنگ چخماقی، فتیله دینامیت.

fuselage

بدنه ، بدنه هواپیما.

fusibility

قابلیت ذوب.

fusible

گداختنی، زود گداز.

fusiform

دوک مانند، مخروطی.

fusil

تفنگ چخماقی سرپر، ذوب شده ، قابل ذوب.

fusile

تفنگ چخماقی سرپر، ذوب شده ، قابل ذوب.

fusileer

( سابقا) تفنگدار، سربازی که تفنگ چخماقی داشت، ( امروزه ) هنگ تفنگداران ارتشانگلیس.

fusilier

( سابقا) تفنگدار، سربازی که تفنگ چخماقی داشت، ( امروزه ) هنگ تفنگداران ارتشانگلیس.

fusillade

آتش پی درپی، شلیک متوالی، تیرباران .

fusion

ذوب، گداختگی، آمیزش.امتزاج، ائتلاف یک شرکت با شرکت دیگر، ترکیب وامتزاج.

fusionist

هواخواه اصول پیوستگی وسازش در سیاست.

fuss

هایهوی، سروصدا، نق نق زدن ، آشوب، نزاع، هایهو کردن ، ایراد گرفتن ، خرده گیریکردن ، اعتراض کردن .

fussbudget

آدم نق نقی وخرده گیر.

fussiness

نق نقی بودن ، ایراد گیری کردن .

fussy

داد وبیداد کن ( برای چیزهای جزئی )، ایراد گیر.

fustian

فاستونی نخی، سخن گزاف، بی ارزش، لفاظی.

fustigate

کتک زدن ، چوب زدن ، کوبیدن ، انتقاد کردن .

fustigation

چوب زنی، انتقاد.

fustiness

کهنگی، کفک زدگی.

fusty

بو گرفته ، کهنه ، کفک زده ، قدیمی مسلک .

futile

بیهوده ، پوچ، بی فایده ، باطل، عبث، بی اثر.

futilitarian

کسی که معتقد است کوشش بشر بی فایده وبی نتیجه است.

futility

(=futileness)، عبثی، بی فایدگی، بیهوده گی، پوچی.

futtock

تیر میان کشتی، میان چوب، میان تیر.

future

آینده ، مستقبل، بعدی، بعد آینده ، آتیه ، آخرت.

future perfect

( د. ) شامل زمان آینده نقلی که در انگلیس بصورت have will و have shall ساخته میشودونشانه خاتمه عمل در زمان آینده میباشد.

futureless

بی آتیه .

futurism

آینده گرائی، اعتقاد بوقوع پیشگوئی های کتاب مقدس، عقیده به آخرت، خیال پرستی(utopianism).

futuristic

مربوط به آینده ، پیشرو.

futurity

آخرت، عاقبت، آینده ، نسل آینده .

fuzz

کرک ، پرز، ریش تازه جوان ، کرکی شدن ، ریش ریش شدن ، کرکی کردن ، پرزدارکردن ، مست کردن ، گیج کردن .

fuzzy

کرکی، ریش ریش، پرزدار، خوابدار، تیره .

fyke

دام کیسه ای، کیسه ماهی گیری.

fyloft

صلیب شکسته (swastika).

G

g

حرف هفتم الفبای انگلیسی.

g man

نماینده مخصوص دایره بازرسی، بازرس مخصوص.

g suit

لباس مخصوص هوانوردی.

gab

پرگفتن ، گپ زدن ، (م. م. ) دروغ گفتن .

gabardine

پارچه گاباردین .

gabber

ریشخند کن ، سخریه کن ، لاف زن ، پرحرف.

gabble

سخن ناشمرده ، گپ، وراجی، صدای غاز، ناشمرده حرف زدن ، غات غات کردن (مثل غاز)، وراجی کردن .

gabbro

نوعی صخره از دسته سنگهای محترقه و آتشفشانی.

gaberdine

ردای بلند، جبه ، لباس، پوشش، گاباردین .

gaberlunzie

گدا، ولگرد.

gabfest

تجمع غیر رسمی جهت گفتگوهای عمومی، محاوره طولانی و مفصل.

gabion

سبد استوانه شکل بدون ته که از خاک پر کرده و برای جان پناه بکار میبرند.

gable

سه گوشی کنار شیروانی، دیوار کناری.

gable roof

شیروانی، پشت بام شیروانی دار.

gabled

دارای آرایش سه گوش (در ساختمان ).

gaboon

(spittoon، =cuspidor) تف دان ، سلف دان ، خلط دان .

gabriel

جبرئیل، سروش.

gaby

(=simpleton) ساده لوح.

gad

جاد فرزند یعقوب و زلفه .سیخک ، سیخ، دیلم، گوه ، نیزه ، سنان ، میله ، اندازه گیری طول، شلاق سیخی، بخدا، ترابخدا، میله زدن به ، با میله بستن ، با میخ محکم کردن ، هرزه گردی کردن .

gadabout

آدم ولگرد، سرگردان ، آواره ، دربدر.

gadarene

از سر، حلق آویز، در مخاطره .

gadfly

خر مگس، آدم مردم آزار، مزاحم.

gadget

آلت کوچک ، مکانیکی، جزئ ( اجزائ )، ابزار، اسباب، انبر.

gadgetry

وسائل کوچک مکانیکی.

gadroon

اشکال تزئینی محدب حاشیه بشقاب و ظروف قدیمی، اشکال تزئینی محدب حاشیه یقه .

gaduate

درجه دار(از دانشکده یا دانشگاه )، دیپلمه ، لیسانسیه ، فارغ التحصیل، پیمانه درجه دار، لوله مدرج، درجه دار، (درباره مالیات) مشمول مالیات تصاعدی، فارغالتحصیل شدن ، (آمر. )دوره آموزشگاهی را بپایان رساندن ، بتدریج تغییریافتن ، درجه بندی کردن ، تغلیظ کردن .

gadwall

( ج. ش. ) اردک قهوه ای و سیه فام شمال اروپا و آمریکا.

gael

مردم کوهستانی اسکاتلند، سلت های اسکاتلندی، سلتی و اسکاتلندی.

gaelic

زبان بومی اسکاتلندی.

gaff

خنده بلند، قهقهه ، قلاب یانیزه خاردار ماهی گیری، نیزه ، چنگک ، سیخک ، شوخی فریبنده ، حیله ، آزمایش سخت، انتقاد، نفرین ، تفریحگاه ارزان ، پیرمردپرحرف، گفتاربیهوده ، فریاد، باصدای بلندخندیدن ، قلابدار کردن ، گول زدن ، قماربازی کردن .

gaff topsail

بادبان سه گوش یا مربع شکل سبک .

gaffe

لغزش، اشتباه در گفتار یا کردار.

gaffer

پیر مرد روستائی، ( جلو اسم خاص ) آقا.

gag

دهان بند بستن ، پوزه بند بستن ، محدود کردن ، مانع فراهم کردن برای، شیرین کاری، قصه یا عمل خنده آور، ( طب ) دهان باز کن .

gag rule

قانون منع مباحثه و مناظره .

gaga

دیوانه ، شیفته ، دلفریفته .

gage

اندازه ، اندازه گیر، اندازه گرفتن .(.n and .vt) گرو، وثیقه ، رجز خوانی، مبارزه طلبی، گروگذاشتن ، شرط بستن ، متعهد شدن ، (.n) (=gauge) درجه ، اندازه ، وسیله اندازه گیری.

gagger

فریب دهنده ، شوخی کننده ، بذله گو.

gaggle

دسته مرغابی، جمعیت.

gagman

آدم شوخ، بذله گو، شوخی کننده ، قصه گو.

gagster

آدم شوخ، بذله گو، لطیفه گو.

gahnite

(ش. ) ماده معدنی برنگ سبز تیره بفرمول O4 Al2 Zn.

gaiety

سبک روحی، شادی، شادمانی، بشاشت، خوشدلی.

gaillardia

(گ . ش. ) گل عنبر کشمیری، عنبر کشمیری.

gaily

(gayly) با خوشحالی ز با سرور و نشاط.شوخ وشنگ ، پر جلوه ، پر زرق و برق، با روح.

gain

سود، منفعت، نفع، صرفه ، استفاده ، افزایش، بدست آوردن ، سود بردن ، فایده بردن ، پیدا کردن ، کسب کردن ، باز یافتن ، نائل شدن ، پیشرفتن ، بهبودی یافتن ، رسیدن ، زیاد شدن .سود، بهره تقویت، حصول.

gainer

نفع بر، کسیکه سود میبرد، استفاده کننده ، درختارغوان ، شیرجه از پشت.

gainful

پر منفعت.

gaingiving

(=misgiving) سوئتفاهم، اشتباه ، مشتبه سازی.

gainless

بی منفعت.

gainsay

مخالفت، انکار، انکار کردن ، رد کردن ، نقض کردن .

gainsayer

انکار کننده ، مخالف.

gait

گام، خرامش، راه رفتن ، ( در اسب ) یورتمه روی، گام برداشتن ، قدم زدن ، خرامیدن .

gaiter

پوشش روی کفش، پاتابه ، گتر.

gal

(فیزیک ) واحد شتاب برابر یک سانتی متر بر مجذور ثانیه ، دختر.

gala

خوشی، شادی، جشن و سرور، مجلل، با شکوه .

galactic

بی نهایت بزرگ ، کلان ، عظیم الجثه ، وابسته به کهکشان .

galactic noise

تشعشع رادیوئی کهکشان ، صوت پراکنی از جانب کهکشان .

galactopoiesis

شیرسازی، ترشح شیر.

galactoside

(ش. ) گالاکتوزید.

galah

طوطی کاکلی( cockatoo ) استرالیائی، ساده لوح.

galantine

خوراک سرد گوشت گوساله و جوجه و دیگر جانوران که استخوان آن را در آورده باشند.

galanty show

نمایش اشکال بوسیله سایه انداختن .

galax

(گ . ش. ) حشیشه الحلیب، علف شیر.

galaxy

(نج. ) کهکشان ، جاده شیری.

galbanum

(گ . ش. ) نوعی صمغ زرد رنگ که از گیاهی شبیه انقوزه گرفته میشود و مصرف طبی دارد.

gale

تند باد، باد، ( در دریا ) طوفان .

galea

خود، کلاه خود، (گ . ش. - ج. ش. ) خودچه ، (طب) سردرد، صداع عام.

galena

(ش. ) گالن ، سرب معدنی، سرب طبیعی.

galenic

جالینوسی.

galenical

داروی گیاهی، دوای نباتی، داروی جالینوسی.

galilean

جلیلی، وابسته به گالیله .

galilee

( با حرف کوچک ) نماز خانه کوچک نزدیک کلیسا، شهرستان جلیل در فلسطین .

galimatias

سخن بی سروته ، سخن نامفهوم، کلام غیر مفهوم.

galingale

(گ . ش. ) خولنجان ، خولنجان مصری.

galipot

صمع کاج و صنوبر، سقز.

gall

زهره ، زرد آب، صفرا، تلخی، گستاخی، زخم پوست رفتگی، سائیدگی، تاول، سائیدن ، پوست بردن از، لکه ، عیب.

gall wasp

(ج. ش. ) حشره پرده بال مازو ( از خانواده cynipidae ).

gallant

دلاور، دلیر، شجاع، عالی، خوش لباس، جنتلمن ، زن نواز، متعارف وخوش زبان درپیش زنان ، زن باز، دلاوری کردن ، زن بازی کردن ، ملازمت کردن .

gallantry

دلاوری، بهادری، رشادت، شجاعت، زن نوازی.

gallbladder

(تش. ) زهره دان ، کیسه صفرا.

galleass

کشتی بادبانی و پاروئی بزرگ قرون و .

galleon

کشتی بادبانی بازرگانی یا جنگی اسپانیولی قرن پانزدهم.

galleried

راهرو دار، دارای سرسرا، دارای اطاق نقاشی، موزه دار.

gallery

گالری، راهرو، سرسرا، سالن ، لژ بالا، جای ارزان ، اطاق نقاشی، اطاق موزه .

galleta

(گ . ش. ) چمن با دوام جنوب آمریکا و مکزیکو.

galley

کشتی پاروئی یا بادبانی قرون وسطی، ( در چاپخانه ) نمونه ستونی و صفحه بندی نشده مطالب چاپی، رانکا، رامکا، ( در کشتی ) آشپزخانه .

galley proof

( در چاپخانه ) نمونه ستونی مطالب چاپی که هنوز صفحه بندی نشده .

galley slave

غلام پاروزن ، مزدور، زحمتکش، غلام.

galley west

بویرانی، ویران ، درهم و برهم، رو بویرانی.

gallfly

(ج. ش. ) مگس مازو.

galliard

نوعی آهنگ و رنگ رقص، ( ک . ) آدم دل زنده و شاداب، دلیر، شجاع، (ز. ش. ) سنگ ریگی.

gallic

فرانسوی.

gallic acid

(ش. ) اسید گالیک ، جوهر مازو، O H2 O5 H6 C7.

gallican

اهل قبیله گل، فرانسوی.

gallicism

اصطلاحات و لغات ویژه فرانسوی، فرانسوی مآبی.

gallicize

فرانسوی مآب کردن ، فرانسوی مآب شدن .

gallicolous

مازوساز، مازوئی، موجد مازو.

galligaskins

نوعی جوراب یا پاپوش قرون و ، زنگار، ساق پوش، شلوار کوتاه ، شورت.

gallimaufry

فضولی.

gallinaceous

مربوط بماکیان ، وابسته به مرغان و پروندگان دانه خوار، ماکیانی، دانه خوار.

galling

آزاردهنده ، سوزان .

gallinipper

حشره گزنده نسبتا بزرگ ، سرخک ، ساس.

gallinule

نوعی پرنده آبزی از خانواه آبچلیک ها (Rallidae).

galliot

کرجی باری یا ماهی گیری.

gallipot

(طب ) پیاله کوچک مخصوص مرهم و دارو.

gallium

(ش. ) گالیوم، علامت Ga میباشد.

gallivant

ولگردی کردن ، عشقبازی کردن ، لاس زدن ، سفر کردن .

gallivorous

تغذیه کننده از مازو، مازو خوار.

gallmite

(ج. ش. ) کرم مازو، نوعی کرم چهار پای کوچک .

gallnut

( گ . ش. ) مازو.

gallon

گالن ، پیمانه ای برابر / لیتر.

gallonage

ظرفیت چیزی بر حسب گالن ، تعداد گالنی که ظرفی گنجایش دارد.

galloon

یراق، گلابتون .

gallop

تاخت، چهار نعل، چهارنعل رفتن ، تازیدن .

gallopade

( gallop) چهارنعل روی، چهار نعل.

gallophile

( francophile) فرانسه دوست، دوستدار اقوام گل و فرانسوی.

galloway

اسب مخصوص چهار نعل، نوعی تاتوی اسکاتلندی از نژاد گالووی.

gallowglass

دسته ای سرباز مزدور، سرباز پیاده .

gallows

دار، چوبه دار، اعدام، بدار آویزی، مستحق اعدام.

gallows bird

آدم مستحق اعدام، کسی که سرش بوی قرمه سبزی میدهد، جانی واجب الاعدام.

gallstone

سنگ زهره دان ، سنگ کیسه صفرا، سنگ مجاری صفراوی، سنگ صفرائی.

gallus

( suspenders) بند شلوار، بند جوراب.

gally

ترساندن ، وحشت زده کردن .

galoot

ملوان ، بند باز، آدم احمق.

galop

رقص نشاط انگیز قرن .

galore

فراوان ، بسیار، سرشار.

galosh

( انگلیس ) گالش، روکفشی، کفش لاستیکی.

galssy

شیشه ای، شیشه مانند، زجاجی، بیحالت، بی نور، زننده ، تیز، تند.

galumph

جست وخیز نشاط انگیز کردن .

galvanism

جریان مستقیم برق، الکتریسیته شیمیائی، معالج با جریان برق مستقیم، تماس برق بابدن .

galvanization

گالوانیزه کردن .

galvanize

با برق آب طلا یا نقره دادن به ، آب فلزی دادن ، آبکاری فلزی کردن .

galvanizer

گالوانیزه کننده .

galvanometer

کهربا سنج، برق سنج، گالوانومتر.

galvanoscope

کهربایاب.

galyak

پوست بره تودلی، قره کل.

gam

دندان ، دندان گراز یا دندان کج، دهان ، دسته شدن ، گرد آمدن ، بازدید کردن .

gambado

چکمه رکابی و ساقه بلند سواری، زنگار یا پا پیچ سوار کاری، جفتک ، رقص، گتر.

gamberel roof

نوعی شیروانی چارترک .

gambier

(gambir) (گ . ش. ) روناسیان ، درخت کاد هندی، درخت کاد اصفر.

gambir

( gambier) (گ . ش. ) روناسیان ، درخت کاد هندی، درخت کاد اصفر.

gambit

شروع بازی شطرنج، از دست دادن یکی دو پیاده در برابر تحصیل امتیازاتی، بذله ، موضوع بحث.

gamble

قمار کردن ، شرط بندی کردن ، قمار.

gambler

قمار باز.

gamboge

( گ . ش. ) نار هندی.

gambol

جست وخیز، ورجه ورجه (در رقص )، جست، جست و خیز کردن ، پرش کردن .

gambrel

پای پسین اسب، قناره ، قلاب گوشت.

gambusia

(ج. ش. ) ماهی آبنوس قسمت های نسبتا گرمسیر.

game

بازی، مسابقه ، سرگرمی، شکار، جانور شکاری، یک دور بازی، (بصورت جمع )مسابقه های ورزشی، شوخی، دست انداختن ، تفریح کردن ، اهل حال، سرحال.

game fish

ماهی مجاز برای صیادی.

game fowl

مرغ شکاری، خروس جنگی.

gamecock

خروس جنگی، (مج. ) آدم دعوائی.

gamekeeper

متصدی جانوران شکاری، قرقچی، شکاربان .

gameness

طاقت، طاقت تحمل مصائب ( pluck، endurance)، جان سختی.

gamesmanship

مهارت در بردن بازی بدون تخلف از مقررات بازی.

gamesome

شاد، دلخوش، زنده روح.

gamester

قمار باز، آدم شوخ، ورزشکار، هرزه و مهمل.

gametangium

سلول جنسی، سلول یا عضو سازنده سلول جنسی.

gamete

سلول جنسی بالغ قابل تکثیر، انگل مالاریا.

gametocyte

سلولی که تقسیم شده و از آن سلول جنسی بوجود میاید.

gametogenesis

ایجاد سلول جنسی قابل لقاح.

gametophore

سلول تغییر یافته و منشعب جنسی قابل لقاح.

gametophyte

گیاه یا نژادی از گیاه که دارای عضو جنسی تناوبی (یعنی نر وماده ) میباشد.

gamey

(gamy) پر از شکار، دارای بو و مزه گوشت شکار که نزدیک فاسد شدن باشد، بد بو، با جرات، چاشنی زده ، افتضاح آور، فاسد.

gamic

جنسی، دارای خاصیت جنسی.

gamin

بچه کوچه گرد، بچه بدذات.

gamine

دختر کوچه ، دختر ولگرد، دختر گستاخ و بیشرم، دختر هوس باز.

gaming

بازی، قمار بازی.

gamma

گاما، حرف سوم الفبای یونانی، اشعه گاما.

gamma globulin

( طب ) گاما گلوبولین .

gamma ray

( فیزیک ) اشعه گاما.

gammer

پیر زن ، پیر زن روستائی.

gammon

بازی تخته نرد، ران نمک زده و دود زده خوک ، یاوه ، مارس کردن ( درتخته نرد)، نمک زدن و دودی کردن ، لاف زدن .

gamodeme

نژاد دور افتاده یا منزوی موجود زنده .

gamogenesis

زاد و ولد جنسی، زاد و ولد از راه جفت گیری.

gamopetalous

پیوسته گلبرگ ، دارای گلبرگ پیوسته .

gamophyllous

پیوسته برگ ، دارای برگ پیوسته .

gamosepalous

پیوسته کاسبرگ ، دارای کاسبرگ پیوسته .

gamp

( انگلیس - م. م ) چتر بزرگ .

gamut

( مو. ) هنگام، گام، حدود، حیطه ، وسعت، رسائی.

gamy

( gamey) پراز شکار، دارای بو و مزه گوشت شکار که نزدیک فاسد شدن باشد، بد بو، باجرات، چاشنی زده ، افتضاح آور، فاسد.

gander

(.n) (ز. ع. ) نگاه ، نظر، (.vi and .vt) گردش کردن .( ج. ش. ) غاز نر، آدمنادان ، مرد متاهل.

gandey dancer

کارگر راه آهن ، کارگر فصلی، کارگر سیار.

ganef

دزد، حقه باز، متقلب (rascal وthief).

gang

دسته ، جمعیت، گروه ، دسته جنایتکاران ، خرامش، مشی، گام برداری، رفتن ، سفر کردن ، دسته جمعی عمل کردن ، جمعیت تشکیل دادن .

gang hook

دو یا سه قلاب ماهی گیری متصل بهم.

gang punch

منگنه دسته جمعی.

gang up

ملاقات کردن ، جمع شدن ، گرد همآمدن .

ganger

سر عمله ، مسافر پیاده ، اسب تند رو.

gangland

دنیای جنایتکاران .

gangling

( spindling، lanky) طولانی و دراز، بلند تراز حد معمول.

ganglion

گره ، (طب ) غده عصبی، غده لنفاوی، برآمدگی.

gangplank

تخته پل، سکوب قابل حمل و نقل کشتی و غیره .

gangplow

گاو آهنی که شیار های موازی ایجاد کند.

gangrel

( vagrant) ولگرد، آواره ، خانه بدوش.

gangrene

(طب ) قانقاریا، فساد عضو بر اثر نرسیدن خون ، فاسد شدن ، قانقاریا بوجود آمدن ، تباه کردن .

gangrenous

مبتلا به قانقاریا.

gangster

اوباش، اراذل، همدست تبه کاران ، گانگستر.

gangue

کلوخه سنگ ، هرزه سنگ .

gangway

تخته پل، پل راهرو، راهرو، گذرگاه .

ganister

(gannister) نوعی کوارتز پست، مخلوط کوارتز و خاک نسوز.

gannet

غاز دریای شمالی، نوعی مرغ ماهی خوار.

gannister

( ganister) نوعی کوارتز پست، مخلوط کوارتز و خاک نسوز.

ganoid

دارای فلس های سخت وبراق، سگ ماهی.

gantelope

( gantlope، gauntlet) دستکش بلند، باند برای دست، دعوت به مبارزه .

gantlet

(.n)(gauntlet) دستکش، (.vt and .n) محل تلاقی دو خط راه آهن ، تلاقی کردن .

gantline

رجه یا طنابی که برای بار کشی و آویختن لباس مورد استفاده قرار میگیرد، بندرجه .

gantlope

( gantelope، gauntlet ) دستکش بلند، باند برای دست، دعوت به مارزه .

gantry

جای چلیک ، زیر بشکه ای، حائل جراثقال.

gaol

(jail ) زندان ، محبس.

gap

شکاف.رخنه ، درز، دهنه ، جای باز، وقفه ، اختلاف زیاد، شکافدار کردن .

gap character

دخشه شکاف پر کن .

gap digit

رقمشکاف پر کن .

gape

خمیازه ، نگاه خیره با دهان باز، خلائ، خمیازه کشیدن ، دهان را خیلی باز کردن ، با شگفتی نگاه کردن ، خیره نگاه کردن .

gapeseed

مایه حیرت و خیرگی، نگاه خیره .

gapped scale

( موسیقی ) گاهی که چند نت آن حذف شده باشد.

gappy

چاک مانند، درز دار.

gar

(. interj) بخدا، سوگند ملایم، (.n) (ج. ش. ) نوعی ماهی که آرواره هائیشبیه منقار دارد، نیزه ماهی، سگ ماهی.

garage

گاراژ، در گاراژگذاردن ، پهلو گرفتن در ترعه .

garageman

گاراژ دار.

garand rifle

نوعی تفنگ نیمه خودکار.

garb

لباس، پوشاک ویژه ، کسوت، ظاهر، طرز، جامه پوشانیدن به ، لباس پوشانیدن ، طرز رفتار.

garbage

روده ، فضولات، آشغال خاکروبه ، زباله .زباله ، آشغال.

garbage collection

زباله روبی.

garbage collector

زباله روب.

garble

ضایعات، فضولات، تحریف، تحریف کردن ، الک کردن .

garbled

آشفته ، درهم.

garbler

تحریف کننده .

garboil

اغتشاش، آشفتگی، جنجال.

garcon

پیشخدمت مهمانخانه ، پسر بچه پادو (waiter).

garde manger

سرد خانه آشپز خانه ، آشپز متصدی سرد خانه .

garden

باغ، بوستان ، باغچه ، باغی، بستانی، درخت کاری کردن ، باغبانی کردن .

garden cress

( گ . ش. ) ترتیزک ، تره تیزک ، شاهی.

garden heiliotrope

(گ . ش. ) سنبلالطیب، نوعی سمنه ، خلفه ، حشفه .

garden party

گاردن پارتی.

garden variety

باغ تفرجگاه ، باغ ملی.

gardener

باغبان .

gardenia

(گ . ش. ) روناسیان ، یاسمن .

gardening

باغبانی.

garderobe

اشکاف لباس، خوابگاه .

garfish

gar =.

gargantua

( gargantuan) غول، غول پیکر، عظیم الجثه .

gargantuan

( gargantua) غول، غول پیکر، عظیم الجثه .

gargle

غرغره ، گلو شوئی، غرغره کردن .

gargoyle

ناودانی که از دیوار پیشامدگی پیدا میکند و بیشتر آنرا بصورت سر و تن انسان یاجانوریدر میآورند، راه آب، هر نوع تصویر عجیب.

garish

زننده ، دارای زرق و برق زیاد، شعله ور.

garland

گلچین ادبی، تاج گل، حلقه گل، گلبند زدن ، درحلقه گل قرار دادن .

garlic

(گ . ش. ) سیر.

garlic salt

سیر نمک ، سیر و نمک .

garment

جامه ، پوشاک ، جامه رو، رخت.

garner

انبار غله ، انبار، انبار کردن ، انباشتن ، درویدن .

garnet

نار سنگ ، لعل، حجر سیلان ، نوعی لولا یا مفصل.

garnet paper

صفحه لعل تراش، کاغذ سنباده لعل.

garnetiferous

(مع. ) لعل دار، دارای لعل، موجد لعل، لولا دار.

garnierite

( مع. ) سنگ نیکل، معدن نیکل.

garnish

آرایش دادن ، چاشنی زدن (بخوراک )، چاشنی زدن به ، آرایش.

garnishee

(حق. ) کسی که خواسته ای نزد او تامین یا توقیف باشد، تامین مدعا به کردن .

garnishment

تزئین ، آرایش، تامین خواسته ، حکم تامین مدعابه ، احضار شخص ثالث، حکمتوقیف.

garniture

(=embellishment) تزیین ، چاشنی، مخلفات.

garotte

( garrote) خفه سازی بطرز اسپانیولی، اسباب آدمخفه کنی، راهزنی بوسیله خفه کردن مردم، شریان بند.

garpike

(fish)=gar.

garret

برج دیده بانی، اطاق زیر شیروانی.

garrison

پادگان ، ساخلو، مقیم کردن ، مستقر کردن .

garrison house

پادگان ، ساخلو مستقل، پادگان مجزا.

garrison state

ایالت نظامی.

garron

یکجور اسب کوچک اسکاتلندی و ایرلندی.

garrote

( garotte) خفه سازی بطرز اسپانیولی، اسباب آدمخفه کنی، راهزنی بوسیله خفه کردن مردم، شریان بند.

garrulity

پر حرفی.

garrulous

پر حرف.

garter

بند جوراب، کش جوراب، (باحرف بزرگ ) عالی ترین نشان انگلیس بنام نشان بندجوراب، بند زدن ، کش زدن (بپا یا به جوراب ).

garter snake

(ج. ش. ) مار بی زهر زنده زای راه راه آمریکا.

garth

حیاط، محوطه ، سد یا بند ماهی گیری، تسمه .

gas

گاز، بخار، (آمر. ) بنزین ، گازمعده ، گازدار کردن ، باگاز خفه کردن ، اتومبیل رابنزین زدن .

gas chamber

اطاق گاز، محفظه اعدام با گاز.

gas fitter

فیتر یا مکانیکی که لوله های گاز و لوازمگاز منازل را نصب و تعمیر میکند.

gas log

( در بخاری ) گازسوز، جائیکه گازمیسوزد.

gas mask

ماسک ضد گاز.

gas oil

گازئیل، نفت گاز.

gas olier

شمعدان گاز سوز، لوستر گاز سوز.

gas plant

فرسنیل ، دقطامون سفید

gas station

( station filling ) پمپ بنزین .

gas trubine

توربینی که توسط گاز کار و حرکت میکند.

gas tube

لامپ گازی.

gasbag

گیسه گاز، (در هواپیما ) گاز دان ، یاوه سرا.

gasboat

قایق موتوری.

gasburner

اجاق گاز سوز.

gascon

گاسگن ، اهل gascony در فرانسه ، لاف زن .

gasconade

(bravado boasting ) لافزنی، چاخان ، یاوه سرا.

gaseous

گازی، بخاری، لطیف، گازدار، دو آتشه .

gash

زخم، بریدگی، جای زخم در صورت، آلت تناسلی زن ، مقاربت جنسی، توخالی، لاف، بد منظر، زشت، زیرک ، خوش لباس، زخم زدن ، بریدن ، شکافدارکردن ، پرحرفی کردن .

gasholder

محفظه نگاهداری گاز، محل نگهداری بنزین .

gashouse

gasworks =.

gasification

تبدیل کردن بگاز.

gasify

تبدیل به گاز کردن ، بخارکردن ، تبدیل بگاز یا بخار شدن .

gasket

بادبان بند، شراع بند، واشر چرمی، درزبند، درز گرفتن ، لائی گذاشتن .

gaskin

ران عقب اسب، (م. م. ) شلوار، زیر جامه ، جوراب، (م. ک . ) gasket.

gaslight

چراغ گاز، روشنائی گاز، گاز سوز، شعله گاز.

gasogene

ماده ای که برای ساختن آب گاز دار بکار میرود.

gasolene

گازولین ، (آمر. ) بنزین .

gasoline

گازولین ، ( آمر. ) بنزین .

gasolinic

وابسته به بنزین .

gasometer

گاز دان ، گازانبار، گاز سنج، کنتور گاز.

gasp

نفسنفس زدن ، بادهان باز دم زدن ، بریده بریده نفس کشیدن ، نفس بریده .

gasrtal

(gastric) شکمی.

gasser

گاز دار، پرسردو صدا، مضحک .

gassy

گاز دار، پر باد و بروت، پرهارت و هورت.

gast

( scare ) ترساندن ، وحشت، جانور بدون اولاد.

gastight

غیر قابل نفوذ در مقابل گاز، عایق گاز.

gastraea

(gastrea)(gastrula) رویان کیسه ای شکل ابتدائی که از دو قشر سلول تشکیل یافته .

gastrea

( gastraea)(gastrula) رویان کیسه ای شکل ابتدائی که از دو قشر سلول تشکیل یافته .

gastrectomy

(جراحی ) عمل برداشتن تمام یا قسمتی از معده .

gastric

معدی، شکمی.

gastric juice

شیره معده .

gastric ulcer

(طب ) زخممعده .

gastrin

هورمونی که موجب ترشح شیره معده میگردد.

gastritis

( طب) آماس معده ، التهاب معده ، ورم معده .

gastroenterologist

متخصص بیماریهای معده و روده .

gastroenterology

مطالعه معده و روزده و بیماریهای آن .

gastrogenic

( gastrogenous) دارای منشائ معدی، معدی.

gastrogenous

( gastrogenic) دارای منشائ معدی، معدی.

gastrointestinal

مربوط به معده و روده ، معدی و روده ای.

gastronome

(GOURMET، EPICURE) خوراک شناس، خوش خوراک ، علاقمند بغذای خوب، سلیقه در غذا.

gastronomic

وابسته به غذا و پخت وپز.

gastronomist

متخصص غذای لذیذ، ویژه گر خوراک .

gastronomy

علم اغذیه لذیذه ، خوش گذرانی، پر خوری.

gastropod

(ج. ش. ) شکم پاوران ، شکم پایان .

gastroscope

اسباب معاینه داخلی معده ، وسیله مشاهده داخل معده .

gastrovascular

(ج. ش. ) دارای فعالیت در معده ورگها.

gastrula

شکمک ، (ج. ش. ) مرحله رویانی اولیه پس از بلاستولا.

gastrulate

بشکل گاسرتولا در آمدن ، بشکل گاسترولا درآوردن .

gasworks

کارخانه گاز.

gate

دروازه .دروازه ، در بزرگ ، مدخل، دریجه سد، وسائل ورود، ورودیه .

gate crasher

میهمان ناخوانده .

gate electrode

الکترود دریچه ای.

gate tube

لامپ دریچه ای.

gatefold

نقشه تاشده در میان کتاب.

gatekeeper

دروازه بان .

gatepost

تیر چار چوب دروازه ، بازوی در، بازوی دروازه .

gateway

مدخل، دروازه .

gather

گرد آوری کردن .گرد آمدن ، جمع شدن ، بزرگ شدن ، جمع کردن ، گرد کردن ، نتیجه گرفتن ، استباط کردن .

gatherer

جمع کننده ، گرد آورنده .

gathering

گرد آوری.

gauche

خام دست، چپ دست، ناشی، کج، مایل.

gaucherie

خام دستی، ناشیگری.

gaud

(trinket، ornament) زیور آلات، کلاه برداری، نمایش پر سر وصدا و تو خالی.

gaudery

خرده ریزها، چیزهای کم بها، پیرایه های زیادی.

gaudy

زرق وبرق دار، نمایش دار، پر زرق و برق، جلف، لوس، روزشادی.

gauffer

(=goffer) چین دار یا مچاله کردن .

gauge

درجه ، اندازه ، پیمانه ، مقیاس، معیار، ضخامت ورق فلزی یا قطر سیم و غیره ، پیمانه کردن ، آزمایش کردن ، اندازه گرفتن .اندازه ، اندازه گیر، اندازه گرفتن .

gaul

اهل کشور باستانی گل، فرانسوی.

gault

(galt) قشر ضخیمی از خاک رس، با خاک رس پوشاندن .

gaum

smear، smudge =.

gaunt

لاغر، نحیف، بدقیافه ، زننده ، بیثمر، لاغرکردن ، زننده ساختن ، ویران کردن .

gauntlet

دستکش بلند، دستکش آهنی، دعوت بمبارزه .

gaur

(gore، gour) (ج. ش. ) گاو وحشی هندی.

gauss

گوس، واحد شدت میدان مغناطیسی.

gauze

تنزیب، کریشه ، تور، گازپانسمان ، مه خفیف.

gavel

باج، خراج، ربا، بهره غیر مجاز، چکش چوبیحراج کنندگان یاروسای انجمن ها، چکش حراجی.

gavelkind

تقسیم مال کسی که بی وصیت مرده بطور برابر میان پسرانش.

gavelock

نیزه ، زوبین ، اهرم آهنی، دیلم.

gavote

(gavotte) نوعی رقص سریع فرانسوی، موسیقی این رقص، تندرقصیدن ، بابک فوق رقصیدن .

gavotte

(gavote) نوعی رقص سریع فرانسوی، موسیقی این رقص، تند رقصیدن ، باسبک فوق رقصیدن .

gawk

بی خیال نگاه کردن ، احمقانه نگاه کردن .

gawkish

احمق، مات و سربهوا.

gawky

احمق، مات و سربهوا.

gawsie

(gawsy) خوش بنیه ، چاق و چله ، با نشاط، خوش نما.

gawsy

(gawsie) خوش بنیه ، چاق و چله ، با نشاط، خوش نما.

gay

خوش، خوشحال، شوخ، سردماغ، سر کیف.

gayly

(gaily) با خوشحالی ز با سرور و نشاط.

gazabo

(guy، fellow) شخص، فرد.

gaze

خیره نگاه کردن ، چشم دوختن ، زل زل نگاه کردن ، بادقت نگاه کردن ، نگاه خیره .

gazehound

(ج. ش. ) نوعی سگ شکاری.

gazelle

(ج. ش. ) بز کوهی، آهوی کوهی، غزال.

gazette

مجله ، مجله رسمی، روزنامه ، اعلان و آگهی، در مجله رسمی چاپ کردن .

gazetteer

فرهنگ جغرافیائی، مجله نویس، روزنامه نویس.

gazing stock

مایه عبرت، انگشت نما.

geap

دنده ، اسباب.

gear

دنده ، چرخ دنده ، مجموع چرخهای دنده دار، اسباب، لوازم، ادوات، افزار، آلات، جامه ، پوشش، دنده دار(یادندانه دار) کردن ، آماده کارکردن ، پوشانیدن .

gear wheel

چرخ دندانه دار، چرخ دنده .

gearbox

جعبه دنده .

gearing

دنده های ماشین .

gearshift

میله دنده ، دنده عوض کن .

gecko

(ج. ش. ) مارمولک خانگی.

gee

هی، هین (که درموقع راندن اسب و گاو گفته میشود)، صدای هی و هین کردن (برایراندن حیوان ) هین کردن ، هوس، بوالهوسی.

geek

یکی از بازیکنان بالماسکه و کارناوال که غالبا دارای ماسک منقاردار است.

geese

غازها.

geest

مواد رسوبی و ته نشین سطح زمین .

geezer

آدم عجیب و منزوی.

gehenna

جهنم، دوزخ، محبس.

geisha

رقاصه ژاپونی، گیشا، فاحشه .

gel

ژال، ماده ژلاتینی چسبناکی که در نتیجه بسته شدن مواد چسبنده بوجود میاید، ژلاتین ، دلمه شدن .

gelable

ژلاتینی شونده ، دلمه شونده .

gelatin

(gelatine) دلمه ، ژلاتینی، سریشم.

gelatine

(gelatin) دلمه ، ژلاتینی، سریشم.

gelatinization

ژلاتینه شدن .

gelatinize

تبدیل به دلمه یا ژلاتین کردن ، ژلاتین زدن به ، باژلاتین پوشاندن .

gelation

انعقاد، بستگی، بسته شدگی، سفت شدگی.

geld

اخته کردن ، بی تخمدان کردن ، محروم کردن .

gelid

بسیار سرد، یخ کرده ، کاملا سرد و بسته شده .

gelidity

سردی، بسته شدگی.

gelignite

ماده ژلاتینی و منفجره ای که از نیترو گلیسیرین میسازند، ژلیگنیت.

gem

گوهر، جواهر، سنگ گران بها، جواهر نشان کردن ، مرصع کردن .

geminate

جفت، توام، دوتا، دولا، دوقلو، جفت کردن ، توامکردن .

gemination

جفت سازی، دولائی.

gemini

(نج. ) برج جوزا، توام، دو پیکر.

gemma

(گ . ش. ) جوانه ، دکمه ، غنچه ، جرثومه ، نرمتن یا صدف گرد کوچک خوراکی، الفکه .

gemmate

غنچه دار، جوانه دار.

gemmiparous

جوانه آور، دکمه آور، جوانه دار، غنچه دار.

gemmological

(gemological) مربوط به علم گوهر شناسی.

gemmologist

(gemologist) جواهر شناس، گوهرشناس.

gemmology

(gemology) جواهر شناسی.

gemmulation

جرثومه بندی، جوانه کوچک ، ایجادموجود تازه توسط جوانه سلولی.

gemmy

گوهر مانند، پر گوهر.

gemological

(gemmological) مربوطبه علم گوهر شناسی.

gemologist

(gemmologist) جواهرشناس، گوهر شناس.

gemology

(gemmology) جواهر شناسی.

gemsbok

(buck-) (oryx ) (ج. ش. ) بز یا آهوی کوهی بزرگ افریقای جنوبی.

gemsbuck

(bok-) (oryx ) (ج. ش. ) بز یا آهوی کوهی بزرگ افریقای جنوبی.

gemstone

(مع. ) سنگ جواهر.

genbral purpose

همه منظوره ، عام منظوره .

genbraliztion

تعمیم، کلیت بخشی.

gendarme

ژاندارم، امنیه ، پلیس، پاسبان .

gendarmerie

(gendarmery) ژاندارمری، اداره امنیه .

gendarmery

(gendarmerie) ژاندارمری، اداره امنیه .

gender

(د. ) جنس، تذکیر و تانیث، قسم، نوع.

gene

(زیست شناسی ) ژن ، عامل موجود در کروموزوم که ناقل صفات ارثی است.

genealogist

شجره شناس.

genealogy

شجره النسب، شجره نامه ، نسب، سلسله ، دودمان .

geneatlogic

وابسته به شجره نامه .

genera

genus of. pl.

generable

همگانی، قابل تعمیم.قابل تولید، زایش پذیر.

general

عام، کلی.عمومی، جامع، همگانی، متداول، کلی، معمولی، همگان ، ژنرال، ارتشبد.

general ledger

معین عام.

general paresis

جنون و فلج حاصل در اثر ضایعات سیفلیسی مغز.

general practitioner

طبیب امراض عمومی، پزشک بیماریهای عمومی.

general purpose

هر کاره ، بدرد هر کاری خورنده .

general staff

ستاد ارتش.

general store

فروشگاهی که همه نوعجنسی در آن یافت میشود ولی قسمت بندی نشده .

generalissimo

فرمانده کل، سپهسالار، ژنرالیسیم.

generality

عمومیت، اظهار عمومی، نکته کلی، اصل کلی.

generalization

عمومیت دادن .

generalize

بطور عام گفتن ، عمومیت دادن (به )، عمومی کردن ، تعمیم دادن .تعمیم دادن ، کلیت بخشیدن .

generalized

تعمیم یافته ، کلی.

generally

بطور کلی، عموما، معمولا.

generalship

سرلشکری، سرتیپی، علم لشکرکشی، مدیریت، ریاست.

generate

تولید کردن ، زائیدن .زادن ، تولید کردن ، احداث کردن ، بوجود آوردن ، تناسل کردن ، حاصل کردن ، تولید نیرو کردن .

generated error

خطای تولید شده .

generating function

تابع مولد، تابع زاینده .

generation

تولید نیرو، نسل.تولید، زایش، نسل.

generative

تولیدی، نسلی.

generator

مولد، زاینده .زاینده ، زایاد، دینام، ژنراتور، مولد برق.

generatrix

(هن. ) نقطه یا خط یا سطحی که سبب احداث خط یا سطح یا جسمی میشود، احداث کننده ، (هن. ) مولد، زاینده ، زایا.

generic

نوعی، جنسی، عمومی، عام، کلی، وابسته به تیره .

generosity

بخشش، سخاوت، خیر خواهی، گشاده دستی.

generous

سخی، بخشنده ، زیاد.

genesis

پیدایش، تکوین ، تولید، طرز تشکیل، کتاب پیدایش (تورات)، پسوند بمعنیایجاد کننده .

genet

(ج. ش. ) جانور پستاندار کوچک گوشت خواری شبیه گربه زباد یا گربه معمولی.

genetic

پیدایشی، تکوینی، وابسته به پیدایش یا اصل هر چیز، مربوط به تولید و وراثت.

geneticist

نسل شناس.

genetics

علم پیدایش، شاخه ای از علم زیست شناسی که در باره انتقال وراثت(توارث) واختلافموجودات و مکانیسم آنان در اثر توارث بحث میکند، نسل شناسی.

geneva cross

( cross red) صلیب سرخ.

genial

خوش مشرب، خوش معاشرت، خوش دهن .

geniality

خوش مشربی، خوش معاشرتی.

geniculate

(geniculated) دارای زانوئی، خم شده ، خمیده .

geniculated

(geniculate) دارای زانوئی، خم شده ، خیمده .

genie

(genius، jinn) تولید کننده ، تناسلی، مربوط به اندامهای تناسلی.

genitalia

(genitals) اندامهای تناسلی.آلات تناسلی (خارجی).

genitalic

مربوط به آلت تناسلی.

genitals

(genitalia) اندامهای تناسلی.

genitive

حالت اضافه ، حالت مالکیت، حالت مضاف الیه ، ملکی مضاف الیهی.

genitourinary

وابسته به دستگاه اداری تناسلی، جهاز تناسلی وادراری.

geniture

( nativity) تولد.

genius

نابغه ، نبوغ، استعداد، دماغ، ژنی.

genocidal

مربوط به قتل عام.

genocide

کشتار دسته جمعی، قتل عام.

genotype

نوع معرف و نماینده یک جنس (ازموجودات دارای صفات مشابه ارثی).

genre

نوع، قسم، جور، طبقه ، دسته ، راسته ، جنس، طرز، طریقه .

gens

(در روم و یونان قدیم) خانواده ، تیره ، خاندان ، طایفه ، قبیله ، دسته .

gent

(fellow، man) آقا.

genteel

آقا منش، اصیل، نجیب، تربیت شده .

gentian

(گ . ش. ) جنتیانای زرد، کوشاد.

gentian violet

ویوله دوژانسین .

gentianella

(گ . ش. ) جنتیانا، کوشاد.

gentile

گوئیم، غیر کلیمی، کسیکه نه مسیحی و نه کلیمی باشد.

gentilesse

نزاکت، ادب، نجابت.

gentility

آقا منشی، بزرگی، شرافت، نجابت، اصالت.

gentle

نجیب، با تربیت، ملایم، آرام، لطیف، مهربان ، آهسته ، ملایم کردن ، رام کردن ، آرام کردن .

gentle sex

جنس لطیف، جنس زن .

gentlefolk

(gentlefolks) مردمان شریف، نجبائ.

gentleman

آقا، شخص محترم، آدم با تربیت، اصیل.

gentleman commoner

شاگرد ممتازدانشگاه آکسفورد و کمبریج که شهریه ای بیشتر ازشاگردان عادی میپردازد.

gentleman of fortune

(adventurer) نجیب زاده حادثه جو.

gentlemanlike

شایسته مرد نجیب، آقامنشانه ، مثل مردم شریف.

gentlemanly

آقا منش، نجیبانه ، از روی بزرگ منشی.

gentlewoman

بانو، خانم، زن نجیب، زن باتربیت.

gently

با ملایمت، بارامی، بتدریج.

gentrice

تربیت، نجابت، اصالت.

gentry

مردمان محترم و با تربیت، اصالت، تربیت، ادب.

genuflect

زانو خم کردن ، رکوع کردن ، سجود کردن .

genuflection

(genuflexion) سجود، خم کردن زانو.

genuflexion

(genuflection) سجود، خم کردن زانو.

genuine

خالص، اصل، اصلی، واقعی، حقیقی، درست.

genus

جنس، نوع، دسته ، طبقه ، قسم، جور، سرده .

geocentric

دارای مرکزی در زمین ، زمینی، معتقد باینکه خداوند زمین رامرکز عالم وجودقرارداده .

geochemistry

علمی که درباره ترکیب و تغییرات شیمیائی پوسته زمین بحث میکند، شیمی خاک ، زمین شیمی.

geochronology

باستان شناسی زمین ، شرح وقایع تاریخی گذشته بر مبنای اطلاعات زمین شناسی.

geochronometry

اندازه گیری زمان گذشته توسط روش های باستانشناسی ودیرینه شناسی زمین .

geode

سنگ پوکی که درون آن ازمواد بلورین یا مواد معدنی پوشیده باشد.

geodesic

(geodetic) کوتاه ترین خط ترسیم شده بین دو نقطه در روی سطح.

geodesic dome

(معماری جدید ) گنبد متشکل از سطوح هندسی.

geodesist

متخصص علممساحی.

geodesy

علم مساحی، زمین سنجی.

geodetic

( geodesic) کوتاه ترین خط ترسیم شده بین دو نقطه در روی سطح.وابسته به علم زمین پیمائی در سطح کره ، مربوط به مساحی، خط اقصر.

geoduck

(ج. ش. ) نوعی جانور نرم تن یاصدف خوراکی.

geognosy

زمین شناسی از لحاظ ساختمان و ترکیب زمین .

geographer

جغرافی دان .

geographical mile

(mile nautical) میل جغرافیائی، میل دریائی.

geography

جغرافیا، جغرافی، علم جغرافیا، شرح.

geoid

(ز. ش. ) جسم هندسی شبیه به شبه کره ، زمین وار.

geologic

(geological) وابسته به زمین شناسی.

geological

(geologic) وابسته به زمین شناسی.

geologist

زمین شناس.

geologize

در زمین شناسی کارکردن ، از نظر زمین شناسی بازرسی کردن ، مطالعه علم زمین شناسی کردن .

geology

زمین شناسی، دانش زمین شناسی.

geomagnetic

وابسته به جاذبه زمین .

geomagnetism

نیروی آهن ربائی زمین ، نیروی جاذبه زمین .

geomancy

رمل و اسطرلاب، غیب گوئی از روی خاک .

geometer

هندسه دان ، (ج. ش. )نوعی کرم درخت، کرم زمین پیما.

geometric

هندسی.

geometric mean

(ر. ) فاصله بین اولین و آخرین جمله یک تصاعد هندسی، ریشه nام، میانگین هندسی.

geometric progression

تصاعد هندسی.

geometrician

هندسه دان .

geometrid

(ج. ش. ) خانواده پروانه یا بندهای باریک بدن ، پروانه های هندسی.

geometrize

از روی قواعد هندسی کار کردن ، با قواعد هندسی درست کردن .

geometry

علم هندسه .

geomorphic

مانند کره زمین ، شبیه بزمین ، زمینی.

geomorphology

علمی که درباره برجستگی های سطح زمین وعلل پیدایش آنها بحث میکند.

geophagy

خاک خوری، گل خوری، زمین خواری.

geophysical

مربوط به ژئو فیزیک .

geophysicist

متخصص ژئوفیزیک .

geophysics

زمین فیزیک ، ژئوفیزیک ، علم اوضاع بیرونی و طبیعی زمین .

geophyte

(گ . ش. ) گیاه خاکی.

geopolitical

وابسته به جغرافیای سیاسی.

geopolitics

مطالعه نفوذ عوامل فیزیکی(چون جغرافیا و علم اقتصاد و آمار) درمشی سیاسی و سیاستخارجی کشور.

georgette

ژرژت، جرجت (نوعیپارچه حریر و ابریشمی ).

georgia pine

گرجستان کاج

georgian

گرجی، گرجستانی، اهل جرجیا.

georgic

وابسته به کشاورزی، روستائی، ترانه روستائی.

geoscience

علوم مربوط به زمین شناسی.

geostrategy

شاخه ای از فیزیک سیاسی که در باره علم لشکر کشی بحس میکند، زمین شناسی، لشکر کشی.

geostrophic

(هواشناسی )وابسته به نیروی انحنائوپیچیدگی یا انقباضیکه دراثرگردش زمین ایجادمیشود.

geotaxis

گرایشی که نیروی جاذبه زمین آنراهدایت میکند، زمین گرائی.

geotectonic

مربوط به مبحث ساختمان و تشکیلات صخره های پوسته زمین .

geothermal

(geothermic) وابسته به حرارت مرکزی زمین .

geothermic

(geothermal) وابسته به حرارت مرکزی زمین .

geotropism

الکتروتروپیسم، (گ . ش. ) رشد و نمو گیاه تحت تاثیر قوه جاذبه زمین ، زمین گرائی.

geraniol

(ش. ) گرانیول، الکل اشباع شده مایع و معطر.

geranium

(گ . ش. ) شمعدانی عطری، گل شمعدانی.

gerardia

(گ . ش. ) جنس علف بواسیر یا خنازیر.

gerbera

(گ . ش. ) گیاهان سر بره و کلب جهنم.

gerbil

(gerbille) (ج. ش. ) موش صحرائی، موش بیابانی، یربوع.

gerbille

( gerbile) (ج. ش. ) موش صحرائی، موش بیابانی، یربوع.

gerent

مدیر، حاکم، اداره کننده ، حامل.

gerfalcon

شاهین کوچک

geriatric

مربوط به پیری.

geriatrician

(geriatrist) متخصص (ویژه گر ) امراض دوران پیری.

geriatrics

پیرپزشکی، رشته ای از علم طب که درباره امراض دوران پیری و افراد پیر بحث میکند، مبحثامراض پیری.

geriatrist

(geriatrician) متخصص (ویژه گر ) امراض دوران پیری.

germ

میکرب، جنین ، اصل، ریشه ، منشائ.

germ cell

سلول نطفه ، سلول تخم.

germ layer

یکی از طبقات سلول ابتدائی جنین پس از تکمیل مرحله گاسترولا.

germ plasm

قسمت قابل توارث نطفه .

germain

(german) اولاد عمه وعمو، عمو زاده ، وابسته نزدیک ، (German، Germain) آلمانی.

german

(germain) اولاد عمه وعمو، عمو زاده ، وابسته نزدیک ، (Germain، German) آلمانی.

german measles

سرخجه ، سرخجه آلمانی.

german shepherd

(ج. ش. ) سگ پلیس، سگ راهنما، سگ گرگ .

germander

(گ . ش. ) کماذریوس، سیزاب.

germane

وابسته ، مربوط، منتسب، خویش و قوم.

germanic

آلمانی، ژرمنی، توتونیک ، وابسته به آلمان .

germanism

طرفداری از آلمان ، آلمان گرائی، اصطلاحات ویژه زبان آلمانی.

germanist

دانشمند فرهنگ و زبان آلمانی.

germanium

(ش. ) ژرمانیوم، نوعی عنصر شبه فلز.

germanization

آلمانی شدن .

germanize

آلمانی کردن ، آلمانی ماب کردن .

germany

آلمان .

germicidal

وابسته به میکرب کشی.

germicide

نطفه کش، میکرب کش، ضد باکتری.

germinal

نطفه ای، تخمی، جرثومه ای، بدوی، اصلی، جنینی.

germinal area

قسمتی از پلاستودرم که جنین اصلی مهره داران را تشکیل میدهد.

germinant

رویان ، جوانه زننده ، سبز شونده .

germinate

جوانه زدن ، شروع به رشد کردن ، سبز شدن .

germination

رویش، جوانه زنی، سبز شدن .

germinative

وابسته به رویش تخم.

gerontocracy

حکومت سالخوردگان .

gerontological

وابسته بامراض پیری.

gerontologist

متخصص امراض پیری.

gerontology

رشته ای از علومکه درباره پیری و مسائل مربوط به سالخوردگان بحث میکند، علم پیری شناسی.

gerontomorphosis

پیر نژادی، پیر شدگی نژاد.

gerrymander

تقسیم حوزه های انتخاباتی و غیره بطور غیر عادلانه ، بطور غیر عادلانه تقسیم کردن .

gerund

(د. )اسمی که از اضافه کردن (ing) باخرفعل بدست میاید، اسم مصدر، اسم فعل.

gesso

بتونه ، زاموسقه ، سطح پوشیده از بتونه .

gest

(geste) حرکت، کار نمایان ، هم صحبت، رفتار، قیافه ، اشاره .

gestalt

تشکیل و ترکیب چندعامل یا پدیده فیزیکی وحیاتی و روانشناسی برای انجام کار واحدو دست داده جزئی از کل شوند، معین بطوریکه اجزائ آن خواص مختصه خودراازطرح و یا شکلی که از این ترکیب بدست آید.

gestalt psychology

(روانشانسی ) مطالعه قوه ادراک و رفتار از نقطه نظر واکنش شخصی در برابر امورکلی.

gestapo

(درآلمان نازی ) گشتاپو، سازمان پلیس مخفی.

gestate

در شکم داشتن ، آبستن بودن ، حمل کردن .

gestation

آبستنی، بارداری، حاملگی، وابسته بدوران رشد تخم یا نطفه .

geste

(gest) حرکت، کار نمایان ، هم صحبت، رفتار، قیافه ، اشاره .

gesticulate

با سر و دست اشاره کردن ، ضمن صحبت اشارات سر و دست بکار بردن ، باژست فهماندن .

gesticulation

اشاره با سر و دست.

gesticulative

وابسته به اشاره با سرو دست.

gesticulator

اشاره کننده با سر و دست.

gesture

اشاره ، حرکت، اشارات و حرکات در موقع سخن گفتن ، وضع، رفتار، ژست، قیافه ، ادا.

get

تحصیل شده ، کسب کرده ، بدست آمده ، فرزند، بدستآوردن ، فراهم کردن ، حاصل کردن ، تحصیل کردن ، تهیه کردن ، فهمیدن ، رسیدن ، عادت کردن ، ربودن ، فائق آمدن ، زدن ، (درمورد جانوران ) زایش، تولد.

get away

(getaway) آغاز، گریز، فرار، برو، دور شو، گمشو.

get by

نگه داری کردن ، ازشکست و یا حادثه جلوگیری کردن ، پیش رفتن ، مخفیانه پیشروی کردن .

get on

سوار شدن (بر)، پیش رفتن ، کار کردن ، گذران کردن ، گذراندن .

get up

درست شدن ، برخاستن ، بلند شدن ، برخاست.

getatable

(accessible ) قابل دسترس، توفیق یافتنی.

getaway

(away get) آغاز، گریز، فرار، برو، دورشو، گمشو.

getter

دریافت کننده ، گیرنده ، یابنده .

geum

(avens) (گ . ش. ) بیخ شب بو.

gewgaw

بازیچه ، چیز قشنگ بی مصرف، چیز جزئی، چیز ناقابل.

geyser

آبفشان ، چشمه آبگرم، چشمه جوشان آب گرم و معدنی، آتشفشان ، فوران تند وناگهانی داشتن یا کردن ، فوران کردن .

geyserite

نوعی سنگ سیلیسی رسوبی، آبفشانسنگ .

gharry

گاری، درشکه .

ghastful

(frightful) هولناک .

ghastly

ترسناک ، هولناک ، مخوف، شوم، رنگ پریده .

ghat

( ghaut) گردنه ، رشته ، سلسله ، سلسله کوه ، پلکان .

ghaut

( ghat) گردنه ، رشته ، سلسله ، سلسله کوه ، پلکان .

ghee

(ghi) روغن ، کره آب کرده .

gherkin

(گ . ش. ) خیار ریز، خیار ترشی (anguria cucumis).

ghetto

محله کلیمی ها (مخصوصا در ایتالیا )، محل کوچکی از شهر که محل سکونتاقلیت هااست.

ghettoization

تبدیل بمحله اقلیت ها یا فقرا کردن .

ghettoize

تبدیل کردن به محله اقلیت ها و فقرا.

ghi

(ghee) روغن ، کره آب کرده .

ghillie

(درنواحی کوهستانی اسکاتلند ) نوکریکیاز روسای کوهستانی، ملازم، خادم، پادوئی کردن ، (gilly، gillie).

ghost

شبح، روح، روان ، جان ، خیال، تجسم روح، چون روح بر خانه ها و غیره سرزدن .

ghost dance

رقص ارواح.

ghost town

شهر متروک .

ghost word

لغت غیر مستعمل، کلمه غیر مصطلح.

ghost writer

کسیکه بجای دیگران چیز مینویسد.

ghostlike

(ghosty)شبح مانند، روح مانند.

ghostwrite

بنام شخص دیگری نوشتن .

ghosty

(ghostlike)شبحمانند، روح مانند.

ghoul

غول (فارسی است ).

giant

آدم غول پیکر، نره غول، غول، قوی هیکل.

giant star

(نج. ) ستاره بزرگ و درخشان .

gib

قلاب، پشت بند، میخ، گوه ، گربه نر، پیر زن ، باپشت بند و میخ یا گوه محکم کردن ، با قلاب محکم کردن ، گربه صفت بودن .

gibber

تند و ناشمرده سخن گفتن ، دست و پا شکسته حرف زدن ، ور زدن ، سخن تند و ناشمرده .

gibberish

حرف شکسته ونا مفهوم.نامفهوم، قلمبه سولمبه .

gibbet

صلابه ، چوبه دار، بدار آویختن ، رسوا کردن .

gibbon

(ج. ش. ) میمون دراز دست.

gibbosity

(swelling، protuberance ) قوز، پیش آمدگی، بر آمدگی.

gibbous

بر آمده ، محدب، گرده ماهی، گوژپشت.

gibe

سخن طعنه آمیز گفتن ، طنز گفتن ، دست انداختن ، باطعنه استهزائ کردن .

giber

طعنه زن ، طنز گو.

giblet

احشائ خوراکی مرغ خانگی و غیره (ازقبیل دل و جگر)، (بصورت جمع) خرده ریز، جزئی.

gibraltar

جبل الطارق.

gid

سرگیجه گوسفند و امثال آن ، گیج، احمق.

giddap

( در فرمان دادن به اسب ) جلو برو، تند تر برو.

giddy

گیج، بی فکر، دوار، مبتلا به دوار سر، متزلزل.

gift

بخشش، پیشکشی، پیشکش، نعمت، موهبت، استعداد، پیشکش کردن (به )، بخشیدن (به )، هدیه دادن ، دارای استعداد کردن ، ره آورد، هدیه .

gift wrap

( هدیه ای را ) بسته بندی کردن ، در کاغذ بسته بندی روبان دار پیچیدن .

gig

هر چیز چرخنده ، درشکه تک اسبه که دو چرخ دارد، نوعی کرجی پاروئی یابادبانی، نیزه ، (م. م. )فرفره ، چیز غریب وخنده دار، آدم غریب، شوخی، خنده دار، نیزه ماهی گیری، قایق پاروئی سریعالسیر، با زوبین ماهی گرفتن ، سیخ زدن ، کردن ، خوابدارکردن .

gigacycle

هزار میلیارد چرخه ، گیگا چرخه .

gigaheriz

گیگا هرتز.

gigantesque

غول آسا، شایان ، غول یا شخص بسیار بلند.

gigantic

غول پیکر.

gigantism

غول پیکری، رشد غیر عادی.

gigas

(گ . ش. ) دارای ساقه ضخیم تر، رویش بلند تر، برگهای ضخیم تر و تیره تر.

giggle

با خنده اظهار داشتن ، با نفس بریده بریده (دراثرخنده )سخن گفتن ، ول خندیدن .

gigolo

جوان جلف، ژیگولو، شیک .

gigot

ران گوسفند و غیره که پخته باشد، ژیگو.

gila monster

(ج. ش. ) سوسمار قوی هیکل و بزرگ .

gild

زر اندود کردن ، مطلا کردن ، تذهیب کردن .

gill

(.vi.vt.n) دستگاه تنفس ماهی، جویبار، نهر کوچک ، گوشت ماهی، پیمانه ای برای شراب، نصف پینت pint، دخترجوان ، آبجو، تمیزکردن ماهی، روده (ماهی را) در آوردن ، استطاله زیرگلوی مرغ، (gill) sweetheart، =girl.

gill slit

شکاف دستگاه تنفس ماهی، شکاف برانشی.

gillie

(درنواحیکوهستانی اسکاتلند)نوکر یکی ازروسای کوهستانی، ملازم، خادم، پادوئی کردن ، (ghillie، gilly).

gilly

(در نواحی کوهستانیاسکاتلند)نوکر یکی ازروسای کوهستانی، ملازم، خادم، پادوئی کردن ، (ghillie، gillie).

gillyflower

(گ . ش. ) گل میخک .

gilt

مطلا، زراندود، طلائی، آب طلا کاری.

gilt edge

لب طلائی، ممتاز، مقدم، درجه اول، بهترین .

gimbal ring

اسبابی که برای تراز نگاهداشتن قطب نما و چیزهای دیگر در دریا بکار میرود، (gimbals).

gimbals

اسبابی که برای تراز نگاهداشتن قطب نماو چیزهای دیگر در دریا بکار میرود، (ring gimbal).

gimcrack

چیز قشنگ و کمبها، بازیچه ، ارزان ، قشنگ و بی مصرف، عروسک ، تصور واهی، نخودهرآش.

gimlet

مته ، پر ماه ، سوراخ کننده ، گردبر، سوراخ کردن ، مته کردن .

gimmal

نوعی حلقه انگشتر، مفصل، لولا، ساخته شده از حلقه های تودرتو، متشکلازقطعات مرتبط.

gimmick

اسبابی که در قمار بازی وسیله تقلب و بردن پول از دیگران شود، حیله ، تدبیر.

gimp

حمایل، نوعی ریسمان ماهی گیری.

gin

ماشین پنبه پاک کنی، جرثقیل پایه دار، افزار، ماشین ، حیله و فن ، عرق جو سیاه ، جین ، گرفتارساختن ، پنبه را پاک کردن .

gin rummy

نوعی بازی رامی مخصوص دو نفر.

ginger

(گ . ش. ) زنجبیل، تندی، حرارت، زنجبیل زدن به ، تحریک کردن .

ginger ale

نوعی نوشابه غیر الکلی گاز دار.

ginger beer

نوشابه شیرین گاز داریکه زنجبیل دارد.

gingerly

محتاط، با کمروئی.

gingersnap

نوعی نان شیرینی ترد زنجبیل دار.

gingery

زنجبیلی.

gingham

نوعی پارچه پنبه ای یا کتانی.

gingiva

(gum) لثه .

gingivitis

(طب ) آماس و التهاب لثه دندان ، ورم لثه .

gingko

(ginkgo) (گ . ش. ) ژنگو، شجرالمعبد، درخت چهل سکه .

gink

guy، =person.

ginkgo

(gingko) (گ . ش. ) ژنگو، شجرالمعبد، درخت چهل سکه .

ginseng

(گ . ش. ) درخت جنسه یاجنسان .

gipsy

(gypsy) کولی.

giraffe

(ج. ش. ) زرافه .

girandole

نوعی آتشبازی چرخنده ، چرخ فلک .

girasol

(girasole) (مع. ) عین الشمس، عین الهر، گل آفتاب پرست.

girasole

(girasol) (مع. ) عین الشمس، عین الهر، گل آفتاب پرست.

gird

ضربه شدید، اظهارنظر شدیدوتند، حلقه ، کمربند بستن ، بستن ، احاطه کرده ، محاصره کردن ، نیرومندکردن ، آماده کردن ، محکم کردن .

girder

تیر آهن ، شاه تیر، شاهین ترازو.

girdle

کمربند، کمر، کرست، حلقه ، احاطه کردن ، حلقه ای بریدن .

girdler

کمربند ساز، محاط (ج. ش. ) حشره ای که پوست درختان را بطور کمربندی سوراخ میکند.

girgerbread

نان زنجبیلی، نوعی نان شیرینی که زنجبیل دارد.

girl

دختر، دختربچه ، دوشیزه ، کلفت، معشوقه .

girl friday

دستیار زن ، معاون زن ، زن کار آمد و لایق.

girl guide

(انگلیس ) عضو پیشاهنگی دختران ، دختر پیشاهنگ .

girlhood

دختری.

girlie

(girly) دختر، دختر وار، دخترانه ، غیربالغ، خام و بچگانه .

girlish

دختروار.

girly

( girlie) دختر، دختر وار، دخترانه ، غیر بالغ، خاموبچه گانه .

girt

با تنگ محکم کردن ، محاصره کردن .

girth

تنگ اسب، محیط، قطر شکم، ابعاد، تنگ بستن ، بست، بست آهنی وچرمی، باتنگ بستن ، دور گرفتن .

gisarme

نوعی تبر جنگی، تبر زین .

gist

جان کلام، ملخص، لب کلام، نکته مهم، مطلب عمده ، مراد.

gittern

سه تار، گیتار.

give

واگذار کردن ، دادن (به )، بخشیدن ، دهش، دادن ، پرداخت کردن ، اتفاق افتادن ، فدا کردن ، ارائه دادن ، بمعرض نمایش گذاشتن ، رساندن ، تخصیص دادن ، نسبت دادن به ، بیان کردن ، شرح دادن ، افکندن ، گریه کردن .

give back

پس دادن ، مسترد کردن .

give in

تسلیم شدن .

give off

بیرون دادن .

give out

بیرون دادن ، پخش کردن ، توزیع کردن ، کسر آمدن ، تمام شدن ، اعلان کردن .

give over

دست کشیدن از، ترک کردن ، واگذار کردن ، واگذاردن .

give up

منصرف شدن ، ول کردن ، ترک کردن ، تسلیم کردن ، دست برداشتن از.

giveaway

دست بدست دادن عروس و داماد، بخشیدن ، فاش کردن ، بذل.

given

معین ، داده ، معلوم، مفروض، مسلم، مبتلا، معتاد datum.

given name

name christian =.

giver

دهنده .

gizmo

gadget = gismo، .

gl

مخفف issue general (آمر. )ملزومات ارتش، تدارکات ارتش، سرباز.

glabella

برآمدگی پیشانی میان دو ابرو.

glabrescent

(گ . ش. ) گیاهی که در جوانی کرکدار ودربلوغ بدون کرک وصاف میشود، صاف و بیمو، طاس.

glabrous

بیمو، صاف، بدون کرک ، طاس.

glace

صاف، براق، نرم، پوشیده ازشکر، لعابدار، ماده صاف و براق، دسر سردو یخ بسته ، شربت سرد، بستنی.

glacial

یخبندان .

glaciate

یخ بستن ، منجمد شدن ، منجمد کردن ، یخ زدن ، با برف یا یخ پوشاندن .

glaciation

یخ بستن ، انجماد.

glacier

یخ رود، برف رود، توده یخ غلتان ، رودخانه یخ، یخچال طبیعی.

glaciology

علمی که در باره تجمع برف و یخ و انجماد در دوره های یخبندان بحث میکند، برف رود شناسی، یخبندان شناسی.

glacis

سرازیری ملایم، شیب، حصار یا مانع محافظ.

glad

خرسند، خوشحال، شاد، خوشرو، مسرور، خوشنود.

glad hand

خوشامد گوئی صمیمانه ، خوشامد گرم، درود گرم.

gladden

خوشنود کردن ، خرسند کردن ، خوشحال کردن ، شاد شدن .

glade

سبزه میان جنگل، فضای میان جنگل، خیابان یا کوچه جنگل، درختستان ، بیشه .

gladiator

گلادیاتور، پهلوان از جان گذشته .

gladiola

(gladiolus )(گ . ش. ) زنبقی ها، سوسن ، زنبق، گلایول.

gladsome

خوشی آور، مسرور، شادمان .

gladstone

نوعی کیف سبک سفری، نوعی شراب ارزان .

glaikit

giddy، foolish.

glair

(glaire) سفیده تخم مرغ، سفیده ، لعاب، (لعاب و غیره ) مالیدن به .

glaire

(glair) سفیده تم مرغ، سفیده ، لعاب، ( لعاب و غیره ) مالیدن به .

glaive

broadsword، sword.

glamor

( glamour) طلسم، جادو، فریبندگی، دلیری، افسون ، زرق و برق.

glamorization

پر زرق و برق و فریبا نمودن .

glamorize

(ezglamouri) فریبا نمودن ، طلسم کردن ، پر زرق و برق کردن .

glamorous

فریبنده ، طلسم آمیز، مسحور کننده .

glamour

( glamor) طلسم، جادو، فریبندگی، دلیری، افسون ، زرق و برق.

glance

برانداز، برانداز کردن ، نگاه ، نگاه مختصر، نظراجمالی، مرور، نگاه مختصرکردن ، نظر اجمالی کردن ، اشاره کردن ورد شدن برق زدن ، خراشیدن ، به یک نظر دیدن .

glancing

اجمالی، زود گذر.

gland

غده ، هر عضو ترشح کننده ، دشبل، غده عرقی، حشفه مرد، بظر زن .

glanders

مشمشه ، بیماری مسری اسب و انسان ، سراجه ، کتو.

glandular

غده وار، غده ای، وابسته به غده ، دشبل وار.

glans

(گ . ش. ) بلوط، شکل بلوطی، میوه گیاه .

glare

درخشندگی زیاد، روشنائی زننده ، تابش خیره کننده ، تشعشع، خیره نگاه کردن .

glarnig

مشعشع.

glary

دارای تشعشع.

glass

شیشه ، آبگینه ، لیوان ، گیلاس، جام، استکان ، آئینه ، شیشه دوربین ، شیشه ذره بین ، عدسی، شیشه آلات، آلت شیشه ای، عینک ، شیشه گرفتن ، عینک دار کردن ، شیشه ایکردن ، صیقلی کردن .

glass eye

(بصورت جمع ) عینک ، چشم شیشه ای، چشم مصنوعی.

glass eyed

کور، بی حالت.

glass snake

(ج. ش. ) نوعی سوسمار مخصوص آمریکای جنوبی.

glass wool

پشم یا براده شیشه ، پشمشیشه ، توده ای از رشته های شیشه ای که بعنوان عایقگرما یا در تصفیه هوا بکار میرود.

glassblower

شیشه گر.

glassful

مظروف یک لیوان ، بقدر یک لیوان .

glasshouse

(greenhouse) گلخانه .

glassine

نوعی کاغذ نازک شفاف یا نیمه شفاف که هوا یا روغن از آن نمیتواند عبور کند، کاغذ شیشه نما.

glassmaker

شیشه ساز.

glassman

شیشه فروشی، تاجر شیشه ، شیشه ساز.

glassware

شیشه آلات، بلور آلات، ظروف شیشه .

glasswork

شیشه سازی، شیشه آلات، بلور آلات.

glassworker

بلور ساز، شیشه ساز.

glasswort

(گ . ش. ) علف شوره ، رازیانه آبی.

glauber salt

(salt glaubers) (مع. ) سولفات سدیم، سولفات دوسود.

glauber's salt

(salt glauber) (مع. ) سولفات سدیم، سولفات دوسود.

glaucoma

(طب ) آب سبز، آب سیاه ، کوری تدریجی.

glauconite

(مع. ) سیلیکات آبدار آهن و پتاسیم غیر خالص.

glaucous

دارای رنگ سبز مایل به زرد.

glaze

لعاب، لعاب شیشه ، مهره ، برق، پرداخت، لعابیکردن ، لعاب دادن ، براق کردن ، صیقل کردن ، بینور و بیحالت شدن (درگفتگویازچشم).

glazier

شیشه بر، شیشه گر.

gleam

نور ضعیف، پرتو آنی، سوسو، (مج. ) تظاهر موقتی، نور دادن ، سوسو زدن .

gleamy

کم نور، سوسوزن .

glean

خوشه چینی کردن ، اینسو آنسو جمع کردن .

gleanings

خوشه چینی کردن ، ریزه ، فراری، ته مانده درو، ریزه ، باقی.

glebe

زمین وقف، (درشعر ) زمین ، خاک .

glede

(ج. ش. ) انواع پرندگان یا مرغان شکاری مخصوصا زغن یا چالاقان .

glee

شادی، خوشحالی، سرور و نشاط، خوشی، ساز و نواز، اسباب موسیقی، زیبائی، کامیابی.

glee club

کلوب یا باشگاه آواز و سرود.

gleed

اخگر، خاکستر گرم، زغال سرخ.

gleeful

خوشحال، شاد.

gleeman

(minstrel) نقال، حماسه خوان .

gleesome

(gleeful ) خوشحال، مسرور.

gleization

تشکیل خاک رس (gely)، تبدیل به خاک رس.

glen

دره کوهستانی، مسیر رودخانه ، دره تنگ .

glengarry

نوعی کلاه شبیه کلاه بره که کوهستانی های اسکاتلند بسر میگذارند.

gley

خاک رس چسبناک و خاکستری مایل به آبی.

gliadin

چسب نشاسته ، قسمت چسبناک و لزج گلوتن .

glib

روان ، سلیس، چرب زبان ، زبان دار، لیز، لاقید.

glide

سر خوردن ، خرامش، سریدن ، آسان رفتن ، نرم رفتن ، سبک پریدن ، پرواز کردن بدون نیروی موتور، خزیدن .

glider

هواپیمای بی موتور.

glim

درخشندگی، روشنی، درک جزئی، نور شمع، نگاه اجمالی کردن .

glimmer

روشنائی ضعیف، نور کم، درک اندک ، خرده ، تکه ، کور کوری کردن ، سوسو زدن ، با روشنائی ضعیف تابیدن .

glimpse

نگاه کم، نگاه آنی، نظر اجمالی، نگاه سریع، اجمالا دیدن ، بیک نظر دیدن ، اتفاقا دیدن .

glint

برق، تلالو، تابش، ظهور آنی، زودگذر، تابیدن ، درخشیدن ، درخشانیدن ، تابانیدن .

glissade

سرازیری و شیب مناسب، سر خوردن ، سرخوردن در بالت.

glisten

درخشیدن ، برق زدن ، جسته جسته برق زدن .

glister

(glisten) درخشیدن ، برق زدن .

glitter

تابش، تلالو، درخشندگی، درخشش، براق شدن ، برق زدن ، درخشیدن .

glittery

درخشان ، پر تلالو.

gloam

( twilight) غروب.

gloaming

(dusk، twilight) غروب، تاریک و روشن .

gloat

نگاه از روی کینه و بغض، نگاه عاشقانه و حاکی از علاقه ، نگاه حسرت آمیز کردن ، خیره نگاه کردن .

glob

ذره کوچک ، قطره کوچک ، گلبول، کره کوچک ، قطره ، لکه .

global

سراسری.کروی، جهانی.

global reference

ارجاع سراسری.

global variable

متغیر سراسری.

globe

کره ، گوی، حباب، زمین ، کره خاک ، کروی کردن ، گرد کردن .

globe trotter

جهانگرد، سیاح.

globe trotting

جهانگردی.

globeflower

(گ . ش. ) گیاهی از تیره آلاله واز جنس آلالگان (trollius).

globin

گلوبین یا پروتئین بی رنگ .

globoid

(spheroid) کروی.

globosity

کرویت.

globular

کروی، گرد، گوی مانند، گلبولوار.

globule

جسم کوچک کروی، گلبول، گویچه خون .

glochidial

(glochidiate) (گ . ش. ) خاری، خار دار، نوک تیز، دارای مو.

glochidiate

(glochidial) (گ . ش. ) خاری، خار دار، نوک تیز، دارای مو.

glochidium

(گ . ش. ) موها یا کرکهای نوک تیز، خار، (ج. ش. ) نوزاد نوعی صدف دو کپه ای.

glockenspiel

نوعی آلت موسیقی، سنتور.

glom

ربودن ، برداشتن ، نگریستن .

glom on to

(ز. ع. ) تصرف کردن ، کش رفتن .

glomerate

( conglomerate، agglomerate) اختلاط، کلوخه شده .

glomeration

اختلاط، توده شدن .

glomerulate

کلاله ای، خوشه ای، تنظیم شده در خوشه های کوچک .

glomerule

گلومرول، خوشه متراکم از مویرگهای کوچک و بافت های حیوانی و غیره ، خوشه ، دسته ، گلوله رگ .

gloom

تاریکی، تیرگی، تاریکی افسرده کننده ، ملالت، افسردگی، دل تنگی، افسرده شدن ، دلتنگ بودن ، عبوس بودن ، تاریک کردن ، تیره کردن ، ابری بودن (آسمان ).

gloomy

تاریک ، تیره ، افسرده ، غم افزا.

gloria

حمد، تسبیح، تمجید، حلقه نور.

glorification

تجلیل، تکریم.

glorifier

تکریم و تجلیل کننده .

glorify

جلال دادن ، تجلیل کردن ، تکریم کردن ، تعریف کردن (از)، ستودن ، ستایش کردن .

glorious

مجلل، عظیم، با شکوه ، خیلی خوب.

glory

جلال، افتخار، فخر، شکوه ، نور، بالیدن ، فخر کردن ، شادمانی کردن ، درخشیدن .

gloss

(.vt and .n) نرمی، صافی، براقی، جلا، جلوه ظاهر، برق انداختن ، صیقل دادن ، (.vi and .vt and .n) شرح، تفصیل، توضیح، تفسیر، تاویل، سفرنگ ، حاشیه ، فهرست معانی، تاویل کردن ، حاشیه نوشتن بر.

glossa

زبان ، ساختمان یا عضو زبانی شکل (حشرات ).

glossarist

کسی که در پایان کتابی فهرست یا فرهنگی برای لغات دشوار آن تهیه میکند، مفسر، شارح.

glossary

واژه نامه .فرهنگ لغات دشوار، فرهنگ لغات فنی، سفرنگ ، فهرست معانی، فهرست لغات.

glossina

(tsetse) پشه تسه تسه .

glossopharyngeal

(تش. ) زبانی حلقی، مربوط به زبان و حلق.

glossy

جلا دار، براق، صیقلی، صاف، خوش نما.

glottal

وابسته بدهانه حنجره ، مربوط به دهانه نای.

glottis

چاکنای، دهانه حنجره ، فاصله بین تارهای صوتی.

glottochronology

مبحث مطالعه سیر تکامل زبانهای مختلف.

glove

دستکش.

glove compartment

جعبه کوچک مخصوص آچار و غیره در جلو اتومبیل، جعبه داش بورد.

glover

دستکش ساز.

glow

تابیدن ، برافروختن ، تاب آمدن ، قرمز شدن ، در تب و تاب بودن ، مشتعلبودن ، نگاه سوزان کردن ، تابش، تاب، برافروختگی، محبت، گرمی.

glower

خیره نگاه کردن ، اخم کردن ، نگاه خیره ، اخم، تروشروئی.

glowworm

(ج. ش. ) کرم شب افروز، کرم شب تاب، چراغک .

gloxinia

(گ . ش. ) نوعی گیاه مخوص برزیل.

gloze

(gloss) تفسیر کردن ، خدعه زدن ، چاپلوسی کردن ، عیب پوشی.

gluconate

نمک اسید گلوکونیک .

gluconic acid

(ش. ) اسید گلوکونیک ، O7 21H C6.

glucose

(ش. ) گلوکز، O7 21H C6.

glucoside

(ش. ) گلوکزید.

glue

چسب، سریش، چسباندن ، چسبیدن .

glum

افسرده ، کدر، رنجیده ، ملول، اوقات تلخ.

glumaceous

(گ . ش. ) پوست دار، غلاف دار.

glume

(گ . ش. ) پوست، غلاف، پوشینه .

glumiferous

غلاف آور.

glut

پر کردن ، اشبائ کردن ، پر خوردن .پرخوری، پری، عرضه بیش از تقاضا، (طب ) زیادی خون ، اشباع، پاره آجر، سیر کردن ، اشباع کردن ، با حرص و ولع خوردن .

glutamate

(ش. ) نمک اسید گلوتامیک .

glutamic acid

(ش. ) اسید گلوتامیک ، NO4 H9 C5.

glutamine

(ش. ) گلوتامین ، O3 N2 01H C5.

gluteal

سرینی.

gluten

موم اندر آب، ماده چسبنده گندم، چسب، سریشمی که از شاخ واستخوان بدست میاید.

gluteus

(تش. ) یکی از سه عضله سرینی که برای حرکت دادن ران بکار میرود، ماهیچه سرین ، سرین ، کفل.

glutton

آدم پر خور، شکم پرست، دله .

gluttonize

پر خوردن ، شکم پرستی کردن .

gluttonous

پر خور.

gluttony

شکم پرستی.

glycerin

(=glycerol) گلیسیرین .

glycerinate

گلیسرین زدن ، گلیسرین مالیدن .

glycerine

(=glycerol) گلیسیرین .

glycerol

گلیسیرین .

glycogenesis

تشکیل مواد قندی از مولکولهای غیر نشاسته مانند پرتئین و چربی.

glyph

علامت یا نشان حجاری شده .

gnarl

پیچ دادن ، گره دار کردن ، (چوب )گره درخت یا چوب، غرولند، زوزه .

gnash

دندان قرچه کردن ، دندان بهم فشردن (از خشم )، بهم فشردن ، بهم سائیدن .

gnat

(ج. ش. ) پشه ، حشره دو بال.

gnathal

(gnathic) آرواره ای، فکی، وابسته به آرواره .

gnathic

(gnathal) آرواره ای، فکی، وابسته به آرواره .

gnathite

(ج. ش. ) یکی از زوائد دهانی بند پایان .

gnaw

خاییدن ، گاز گرفتن ، کندن (با گاز یا دندان )، تحلیل رفتن ، فرسودن ، مانند موش جویدن ، سائیدن .

gnawer

جونده .

gnome

جنی زیر زمینی، دیو، کوتوله ، گورزاد.

gnomic

اخلاقی، ضرب المثلی، شامل پند و ضرب المثل.

gnomon

عقربه ، عقربک ، میل، شاخص، شرعیات.

gnosis

دانش رازهای روحانی، عرفان .

gnostic

عرفانی، دارای اسرار روحانی، نهانی، اسرار آمیز، عارف.

gnosticism

فلسفه عرفانی یا روحانی.

gnu

(ج. ش. ) گوزن یالدار.

go

رفتن ، روانه ساختن ، رهسپار شدن ، عزیمت کردن ، گذشتن ، عبور کردن ، کارکردن ، گشتن ، رواج داشتن ، تمام شدن ، راه رفتن ، نابود شدن ، روی دادن ، برآن بودن ، درصدد بودن ، راهی شدن .

go ahead

(.adj) متهور، مترقی، پیش رونده ، نشانه ترقی، بفرمایید، (.n) light green =.

go along

همراه رفتن ، همراهی کردن ، (مج. ) موافق بودن .

go between

رابط، میانجی، واسطه ، دلال، دلال محبت، واسطه .

go cart

چارچوب غلتک داری که کودکان دست بدان گرفته راه رفتن میاموزند، روروک ، گوکارت.

go devil

اژدر کوچک ، مین یا نارنجک کوچک ، ارابه دستی، لوله پاک کن مخصوص تمیز کردن لوله نفت، (آمر. )ماشین بذرپاش دستی.

go down

غروب کردن ، غرق شدن ، روی کاغذ آمدن ، پائین رفتن .

go getter

شخص فعال و زرنگ .

go off

در رفتن (تفنگ )، بیرون رفتن (از صحنه نمایش)، آب شدن ، فاسد شدن ، مردن .

go out

خاموش شدن ، اعتصاب کردن ، دست کشیدن از، چاپ یا منتشر شدن ، بیرون رفتن .

go over

به آن سو رفتن ، گذشتن ، منتقل شدن ، مرور کردن .

go to

رفتن ,اسم مصدر.

goad

سیخک ، سیخ، خار، مهمیز، انگیزه ، تحریک کردن ، آزردن ، سک ، سک زدن .

goal

( در فوتبال ) دروازه ، دروازه بان ، مقصد، هدف، گل زدن ، هدفی در پیش داشتن .هدف، مقصد.

goal oriented

مقصد گرا، هدف گرا.

goalkeeper

دروازه بان فوتبال، گلر.

goalpost

(در بازی فوتبال ) تیر دروازه ، تیر عمودی دروازه .

goat

بز، بزغاله ، تیماج، پوست بز، (نج. ) ستاره جدی، (مج. ) آدم شهوانی، مرد هرزه ، فاسق.

goat antelope

(ج. ش. ) نوعی بز که از بعضی جهات شبیه بز کوهی است.

goatee

ریش بزی.

goatfish

mullet =.

goatherd

بزچران ، بزدار.

goatilke

(goatish) بز مانند.

goatish

(goatilke) بز مانند.

goatskin

پوست بز.

goatsucker

(ج. ش. ) پشه خوار، مرغ چوپان فریب.

gob

تکه ، تخته ، تخته کف، کلوخه ، مقدار بزرگ و زیاد، یک دهن غذا، دهان ، (آمر. ) ملوان .

gobbet

تکه گوشت خام، لقمه ، گلچین ادبی، قطره .

gobble

حریصانه خوردن ، تند خوردن ، قورت دادن ، صدای بوقلمون در آوردن .

gobbledegook

(gobbledygook) سخن نامفهوم، سخن بی ربط، شر و ور.

gobbledygook

(gobbledegook) سخن نامفهوم، سخن بی ربط، شر و ور.

gobbler

بوقلمون نر، پرخور، لپ لپ خورنده .

goblet

ساغر، جام، گیلاس شراب، تکه ، قطعه ، قطره .

goblin

جنی، دیو، جن ، مثل دیو و جن .

gobo

نوعی پرده پارچه ای سیاه رنگ که در تلویزیون و سینما دوربین را از نور زائد محفوظنگه میدارد.

goby

عبور از پهلوی کسی بدون توجه به او، رهائی، طفره ، پیشگیری.

god

خداوند، خداوندگار، خدا، ایزد، یزدان ، پروردگار، الله .

godchild

طفلی که در موقع تعمید به پسر خواندگی روحانی شخص در میاید، فرزند خوانده ، بچه تعمیدی.

goddauhgter

دختر تعمیدی.

goddess

الهه ، ربه النوع.

godfather

پدر تعمیدی، نامگذاردن بر، سرپرستی کردن از.

godhead

خدائی، الوهیت، خدا، ربالنوع، جوهر الوهیت.

godhood

(divinity) الوهیت.

godite

قوم جاد.

godless

بی خدا.

godlike

خدا مانند.

godling

خدای کوچک .

godly

خدائی، خدا شناس، با خدا.

godmother

مادر تعمیدی، نام گذار بچه ، مادر خوانده روحانی.

godown

قدرت، جرعه ، بلع، لقمه بزرگ ، انبار.

godparent

پدر یا مادر تعمیدی، والدین تعمیدی.

god's acre

محوطه کلیسا، گورستان .

godsend

نعمت غیر مترقبه ، چیز خدا داده ، خرابی.

godson

پسر تعمیدی، مرد تعمیدی.

godspeed

خدا بهمراه ، بامان حق، پایان ، انجام.

godwit

(ج. ش. ) نوک دراز آبی (نوعی تلیله ).

goechemical

وابسته به تغییرات شیمیائی زمین .

goer

رونده ، پا، قدم، عازم.

goethite

(ش. ) اکسید آهن معدنی ئیدرژن دار.

goggle

چشم گرداندن ، چپ نگاه کردن ، گشتن .

goggle eye

چپی، لوچی، نوعی ماهی.

goggle eyed

لوچ.

goggles

عینک ایمنی، عینکی که اطرافش پوشیده شده وبرای محافظت چشم بکار میرود، عینک حفاظ دار.

goidelic

سلتی، مربوط بسلت.

going

رفتن ، پیشرفت، وضع زمین ، مسیر، جریان ، وضع جاده ، زمین جاده ، (معماری) پهنای پله ، گام، (م. ل. ) عزیمت، مشی زندگی، رایج، عازم، جاری، معمول، موجود.

going on

(بچیزی ) نزدیک شدن ، نزدیکی، تماس، ادامه .

goings on

(events، actions) اتفاقات، حوادث.

goiter

(goitre) (طب. ) غمباد، بزرگ شدن غده تیروئید، گواتر.

goiterogenic

(goitrogenic)ایاد کننده تورمغده تیروئید (درقی. )، ایجاد کننده گواتر.

goitre

(goiter) (طب. ) غمباد، بزرگ شدن غده تیروئید، گواتر.

goitrogenic

(goiterogenic)ایجاد کننده تورمغده تیروئید (درقی)، ایجاد کننده گواتر.

goitrous

غمبادی، گواتری.

gold

زر، طلا، سکه زر، پول، ثروت، رنگ زرد طلائی، اندود زرد، نخ زری، جامه زری.

gold and silver plant

(honesty) (گ . ش. ) حشیشه القمر.

gold digger

جوینده طلا، زنی که با افسون های زنانه مردان را تیغ میزند.

gold filled

دارای روکش طلا.

gold foil

ورقه زر، زرورق کلفت.

gold leaf

ورقه طلای نازک ، زرورق نازک .

gold standard

واحد طلا.

goldbeater

زرورق ساز، (درجمع )حشره قاب بالی که رنگ سبز مسی دارد.

goldbrick

جنس بی ارزشی که بجای جنس بهاداری فروخته میشود، طفره رو.

golden

طلائی، زرین ، اعلا، درخشنده .

golden horde

سپاهیان مغول که در قرن سیزدهم اروپای شرقی را مورد تاخت و تاز قرار دادند.

golden mean

میانه روی، برکناری از افراط و تفریط.

golden retriever

(ج. ش. ) سگ شکاری طلائی رنگ دورگه .

goldeneye

نوعی مرغابی، نوعی ماهی، مینای زرد.

goldfield

ناحیه زرخیز.

goldfinch

(ج. ش. ) سهره ، (ز. ع. ) سکه زر.

goldfish

ماهی طلائی، ماهی قرمز.

goldsmith

زرگر، طلا ساز.

goldstone

جام طلائی، جامی که توسط اجسام طلائی رنگ پولک کاری شده .

golem

آدم مصنوعی و خود کار ( در فولکلور عبری ).

golf

بازی چوگان یا گلف.

golf club

چوگان گلف بازی، باشگاه گلف بازان .

golfer

گلف باز.

goliard

دانجشوی آواره قرون و که اشعار هجائی میخوانده .

goliath

جالوت، جلیات.

golliwog

(golliwogg) عروسک سیاه و عجیب و غریب، لولو.

golliwogg

(golliwog) عروسک سیاه و عجیت و غریب، لو لو.

golosh

گالش.

gomeral

(gomeril) آدم ساده لوح.

gomeril

(gomeral) آدم ساده لوح.

gomerulus

(تش. ) توده بهم چسبیده ، توده طوماری، گروهه .

gomphosis

اتصال و جوش خوردن استخوان دندان به آرواره ، مفصل متحرک .

gonad

غده جنسی (بیضه یا تخمدان ).

gonadotrophic

(gonadotropic) محرک بیضه ها و تخمدانها، موثر در غده جنسی.

gonadotrophin

ماده محرک غده جنسی.

gonadotropic

(gonadotrophic) محرک بیضه ها و تخمدانها، موثر در غده جنسی.

gondola

نوعی قایق که در کانال های شهر ونیز ایتالیا معمول است، (آمر. ) واگن سربازبر.

gondolier

راننده کرجی ونیزی، کرجی بان ، قایقران .

gone

( اسم مفعول فعل go ).

goner

رفتنی، مردنی.

gonfalon

پرچمی که نوارهای باریک یا پرچم های کوچک از آن آویزان است.

gonfalonier

برنده پرچم، پرچمدار.

gong

زنگی که عبارت است از کاسه و چکشی که آهسته بر آن میزنند، ناقوس، صدای زنگ درآوردن .

gonidium

(گ . ش. ) یکی از سلولهای سبزی که زیر غشائ خارجی بدنه گیاه گلسنگها وجود دارد، سلول جنسی جلبک ها و قارچ ها.

goniometer

زاویه یاب، زاویه سنج، گوشه سنج، گوشه پیما، جهت یاب.

gonium

جنسی از تاژکداران شبیه به گیاه ، سلول نطفه .

gonococcal

(gonococcic) سوزاکی، مربوط به میکرب سوزاک .

gonococcic

(gonococcal) سوزاکی، مربوط ب_ه میبکرب سوزاک .

gonococcus

انگل یا میکرب سوزاک ، گونوکوک .

gonocyte

سلول تولید کننده ، سلول جنسی.

gonogenesis

کمال و بلوغ سلول نطفه یا جرثومه .

gonopore

سوراخ تناسلی.

gonorrhea

سوزاک ، سوزنک ، آتشک .

gonorrheal

سوزاکی.

goo

مزه و طعمتند، بوی نامطبوع، میل، ذوق، رغبت، ماده چسبنده و لزج، چسبناک .

goo goo

عاشق، شیفته ، دوستدار.

good

خوب، نیکو، نیک ، پسندیده ، خوش، مهربان ، سودمند، مفید، شایسته ، قابل، پاک ، معتبر، صحیح، ممتاز، ارجمند، کامیابی، خیر، سود، مالالتجاره ، مال منقول، محموله .

good by

(bye good) خدا حافظ، بدرود، وداع.

good bye

(by good) خدا حافظ، بدرود، وداع.

good fellow

رفیق شفیق، دزد، هم پیاله .

good fellowship

رفاقت، معاونت.

good friday

جمعه قبل از عید پاک .

good hearted

خوش قلب، بخشنده ، مهربان .

good humored

خوش خلق، خوش مشرب.

good natured

مهربان ، ملایم، خوش طینت.

good tempered

خوش خلق، ملایم، دیر غضب، خوش اخلاق.

goodish

نسبتا خوب.

goodlooking

قشنگ ، خوش قیافه .

goodly

قشنگ ، زیبا، خوب.

goodman

بزرگ خانواده ، سالار، مهمانخانه دار، خرده مالک .

goodwife

بانو، کدبانوی خانه ، خانم.

goodwill

خوش نیتی، حسن نیت، میل، سر قفلی.

goody

زن کامل و محترمه از طبقات پائین ، شیرینی، چیز خوردنی، مغز گردو و غیره ، قاقا.

goody goody

بسیار خوب، خیلی خوب.

gooey

چسبنده ، چسبناک ، کاملا احساساتی.

goof

شخص احمق و کودن ، آدم ساده ، اشتباه ، سهو، اشتباه کردن ، خطا کردن ، ازکارطفره رفتن .

googol

عدد یک با صد صفر در جلوی آن .

googolplex

عدد یک با تعداد صفرهای بتوان ده بتوان ده بتوان صد.

goon

آدمشکش، تروریست بی عرضه و نالایق، آدم کودن .

goosander

(ج. ش. ) اردک ماهیخوار.

goose

قاز، غاز، ماده غاز، گوشت غاز، ساده لوح واحمق، سیخ زدن به شخص، به کفل کسی سقلمه زدن ، مثل غاز یا گردن دراز حمله ور شدن وغدغد کردن ، اتو، اتو کردن ، هیس، علامت سکوت.

goose step

(نظ. ) قدم آهسته ، رژه روی با بدن راست و بدون خمکردن زانو.

gooseberry

سفرس، انگور فرنگی، رنگ سیاه مایل به ارغوانی، بپا یا مراقب دوشیزه .

gooseflesh

دانه دانه شدن یا ترکیدگی پوست در اثر سرما یا ترس.

goosefoot

(گ . ش. ) قازایاقی، غازیا.

gooseneck

هر چیزی شبیه گردن غاز، هرچیز شبیه U، زانو، زانوئی.

goosey

(goosy) شبیه غاز، احمق، ترسو.

goosy

(goosey) شبیه غاز، احمق، ترسو.

gopher

(ج. ش. ) لاک پشت نقب زن ، نوعی جونده نقب زن آمریکائی، موش کیسه دار، کارگر حفار واستخراج کننده سنگهای معدنی، دزد قفل باز کن .

goppiper

سخن چین ، حرف مفت زن .

gordon setter

(ج. ش. ) نوعی سگ شکاری سیاه رنگ .

gore

خون بسته و لخته شده ، خون ، تکه سه گوش (در دوزندگی)، زمین سه گوش، سه گوش بریدن ، شاخ زدن ، باشاخ زخمی کردن ، سوراخ کردن .

gorge

گلو، حلق، دره تنگ ، گلوگاه ، آبکند، شکم، گدار، پر خوردن ، زیاد تپاندن ، با حرص و ولع خوردن ، پر خوری کردن ، پر خوری.

gorgeous

نمایش دار، با جلوه ، زرق و برق دار، مجلل.

gorget

گلو پوش، گلو پناه ، زره گردن ، طوقه .

gorgon

(افسانه یونان ) یکی از سه زنی که موهای سرشان مار بوده و هر کس بدانها نگاه میکردسنگ میشد، زن زشت سیما، زن بد سیما.

gorgonize

(petrify، stupefy) تبدیل بسنگ کردن ، خیره نگاه کردن .

gorgonzola

نوعی پنیر چرب.

gorilla

نسناس، بزرگترین میمون شبیه انسان ، گوریل.

gormandize

پر خوردن ، از روی حرص و ولع خوردن .

gorse

(juniper) (گ . ش. ) سرو کوهی.

gorsy

اولکس فرنگی.

gory

خونی، لخته شده ، جنایت آمیز، خونخوار.

goshawk

(ج. ش. ) باز، قوش قزل، آلاطوفان .

gosling

جوجه غاز، شخص نا بالغ و خام، احمق.

gospel

انجیل، مژده نیکو، بشارت درباره مسیح، یکی از چهار کتابی که تاریخچه زندگیعیسی را شرح داده .

gossamer

بند شیطان ، لعاب خورشید، لعاب عنکبوت، پارچه بسیار نازک ، تنزیب، نازک ، لطیف، سبک .

gossip

شایعات بیاساس، شایعات بی پرو پا، دری وری، اراجیف، بد گوئی، سخن چینی، شایعات بی اساس دادن ، دری وری گفتن یانوشتن ، سخن چینی کردن ، خبر کشی کردن .

gossipy

وابسته به سخن چینی یا شایعات.

gossypol

(ش. ) رنگدانه سمی پنبه دانه O 0H3 0C3.

got

زمان گذشته فعل get.

goth

گت، یکی از اقوام آلمانی قدیم، بربری.

gothic

وحشی، وهمی، زبان گوتیک ، سبک معماری گوتیک ، حروف سیاه قلمآلمانی.

gothic arch

طاق مخروطی، طاق نوک تیز.

gothicize

بسبک گوتیک در آمدن ، بسبک گوتیک در آوردن ، زمخت و بدون ظرافت کردن .

gothite

goethite =.

gotten

اسممفعول فعل get.

gouache

رنگ کاری با رنگی که در آب حل شده و با عسل و صمغ آمیخته شده ، عکس و تصویری که با رنگ کاری فوق بدست آید.

gouge

منقار، اسکنه جراحی، بزورستانی، غضب، جبر، در آوردن ، کندن ، با اسکنه کندن ، بزور ستاندن ، گول زدن .

goulash

نوعی غذا که با گوشت گاو یا گوساله و سبزیجات تهیه میشود، چیز درهمو برهم.

gourd

کدو، کدوی قلیائی، گرداب.

gourmand

صاحب سر رشته در خوراک ، شکم پرست.

gourmet

خوراک شناس، خبره خوراک ، شراب شناس.

gout

(طب ) نقرس.

gouty

نقرس دار، نقرسی، متورم.

govern

حکومت کردن ، حکمرانی کردن ، تابع خود کردن ، حاکم بودن ، فرمانداری کردن ، معین کردن ، کنترل کردن ، مقرر داشتن .

governess

حاکم زن ، مدیره ، زنی که مواظبت بچه یا اشخاص جوان را بعهده میگیرد، زن حاکم.

governing body

هیئت حاکمه .

government

دولت، حکومت، فرمانداری، طرز حکومت هیئت دولت، عقل اختیار، صلاحدید.

governmentalism

حکومت گرائی.

governmentalist

حکومت گرا.

governmentalize

پیرو و تابع قانون کردن ، تحت کنترل حکومت در آوردن ، بصورت دولتی در آوردن .

governor

فرماندار، حاکم، حکمران ، فرمانده .

governor general

حاکم کل، فرماندار کل، فرمانفرما، والی، استاندار.

gowan

(گ . ش. ) گل مروارید، گل داودی، گلهای زرد و سفید صحرائی.

gown

جامه بلند زنانه ، روپوش، لباس شب، خرقه .

gownsman

رداپوش، جبه پوش (یعنی دادرس یا وکیل یا روحانی یا عضو دانشگاه و مانند آنها ).

goy

(gentile) غیر یهودی.

grab

ربودن ، قاپیدن ، گرفتن ، توقیف کردن ، چنگ زدن ، تصرف کردن ، سبقت گرفتن ، ربایش.

grab off

بزور گرفتن ، با شتاب گرفتن ، قاپیدن .

grabble

کورمالی کردن ، با دست پی چیزی گشتن ، با دست ماهی گرفتن ، پهن نشستن ، جمعآوری کردن .

graben

فرو زمین ، نهر، گودال، فرو رفتگی در پوسته زمین .

grace

توفیق، فیض، تائید، مرحمت، براز، زیبائی، خوبی، خوش اندامی، ظرافت، فریبندگی، دعای فیض و برکت (قبل یا بعداز غذا)، خوش نیتی، بخشایندگی، بخشش، بخت، اقبال، قرعه ، جذابیت، افسونگری، موردلطف قراردادن ، آراستن ، زینت بخشیدن ، فیضالهیبخشیدن ، تشویقکردن ، لذت بخشیدن

grace cup

گیلاس مشروب پس از شام، گیلاس خداحافظی.

grace note

(مو. )نتی که به آهنگ برای زیبائی اصلی اضافه میگردد.

graceful

دلپذیر، مطبوع، برازنده ، پر براز.

gracile

باریک ، لاغر، کوچک .

gracioso

محبوب، سوگلی، لوده و مسخره .

gracious

توفیق دهنده ، فیض بخش، بخشنده ، رئوف، مهربان ، دلپذیر، زیر دست نواز، خیر خواه ، (ک . )خوشایند، مطبوع دارای لطف.

grackle

(ج. ش. ) نوعی پرنده از تیره سار و دم جنبانک ، ترقه ، توکا.

gradate

بتدریج و بطور غیر محسوس تغییر رنگ دادن ، بتدریج بارنگ دیگرآمیختن ، درجه بندی کردن ، مخلوط کردن ، تدریجا عمل کردن یا شدن .

gradation

درجه بندی، سلسله ، درجه ، تدریج، (در هنرهای زیبا) انتقال تدریجی، ارتقائ.

grade

درجه ، نمره ، درجه بندی کردن ، نمره دادن .پایه ، درجه ، درجه بندی، رتبه ، مرحله ، درجه شدت(مرض وتب)، انحراف ازسطح تراز، الگوی لباس، ارزش نسبی سنگ معدنی، درجه موادمعدنی، درجه بندی کردن ، دسته بندی کردن ، طبقه بندی کردن ، جورکردن ، باهمآمیختن ، اصلاحن

grade crossing

تقاطع شاهراه ، تقاطع راه آهن ، تقاطع پیاده روها، تقاطع راه آهن و جاده .

grade school

مدرسه ابتدائی.

grade separation

تقاطع شاهراه یا راه آهن که در آن دو جاده دارای اختلاف سطح از یکدیگر هستند.

graded

مدرج، نمره دار.

grader

نمره گذار(اوراق امتحانی)، ماشینی که برای درجه بندی کردن مواد و محصول بکار میرودو بانها شیب منظم میدهد، جاده صاف کن ، شاگرد مدرسه ابتدائی یا متوسطه ، دانش آموز.

gradient

شیب، خیز، سطح شیب دار، در خور راه رفتن ، شیب دار، سالک ، افت حرارت، مدرج، متحرک .

gradin

یک سری صندلی یا پله های کوتاه که یکی بالای دیگری قرار دارد، طاقچه پشت محراب.

gradine

یک سری صندلی یا پله های کوتاه که یکی بالای دیگری قرار دارد، طاقچه پشت محراب.

gradual

تدریجی، آهسته ، قدم بقدم پیش رونده ، شیب تدریجی و آهسته .

gradually

بتدریج، رفته رفته .

graduation

فراغت از تحصیل.

gradus

فرهنگ عروضی، فرهنگ نظم ونثر لاتین و یونانی که سابقا در انگلستان تدریس میشده .

graffito

حروف یا تصاویری که بر دیوار نوشته شده باشد.

graft

قلمه ، پیوند، پیوند گیاه ، گیاه پیوندی، (جراحی) پیوند بافت، تحصیل پول و مقام و غیره از راههای نادرست، ساخت و پاخت، سوئاستفاده ، اختلاس، خندق، پیوند زدن ، بهمپیوستن ، جفت کردن ، پیوند، از راه نادرستیتحصیل کردن .

graftage

پیوند، پیوند زنی.

grafter

پیوند زن ، مختلس.

graham flour

(flour wheat whole) آرد گندم سبوس دار.

grail

جام، دوری، جام شراب، هدف نهائی.

grain

دانه ، جو، حبه ، حبوبات، دان ، تفاله حبوبات، یک گندم( مقیاس وزن ) معادل /گرم، خرده ، ذره ، رنگ ، رگه ، (مج. ) مشرب، خوی، حالت، بازو، شاخه ، چنگال، دانه دانه کردن ، جوانه زدن ، دانه زدن ، تراشیدن ، پشمکندن ، (در سنگ ) رگه ، طبقه .

grain alcohol

(alcohol)الکل خالص.

grain field

کشتزار، گندم زار.

grain rust

زنگ گندم، زنگ حبوبات.

grallatorial

(ج. ش. ) وابسته به دراز پایان .

gram

(گ . ش. ) نخود، یکجور باقلا، گرم، یک هزارم کیلوگرم.

gram atom

وزن یک عنصر شیمیائی بگرم که معادل وزن اتمی آنست.

gram molecule

(ش. ) ملکول گرم.

gramarey

دانش، دستور زبان ، جادو.

gramdfather cycle

چرخه پدر بزرگ .

gramercy

سپاسگزارم، تشکر.

gramineous

علفی، علف دار، علف مانند، دارای غلات.

grammar

دستور زبان ، علم دستور، صرف و نحو، کتاب دستور.دستور زبان ، گرامر.

grammar school

مدرسه ابتدائی.

grammarian

متخصص دستور زبان .

grammatical

دستوری، صرف و نحوی، مطابق قواعد دستور.

gramme

گرم، یک هزارم کیلو گرم.

gramophone

گرامافون ، دستگاه حبس صدا.

grampus

(ج. ش. ) گاو ماهی، نوعی یونس بزرگ ، نوعی انبر یا قندگیر.

granadier

(گ . ش. ) انار، درختانار، نارنجک انداز.

granadilla

(گ . ش. ) انواع گل ساعت گرمسیری.

granary

انبار دانه ، انبار غله ، جای غله خیز.

grand

هزار دلار، بسیار عالی با شکوه ، مجلل، والا، بزرگ ، مهم، مشهور، معروف، با وقار، جدی.

grand dame

بانو، زن با نفوذ.

grand duchess

زوجه یا بیوه دوک ، دوشس بزرگ .

grand duchy

دوک نشین ، قلمرو دوک ، قلمرو دوشس.

grand duke

دوک بزرگ ( یک درجه پائین تر از پادشاه ).

grand jury

(حق. ) هیئت منصفه عالی.

grand larceny

سرقت عظیم، سرقتاموال پر قیمت.

grand mal

(طب. ) صرع همراه با تشنج و غش، حمله بزرگ صرع.

grand opera

اپرای سنگین ، اپرای عمیق.

grand piano

پیانوی بزرگ و افقی.

grand slam

موفقیت کامل، توفیق عظیم، (بازی ورق ) شلم.

grandam

( grandame) مادر بزرگ ، ننه بزرگ ، جده ، پیر زن .

grandame

( grandam) مادر بزرگ ، ننه بزرگ ، جده ، پیر زن .

grandaunt

خاله پدری، خاله مادری، عمه پدری، عمه مادری.

grandbaby

نوه بچه ، نوه صغیر، نوه نوزاد.

grandchild

نوه .

granddaughter

نوه ، دختر دختر، دختر پسر.

grandee

اصیل زاده ، نمجیب، (در جمع ) بزرگان ، اعیان .

grandeur

بزرگی، عظمت، شکوه ، شان ، ابهت، فرهی.

grandfather

پدر بزرگ .

grandfather clock

ساعت پاندولی بلندی که روی زمین قرار میگیرد.

grandiloquence

قلنبه نویسی، گزاف گوئی، مبالغه ، بلند پروازی.

grandiloquent

قلنبه نویس، گزاف گوی.

grandiose

بزرگ نما، عالی نما، پر آب و تاب، بلند.

grandiosity

پر طمطراقی، بزرگ نمائی.

grandma

مادر بزرگ ، نه نه جا.

grandmother

مادر بزرگ ، مثل مادر بزرگ رفتار کردن .

grandnephew

نوه برادر یا خواهر ( که پسر باشد).

grandniece

نوه برادر یا خواهر ( که دختر باشد ).

grandpa

پدر بزرگ .

grandparent

پدر بزرگ یا مادر بزرگ ، جد یا جده .

grandsir

( grandsire) پدر بزرگ ، جد، پیر مرد.

grandsire

( grandsir) پدر بزرگ ، جد، پیر مرد.

grandson

نوه ، پسر پسر، پسر دختر.

grandstand

جایگاه سر پوشیده تماشاچیان در میدان اسب دوانی یا ورزشگاهها، حضار، شنوندگان .

grandurncle

عمو یا دائی پدر و مادر، عمو بزرگ ، دائی بزرگ .

grange

خانه ییلاقی یا ساختمانهای روستائی، خانه آبرومند رعیتی، کوشک ، انبار غله .

grangerize

(بااستفاده از عکسها و گراورهای جمع آوری شده از کتابهای دیگر) مصور کردن ، (با استفاده از عکسهای دیگران ) بیوگرافی چیزی رانوشتن ، بریدن عکسهای کتاب.

granite

سنگ خارا، گرانیت، سختی، استحکام.

granite paper

کاغذ رگه دار، کاغذی که دارای رشته ها و خطوط رنگارنگ میباشد.

graniteware

ظروف آهنی لعاب دار آشپزخانه .

granivorous

دانه خوار، تخم خوار.

grannie

( granny) مادر بزرگ ، ننه جان ، پیر زن یا پیر مرد.

granny

( grannie) مادر بزرگ ، ننه جان ، پیر زن یا پیر مرد.

granofather tape

نوار پدر بزرگ .

grant

اهدائ، بخشش، عطا، امتیاز، اجازه واگذاری رسمی، کمک هزینه تحصیلی، دادن ، بخشیدن ، اعطا کردن ، تصدیق کردن ، مسلم گرفتن ، موافقت کردن .

grant in aid

اعانه ملی، کمک هزینه .

grantable

قابل اهدائ.

grantee

صاحب امتیاز، گیرنده ، انتقال گیرنده .

granter

اهدائ کننده .

grantor

اهدائ کننده .

granular

دانه دانه ، دارای دانه های ریز.

granularity

دانه دانه بودن .

granulate

دانه دانه کردن ، دارای ذرات ریز کردن .

granulation

دانه ، برآمدگی، دانه دور زخم، گوشت نوبالا آوری، دانه دانه سازی.

granulation tissue

گوشت نو ( در زخم)، نسج التیامی.

granule

دانه ریز، جودانه ، (گ . ش. ) گرده ، (داروسازی) دانه ، حب و کپسولی که باقند و شکرپوشیده باشد.

granulite

گرانولیت.

grape

(گ . ش. ) انگور، مو.

grape sugar

(ش. ) گلوکز راست بر.

grapefruit

(گ . ش. ) درخت تو سرخ، میوه تو سرخ.

grapevine

(گ . ش. ) درختانگور، تاک ، مو، شایعه ، شهرت.

graph

گراف، نگار.نمودار، نمایش هندسی، نقشه هندسی، گرافیک ، طرح خطی، هجای کلمه ، اشکال مختلفیک حرف، با گرافیک و طرح خطی ثبت کردن ، با نمودار نشان دادن .

graph follower

دنبال گر گراف.

graph paper

کاغذ شطرنجی، کاغذ میلیمتری.کاغذ شطرنجی.

graph solution

حل ترسیمی.

grapheme

حرف، یکی از حروف الفبائ، نویسه .

graphic

نوشته شده ، کشیده شده ، وابسته به فن نوشتن ، مربوط به نقاشی یاترسیم، ترسیمی، واضح.نگاره ای، ترسیمی، گرافیک .

graphic arts

هنرهای زیبا، هنر طراحی و دکوراسیون ، هنر خط نویسی و طراحی.

graphic character

دخشه نگاره ای.

graphic language

زبان نگاره ای.

graphic panel

تابلو نگاره ای.

graphics

نگاره سازی، رسم.

graphite

سرب سیاه ، مغز مداد، گرافیت.

graphitize

گرافیتی کردن .

grapho

پیشوند بمعنی نوشته و ثبت شده و نوشتن .

graphologist

خط شناس.

graphology

خط شناسی.

graphophone

نوعی دستگاه ضبط صوت قدیمی.

grapnel

قلاب، چنگک ، چنگک یا قلاب کشتی، قلاب چند شاخه ای، لنگر.

grappa

گراپا، نوعی کنیاک خالص و بی رنگ ایتالیائی.

grapple

چنگ ، قلاب، گلاویزی، دست بگریبانی، دست بگریبان شدن ، گلاویز شدن .

grappling

قلاب، لنگر گاه .

grappling iron

لنگر قایق.

grapy

انگوری، شبیه انگور.

grasp

فراچنگ کردن ، بچنگ آوردن ، گیر آوردن ، فهمیدن ، چنگ زدن ، قاپیدن ، اخذ، چنگ زنی، فهم.

grass

علف، سبزه ، چمن ، ماری جوانا، با علف پوشاندن ، چمن زار کردن ، چراندن ، چریدن ، علف خوردن .

grass green

رنگ سبز چمنی.

grass roots

کف زمین ، اجتماع محلی، منشائ، اساس.

grass tree

(گ . ش. ) نوعی زنبق استرالیائی.

grass widow

زنی که بچه حرامزاده دارد، زن خراب، فاحشه .

grass widower

مردی که از زنش جدا شده ، مرد بیوه .

grasshopper

(ج. ش. ) ملخ، آتش بازی کوچک .

grassland

چمنزار.

grasslike

علف مانند.

grassplot

قطعه زمین علفزار.

grassy

پوشیده از چمن ، علف مانند.

grate

رنده ، بخاری پنجره ای، بخاری تو دیواری، شبکه ، پنجره ، میله های آهخنی، (م. م. ) قفسآهنی، زندان ، صدای تصادم(نیزه و شمشیر)، حبس کردن ، باشبکه مجهز کردن ، شبکه دارکردن دارای نرده وپنجره آهنی کردن ، رنده کردن ، (بهم)سائیدن ، (مج. ) آزردن ، صدایخشن درآورد

grateful

سپاسگزار، ممنون ، متشکر، حق شناس.

grater

شبکه آهنی، پنجره آهنی.

graticule

شطرنجی کردن ، چهار خانه کردن ، شطرنجی.

gratification

خشنودی، لذت، سر بلندی.

gratify

خشنود و راضی کردن ، لذت دادن (به )، مفتخر کردن ، جبران کردن .

grating

چارچوب آهنی، شبکه ، پنجره ، تیز و دلخراش، گوشت ریز، ساینده .

gratis

رایگان ، مفت، مجانا، مجانی، آزاد.

gratitude

نمک شناسی، قدر دانی، سپاسگزاری.

gratuitous

رایگان ، مفت، بیخود، بلاعوض.

gratuitous contract

عقد غیر معوض.

gratuity

پاداش، انعام، التفات، سپاسگزاری، رایگانی.

gratulant

خوش، بشاش، تهنیت آمیز، تبریک آمیز.

gratulate

(congratulate) تبریک گفتن ، سلام کردن .

gratulation

تبریک گوئی.

graupel

گلوله برف، دانه برف.

graustark

سر زمین خیالی داستان خیالی.

gravamen

اصل شکایت، اصل غصه ، مایه غم، (مج. ) شکایت رسمی، شکوائیه ، غصه و غم.

grave

قبر، گودال، سخت، بم، خطرناک ، بزرگ ، مهم، موقر، سنگین ، نقش کردن ، تراشیدن ، حفر کردن ، قبر کندن ، دفن کردن .

graveclothes

کفن ، خلعت.

gravedigger

قبر کن .

gravel

شن ، ریگ ، ماسه ، سنگ مثانه ، سنگریزه ، شنی، شن دار، متوقف کردن ، درشن دفن کردن ، شن پاشیدن .

gravel blind

تقریبا کور، دارای چشم تار، دارای دید کم.

graver

قلمزن ، حکاک .

gravestone

سنگ گور، سنگ قبر، لوحه قبر.

graveyard

(cemetery) قبرستان .

gravid

(pregnant) آبستن ، بار دار.

gravida

زن آبستن ، حامله ، آبستن .

gravidity

آبستنی.

gravimetry

اندازه گیری وزن یا غلظت.

graving dock

(dock dry) حوضچه تعمیر کشتی.

gravitate

سنگین کردن ، بوسیله قوه جاذبه حرکت کردن ، (مج. ) بطرف جاذبه یامرکز نفوذ متمایل شدن ، متمایل شدن بطرف، گرویدن .

gravitation

گرایش، کشش، جاذبه ، قوه جاذبه ، تمایل.

gravity

سنگینی، ثقل، جاذبه زمین ، درجه کشش، وقار، اهمیت، شدت، جدیت، دشواری وضع.

gravure

گراور، شکل، حکاکی.

gravy

آبگوشت، شیره گوشت، استفاده نا مشروع.

gravy train

منبع درآمد بدون زحمت، منبع در آمد نامشروع.

gray

(grey) خاکستری، کبود، سفید(درمورد موی سرو غیره )، سفید شونده ، روبه سفیدی رونده ، (مج. ) باستانی، کهنه ، پیر، نا امید، بد بخت، بیرنگ .

gray code

رمز گری.

gray hen

(ج. ش. ) باقرقره سیاه ماده .

gray matter

ماده خاکستری بافت عصبی، مغز.

gray trout

(ج. ش. ) نوعی ماهی قزل آلا.

graybeard

ریش سفید، (گ . ش. ) شقایق پیچ.

grayfish

(ج. ش. ) نوعی ماهی روغن ، سگ ماهی.

grayheaded

موخاکستری پیر.

grayish

متمایل به خاکستری.

grayling

(ج. ش. ) ماهیان وابسته به ماهی قزل آلا.

graze

چراندن ، تغذیه کردن از، چریدن ، خراش، خراشیدن ، گله چراندن .

grazier

گاو چران ، گله چران .

grease

گریس، روغن اتومبیل، روغن ، چربی، مداهنه ، چاپلوسی، روغن زدن ، چرب کردن ، رشوه دادن .

greasepaint

گریمور تاتر، صورت گر تماشاخانه .

greasewood

(گ . ش. ) نوعی بوته کوتاه از تیره قازایاغی.

greasy

روغنی، چرب، روغن دار، (مج. ) چاپلوسانه .

great

بزرگ ، عظیم، کبیر، مهم، هنگفت، زیاد، تومند، متعدد، ماهر، بصیر، آبستن ، طولانی.

great ape

(ج. ش. ) میمون آدم وار.

great aunt

عمه بزرگ

great bear

(نج. ) دب اکبر.

great circle

بزرگترین دایره محیط یک کره .

great dane

(ج. ش. ) نوعی سگ بزرگ و قوی که دارای پوست نرمی است.

great divide

دو راهی مرگ و زندگی، مرگ .

great hearted

(magnanimous، courageous) قویدل، با جرات.

great nephew

برادرزاده بزرگ

great niece

خواهرزاده بزرگ

great power

(کشور دارای ) قدرت بزرگ جهانی، کشور با قدرت.

great seal

مهر سلطنتی.

greatcoat

پالتو.

greaten

بزرگ شدن ، درشت نشان دادن ، اهمیت دادن .

greatuncle

(year great، granduncle) زمانی برابر سال.

greave

ساق پوش، زره ساق، ساق بند.

grebe

(ج. ش. ) اسفرود بی دم، مرغابی شابه بسر، رنگ سربی.

grecian

(greek) یونانی.

grecism

اصطلاح یونانی، طرز یونانی، فرهنگ یونانی.

greco

( graeco) پیشوند بمعنی یونان و یونانی.

greece

کشور یونان .

greed

آز، حرص، طمع، حریص بودن ، طمع ورزیدن .

greed orthodox

( orthodox eastern) کلیسای ارتدکس یونانی.

greedy

آزمند، حریص، طماع، دندان گرد، پر خور.

greek

یونانی.

greek catholic

عضو کلیسای شرقی، عضو کلیسای کاتولیک رومی.

greek cross

صلیب یا چلیپای یونانی بدین شکل +.

green

سبز، خرم، تازه ، ترو تازه ، نارس، بی تجربه ، رنگ سبز، (در جمع) سبزیجات، سبز شدن ، سبز کردن ، سبزه ، چمن ، معتدل.

green alga

(گ . ش. ) جلبک سبز.

green bean

(گ . ش. ) لوبیای سبز.

green corn

(گ . ش. ) ذرت هندی که نارس بکار طبخ میاید.

green dragon

(گ . ش. ) آرن ، فیل گوش، لوف کبیر، درافیون .

green eyed

(jealous) حسود.

green manure

(گ . ش. ) گیاهانی نظیر شبدر که جهت تقویت زمین کشت میشوند.

green mold

(گ . ش. ) کفک سبز.

green mountain boy

مرد بومی یا ساکن ورمونت (vermont).

green onion

(گ . ش. ) پیازچه .

green soap

صابون ملایمی که از روغنهای گیاهی تهیه میشود.

green thumb

استعداد و قدرت فوق العاده در پروراندن گیاهان .

green thumbed

کسیکه در پرورش گیاهان شانس و استعداد خوبی دارد.

green turtle

لاک پشت دریائی که تخمها و گوشت آن خوراکی است.

green vegetable

سبزی خوراکی.

greenback

پشت سبز، اسکناس، قورباغه .

greenbelt

کمربندی از کشتزارها و یا خیابانهای مشجر که یک جامعه راازجامعه دیگری جدا میسازد.

greenbrier

(گ . ش. ) گیاهی از خانوداده smilax شبیه عشبه یا صبرینه طبی.

greenery

سبزی، سبزه ، گیاهان سبز، گلخانه .

greenfinch

(ج. ش. ) سبزه قبا، سهره اروپائی، گنجشک تکزاسی.

greenfly

aphid =.

greengage

(گ . ش. ) گوجه .

greengrocer

سبزی فروش، میوه فروش.

greengrocery

سبزی فروشی.

greenhorn

نوچه ، آدم تازه کار، مبتدی، آدم خامیا ناشی.

greenhouse

گرمخانه ، گلخانه .

greening

سیب سبز.

greenish

متمایل به سبز.

greenlight

اجازه حرکت و اقدام، ( در رانندگی چراغ سبز ).

greenling

(ج. ش. ) نوعی ماهی خوراکی و گوشتخوار.

greenockite

(مع. ) سولفید کادمیوم طبیعی.

greenroom

(در تماشاخانه ) اطاق انتظار یا خلوتگاه بازیگران ، شایعات رایج بین هنرپیشگان .

greensick

(طب. ) مبتلا به بیماری کمخونی زنان جوان ، مبتلا به یرقان سفید، مبتلا به یرقان ابیض.

greensnake

(ج. ش. ) مار سبز بی آزار.

greensward

چمن .

greenwich time

ساعت یا زمان گرینویچ.

greenwood

جنگل، درخت راج کوهستانی.

greet

(.vi and .vt، n) سلام، درود، برخورد، تلافی، درود گفتن ، تبریک گفتن ، (.vi and .vt) (lament، weep) گریه ، داد، فریاد، تاسف، تاثر.

greeting

احترام، درود، سلام، سلام کننده ، احترام کننده ، تبریک ، (در جمع) تبریکات، درود، تهنیت.

gregarious

گروده دوست، جمعیت دوست، گروه جو، گروهی، اجتماعی دسته ای، گله ای، (گ . ش. ) خوشه خوشه .

gregorian

وابسته به گریگوری (gregory)، وابسته به کلیسای گریگوریان ارمنستان .

gregorian calendar

تقویم یا گاهنامه گریگوری، تقویم مسیحی.

gregorian chant

سرود مذهبی ساده کلیسای کاتولیک رومی.

gremlin

موجود وهمی ( مثل جن و پری ).

grenade

نارنجک .

grenadine

(گ . ش. ) گل میخک ، میخک صد پر، مرغ دلمه کرده ، شربت انار.

gressorial

(ج. ش) مناسب برای راه رفتن ، وابسته به حشرات دونده ، راه رونده .

grew

زمان ماضی فعل grow.

grey

(gray) خاکستری.

grey friar

عضو جمعیت راهبان یا درویشان فرقه فرانسیس مقدس.

grey hound

تازی، سگ بازی.

greylag

(ج. ش. ) غاز وحشی اروپائی (anser anser).

gribble

(ج. ش. ) موریانه دریائی، (گ . ش. ) درخت آلوچه جنگلی (blackthorn ).

grid

توری.سیخ، سیخ شبکه ای، رشته های درهم و برهم راه آهن و مانند آن ، دریچه سوراخ سوراخ، سیخ دار کردن ، با رشته ها و میله های درهم و بر هم مجهز کردن ، کباب کردن .

griddle

فر کلوچه پزی، کلوچه پز، ماهی تابه ، غربال سیمی کارگران .

griddle cake

نوعی نان شیرینی پهن و نازک که دو طرفش را روی آهن کلوچه پزی سرخ میکنند.

gridiron

آهن مشبکی که روی آن گوشت کباب میکنند، خطوط یا میله های فلزی مشبک ، زمین فوتبال.

grief

غم، اندوه ، غصه ، حزن ، رنجش.

griesen

(مع. ) نوعی سنگ گرافیتی که کوارتز و میکا دارد.

grievance

شکایت.

grieve

غمگین کردن ، غصه دار کردن ، محزون کردن ، اذیت کردن ، اندوهگین کردن .

grievous

شدید، دردناک ، تالم آور، اندوه آورد.

griffin

( griffon) (افسانه ) شیر دال، جانوری که نیم بدنش شیر و نیم بدنش دال بوده .

griffon

(griffin) یکجور لاشخور، عنقا، اشتر، گاو.

grift

گوش بری کردن .

grifter

فروشنده ای که بهمراه سیرک میرود، دزد، جیب بر.

grig

(ج. ش. ) مارماهی کوچک ، زنجره ، ملخ، مخلوق کوچک ، مرغ پا کوتاه ، شخص مسرور و بانشاط، آزار رساندن ، نا امید کردن .

grill

سیخ شبکه ای، گوشت کباب کن ، روی سیخ یا انبر کباب کردن ، بریان کردن ، عذاب دادن ، پختن ، بریان شدن .

grillage

شبکه ای از تیرهای سنگین که در جاهای سست بجای پی ساختمان قرار میدهند، (در تورسازی) زمینه و طرح مشبک توری و غیره .

grille

( grill) پنجره مشبک ، شبکه ، پنجره کوچک بلیط فروشها ( در سینما و غیره ).

grillwork

شبکه سازی، پنجره مشبک سازی، سبد سازی.

grim

ترسناک ، شوم، عبوس، سخت، ظالم.

grimace

ادا و اصول، شکلک ، دهن کجی، نگاه ریائی، تظاهر.

grimalkin

گربه ، گربه ماده ، پیر زن .

grime

دوده ، چرک سیاه کردن ، چرک کردن .

grimy

کثیف، سیاه .

grin

نیش وا کردن ، پوزخند زدن ، دام، تله ، دام افکنی، خنده نیشی، پوزخند، دندان نمائی.

grind

کوبیدن ، عمل خرد کردن یا آسیاب کردن ، سایش، کار یکنواخت، آسیاب کردن ، خردکردن ، تیز کردن ، سائیدن ، اذیت کردن ، آسیاب شدن ، سخت کارکردن .

grinder

دندان آسیاب، سنگ روئی آسیاب، تیز کن ، لله .

grindstone

سنگ آسیاب، سنگ سمباده ، سنگ چاقو تیز کنی.

gringo

( میان آمریکائیهای اسپانیولی ) خارجی، بیگانه ، خصوصا انگلیسی یا آمریکائی.

grip

( grippe) ( طب ) نزله وبائی نای، زکام همه جاگیر، گریپ، آنفلوانزا.چنگ زنی، چنگ ، نیروی گرفتن ، ادراک و دریافت، آنفلوانزا، گریپ، نهر کوچک ، نهر کندن ، محکم گرفتن ، چسبیدن به .

gripe

شکایت، شکوه کردن ، نق نق زدن ، گله کردن ، گله ، محکم گرفتن ، با مشت گرفتن ، آزردن ، فهمیدن ، گیر، گرفتن ، چنگ ، تسلط، مهارت، درد سخت، تشنج موضعی، قولنج.

griper

نق نقی، کسیکه مرتب شکایت میکند.

grippe

( grip) (طب) نزله وبائی نای، زکام همه جا گیر، گریپ، آنفلوانزا.

gripsack

(bag traveling) خورجین .

gris

ترس، خوف، وحشت، وحشی.

gris gris

طلسم یا افسونی که اکثرا توسط سیاهان آفریقا استعمال میشده است.

griseous

(گ . ش. ج. ش. ) خاکستری مایل به آبی، فلفل نمکی.

grisette

دختر کارگر فرانسوی (که بیشتر جامه خاکستری میپوشد).

grisly

مهیب، وحشتناک .

grist

عمل آسیاب کردن ، گندمآسیابی، جو آسیابی، آرد کردن جو خیسانده ، سود، قسمت.

gristle

(cartilage) غضروف، نرمه استخوان .

gristliness

شباهت به نرمه استخوان ، حالت غضروفی.

gristmill

آسیاب غلات.

grit

سنگریزه ، شن ، ریگ ، خاک ، ماسه سنگ ، ثبات، استحکام، نخاله ، سائیدن ، آسیاب کردن ، آزردن .

grith

آسایش، امان ، پناه ، ترحم، شفقت، تحصن ، بست.

grittiness

ریگ دار، شن داری، حالت شنی، جرات، ثبات قدم.

gritty

ریگ دار، شن دار، ریگ مانند، با جرات.

grivet

(ج. ش. ) نوعی میمون خاکستری مایل به آبی آفریقای جنوبی.

grizzle

خاکستری، قزل، سرخ تیره ، موی سفید، خرس خاکستری آمریکا، نیشخند زدن ، نالیدن ، خاکستری کردن .

grizzly bear

(ج. ش. ) خرس خاکستری.

groan

ناله ، فریاد، گله ، شکایت، ناله کردن ، نالیدن .

groat

سکه نقره چهار پنسی، ذره ، خرده ، بلغور جو یا گندم یا جو پوست کنده .

grocer

عطار، بقال، خواربار فروش.

grocery

بقالی، عطاری خواربار فروشی، خواربار.

grog

عرق آبدار (مخلوط با آب )، دسته ای از مردم که برای خوردن عرق گرد هم نشینند، عرق خوردن .

groggy

مست، تلو تلو خورنده ، سست.

grogram

صوف ابریشمی، نوعی پارچه زمخت.

groin

کشاله ران ، بیخ ران ، (درمعماری) محل تلاقی دو طاق، دوطاقه کردن ، مثل خوک فریادکردن ، غرولند کردن .

groom

مرد، مهتر، داماد، تیمار کردن ، آراستن ، زیبا کردن ، داماد شدن .

groomsman

ساقدوش داماد، ساقدوش، مهتر.

groove

شیار، خیاره ، خط، گودی، جدول، کانال، (نظ. )خان تفنگ ، (مج. ) کارجاری ویکنواخت، عادت زندگی، خط انداختن ، شیار دار کردن .

grope

کورمالی، دست مالی، کورمالی کردن ، در تاریکی پی چیزی گشتن ، آزمودن .

gros sularite

(مع. ) نوعل لعل.

grosbeak

(ج. ش. ) سهره و سینه سرخ و مانند آنها.

grosgrain

پارچه ابریشمی خیلی محکم و کلفت.

gross

ناخالص، فاهش، درشت، قراص.درشت، بزرگ ، ستبر، عمده ، ناخالص، زمخت، درشت بافت، زشت، شرم آور، ضخیم، بی تربیت، وحشی، توده ، انبوه ، وزن سرجمع چیزی(باظرف وغیره درمقابل net یعنی وزن خالص)، جمع کل، بزرگ کردن ، جمع کردن ، زمخت کردن ، کلفت کردن ، بصورت سود ناویژ

grot

(grotto) غار.

grotesque

غریب و عجیب، بی تناسب، مضحک ، تناقض دار.

grotesquerie

چیز عجیب و غریب، چیز بی تناسب، غریبی.

grotto

(grot) غار.

grouch

بد خلقی، لجاجت، لج، آدم ناراحت.

grouchy

بد خلق.

ground

زمین ، عنوان .(.vi and .vt and .n) زمین ، خاک ، میدان ، زمینه ، کف دریا، اساس، پایه ، بنا کردن ، برپا کردن ، بگل نشاندن ، اصول نخستین را یاد دادن (به )، فرودآمدن ، بزمین نشستن ، اساسی، زمان ماضی فعل grind.

ground bass

(در موسیقی)آهنگ بم مختصری که میان آهنگ ملودی و هارمونی تکرار شود.

ground crew

کارکنان هواپیما، متخصصین فنی ومکانیک های هواپیما.

ground fir

(گ . ش. ) پنجه گرگ سلاژین (selago lycopodium).

ground floor

طبقه همکف ساختمان .

ground glass

نوعی شیشه نورافشان که دارای سطحی تراشیده است.

ground ivy

(گ . ش. ) پاپیتال خاکی.

ground plan

نقشه ای که همتراز زمین باشد، طرح عمومی، شالوده ، طرح اساسی.

ground rent

حقالارض، اجاره عرصه .

ground rule

دستورالعمل، وظیفه اساسی، قاعده و طرز عمل.

ground state

کمترین نیرو، نیروی اساسی، حالت اساسی.

ground swell

طغیان شدید و وسیع آب اقیانوس، امواج.

grounder

کار گذار، پایه گذار، موسس، ضربتی که کسی یا چیزی را بزمین میاندازد.

groundhog

woodchuck =.

groundhog day

روز دوم فوریه که بعقیده عواماگرآفتابی باشد نشانه آنستکه اززمستان شش هفته مانده استو اگر ابری باشد نشانه اوائل بهار است.

groundless

بی اساس.

groundling

گیاه زمینی، ماهی ته دریا، خواننده یاتماشاچی بی ذوق، عامی، شخص فرومایه و پست.

groundmass

نوعی سنگ سماک دانه دار.

groundnut

(گ . ش. ) بادام زمینی.

groundpine

(گ . ش. ) صنوبر الارض، صنوبر زمینی(chamaepitys ajuga).

groundsel

اساس، پایه ، (گ . ش. ) شیخالربیع، تیر پایه .

groundsheet

فرش مشمع، فرش رطوبت ناپذیر.

groundwater

آبهای زیر زمینی.

groundwave

موجهای رادیوئی زمینی.

groundwork

(basis، foundation) زمینه ، اساس، پایه .

group

گروه ، گروه بندی کردن .دسته ، گروه ، انجمن ، جمعیت، گروه بندی کردن ، دسته دسته کردن ، جمع شدن .

group dynamics

مطالعه عوامل و نیروهای موثر در یک گروه بشری.

group mark

نشان گروه .

group separator

جداساز گروه .

group theory

نظریه گروهها.

grouped

گروه بندی شده .

grouper

(ج. ش. ) نوعی ماهی دریاهای گرمسیر.

grouping

گروه بندی.دسته بند، دسته ، گروه سازی.

grouse

(.n) (ج. ش. ) با قرقره ، نوعی رنگ قهوه ای، (.vt and .n) (rumble، complain =).

grout

آرد خشن ، ملاط رقیق، دوغاب، تفاله ، (درجمع ) بلغور، قطعات کوچک و نامنظمسنگ ، دوغاب (بین آجرها ) ریختن .

grove

درختستان ، بیشه .

grovel

دمر خوابیدن ، سینه مال رفتن ، پست شدن ، پست بودن ، خزیدن .

groveler

(groveller) خزنده ، پست.

groveller

(groveler) خزنده ، پست.

grow

رستن ، روئیدن ، رشد کردن ، سبز شدن ، بزرگ شدن ، زیاد شدن ، ترقی کردن ، شدن ، گشتن ، رویانیدن ، کاشتن .

growing pains

آلام رشدی، مشکلات، فشار.

growing point

(گ . ش. ) نقطه رویش ( در جوانه ).

growl

غرغر کردن ، خرناس کشیدن ، صدائی که از نای سگ خشمگین بر میاید.

growler

غرغر کننده .

grown

روئیده ، رشد کرده ، رسیده ، جوانه زده ، سبز شده .

grown up

(adult) بالغ و رشید.

growth

رشد، نمود، روش، افزایش، ترقی، پیشرفت، گوشت زیادی، تومور، چیز زائد، نتیجه ، اثر، حاصل.

growth factor

عامل رشد (مانند ویتامین ).

grss language

زبان جی پی اس اس.

grub

کرم حشره ، نوزاد، بچه مگس، زحمتکش، (ز. ع)خوراک ، خواربار، کوتوله ، مزدور، نویسنده مزدور، زمین کندن ، جستجو کردن ، جان کندن ، ازریشه کندن یا درآوردن ، قلع کردن ، (مج. )از کتاب استخراج کردن ، خوردن ، غذا دادن .

grubby

کرم خورده ، کرمو، کثیف، شلخته .

grudge

بی میلی، اکراه ، بیزاری، لج، کینه ، غرض، غبطه ، بخل ورزیدن ، لجاجت کردن ، غبطه خوردن بر، رشک ورزیدن به ، غرغر کردن .

gruel

اماج، فرنی، حریره ، تنبیه ، فرسوده کردن ، عاجز کردن ، ناتوان کردن .

grueling

(gruelling) خسته کننده ، فرساینده ، تنبیه کننده .

gruelling

(grueling) خسته کننده ، فرساینده ، تنبیه کننده .

gruesome

مخوف، مهیب، وحشت آور، نفرت انگیز.

gruff

خشن ، دارای ساختمان خشن و زمخت، درشت، ناهنجار، بدخلق، ترشرو، گرفته .

grum

(glum، morose)غمگین ، اخمو.

grumble

ژکیدن ، لندلند، غرغر کردن ، گله کردن ، ناله ، گله .

grummet

شاگرد خانه ، نوکر، حلقه .

grump

قهر، رنجیدگی، ترشروئی کردن .

grumpy

بد خلق، ترشرو.

grunt

صدای خرخر خوک ، خرخر کردن ، نالیدن .

gruyere cheese

پنیر سوراخ سوراخ سوئیسی.

gryphon

( griffin = ).

gt

جوانان .

guaiacum

(گ . ش. ) جوایاک ، عودالانبیائ، درخت مقدس، خشبالانبیائ.

guan

(ج. ش. ) جنسی از پرندگان بزرگ از راسته ماکیان (gallinae).

guanaco

(ج. ش. ) شتر بی کوهان آمریکای جنوبی.

guano

چلغوز، کود چلغوزی.

guarantee

ضمانت، تعهد، ضامن ، وثیقه ، سپرده ، ضمانت کردن ، تعهد کردن ، عهده دار شدن .

guarantor

ضامن ، ضمانت کننده ، کفیل، متعهد.

guaranty

ضمانت، تضمین ، وثیقه .

guard

نگهبان ، پاسدار، پاسداری کردن .نگهبان ، پاسدار، پاسبان ، مستحفظ، گارد، احتیاط، نرده روی عرشه کشتی، نرده حفاظتی، پناه ، حائل، حالتآماده باش در شمشیر بازی ومشت زنی وامثال آن ، نگاه داشتن ، محافظت کردن ، نگهبانی کردن ، پاییدن .

guard band

باند نگهبان .

guard cell

(گ . ش. ) یکی از دو سلول لوبیائی شکلی که منافذ (تنفسی) گیاهی را تشکیل میدهند.

guard signal

علامت نگهبان .

guardant

( guardian = ).

guardhouse

پاسدارخانه .

guardian

نگهبان ، ولی(اولیائ)، (حق. )قیم.

guardianship

نگهداری، قیمومیت.

guardroom

اطاق کشیک .

guardsman

پاسدار، نگهبان ، سرباز هنگ نگهبان .

guava

(گ . ش. ) گیاهان و بته های جنس psidium.

gubernatorial

مربوط به حکمران ، وابسته به فرماندار.

guck

کثافت، چرک .

guded missile

موشک هدایت شوند.

gudgeon

(ک . ) سرمحور، قطب، آسه ، میله اهرمی، (ج. ش. ) ماهی ریز قنات، (مج. ) آدم زودباور، وسیله تطمیع، اغوا.

guelder rose

(گ . ش. ) بداغ.

guenon

(ج. ش. ) میمون دمدراز آفریقائی.

guerdon

(recompense، reward) جایزه ، پاداش.

guerilla

(guerrilla) پارتیزان ، جنگجوی غیر نظامی.

guernsey

لباس بافته پشمی، بلوز پشمی کشباف.

guerrilla

(guerilla) پارتیزان ، جنگجوی غیر نظامی.

guess

حدس، گمان ، ظن ، تخمین ، فرض، حدس زدن ، تخمین زدن .

guesstimate

حدس زدن ، (بدون داشتن اطلاعات کافی) تخمین زدن .

guesswork

کار حدسی.

guest

مهمان ، (ج. ش. ) انگل، خارجی، مهمان کردن ، مسکن گزیدن .

guff

وزش، نسیم، حرف مفت، چیز قلابی.

guffaw

قاه قاه ، قاه قاه خندیدن .

gugu

(ز. ع. ) فیلیپینی.

guidable

قابل راهنمائی، مستعد.

guidance

راهنمائی، هدایت، راهنما، رهبری، رهنمود.

guide

راهنما، هادی، راهنمائی کردن .راهنما، رهبر، هادی، کتاب راهنما، راهنمائیکردن ، تعلیم دادن .

guide edge

لبه راهنما.

guidebook

کتاب راهنمای مسافران ، کتاب راهنما.

guideline

راهبرد، راهنما، رهنمون ، شاقول.

guideling

رهنمود.

guidon

پرچم کوچک ، پرچمدار.

guidwille

(cheering، cordial) پر سرور و نشاط، نشاطانگیز.

guild

رسته ، صنف، انجمن ، اتحادیه ، محل اجتماع اصناف.

guild socialism

اعتقاد به انحصار صنایع از طرف دولت.

guildhall

عمارت شهرداری، محل اجتماعاصناف.

guile

حیله ، مکر، دستان و تزویر، تلبیس، روباه صفتی، خیانت، دوروئی.

guileful

حیله گر، مزور.

guileless

بی تزویر.

guillemot

نشان نقل قول باین شکل ' '، گیومه .

guillotine

گیوتین ، ماشین گردن زنی، کاغذ بر، با گیوتین اعدام کردن .

guilt

تقصیر، بزه ، گناه ، جرم.

guiltless

بی گناه .

guilty

گناهکار، مقصر، بزهکار، مجرم، محکوم.

guinea

کشور گینه در آفریقا، (انگلیس ) شیلینگ .

guinea fowl

(ج. ش. ) مرغ شاخدار (meleagris numida).

guinea hen

بوقلمون ماده ، مرغ شاخدار (نر. ).

guinea pepper

(گ . ش. ) فلفل قرمز هندی، فلفل فرهنگی.

guinea pig

(ج. ش. ) خوکچه هندی، انسان یا حیوانی که روی آن آزمایش بعمل میاید، آلت دست.

guinea worm

(ج. ش. ) پیوک ، کرم رشته (medinensis dracunculus).

guinevere

(در افسانه آرتور) زن آرتور پادشاه و بانوی لنسلت(lancelot).

guipure

گیپور، تور گیپوری، پارچه توری گلدار.

guise

ظاهر، ماسک ، تغییر قیافه ، لباس مبدل.

guitar

(مو. ) عود شش سیمه ، گیتار، گیتار زدن .

guitarfish

(ج. ش. ) ماهی گیتار، نوعی ماهی پهن .

gujarati

زبان گجراتی، گجراتی.

gular

گلوئی، وابسته به مری، نائی.

gulch

دره گود و باریک ، آبگذر.

gulden

سکه طلا ( در آلمان و هلند ).

gules

قرمز، سرخ، خطوط موازی عمودی.

gulf

خلیج، گرداب، هر چیز بلعنده و فرو برنده ، جدائی، فاصله ز دوری، مفارقت.

gulfweed

(گ . ش. ) نوعی جلبک یا علف دریائی.

gull

( ج. ش. ) یاعو، مرغ نوروزی، نوعی رنگ خاکستری کمرنگ ، (سابقا) حریصانه خوردن ، بلعیدن ، حفر کردن ، آدم ساده لوح و زود باور، گول، گول زدن ، مغبون کردن ، گود کردن .

gullable

(gullible) گول خور.

gullet

نای، گلو، مری، آبگذر، مجرا، کانال.

gullibility

ساده لوحی، گول خوری، فریب خوری، زود باوری.

gullible

(gullable) گول خور.

gully

آبکند، آبگذر، کاریز، مجرا، راه آب، زهکش، دره کوچک ، کارد، کندن ، درست کردن .

gulosity

(greediness) آز، حرص.

gulp

قورت، جرعه ، لقمه بزرگ ، بلع، قورت دادن ، فرو بردن ، صدای حاصله از عملبلع.

gum

لثه دندان ، انگم، صمغ، چسب، قی چشم، درخت صمغ، وسیع کردن ، با لثه جویدن ، چسب زدن ، چسباندن ، گول زدن ، صمغی شدن .

gum ammoniac

ammoniac =.

gum arabic

سمغ غربی.

gum resin

صمغ و رزینی که در نتیجه تیغ زدن بگیاه از آن خارج و سفت میشود، صمغ رزینی.

gumbo

آبگوشت بامیه ، (گ . ش. ) بامیه ، نوعی خاک گلی.

gumboil

پیله دندان .

gumdrop

آب نبات.

gumma

(طب ) ضایعات دوره سوم سفلیس، گوم.

gummiferous

(gummous) صمغ دار، صمغ مانند.

gummite

(مع. ) ئیدراتاورانیم برنگ زرد مایل بقرمز.

gummous

(gummiferous) صمغ دار، صمغ مانند.

gummy

چسبنده ، صمغی.

gumption

ابتکار، عقل سلیم.

gumshoe

(detective =) کارآگاه .

gun

تفنگ ، توپ، (ز. ع- آمر. ) ششلول، تلمبه دستی، سرنگ آمپول زنی و امثال آن ، تیر اندازی کردن .تفنگ ، توپ.

gun moll

معشوقه دزد مسلح.

gunboat

ناو کوچک توپدار.

guncotton

باروت پنبه .

gundog

سگ شکاری، سگی که به شکارچیان کمک میکند.

gunfight

جنگ با تفنگ یا تپانچه .

gunfighter

کسیکه با اسلحه گرممیجنگد.

gunfire

تیر اندازی.

gunflint

سنگ چخماق تفنگ .

gunk

ماده کثیف و چسبناک ، ماده چرب.

gunlock

وسیله آتش رسانی، ( در تفنگ ) چخماق.

gunman

تفنگدار، توپچی، تفنگساز، دزد مسلح.

gunmetal

مفرغ، فلز مرکب از مس و قلغ و روی.

gunnel

(ج. ش. ) مارماهی ریز.(gunwale) لبه بالائی دیوار کشتی.

gunner

توپچی، شکارچی، تفنگساز.

gunnery

توپخانه ، تیراندازی، علم توپخانه .

gunnery sergeant

گروهبان دو ( در نیروی دریائی).

gunny

(فارسی است) گونی، کیسه گونی.

gunnysack

کیسه گونی.

gunpowder

باروت.

gunroom

مخزن مهمات کشتی، سفره خانه افسران کشتی.

gunrunner

قاچاقچی اسلحه و مهمات.

gunshot

تیر اندازی، گلوله ، تیر، زخم گلوله ، تیر رس.

gunshy

ترسنده از صدای تفنگ ، ترسو، بی تجربه .

gunslinger

gunman =.

gunwale

(gunnel) لبه بالائی دیوار کشتی.

guppy

(ج. ش. ) ماهی گول بچه زا، ماهی آبنوس.

gurge

eddy، surge =.

gurgle

غرغره ، شرشر، غرغره کردن ، جوشیدن ، شرشر کردن .

gurkha

سرباز اهل نپال (nepal).

gurnard

(ج. ش. ) نوعی ماهی دارای باله هایخاردار.

gurry

(ک . - م. م. ) اسهال، دژ یا قلعه کوچک .

guru

(هندی ) معلم، معلممذهبی.

gush

ریزش، جریان ، فوران ، جوش، تراوش، روان شدن ، جاری شدن ، فواره زدن .

gushy

احساساتی.

gusset

مرغک ، خشتک ، بغل دم، پشت بند، عقربک .

gust

تند باد، باد ناگهانی، انفجار، فوت، خوشی، تفریح، تمایل، مزمزه ، چشیدن .

gustable

چشیدنی.

gustation

چشیدن .

gustative

چششی، خوشمزه ، ذائقه ای.

gustatorial

چششی، خوشمزه ، ذائقه ای.

gustatory

چششی، خوشمزه ، ذائقه ای.

gusto

ذوق، درک ، احساس، مزه ، طعم، لذت.

gusty

پر باد، توفانی.

gut

روده ، زه ، تنگه ، شکم، شکنبه ، (در جمع ) دل و روده ، احشائ، پر خوری، شکمگندگی، طاقت، جرات، بنیه ، نیرو، روده در آوردن از، غارت کردن ، حریصانه خوردن .

gutta

چکه ، قطره ، (معماری ) تزئینات مخروطی شکل سر دیوار ساختمانهای قدیم.

gutta percha

هیدرو کربن صمغ گیاهی درختان مختلف، کائوچو.

guttate

(گ . ش. -ج. ش. ) خالدار، خال خال.

gutter

آب رو، فاضل آب، جوی، شیار دارکردن ، آب رودار کردن ، قطره قطره شدن .

guttersnipe

(ج. ش. ) نوک دراز یا پاشله معمولی، بچه ولگرد، بچه کوچه .

guttle

حریصانه چیزی خوردن ، با حرص و ولع خوردن .

guttural

گلوئی، ناشی از گلو، حرف گلوئی.

gutturalize

ادای اصوات بصورت گلوئی.

gutty

( در بازی گلف ) توپ کائوچوئی، نقطه دار، قطره قطره ، شکمو.

guy

شخص، مرد، یارو، فرار، گریز، با طناب نگه داشتن ، با تمثال نمایش دادن ، استهزائ کردن ، جیم شدن .

guy fawkes day

( در انگلیس ) روز نوامبر.

guzzle

بلعیدن ، حریصانه خوردن ، سرکشیدن .

gym

gymnasium =.

gymkhana

(در هندوستان )ورزشگاه ، باشگاه ورزشی.

gymnasium

ورزشگاه ، زورخانه ، دبیرستان .

gymnast

معلم زورخانه ، قهرمان ژیمناستیک ، ورزشکار.

gymnastic

ژیمناستیک .

gymnosophist

فیلسوف برهنه ( در هند ).

gymnosperm

(گ . ش. ) گیاه بازدانه .

gymnospore

(گ . ش. ) هاگ برهنه ، اسپر لخت.

gynandromorph

(ج. ش. ) جانور نر و ماده ، هم نر و همماده .

gynandrous

(گ . ش. ) مزدوج، نر و ماده ، دو جنسی.

gynecocracy

حکومت زنان ، حکومت نسوان .

gynecocrat

حاکم زن .

gynecologist

متخصص علم ناخوشی های زنانه ، متخصص بیماریهای زنان .

gynecology

دانش امراض زنانه .

gynoecium

مجموعه آلت مادگی گل، مجموعه مادگی.

gynophore

(گ . ش. ) ساقه تمدان ، ماده بر، برچه بر.

gyp

حیله باز، متقلب، گول زدن .

gypseous

گچی، گچ دار.

gypsiferous

گچ مانند.

gypsophila

(گ . ش. ) رقیقه .

gypsum

سنگ گچ.

gypsy

کولی، شبیه کولی.

gypsy moth

(ج. ش. ) کرمابریشم ناجور (dispar porthetria).

gyrate

دایره ای، حلقه ای، چرخ زدن ، دوران داشتن .

gyration

چرخش، گردش، چرخشی.

gyrator

چرخنده .

gyre

گردش دایره ، حلقه ، دور، چرخ زدن .

gyrene

marine =.

gyrfalcon

(ج. ش. ) سنقر، سنقار، شاهین کوچک .

gyrocompass

نوعی قطب نما که همواره شمال حقیقی را نشان میدهد.

gyromagnetic

وابسته به خواص مغناطیسی جسم الکتریکی چرخنده .

gyroplane

نوعی هواپیما که حد فاصل میان هلیکوپتر و طیاره های معمولی است.

gyroscope

گردش بین ، گردش نما، ژیروسکوپ.

gyrostabilizer

آلتی که جنبش حرکت وضعی زمین را نشان میدهد، چرخ.

gyrus

(تش. مغز) لبه بهم چسبیده بین شیارهای مغز، برآمدگی چین خورده مغز، چین سینوسی مغز.

gyve

(fetter) غل و زنجیر پا، پا بند.

H

h

هشتمین حرف الفبای انگلیسی.

ha

علامت تعجب، ها، آهان گفتن .

ha ha

هاها( درخندیدن )، قاه قاه .

hab

( درترکیبات قدیم ) داشتن ، دارائی.

habanera

رقص دو ضربی کوبا.

habble

(=hobble)داد وبیداد، مشاجره ، داد وبیداد کردن .

habeas corpus

حکم توقیف از طرف دادگاه باذکر دلائل توقیف، حکم آزادی (متهمی که دلیلی برایاتهامشنیست ) صادر کردن .

habenaria

(گ . ش. ) زر آوند سفید، ثعلب.

habenula

(تش. ) عضو نواری شکل.

haberdasher

فروشنده لباس مردانه ، خراز.

haberdashery

خرازی فروشی، مغازه ملبوس مردانه .

haberdine

(ج. ش. ) ماهی (cod) نمک زده وخشک شده .

habergeon

جوشن بی آستین .

habilatory

پوشاکی.

habile

مناسب، زرنگ ، زبردست.

habiliment

آرایش، لباس زیبا، جامه ، استعداد فکری.

habilitate

لباس پوشیده ، ملبس، شایستگی داشتن ، مجهز کردن .

habit

(.n)عادت، خو، مشرب، ظاهر، جامه ، لباس روحانیت، روش طرز رشد، رابطه ، (viand .vt)جامه پوشیدن ، آراستن ، معتاد کردن ، زندگی کردن .

habitability

قابلیت سکنی.

habitable

قابل سکنی.

habitance

سکونت، سکنی، زندگی، جمعیت، سکنه .

habitancy

سکونت، سکنی، زندگی، جمعیت، سکنه .

habitant

ساکن .

habitat

محل سکونت، مسکن طبیعی، بوم، جای اصلی.

habitation

سکونت، اسکان ، سکنی، مستعمره ، مسکن ، منزل.

habitual

معتاد، شخص دائم الخمر، عادی، همیشگی.

habituate

خو دادن ، عادت دادن ، سکونت کردن .

habituation

خوگیری.

habitude

آداب، روش، شیوه ، عادت (م. م. )، مرسوم، عادت روزانه .

habitue

رونده همیشگی، مشتری، مانوس، معتاد.

habitus

وضعیت ساختمان جسمانی، هیکل، ساخت.

hachure

هاشور، آژ، پرداز، سایه زنی، قلم هاشور زدن ، باهاشور سایه انداختن .

hacienda

ملک ، بنگاه کشاورزی یا معدن ومانند آن .

hack

کلنگ ، سرفه خشک وکوتاه ، چاک ، برش، شکافی که بر اثر بیل زدن یا شخم زده ایجاد میشود، ضربه ، ضربت، بریدن ، زخم زدن ، خردکردن ، بیل زدن ، اسب کرایه ای، اسب پیر، درشکه کرایه ، نویسنده مزدور، جنده .

hackamore

مهاریاپوزه بند مخصوص رام کردن اسب.

hackberry

(گ . ش. ) داغداغان ، گزنه ها ( از جنس celtis).

hackbut

نوعی تفنگ شمخال که ته قنداق آن خمیده است.

hackie

(=cabdriver) درشکه چی.

hackle

شانه مخصوص شانه کردن لیف های کتان وابریشم، کتان زن ، حشره پردار، شانه کردن ، از هم بازکردن ، شکافتن ، متلاشی کردن .

hackmatack

(گ . ش. ) کاج آمریکائی، لارکس (americana larix).

hackney

اسب سواری، درشکه کرایه ، اسب کرایبه ، مزدور، فعله ، فاحشه ، مبتذل کردن ، زیاداستعمال شده .

hackney coach

کالسکه یا درشکه کرایه ، درشکه چهارچرخه ودو اسبه .

hacksaw

اره آهن بری.

hackwork

نویسندگی وهنرپیشگی سودطلبانه ، نویسندگی برای کسب معیشت.

had

زمان ماضی واسم مفعول فعل have.

haddock

(ج. ش. ) ماهی روغن کوچک ، قسمی ماهی.

hade

(ز. ش. ) میل، کجی، شیب تمام، تمایل پیدا کردن .

hades

(افسانه یونان ) عالم اسفل، جهنم.

hadj

(hajj) حج، زیارت حج، حاجی.

hadji

(hajji) حج، زیارت حج، حاجی.

hadn't

(not =had) نداشت، ندارد، نبایستی.

haematoxylon

(گ . ش. ) درخت بقم، چوب بقم، بقم اسود.

haet

ذره ، اتم، خرده .

haffet

گونه ، پیشانی.

haffit

گونه ، پیشانی.

haft

دسته ، دسته کارد، قبضه ، دسته گذاشتن .

hag

عجوزه ، ساحره ، مه سفید، حصار.

hagborn

پسرپیر زن ، شیطان زاده ، فرزند ساحره .

hagbut

نوعی تفنگ شمخال که ته قنداق آن خمیده است.

hagfish

(ج. ش. ) مارماهی دهان گرد.

haggard

نحیف، دارای چشمان فرو رفته ، رام نشده .

haggis

پودینگ یادسر دل وجگر وپیاز وادویه .

haggish

عجوزه وار، بطور ناهنجار، کریه .

haggle

چانه ، چانه زدن ، اصرار کردن ، بریدن .

hagiographer

نویسنده شرح حال مقدسین .

hagiography

شرح زندگی اولیائ ومقدسین ، تاریخ انبیائ.

hagiolatry

پرستش مقدسین وروحانیون ، ملاپرستی.

hagiology

ادبیات مقدس، تاریخ مقدس، تاریخ انبیائ.

hagride

مسلط شدن بر، ناراحت کردن ، عاجز کردن .

hagseed

زاده عجوزه ، فرزند زن ساحره .

hai ku

شعر بی قافیه سه سطری ژاپنی.

hail

(.vtand .n) تگرگ ، طوفان تگرگ ، تگرگ باریدن ، (.viand .vt. interj.n) سلام، درود، خوش باش، سلام برشما باد، سلام کردن ، صدا زدن ، اعلام ورود کردن (کشتی ).

hail fellow

دوست صمیمی، صمیمی، نزدیک ، خودمانی.

hailstone

دانه تگرگ ، تگرگ .

hailstorm

طوفان یا رگبار تگرگ .

hair

مو، موی سر، زلف، گیسو.

hair raiser

مهیج، موی برتن سیخ کننده .

hair raising

مهیج، ترسناک .

hair seal

(ج. ش. ) خوک پرموی بی گوش.

hair space

فضای باریکی درچاپ، باریکه .

hair splitter

آدم مو شکاف.

hair stroke

خط نازک بالا یا پائین حروف نوشته یا چاپی، نازک کاری درخوشنویسی.

hair trigger

ماشه دوم تفنگ ، باسانی حرکت کننده .

hair worm

(ج. ش. ) کرم رشته ، کرم پیوک ، کرم موئی.

hairbreadth

بباریکی مو، فاصله خیلی کم، تنگنا.

hairbrush

ماهوت پاک کن مخصوص موی سر، بروس موی سر.

haircloth

پارچه موئی، موئینه ، پارچه خیمه ای.

haircut

موچینی، سلمانی.

hairdo

آرایش موی زنان بفرم مخصوصی، آرایشگر زنانه .

hairdresser

آرایشگر مو، سلمانی برای مرد و زن .

hairless

بی مو.

hairline

سرحد موی سر وپیشانی.

hairpin

سنجاق مو، گیره مو، ( درجاده ) پیچ تند.

hairy

پرمو، کرکین .

hairyvetch

(گ . ش. ) ویسیا، ماشک (villosa vicia).

haiti

جزیره هائیتی.

haitian

اهل جزیره هائیتی.

haken kreuz

صلیب شکسته (نشان حزب نازی آلمان ).

halation

هاله ، نیم سایه ( درعکاسی ).

halberd

(halbert) تبرزین ، نیزه .

halbert

(halberd) تبرزین ، نیزه .

halcyon

مرغ افسانه ای که دریا را آرام میکند، ایام خوب گذشته ، روز آرام.

hale

خوش بنیه ، نیرومند، بی نقص، سالم، کشیدن ، سوی دیگر بردن ، روانه کردن .

half

نیم، نصفه ، سو، طرف، شریک ، ناقص، نیمی، بطور ناقص.

half adder

نیم افزایش گر.

half adjust

نیم تعدیل کردن .

half and half

نوعی آبجو انگلیسی، نصفا نصف.

half baked

نیم پخته ، ( مج. ) ناپخته ، ناقص، خل، بی تجربه ، خام.

half blood

نابرادری یا ناخواهری، دورگه .

half boot

نیم چکمه .

half bred

دورگه ، بی تربیت.

half breed

از نژاد مختلف، آدم دورگه .

half brother

نابرادری، برادر ناتنی.

half caste

( در هند ) دارای پدر اروپائی ومادر هندوستانی، دورگه ، از نژاد مختلف.

half crown

(انگلیس ) سکه معادل دو شلیلینگ وشش پنس.

half dime

(آمر. ) سکه پنج سنتی.

half duplex channel

مجرای نیم درشته ای.

half duplex(hdx)

نیم دو رشته ای.

half eagle

(آمر. ) سکه زر پنج دلاری.

half evergreen

دارای برگهای نیمه سبز در فصل زمستان .

half hearted

مردد، از روی دودلی، از روی بی علاقگی.

half hour

نیم ساعت، دقیقه .

half knot

نیم گره ، گره خفتی.

half length

نیم پیکر، تصویر نیم تنه ، مجسمه نیم تنه ، نصف درازا.

half long

( درجمله ) حد فاصل بین جمله طویل وجمله کوتاه .

half mast

نیم افراشتگی ( پرچم )، نیم افراشتن .

half moon

نصفه ماه ، تربیع اول وثانی، زن قحبه ، هلالی، هرچیز هلالی شکل.

half pay

حقوق ناتمام.

half penny

(انگلیسی ) سکه نیم پنی.

half pint

(ز. ع. ) کوتاه تر از مقدار متوسط، کوچک ، کوچولو.

half select current

جریان نیم گزینش.

half slip

ژوپن ، زیر پیراهنی.

half sole

نیم تخت، نیم تخت انداختن ، نیم تخت زدن .

half sovereign

سکه زر ده شیلینکی انگلیس.

half staff

(mast =half)نیم افراشته .

half step

نیم قدم، ( مو. ) نیمگام.

half subtractor

نیم کاهشگر.

half tide

حالت وسط جزر ومد.

half timber

(د. ن . ) الوار کوتاه ، ساخته شده از الوار کوتاه .

half time

نصف وقت، نیم وقت، ( فوتبال ) نیمه بازی.

half tone

(مو. ) نیم پرده ، رنگ متوسط، سایه رنگ .

half truth

سخن نیم راست، حقیقت ناقص.

half wit

کم ذوق، آدم احمق ونادان ، ابله ، کودن .

half word

نیم کلمه .

halfback

(فوتبال ) میان بازیکن ، بازیکن میانه ، هافبک .

halfsister

ناخواهری، خواهر ناتنی.

halfway

نیمه راه ، اندکی، نصفه کاره .

halibut

(ج. ش. ) نوعی ماهی پهن بزرگ ، هالیبوت.

halidom

(halidome) چیز مقدس، جای مقدس، قدوسیت.

halidome

(halidom) چیز مقدس، جای مقدس، قدوسیت.

halite

(مع. ) نمک اصلی کلرورسدیم، نمک طعام.

halitosis

تنفس بدبو، گند دهان .

hall

سرسرا، تالار، اتاق بزرگ ، دالان ، عمارت.

hallelujah

هللویا ( یعنی خدا را حمد باد )، تسبیح.

halliard

ریسمان بادبان ، طناب پرچم.

hallmark

نشان ، عیاری که از طرف زرگر یا دولت روی آلات سیمین وزرین گذاشته میشود، انگ .

hallo

اهوی، ای ( هنگام دیدن کسی گفته میشود )، یاالله ، هی، آهای، هالوگفتن ، هالو.

halloo

اهوی، ای ( هنگام دیدن کسی گفته میشود )، یاالله ، هی، آهای، هالوگفتن ، هالو.

hallow

مقدس کردن ، تقدیس کردن .

halloween

هالووین ، شب اولیائ، آخرین شب ماه اکتبر.

hallowmas

عید اولیائ.

hallstatt

وابسته به دوران قبل از عصر آهن اروپا.

hallucinate

گرفتار اوهام وخیالات شدن ، حالت هذیانی پیدا کردن ، هذیانی شدن ، هذیان گفتن ، اشتباه کردن .

hallucination

خیال، وهم، خطای حس، اغفال، توهم، تجسم.

hallucinosis

(طب ) حالت هذیانی و وهمی، ابتلائ به توهم دائمی.

hallucinous

وهم انگیز، هذیان آور.

hallux

(تش ز - ج. ش. ) شست، شست پا.

hallway

کریدور، تالار ورودی.

halm

پوشال، ( انگلیس ) کزل (alzko)، ساقه ، ساقه وپوشال حبوبات وغیره که باآنهاسقف رامیپوشانند.

halo

هاله ، حلقه نور، نورانی شدن ( انبیائ واولیائ ).

halobiont

(ج. ش. ) موجود زیست کننده درآب شور، جانوران آب شور.

halogeton

(گ . ش. ) شعران ، علف قلیاب، قرینه .

halomorphic

(مع. درمورد سنگ ها ) دارای املاح خنثی وقلیائی.

halophile

(زیست شناسی ) موجوداتی که درمحیط یا آبهای شور زندگی میکنند، آبشور گرای.

halophyte

نمک خواه ، (گ . ش. ) گیاه آب شور یا گیاه شوره زی.

halsie

مشاجره ، مباحثه ، مناظره ، جنگ ودعوا، مشاجره کردن .

halt

ایست، مکث، درنگ ، سکته ، ایست کردن ، مکث کردن ، لنگیدن .توقف، متوقف کردن ، متوقف شدن .

halt instruction

دستورالعمل توقف.

halter

افسار، تسمه ، افسار کردن ، پالهنگ ، مهار، (وزنه برداری) هالتر، طناب چوبه دار.

halterbreak

کره اسب را برای پرش از روی کمند تربیت کردن .

halting

مکث دار، سکته دار، غیر مداوم.

halucinogenic

مواد مخدره ایکه ایجاد اوهام وهذیان میکند.

halve

دونیم کردن ، دو نصف کردن .

halvers

نیمه مشترک ، کسی که نیم سهم میبرد.

halves

صورت جمع کلمه half.

halyard

ریسمان بادبان ، طناب پرچم.

ham

گوشت ران ، ران خوک نمک زده ، ( درجمع ) ران و کفل، مقلد بی ذوق وبی مزه ، ( مج. )تازه کار، بطور اغراق آمیزی عمل کردن ، ژامبون .

ham fisted

زشت، بی مهارت، سنگین دست.

ham handed

زشت، بی مهارت، سنگین دست.

hamadryad

(افسانه یونان ) حوری جنگلی.

hamate

چنگ دار، بشکل قلاب، قلابی.

hamatum

(تش. ) استخوان چنگکی ردیف دوم مچ دست پستانداران .

hamburg

ساندویچ گوشت گاو سرخ کرده ، همبورگر.

hamburger

ساندویچ گوشت گاو سرخ کرده ، همبورگر.

hamite

زاده حام، از نسل حام، زنگی سیاه آفریقائی، مصری.

hamitic

مربوط به نژاد حام.

hamito semitic

از نژاد حامی وسامی.

hamlet

دهکده ، دهی که در آن کلیسا نباشد، نام قهرمان ونمایشنامه تراژدی شکسپیر.

hammer

چکش، پتک ، چخماق، استخوان چکشی، چکش زدن ، کوبیدن ، سخت کوشیدن ، ضربت زدن .

hammer and sickle

داس وچکش.

hammer and tongs

باخشونت وشدت عمل بسیار.

hammerhead

سرچکش، کودن ، نوعی ماهی کوسه .

hammerlock

دست بند مجرمین .

hamming code

رمز همینگ .

hamming distance

بهینه سازی دستی.

hammock

بانوج، ننو یا تختخوابی که از کرباس یا تور درست شده .

hammy

پرگوشت، فربه ، بی مزه .

hamp shire

(ج. ش. ) نژاد خوک سیاه آمریکائی.

hamper

از کار بازداشتن ، مانع شدن ، مختل کردن ، قید.

hamster

(ج. ش. ) موش بزرگ ( Cricetus).

hamstring

(تش. ) زردپی طرفین حفره پشت زانو، عضلات عقب ران ، زردپی، زانوی کسیرا بریدن ، فلج کردن .

hamulus

قلاب چه ، قلاب کوچک ، (ج. ش. ) قلاب.

hand

(.n) دست، عقربه ، دسته ، دستخط، خط، شرکت، دخالت، کمک ، طرف، پهلو، پیمان ، . (.viand .vt) دادن ، کمک کردن ، بادست کاری را انجام دادن یک وجب.

hand and foot

کاملا، کلا، تماما.

hand bag

کیف سفری، کیف دستی خانم ها.

hand down

پشت درپشت چیزی را رساندن ، بتواتر رساندن .

hand feed punch

منگنه دستخور.

hand glass

آئینه ، کوچک دسته دار، ذره بین ، ساعت شنی.

hand in glove

(glove and hand) خیلی صمیمی، خیلی نزدیک ، دوست یک دل ویکزبان ، دوست همراز.

hand maid

کلفت، پیشخدمت زن ، مستخدمه .

hand me down

(ز. ع. - آمر. ) لباس ارزان ودوخته ، ارزان .

hand off

( در فوتبال ) رد کردن توپ.

hand on

تسلیم کردن ، پی درپی وبتواتر چیزی را رساندن .

hand optmization

فاصله همینگ .

hand organ

ارگ دستی، آکوردئون .

hand over

تسلیم کردن ، تحویل دادن .

hand over fist

بسرعت وبمقدار زیاد.

hand punch

منگنه دستی.

hand running

(د. گ . ) متوالی، پی درپی، بلا انقطاع.

hand to hand

نزدیک ، دست بدست یکدیگر، مجاور، دردسترس، دست به یقه .

hand to mouth

دست بدهان ، ( مج. ) محتاج، گنجشک روزی.

handball

هندبال.

handbarrow

زنبه خاک کشی دستی.

handbill

آگهی دستی، اعلانی که بدست مردم میدهند.

handbook

کتاب دستی، کتاب مرجع.کتاب دستی، کتاب راهنما، رساله .

handbreadth

باندازه کف دست، پهنای دست.

handcar

چهارچرخه کوچکی که بوسیله دست یا موتور کوچکی روی خط آهن حرکت میکند.

handcart

ارابه دستی، چرخ دستی.

handclasp

(handshake) دست زدن ، دست دادن .

handcraft

هنردستی، صنایع یدی.

handcuff

بخو، دست بند آهنین ، دستبند زدن ( به ).

handedness

عادت به استفاده از یک دست پیش از دست دیگر.

handfast

پیمان عروسی، دست نامزدی، پیمان عروسی بستن با، حلقه ، چسبیدن ، دستبند یا بخوزدن .

handful

مشت، یک مشت پر، تنی چند، مشتی.

handgrip

دستگیره ، دسته ، محل دست گرفتن و مانند دسته شمشیر )، جنگ دست به یقه ، دستبگریبان .

handhold

دستگیره ، دسته ، گیره دستی.

handicap

امتیاز به طرف ضعیف در بازی، آوانس، امتیاز دادن ، اشکال، مانع، نقص.

handicraft

هنردستی، پیشه دستی، صنعت دستی، هنرمند.

handie talkie

رادیوی کوچک دستی ترانزیستوری.

handkerchief

دستمال، دستمال گردن .

handle

گراندن ، گذاشتن و برداشتن دستگیره .دسته ، قبضه شمشیر، وسیله ، لمس، احساس بادست، دست زدن به ، بکار بردن ، سرو کارداشتن با، رفتار کردن ، استعمال کردن ، دسته گذاشتن .

handlebar

دسته دو چرخه ، فرمان .

handler

دسته گذار، رسیدگی کننده ، مربی، نگاهدارنده .

handless

بی دست.

handling

گراندن ، گذاشت و برداشت.بررسی، لمس، رسیدگی، اداره ( کردن ).

handlist

فهرست دستی، فهرست مختصر.

handmade

مصنوع دست، دستی، یدی، دستباف، دست دوز.

handout

نوبت بازی، اعانه .

handpick

دست چین کردن .

handrail

نرده مخصوص دستگیره ( مثل نرده پلکان ).

hands down

(د. گ . ) بدون کوشش، بسهولت، بدون احتیاط.

handsaw

اره دستی.

handsbreadth

باندازه کف دست، پهنای دست.

handsel

فال، شانس، هدیه ، پول، دشت اول صبح، رونما، عیدی، پیش قسط، بیعانه دادن ، عیدی دادن ، رونما دادن ، دشت کردن .

handset

دستگاه فرستنده وگیرنده ( گوشی ودهانی ) تلفن در یک قطعه .

handshake

دست ( دادن ).

handshaking

دست به دست، دست دادن .

handsome

دلپذیر، مطبوع، خوش قیافه ، زیبا، سخاوتمندانه .

handspike

میله اهرم، اهرم، اهرم چوبی.

handspring

( دربندبازی وآکروباسی ) معلق زدن بر روی دستها.

handstand

معلق، دست ها بزمین وپاها در هوا، بالانس.

handwheel

چرخ دستی.

handwork

بادست انجام شده ، یدی، دستی، دستکاری.

handwoven

دست باف.

handwrite

بادست نوشتن ، با خط خود نوشتن ، دستخط کردن ، نسخه خطی تهیه کردن .

handwriting

دستخط، خط.

handy

بادست انجام شده ، دستی، دم دست، آماده ، موجود، قابل استفاده ، سودمند، چابک ، چالاک ، ماهر، استاد در کار خود، روان ، بسهولت قابل استفاده ، سهل الاستعمال.

handyman

شخص آماده بخدمت، نوکر.

hang

آویختن ، آویزان کردن ، بدار آویختن ، مصلوب شدن ، چسبیدن به ، متکی شدن بر، طرزآویختن ، مفهوم، تردید، تمایل، تعلیق.

hang around

وقت را ببطالت گذاندن ، ول گشتن ، ور رفتن .

hang off

(back hang) رهاکردن ، عقب کشیدن ، پس زدن .

hang on

سماجت ورزیدن ، ادامه دادن ، دوام داشتن ، ثابت قدم بودن .

hang out

محل آویختن چیزی ( مثل رجه )، میعادگاه ، آویختن ، سماجت ورزیدن ، مسکن کردن ، والمیدن .

hang over

اثر باقی مانده ، اثر باقی از هر چیزی، حالت خماری.

hang together

بهم چسبیدن ، متفق بودن .

hang up

درحال معلق ماندن ، ماندن ، به صحبت تلفنی خاتمه دادن ، زنگ زدن .معوق گذاشتن ، معوق شدن .

hangar

آشیانه هواپیما، پناهنگاه ، حفاظ.

hangdog

مقصر، شرمگین ، آدم خبیث، شرمنده وترسو.

hanger

اعلام کننده ، آویزان کننده ، معلق کننده ، جارختی، چنگک لباس، (مک . ) اسکلت یاچهارچوبه ای که از سقف آویتخه ودارای بلبرینگ برای حرکت دادن ماشین باشد.

hanger on

وابسته ، متکی بر، انگل، موی دماغ، مفت خور.

hanging

عمل آویختن ، اعدام، بدار زدن ، چیز آویخته شده ( مثل پرده وغیره )، آویز، معلق، آویزان ، درحال تعلیق، محزون ، مستحق اعدام.

hangman

دژخیم، مامور اعدام، دار زن .

hangnail

ریشه یا رشته باریکی که از پوست گوشه ناخن آویزان است، ریشه ناخن .

haniwork

کاردست، صنعت دست، دست ساخته ، دستکار.

hank

کلاف، حلقه ، قرقره ، ماسوره ، کلافه ، نفوذ، تاثیر، قلاب، عادت، زشت، شکار، طعمه شکار، کلاف کردن .

hanker

آرزومند چیزی بودن ، اشتیاق داشتن ، مردد ودودل بودن .

hankering

اشتیاق، شوق وافر.

hanky panky

حقه بازی، دوروئی، روباه بازی، حیله گری.

hansard

صورت جلسات رسمی پارلمان انگلیسی.

hansen's disease

(طب ) جذام، خوره ، بیماری هنسن .

hansom

درشکه دوچرخه .

hap

اتفاق، قضا، روی دادن ، اتفاق افتادن .

haphazard

اتفاقی، برحسب تصادف، اتفاقا.

hapless

بیچاره .

haploid

درظاهرمنفرد، تک نما، ( زیست شناسی) دارای نیمی از کروموسومهای اصلی مانندکروموسومسلولهای جنسی، نیم دانه .

haplont

( زیست شناسی ) موجوداتی که دارای تعداد کروموسم هائی مانند سلول های جنسی هستند.

haplosis

(زیست شناسی ) تقلیل تعداد کروموسوم ها درنتیجه تقسیم بدو سلول منفرد(haploid).

haply

شاید، بل، بلکه ، احتمالا، تصادفا.

happen

روی دادن ، رخ دادن اتفاقافتادن ، واقع شدن ، تصادفا برخوردکردن ، پیشامدکردن .

happening

اتفاق، رویداد، پیشامد.

happenstance

وقایع اتفاقی، روی داد شانسی.

happiness

خوشحالی، خوشی، شادی، خوشنودی، خرسندی.

happy

خوش، خوشحال، شاد، خوشوقت، خوشدل، خرسند، سعادتمند، راضی، سعید، مبارک ، فرخنده .

happy go lucky

الله بختی، برحسب تصادف، لاقید، لا ابالی، آسان گذران ، بیمار.

haptic

(ر. ش. ) وابسته بحس لامسه ، لامسه ای.

hara kiri

( درژاپن ) خودکشی.

harangue

رجز خوانی، باصدای بلند نطق کردن ، نصیحت.

harass

بستوه آوردن ، عاجز کردن ، اذیت کردن ، ( نظ. ) حملات پی درپی کردن ، خسته کردن .

harassment

ستوه ، بستوه آوری، اذیت، آزار.

harbinger

پیشرو، منادی، جلودار، قاصد.

harbor

لنگرگاه ، بندرگاه ، پناهگاه ، پناه دادن ، پناه بردن ، لنگر انداختن ، پروردن .

harbor master

رئیس بندر، مامور تنظیم حمل ونقل وامور بندرگاه .

harborage

پناهگاه ، لنگرگاه .

harbour

لنگرگاه ، بندرگاه ، پناهگاه ، پناه دادن ، پناه بردن ، لنگر انداختن ، پروردن .

hard

سخت، سفت، دشوار، مشکل، شدید، قوی، سخت گیر، نامطبوع، زمخت، خسیس، درمضیقه .

hard and fast

سخت ومحکم، غیر قابل تغییر وانحراف، لازم الاجرائ، ثابت.

hard ball

baseball =.

hard bill

(ج. ش. ) پرندگان سخت منقار.

hard bitten

سگ خو، سرسخت، سخت گیر، ( درمورد سگ ) گاز گیر، سخت گاز گرفته شده .

hard board

تخته فشاری.

hard boiled

سخت جوشیده ، ( درمورد تخم مرغ) زیاد سفت شده ، سفت، سفت پز، پرتعصب، سرسخت وخشن .

hard clam

(ج. ش. ) حلزون دارای کفه های صدفی سخت.

hard coal

(مع. ) ذغال سنگ سخت ( کلوخه ).

hard copy

نسخه چاپی، نسخه ملموس.

hard core

هسته اصلی، شالوده .

hard goods

اجسام پایدار ومقاوم، اجسام سخت.

hard hack

(گ . ش. ) بوته کوتاهی که در اتازونی میروید، اسپیره .

hard handed

دارای دست های پینه خورده ، سخت گیر، ( م. م. ) خسیس.

hard head

آدم بی کله ، بی مخ، شاخ جنگی.

hard labor

اعمال شاقه ( برای زندانیان ).

hard maple

(maple sugar) افرای قندی، قند افرا.

hard mouthed

بد دهنه ، بدلگام، ( مج. ) خودسر، سرکش.

hard sauce

مخلوطی از خامه وشکر وچاشنی.

hard sell

فروشندگی باچرب زبانی وفشار، زورچپانی.

hard set

سخت شده ، منقبض شده ، ثابت شده ، سفت شده .

hard shell

سخت پوست، کاسه دار، ( مج. ) سخت، متعصب.

hard surface

سطح چیزی ( مثل جاده ) را فرش کردن ، آجرفرش کردن ، سنگفرش کردن .

hard ware

ظروف فلزی ( مثل دیگ وقابلمه وغیره )، فلز آلات.

hard wheat

گندم ماکارونی دارای مقدارگلوتن زیادی است.

hard wired

سیم بندی شده ، سخت افزاری.

hard wood

چوب سفت، چوب بادوام، چوب جنگلی.

hard working

پرکار، زحمت کش.

harden

سخت کردن ، تبدیل به جسم جامد کردن ، مشکل کردن ، سخت شدن ، ماسیدن .

hardener

سفت کننده .

hardhearted

سنگدل، دل سخت.

hardihood

جسارت، بی باکی، سرسختی، نیرومندی.

hardiment

شجاعت، جسارت.

hardness

سختی، دشواری، اشکال، سفتی، شدت.

hardpan

زمین سفت، خاک سفت.

hardscrabble

دارای زندگانی سخت ومشکل، سخت مشغول، پرمشغله .

hardship

سختی، محنت، مشقت.

hardtop

اتومبیلی شبیه اتومیل های کروکی که دارای سقف سخت فلزی میباشد، ماشین سقف دار.

hardware

سخت افزار.

hardware failure

خرابی سخت افزاری.

hardware oriented

سخت افزار گرا.

hardwars check

مقابله سخت افزاری.

hardy

دلیر، جسور، متهور، دلیر نما، پرطاقت، بادوام.

hare

خرگوش، خرگوش صحرائی، گوشت خرگوش، مسافر بی بلیط، بستوه آوردن ، رم دادن .

hare brained

گیج، سبک مغز، دیوانه ، بی پروا، وحشی.

hare lip

لب شکری، لب خرگوشی.

harebell

(گ . ش. ) گل استکانی گرد.

haricot

خوراک راگو با لوبیا سبز، دانه های رسیده یانارس لوبیای سبز.

hariequin

لوده ، دلقک ، نوعی سگ کوچک خالدار.

hark

تعلیم از راه گوش دادن ، گوش دادن ( به )، استماع کردن ، ( انگلیس ) نجوا کردن .

hark back

برگشتن ، بازگشت، عطف کردن .

harken

hearken =.

harlepuinade

لودگی، حقه بازی، نمایش لال بازی ودلقک بازی.

harlot

هرزه ، فاحشه ، فاسد الاخلاق.

harlotry

فاحشگی، هرزگی.

harm

آسیب، صدمه ، اذیت، زیان ، ضرر، خسارت، آسیب رساندن ( به )، صدمه زدن ، گزند.

harmattan

بادخشک زمستانی سواحل غربی آفریقا.

harmful

مضر، پرگزند.

harmless

بی ضرر.

harmonic

(harmonious) هم آهنگ ، موزون ، هارمونیک ، همساز.هارمونیک .

harmonic analysis

( ر. ) تحلیل توافقی یاتصاعد توافقی.

harmonic distortion

اعوجاج هارمونیک .

harmonic mean

(ر. ) اعداد متقابل.

harmonic motion

(مو. ) الحان مرکب، آهنگ مرکبی که از ترکیب چند موج صوتی ساده تر ترکیب شده باشد.

harmonica

سازدهنی، آلت موسیقی شبیه سنتور.

harmonics

مبحث مطالعه خواص ومختصات اصوات موسیقی، مبحث الحان موزون ، همسازها.

harmonist

آهنگ ساز، موسیقی دان ، متخصص تطبیق روایات.

harmonium

(مو. ) ارغنون .

harmonization

هم آهنگ سازی.

harmonize

هم آهنگ کردن ، موافق کردن ، هم آهنگ شدن ، متناسب بودن .

harmony

هارمونی، تطبیق، توازن ، هم آهنگی، همسازی.

harmotome

(مع. ) سیلیکات آبدار آلومینیوم وباریم که بلورهای آن بصورت جفت وصلیبی برنگهایمختلف یافت میشود.

harness

افسار، دهنه ، تارکش، اشیائ، تهیه کردن ، افسار زدن ، زین وبرگ کردن ، مهارکردن ، مطیع کردن ، تحت کنترل درآوردن .

harness horse

اسب سواری یا بارکش.

harp

چنگ ( آلت موسیقی )، چنگ زدن ، بصدا در آوردن ، ترغیب کردن ، غربال، الک ، سرند.

harper

چنگ نواز.

harpoon

نیزه ، زوبین مخصوص صید نهنگ ، نیشتر.

harpsichord

(مو. ) نوعی چنگ که مانند پیانوبشکل میز است.

harpy

(افسانه ) جانوری که تن ورخسار زن وبال وچنگال مرغ را داشته ، آدم درنده خو.

harridan

پیرزن زشت، فاحشه از کار افتاده ، زن شریر.

harrier

تازی مخصوص شکار خرگوش، نوعی باز یا قوش غارتگر، ویران کننده .

harrow

چنگک زمین صاف کن وریشه جمع کن ، کلوخ شکن ، باچنگک زمین را صاف کردن ، آزردن ، زخم کردن ، جریحه دار کردن ، غارت کردن ، آشفته کردن .

harry

غارت کردن ، چاپیدن ، لخت کردن ، ویران کردن ، آزردن ، بستوه آوردن .

harsh

تند، درشت، خشن ، ناگوار، زننده ، ناملایم.

harshen

سخت وخشن کردن یا شدن .

hart

گوزن نر.

hartebeest

(ج. ش. ) بزکوهی آفریقائی.

hartshorn

(ش. ) کربنات آمونیوم، (گ . ش. ) بارهنگ ، شاخ گوزن ماده .

harum scarum

آدم بی پروا، لا ابالی، بیفکر، بیقید، هردمبیل.

haruspex

( روم قدیم ) فالگیر، غیبگو، ( م. ل. ) روده بین .

harvest

خرمن ، محصول، هنگام درو، وقت خرمن ، نتیجه ، حاصل، درو کردن وبرداشتن .

harvest home

آخر خرمن ، پایان درو، محل جمع آوری خرمن .

harvest moon

بدر، ماه شب چهارده .

harvestman

دروگر، خرمن بردار، نوعی عنکبوت.

has been

بوده ، بوده است، سابقا.

hasan

پسر عزیز بنده .

hash

درهم، درهم کردن .خردکردن ، گوشت وسبزه های پخته که باهم بیامیزند، آمیزش، مخلوط، مخلوط کردن ، ریزه ریزه کردن ، آدم کودن .

hash address

نشانی درهم.

hash coding

برنامه نویسی درهم.

hash mark

خط نشان ، خط شروع مسابقه .

hash total

جمع کل درهم.

hashing

درهم سازی.

hashish

(hasheesh) حشیش، بنگ .

hasn't

not has =.

hasp

چفت، کلاف، قرقره ، ماکو، ماسوره ، چفت کردن ، بستن ، دور چیزی پیچیدن .

hassock

بالش زیر زانوئی، کلاله علف درهم پیچیده .

hast

توداری، او دارد.

hastate

نیزه ای، تبرزینی، سه گوش ونوک تیز.

haste

عجله ، شتاب، سرعت، عجله کردن .

hasten

تسریع ردن ، شتاباندن ، شتافتن .

hastener

عجول، شتاب کننده .

hastily

شتابان ، باشتاب، باعجله .

hasty

عجول، شتاب زده ، دست پاچه ، تند، زودرس.

hasty pudding

خوراکی که با آرد وشیروکره وگوشت درست میکنند.

hat

کلاه ، کلاه کاردینالی.

hatch

دریچه ، روزنه ، نصفه در، روی تخم نشستن ( مرغ )، (مج. ) اندیشیدن ، پختن ، ایجاد کردن ، تخم گذاشتن ، تخم دادن ، جوجه بیرون آمدن ، جوجه گیر ی، (مج. ) درآمد، نتیجه ، خط انداختن ، هاشور زدن .

hatch way

روزنه عرشه کشتی مخصوص پائین فرستادن بار، دریچه ، نصف در.

hatchery

محل تخم گذاری ( مرغ یا ماهی )، محل تخم ریزی ماهی، محل نقشه کشی وتوطئه .

hatchet

تبرکوچک ، تیشه ، ساتور، باتبر جنگ کردن .

hatchet face

صورت دراز وباریک .

hatchet man

آدمکش مزدور، تروریست مزدور.

hatching

سایه زنی، هاشور زنی.

hatchling

(ج. ش. ) جانور تازه متولد، نوزاد، جوجه سراز تخم درآورده .

hate

نفرت داشتن از، بیزار بودن ، کینه ورزیدن ، دشمنی، نفرت، تنفر.

hateful

منفور.

hath

(=have) سوم شخص مفرد از زمان حاضر فعل have.

hatred

دشمنی، کینه ، عداوت، بغض، بیزاری، تنفر، نفرت.

hatter

کلاهدوز، کلاه فروش.

hauberk

زره زانوپوش.

haugh

(ز. ع. - انگلیسی ) زمین رسوبی کنار رودخانه ، چمن زار کنار رودخانه .

haughty

مغرور، باددرسر، متکبر، والا.

haul

کشیدن ، هل دادن ، حمل کردن ، کشش، همه ماهیهائی که دریک وهله بدام کشیده میشوند، حمل ونقل.

haulage

کشش، پولی که راه آهن بابت حمل ونقل قطار های بیگانه در مسیر خود میگیرد.

haulm

پوشال، ( انگلیس ) کزل (alzko)، ساقه ، ساقه وپوشال حبوبات وغیره که باآنهاسقف رامیپوشانند.

haunch

گرده ، کفل، سرین ، گوشت ران وگرده .

haunt

زیاد رفت وآمد کردن در، دیدارمکررکردن ، پیوسته آمدن به ، آمد وشد زیاد، خطور، مراجعه مکرر، محل اجتماع تبه کاران ، آمیزش، دوستی، روحی که زیاد بمحلی آمد وشدکند، تردد کردن ، پاتوق.

haustellate

(ج. ش. ) دارای آلت مکنده ، مربوط به حشرات مکنده ، مساعد برای مکیدن ، مکنده .

haustellum

(ج. ش. ) آلت مکنده حشرات یا سخت پوستان .

haustorial

مکنده .

haustorium

(گ . ش. ) آلت مکنده گیاه انگلی.

hautbois

(hautboy) سرنا، کرنا، ( م. م. ) درخت جنگلی.

hautboy

(hautbois)سرنا، کرنا، ( م. م. ) درخت جنگلی.

haute couturer

مدساز، موسسه طراحی لباس ومد بانوان ، طراح لباس.

haute ecole

تمرین اسب سواری از روی مانع، دبیرستان .

hauteur

بزرگی، بزرگ منشی، ارتفاع، غرور.

have

داشتن ، دارا بودن ، مالک بودن ، ناگزیر بودن ، مجبور بودن ، وادار کردن ، باعث انجام کاری شدن ، عقیده داشتن ، دانستن ، خوردن ، صرف کردن ، گذاشتن ، کردن ، رسیدن به ، جلب کردن ، بدست آوردن ، دارنده ، مالک .

have not

ندار، ( در مقابل دارا )، فقیر.

havelock

روکلاهی سفیدی که پشت گردن را نیز از آفتاب محفوظ میدارد.

haven

بندرگاه ، لنگرگاه ، (م. ج. ) پناهگاه ، جای امن .

haven't

not have =.

havers

(اسکاتلند ) مهمل، بیهوده ، چرند، مزخرف.

haversack

کیسه پارچه ای، کسه ، خورجین .

havoc

خرابی، غارت، ویران کردن .

haw

پرچین ، حصار، محوطه ، (گ . ش. ) کویج، کیالک ، میوه ولیک ، ملاولیک ، چیز بی ارزش، گیرکردن ، من من کردن ، گیردرصحبت، درنگ ، فرمان حرکت ( به یک دسته یاتیم ) دادن ، گله گوسفند وغیره ، دست چپ رفتن ، دست چپ بردن ، به دست چپ، دست چپ برو.

haw finch

(ج. ش. ) سهره منقار بزرگ وگردن کوتاه .

hawaiian

اهل هاوائی، مربوط به هاوائی.

hawk

باز، قوش، شاهین ، بابازشکار کردن ، دوره گردی کردن ، طوافی کردن ، جار زدن و جنسفروختن ، فروختن .

hawk eye

کنیه اهل استان ایوا.

hawk moth

(ج. ش. ) پروانه بید.

hawker

فروشنده دوره گرد وجار زن .

hawks bill

(ج. ش. ) لاک پشت منقار دار.

hawse

سوراخهای دماغه کشتی که مخصوص عبورطناب است، طناب های نگاه دارنده کشتی درحوضچه .

hawse hole

سوراخ دماغه کشتی مخصوص عبور طناب.

hawser

طناب فولادی مخصوص نگاهداشتن کشتی در حوضچه .

hawser bend

گره طنابی که دوسرطناب را بهم فروکند.

hawthorn

(گ . ش. ) خفچه ، کیالک ، درخت کویچ، ولیک .

haxamerous

شش جزئی، شش بخشی، شش قسمتی.

hay

علف خشک ، گیاه خشک کرده ، یونجه خشک ، حشک کردن ( یونجه ومانند آن )، تختخواب، پاداش.

hay cock

کومه مخروطی از علف خشک ، علف، تل علف، پشته علف.

hay fever

( طب ) تب یونجه ، زکام در اثر حساسیت، زکام بهاره .

hay fork

چنگک ، چنگال مخصوص بلند کردن بسته علف ویونجه .

hay loft

انبار علف، انبار علوفه .

hay maker

علف خشک کن ، علف دروکن ، علف چین ، دستگاه علف خشک کنی.

hay mow

خرمن علف خشک ، توده یاکومه یونجه یا علف خشک .

hay rack

علف دان ، جای یونجه .

hay seed

تخم علف، علف دانه ، (مج. ) برزگر.

hay stack

کومه علف خشک .

hay wire

ساخته شده از روی عجله ، بدساخته شده ، بلا استفاده ، مغشوش.

hazard

قمار، مخاطره ، خطر، اتفاق، در معرض مخاطره قرار دادن ، بخطر انداختن .مخاطره .

hazardous

پرخطر.

haze

مه کم، بخار، ناصافی یاتیرگی هوا، ابهام، گرفته بودن ، مغموم بودن ، روشن نبودن مه ، موضوعی ( برای شخص )، متوحش کردن ، زدن ، بستوه آوردن ، سرزنش کردن .

hazel

(گ . ش. ) درخت فندق، چوب فندق، رنگ فندقی.

hazel hen

(ج. ش. ) باقرقره ای که پرهای چین چین دارد.

hazel nut

فندق، رنگ فندقی.

hazy

مه دار، ( مج. ) مبهم، نامعلوم، گیج.

he

او ( آن مرد )، جانور نر.

he man

مرد قوی ونیرومند.

head

نوک ، سر.(.adj and .n) سر، کله ، راس، عدد، نوک ، ابتدائ، انتها، دماغه ، دهانه ، رئیس، سالار، عنوان ، موضوع، منتها درجه ، موی سر، فهم، خط سر، فرق، سرصفحه ، سرستون ، سر درخت، اصلی، عمده ، مهم، (.vt) سرگذاشتن به ، دارای سرکردن ، ریاست داشتن بر، رهبری کردن

head band

روسری (زنانه )، پیشانی بند، ( درکتاب ) شیرازه .

head board

تخته ای که در انتهای فوقانی چیزی گ ذارند.

head cold

(طب) سرماخوردگی معمولی، زکام، نزله .

head first

باکله ، سربجلو، از سر، سراسیمه .

head gap

شکاف نوک .

head gate

دریچه فوقانی کانال.

head gear

پوشش سر، روسری.

head hunt

بریدن سردشمن وبردن آن بعنوان غنیمت ونشانه پیروزی.

head line

عنوان ، سرصفحه ، عنوان سرصفحه روزنامه .

head master

رئیس، مدیر مدرسه .

head mistress

مدیره ، ریسه ، خانم مدیر مدرسه ، خانم رئیس.

head money

جایزه آوردن سر ( یا دستگیر) جنایتکار.

head on

شاخ بشاخ، از سر، از طرف سر، روبرو، نوک به نوک .

head over heels

وارونه ، پشت ورو، نا امیدانه ، عمیقا.

head phone

گوشی تلفن وغیره که بوسیله گیره بر روی گوش ثابت میشود.

head piece

کلاه ، سرصفحه ( درکتاب )، آرایش، ( مج. ) هوش، ادراک ، آدم باهوش، قسمت بالا، سر، هر آلتی که روی سر قرار میگیرد.

head pin

سرسنجاق، سنجاق سر.

head quarters

مرکز فرماندهی، برج نظارت، مرکز کار.

head race

تنوره آسیاب.

head rest

بالش، متکا، زیرسری.

head sail

بادبان جلو کشتی.

head set

یک زوج گوشی تلفن وغیره که بوسیله گیره روی سر ثابت میشود.

head spring

سرچشمه ، منبع، ورزش وآکروبات با سر.

head stall

قسمت سر، افسار، کله گی.

head stock

پایه ، بستر، یاتاقان ، راهنمای عملیات ورزشی دسته جمعی در مدارس وغیره .

head stone

سنگ روی گور ( که راست وامیدارند )، سنگ قبر، سنگ بنیاد، سنگ زاویه .

head stream

سرچشمه رودخانه .

head strong

خودسر، خود رای، لجباز، لجوج، سرسخت.

head waiter

سرپیشخدمت.

head water

سرچشمه ، بالای رودخانه ، بالارود ( بیشتر درجمع ).

head way

بجلو، پیشرفت، بلندی طاق، سرعت، پیشروی.

head wind

باد روبرو، باد مخالف.

head word

کلمه یاجمله ای که در سر آغاز فصل یا بخش کتاب نوشته میشود.

head work

کار فکری، فکر روشن ، زینت مخصوص سنگ سرطاق.

headache

سردرد، دردسر، (گ . ش. ) خشخاش وحشی.

headdress

روسری زنانه ، پوشاک سر، آرایش مو، آرایش سر.

headed

سردار، رسیده ، نوک دار.

header

سرساز، درساز، سرانداز، شیرچه ، رئیس.سرآمد، سرانداز.

header card

کارت سر آمد.

header label

برچسب سر آمد.

header line

سطر سر آمد.

header record

مدرک سرآمد.

headforemost

باکله ، سربجلو، از سر، سراسیمه .

heading

عنوان ، سرفصل، سرنویس.عنوان گذاری، عنوان ، سرصفحه ، سرنامه ، تاریخ ونشانی نویسنده کاغذ، باسرتوپ زدن .

headland

دماغه ، پرتگاه .

headless

بی سر.

headlight

چراغ جلو ماشین .

headliner

نویسنده سرمقاله روزنامه .

headlong

باکله ، سربجلو، بادست پاچگی، تند، سراسیمه ، بی پروا، شیرجه رونده ، معلق، عجول.

headman

رئیس، بزرگ ، بزرگتر، پیشوا، سرپرست.

headmost

جلوئی، اولین ( ردیف )، جلوترین ، مقدم.

headship

ریاست، پیشوائی، بزرگی، برتری، تفوق، رهبری.

headsman

جلاد، دژخیم، رئیس، پیشوا، رهبر.

heady

تند، بی پروا، عجول شدید، مست کننده .

heal

شفا دادن ، خوب کردن ، التیام دادن ، خوب شدن .

healer

شفا دهنده ، التیام دهنده .

health

تندرستی، بهبودی، سلامت، مزاج، حال.

healthful

سالم، تندرست، مقوی.

healthy

سالم، تندرست.

heap

توده ، کپه ، کومه ، پشته ، انبوه ، گروه ، جمعیت، توده کردن ، پرکردن .

hear

شنیدن ، گوش کردن ، گوش دادن به ، پذیرفتن ، استماع کردن ، خبر داشتن ، درک کردن ، سعی کردن ، اطاعت کردن .

hear say

شایعه ، آوازه ، خبر، چیز شنیده ، مسموعات.

hearing

شنوائی، سامعه ، استماع دادرسی، رسیدگی بمحاکمه ، گزارش.

hearken

گوش دادن به ، گوش کردن به ، استماع کردن ، بگوش دل پذیرفتن .

hearse

نعش کش، مرده کش، بانعش کش بردن .

heart

قلب، سینه ، آغوش، مرکز، دل و جرات، رشادت، مغز درخت، عاطفه ، لب کلام، جوهر، دل دادن ، جرات دادن ، تشجیع کردن ، بدل گرفتن .

heart ache

دردقلب، (مج. ) غم، غصه ، اندوه ، سینه سوزی.

heart disease

مرض قلبی.

heart failure

سکته قلبی، نارسائی قلب.

heart free

آزاد ازقید عشق، مبرا از عشق.

heart rending

دل آزار، جانسوز، غم انگیز، دلگیر، جانگداز.

heart stricken

دلشکسته .

heart to heart

صمیمی، رفیق، دوست، بطور خودمانی وصمیمانه .

heart whole

فارغ از عشق، بی عشق، خالصانه ، صمیمانه .

heartbeat

ضربان قلب، تپش دل، ( مج. ) جنبش، احساسات.

heartbreak

اندوه بسیار، غم زیاد، دل شکستگی.

heartbreaking

اندوه آور، پشت شکن ، مایه دل شکستگی.

heartbroken

دل شکسته .

heartburn

دردیاسوزش قلب، سوزش معده ، حسدیاخصومت ورزیدن .

heartburning

حسادت.

hearten

دل دادن ، جرات دادن ، تشجیع کردن .

heartfelt

قلبی، صمیمی، از روی صمیمیت، خالص، بی ریا.

hearth

اجاق، آتشدان ، کف منقل، ( مج. ) منزل، سکوی اجاق، کوره کشتی.

hearthstone

سنگ پهن کف اجاق.

heartland

منطقه مرکزی وحیاتی.

heartless

بی عاطفه ، عاری از احساسات، افسرده .

heartsease

آسایش فکری.

heartsick

پریشان ، غمگین ، ملول، دل آزرده ، دل شکسته ، نزار.

heartsome

(اسکاتلند ) روح بخش، سرزنده ، بشاش، امیدوار، باروح.

heartsore

دل افسرده ، دل ریش، دل گرفته ، غمگین .

heartstring

عمیق ترین احساسات دل، ( م. ل. ) رگ وریشه دل.

heartthrob

تپش قلب، هوس.

hearty

قلبی، صمیمانه ، دلچسب، مقوی.

heat

گرما، گرمی، حرارت، تندی، خشم، عصبانیت، اشتیاق، وهله ، نوبت، تحریک جنسیزنان ، طلب شدن جانور، فحلیت، گرم کردن ، برانگیختن ، بهیجان آمدن .گرما، حرارت، گرمکردن ، گرم شدن .

heat dissipation

اتلاف گرما.

heat exhaustion

(طب ) گرمازدگی(prostration. h نیزنامیده میشود).

heat lightning

صاعقه .

heat rash

عرق سوز، عرق جوش، حرارت سوزان .

heat sink

گرماگیر، جاذب گرما.

heat stroke

(طب ) گرمازدگی، گرماگرفتگی، غش در اثر گرما.

heat transfer

انتقال گرما.

heat unit

( انگلیس ) واحد حرارت، کالری.

heater

چراغ خوراک پزی، بخاری، دستگاه تولید گرما، متصدی گرم کردن .

heath

زمین بایری که علف وخاربن درآن می روید، تیغستان ، بوته ، خاربن ، خلنگ زار.

heath cock

(ج. ش. ) خروس کولی، باقرقره سیاه نر.

heath hen

(ج. ش. ) باقرقره سیاه ماده .

heathbird

(ج. ش. ) باقرقره سیاه .

heathen

کافر، بت پرست، مشرک ، آدم بی دین .

heathendom

قلمرو کفار، کفر.

heathenish

کافروار.

heathenism

آئین کفار.

heathenize

کافر کردن و وحشی کردن ، کافر شدن .

heather

(گ . ش. ) خلنگ ، علف جاروب، ورسک (erica)، وابسته به خلنگ .

heating element

عنصرگرمکن .

heave

بلند کردن ، کشیدن ، بزرگ کردن ، جابجا کردن ، باد کردن ، تقلا کردن .

heaven

آسمان ، سپهر، گردون ، فلک ، عرش، بهشت، قدرت پروردگار، هفت طبقه آسمان ، ( بصورت جمع ) آسمان ، خدا، عالم روحانی.

heavenliness

سماویت، آسمانی، روحانی، الوهیت، علوی.

heavenly

آسمانی، سماوی، بهشتی، خدائی، روحانی.

heavenward

روبه آسمان ، بطرف آسمان .

heavy

سنگین ، گران ، وزین ، زیاد، سخت، متلاطم، کند، دل سنگین ، تیره ، ابری، غلیظ، خواب آلود، فاحش، آبستن ، باردار.

heavy duty

مخصوص کارسنگین .

heavy footed

پاسنگین ، آهسته وسنگین درحرکت، دل سنگین .

heavy handed

سنگین دست، خام دست، بی مهاره ت، زشت.

heavyhearted

دلتنگ ، افسرده ، غمگین ، دل افسرده .

heavyset

جامد، سخته ، چهارشانه ، کلفت وکوتاه ، خپل، جسم سخت وجامدومتراکم، کلفت، زمخت.

hebdomad

عدد هفت، شماره هفت، هفت، هفته .

hebdomadal

هفتگی.

hebephrenia

( طب ) جنون جوانی.

hebetate

کند کردن ، کودن کردن .

hebetude

کندی، کودنی، حماقت.

hebraic

عبری.

hebraism

دین یهود، عادات ورسوم واصطلاحات عبری.

hebraize

عبرانی کردن ، یهودی شدن .

hebrew

زبان عبری، عبرانی، یهودی.

hebrides

جزایر هیبرید واقع در غرب اسکاتلند.

hecate

( افسانه یونان ) الهه سحر وجادو و عالم اسفل.

hecatomb

( یونان باستان ) قربانی صد گاو، قربانی همگانی.

heckle

شانه کردن ، ( مج. ) سخت بازپرسی کردن از، سوال پیچ کردن ، بباد طعنه گرفتن ، شانه .

hectare

هکتار، ده هزار متر مربع.

hectic

( طب ) دارای تب لازم، بیقرار، گیج کننده .

hectogram

هکتوگرم، صد گرم.

hectograph

ماشین کپیه برداری یا رونوشت برداری.

hectoliter

هکتولیتر، صد لیتر.

hectometer

هکتومتر، صد متر.

hector

( باحرف بزرگ ) اسم خاص مذکر، آدم گردن فراز، خودنما، لاف زدن ، قلدری کردن ، (افسانه یونان وباحرف بزرگ ) یکی از فرزندان پریام (priam).

he'd

would he، had =he.

heddle

( در بافندگی ) ورد، تارکش، تارگذران .

heder

گوسفند نر، قوچ.

hedge

چپر، خارپشته ، پرچین ، حصار، راه بند، مانع، پرچین ساختن ، خاربست درست کردن ، احاطه کردن ، طفره زدن ، از زیر ( چیزی ) در رفتن .

hedge hog

(ج. ش. ) خارپشت، ارمجی، جوجه تیغی، ماشین لاروبی، آدم ناسازگار.

hedgerow

ردیف بوته های پرچین ، سیاج بند، ردیف خاربن .

hedonic

مربوط بخوشی ولذت.

hedonism

فلسفه خوشی پرستی وتمتع از لذایذ دنیای زودگذر.

hee haw

عرعر( مثل خر )، قاه قاه خنده ، هر هر ( خنده ).

heebie jeebies

عصبانیت، خشم.

heed

پروا، اعتنا، توجه ، ملاحظه ، رعایت، مراعات، اعتناکردن (به )، محل گذاشتن به ، ملاحظه کردن .

heedful

متوجه ، مواظب.

heedless

بی پروا.

heel

پاشنه ، پشت سم، ( درجمع ) پاهای عقب ( جانوران )، ته ، پاشنه کف، پاشنه جوراب، پاشنه گذاشتن به ، کج شدن ، یک ور شدن .

heel and toe

باپنجه وپاشنه ، بانوک پا.

heeler

پاشنه ساز، تعاقب کننده ، تندپا.

heelpiece

پاشنه ، پاشنه پوش.

heeltap

ته پیاله ، لائی پاشنه ، لایه پاشنه کفش، نعلبکی.

heft

سنگین ، ثقیل، بخش عمده ، بلند کردن .

hefty

قوی، سنگین .

hegemony

برتری، تفوق، استیلا، تسلط، پیشوائی، اولویت.

hegira

( hejira)هجری، هجرت.

heifer

گوساله ماده ، ماده گوساله .

heigh

هی، ای، هان ، جانمی، ای والله .

heigh ho

های های ( آه کشیدن از روی خستگی وبیزاری )، دارکوب زرین پر، آه .

height

بلندی، رفعت، ارتفاع، جای مرتفع، آسمان ، عرش، منتها درجه ، تکبر، دربحبوحه ، ( درجمع ) ارتفاعات، عظمت.بلندی، ارتفاع.

heighten

بلند کردن ، بلندتر کردن ، بالا بردن ، زیاد کردن ، شدید کردن ، بسط دادن .

heinous

زشت، شنیع، شریر، ظالم، فجیح، تاثر آور.

heir

وارث، میراث بر، ارث بر، حاصل، ارث بردن ، جانشین شدن .

heir apparent

وارث بلا فصل.

heir at law

وارث قانونی.

heir presumptive

وارث درجه دوم که درصورت نبودن حاجبی وارث میشوند، وارث مقدر.

heiress

وارثه ، ارث برنده زن .

heirloom

ترکه ، دارائی منقولی که بارث رسیده باشد.

heirship

وراثت، وارث بودن .

heist

بلند کردن ، دزدی کردن ، دزدی، سرقت، مسلحانه .

hejira

( hegira) هجری، هجرت.

helen of troy

( افسانه یونان ) هلن همسر زیبای منلوس.

heliacal

( helical)(انج. ) ستاره ای که قبل از طلوع یا افول خورشید قابل رویت است، شمسی.

helical

( heliacal)(انج. ) ستاره ای که قبل از طلوع یا افول خورشید قابل رویت است، شمسی.

helicoid

(ج. ش. ) بشکل پوسته حلزون ، مارپیچ، حلزونی.

helicon

شیپوربرنجی مارپیچی.

helicopter

هلیکوپتر.

heliocentric

(نج. ) دارای مرکز در خورشید، دوار بدور خورشید.

heliochrome

عکس رنگی ( برنگ های طبیعی )، عکاسی رنگی.

heliograph

گراورسازی بانور آفتاب، دستگاه عکسبرداری از آفتاب، مخابره بوسیله نور خورشید.

heliogravure

گراورسازی بوسیله نور بر روی صفحه حساس.

heliolatry

آفتاپ پرستی.

heliometer

خورشید سنج، آلت پیمایش قطر خورشید.

heliotaxis

نورگرائی.

heliotrope

(گ . ش. ) گل آفتاب پرست ( مثل گل همیشه بهار )، آفتاب گرای، گل آفتاب گردان ، ارغوانیروشن ، یشم ختائی، حجرالدم، سرخ ژاسب.

heliotropism

(گ . ش. ) رشد کننده تحت تاثیر آفتاب، آفتاب گرائی.

heliport

فرودگاه هلیکوپتر.

helium

(ش. ) گاز خورشید، بخار آفتاب، گاز هلیوم.

helix

مارپیچ، ( هن. ) منحنی حلزونی، پیچک .

he'll

shall he = will he =.

hell

دوزخ، جهنم، عالم اموات، عالم اسفل، سروصدا راه انداختن .

hell bent

زیاد خمیده ، منحرف شده ، به بیراهه کشیده شده ، ( ز. ع. ) گمراه ، منحرف.

hellbender

( آمر. ) سمندر آبی، آدم فاسد وهرزه ، الواط.

hellcat

لجاره ، زن لجاره ، ساحره ، عجوزه .

hellebore

(گ . ش. ) خریق سفید.

hellene

یونانی خالص، یونان باستان ، ( امروزه ) تبعه یونان .

hellenic

مربوط به یونان .

hellenism

اصطلاح یونانی، یونانی مابی، آداب یونانی.

hellenist

متخصص فرهنگ یونان .

hellenization

یونانی شدن .

hellenize

یونانی کردن یونانی ماب کردن .

helleri

(ج. ش. ) ماهی آبنوس یاکپور گرمسیری.

hellgrammite

(ج. ش. ) کرم حشره گوشتخوار.

hellion

آدم جهنمی، ساکن جهنم، اهل جهنم.

hellish

جهنمی.

hello

هالو ( کلمه ای که در گفتگوی تلفنی برای صدا کردن طرف بکار میرود )، سلام کردن .

helm

سکان ، اهرم سکان ، ( مج. ) نظارت، اداره ، زمام، ( مج. ) اداره کردن ، دسته .

helmet

خود، کلاه خود، کلاه ایمنی آتش نشانها وکارگران .

helminth

(pref-)(طب - ج. ش. ) کلمات پیشوندیست بمعنی کرم، (.n)(ج. ش. ) کرم، کرم روده .

helminthiasis

(طب ) ابتلائ به کرم روده ، ناخوشی کرم.

helmintho

(طب - ج. ش. ) کلمات پیشوندیست بمعنی کرم.

helminthology

کرم شناسی، مطالعه در اطراف کرم های بیماری زا وانگلی.

helmsman

سکان گیر، راننده ، رل دار، مدیر.

helot

بنده ، علام، رعیت.

help

کمک کردن ، یاری کردن ، مساعدت کردن ( با )، همدستی کردن ، مدد رساندن ، بهترکردن چاره کردن ، کمک ، یاری، مساعدت، مدد، نوکر، مزدور.

helper

یار، هم دست، کمک ، یاور.

helpful

مفید، کمک کننده .

helping

کمک ، یاری، یک وعده یا پرس خوراک .

helpless

بیچاره ، درمانده ، فرومانده ، ناگزیر، زله .

helpmate

یار، کمک وهمدست، دمساز، همسر.

helpmeet

کمک ، معاون ، همدست زن ، زن یاور.

helter skelter

(د. گ . ) بطور درهم وبرهم، هرج ومرج.

helve

دسته ، دسته تبر، دسته تیشه ومانند آن .

helvetian

سویسی.

hem

سبحاف اهم ( صدائی که برای صاف کردن سینه درآورند )، سینه صاف کردن ، تمجمج کردن ، لبه ، کناره دار کردن ، لبه دار کردن ، حاشیه دار کردن ، احاطه کردن .

hemacytometer

( طب ) اسبابی برای شمارش گویچه های خون .

hemagglutinate

باعث انعقاد خون شدن ، منعقد کردن .

hemal

خونی، وابسته به خون ورگها، احشائی.

hematein

ترکیب قرمز متبلوری بفرمول 2O616H1C.

hematic

(طب ) وابسته به خون ، خونی، بیماری خونی.

hematin

ترکیب قهوه ای تیره یا آبی تیره ای بفرمول C34H32N4O6Fe.

hematinic

( طب ) عامل موثر در ازدیاد گویچه های قرمز خون یا هموگلوبین .

hematite

(مع. ) هماتیت، نوعی سنگ آهن .

hematoblast

( طب ) گویچه قرمز نارس خون ، پلاکت های خونی.

hematogenous

خون زا، از خون بوجود آمده ، بوسیله خون منتشر شده .

hematology

شاخه ای از زیست شناسی که درباره خون ودستگاههای خونساز بحث میکند، خون شناسی.

hematoma

(طب ) توموریاغده محتوی خون خارج شده از رگها.

hematophagous

خونخوار، تغذیه کننده از خون .

hematopoiesis

(طب) خونسازی درموجود زنده ، تشکیل خون .

hematozoon

(ج. ش. ) انگل های خونی.

hematuria

(طب)خون شاشی، وجود خون در ادرار، خون میزی.

hemeralopia

(طب) مرض روز کوری، کمی بینائی در نور زیاد.

hemerocallis

(گ . ش. ) سوسنی ها، سوسن اصفر، زنبقی ها.

hemi

پیشوندی است بمعنی نیم و نصف مانند hemisphere یعنی نیمکره .

hemicycle

نیم دایره ، نیم هلال.

hemihedral

( در بلورها ) بشکل نصف محرف، بشکل نصفه وجهی.

hemihydrate

(ش. ) هیدرات جسمی که دارای نیم ملکول آب است.

hemiparasite

(ج. ش. ) انگلهائی که بیماری زا نیستند.

hemiplegia

(طب) فلج نصف بدن ، فلج ناقص، نیم فلج.

hemiplegic

نیم فلج، مربوط به فلج نیمه بدن ، کسیکه نیم بدنش فلج است.

hemisphere

نیمکره ، نیم گوی، اقلیم.

hemispheric

نیم کره ای.

hemistich

مصرع، مصراع، نیم بیت شعر، نیم فرد شعر.

hemiterpene

(ش. )ترکیبی بفرمول C5H8.

hemline

لبه انتهای تحتانی لباس وپیراهن وکت.

hemlock

(گ . ش. ) شوکران ، شوکران کبیر.

hemoflagellate

(طب ) تاژکداران انگل خون ( مثل تریپانوزوم ).

hemoglobin

(بیوشیمی ) ماده رنگی آهن دار گویچه های قرمز خون جانوران مهره دار.

hemoglobinuria

(طب ) وجود هموگلوبین در ادرار.

hemolysis

آزاد شدن هموگلوبین از گویچه سرخ، تحلیل گویچه های قرمز، خونکافت.

hemolyze

باعث تجزیه گویچه سرخ خون شدن ، همولیزه کردن .

hemophile

خون دوست، موجود خون دوست.

hemophilia

( طب ) بیماری موروثی که درآن خون دیر لخته میشود ودرنتیجه اشکال در بند آمدن خونریزی پدید می آید.

hemophilic

مبتلا به هموفیلی.

hemoptysis

( طب ) خلط خونین .

hemorrhage

( طب ) خون روی، خون ریزی، خون ریزش.

hemorrhoid

(طب ) بواسیر.

hemostasis

(طب) توقف خونریزی، بند آمدگی خونریزی.

hemostat

عامل بند آورنده جریان خون ، ( طب ) اسباب یا داروئی برای بند آوردن خونریزی.

hemp

(گ . ش) بوته شاهدانه ، مزد گیاه ، کنف، بنگ ، حشیش.

hemp nettle

(گ . ش. ) گیاهان جنس کله گربه .

hemstitch

( درخیاطی ) رشته های نخ را بطورموازی قرار دادن و رشته های عمودی را ازلای آنهاگذراندن ( برای ایجاد طرح های مختلف ).

hen

مرغ، ماکیان ، مرغ خانگی.

hen and chickens

(گ . ش. ) همیشه بهار، همیشه بهار باغی، آذرگون .

hen coop

مرغدان .

hen party

مهمانی زنانه ، مجلس رقص زنانه .

henbane

(گ . ش. ) سیکران ، بذر البنج، بنگ دانه .

hence

از اینرو، بنابر این ، از این جهت، پس از این .

henceforth

از این پس، زین سپس، از این ببعد.

henceforward

از این ببعد، پس از این .

henchman

پیرو، هواه خواه سیاسی، نوکر.

hendecasyllabic

شعر یا نثر یازده هجائی.

henequen

الیاف محکم وزرد رنگ گیاه صباره .

henna

(گ . ش. ) حنا، بوته حنا، حنا مالیدن .

hennery

مرغدان ، مزرعه یا محل پرورش مرغ.

henotheism

ستایش چند خدا یکی پس از دیگری، توحید نوبتی.

henotheist

معتقد یا وابسته به توحید نوبتی.

henpeck

سعی کردن برای تفوق یافتن ( در مورد زوجیه نسبت به شوهر خود )، کوشش در مداخلاتجزئی ( در کارهای شوهر ) کردن ، عیبجوئی کردن .

hent

قاپیدن ، بچنگ آوردن ، ربودن ، تا اینکه .

hep

حرف ندا که برای دستور یا امریه به نظامیان بکار میرود، وارد، مطلع، آگاه .

heparin

( طب ) ماده چند قندی(polysaccharide) که در کبد ساخته میشود.

heparinize

( طب ) باهپارین درمان کردن ، تحت درمان باهپارین قرار دادن .

hepatic

جگری، کبدی، سودمند برای جگر، جگری رنگ .

hepatica

(گ . ش. ) غافث معمولی (wort liver)، دوای جگر.

hepatitis

( طب ) آماس کبدی، تورم کبد.

hepcat

hipster =.

hephaestus

(افسانه یونان ) خدای آتش وفلز کاری.

hepped up

باحرارت، مجذوب.

hept

(hepta) پیشوندی بمعنی هفت.

hepta

(hept) پیشوندی بمعنی هفت.

heptad

هفت چیز، هفتگانه ، سبعه ، هفت نت، هفت بنیانی.

heptagon

(هن. ) هفت گوش، هفت گوشه ، هفت ضلعی، هفت پهلوئی، هفت ماهه .

heptameter

شعر هفت وتدی.

heptarchy

حکومت هفت نفری، ولایات هفت گانه .

heptateueh

کتب هفت گانه اول کتب عهد عتیق.

heptose

(ش. ) انواع قندهای ایزومریک بفرمول 4O71C7H.

her

اورا ( مونث )، آن زن را، باو، مال او.

herald

جارچی، پیشرو، جلودار، منادی، قاصد، از آمدن یاوقوع چیزی خبر دادن ، اعلامکردن ، راهنمائی کردن .

heraldry

نجباوعلائم نجابت خانوادگی، نشان نجابت خانوادگی، آئین وتشریفات نشان های خانوادگی.

herb

گیاه ، علف، رستنی، شاخ وبرگ گیاهان ، بوته .

herb doctor

پزشکی که با داروی گیاهی به مداوا میپردازد.

herbaceous

گیاه مانند، گیاهی.

herbage

گیاه ( بطورکلی )، رستنی، علف، شاخ وبرگ .

herbal

گیاه نامه ، مجموعه یا کلکسیون انواع گیاهان ، گیاهی، ساخته شده از علف وگیاه .

herbalist

فروشنده گیاهان طبی، (سابقا) گیاه شناس.

herbarium

مجموعه گیاهان خشک گیاه دان ( اطاق یا جعبه ).

herbicidal

کشنده گیاهان .

herbicide

عاملی که برای از بین بردن علف ها وگیاهان بکار میرود، علف کش.

herbivore

(ج. ش. ) گیاه خوار.

herbivorous

گیاه خواری.

herblike

گیاه مانند.

herby

بوته دار، مانند بوته ، گیاه دار.

herculean

بسیار دشوار، خطرناک ، بسیار نیرومند، وابسته به هرکول.

hercules

هرکول، پهلوان نامی اساطیر یونان و روم.

herd

رمه ، گله ، گروه ، جمعیت، گرد آمدن ، جمع شدن ، متحد کردن ، گروه .

herder

چوپان ، گله بان ، محافظ، رمه دار، گاودار.

herdic

کالسکه ای که بدنه کوتاهی دارد واز عقب سوار آن میشوند.

herdsman

چوپان ، گله دار، رمه دار، ( مج. ) کشیش، روحانی.

here

اینجا، در اینجا، در این موقع، اکنون ، در این باره ، بدینسو، حاضر.

hereabout

درهمین نزدیکی ها، دراین حدود، در این حوالی.

hereafter

از این پس، از این ببعد، آخرت.

hereaway

(ک . ) باین طرف، در این حوالی.

hereby

بدین وسیله ، بموجب این نامه یا حکم یا سند.

hereditament

میراث، ملک ، دارائی غیر منقول، مال موروثی.

hereditary

ارثی.

heredity

انتقال موروثی، رسیدن خصوصیات جسمی وروحی بارث، تمایل برگشت باصل، توارث، وراثت.

hereford

نوعی گوساله گوشت قرمز از نژاد انگلیسی که صورت سفیدی دارد.

herein

در این ، در این باره .

hereinabove

مافوق این ، بالاتر از این .

hereinafter

بعد از این ، از این پس، در سطور بعد.

hereinbefore

درمقدمه این نوشته یاسند، درمقدمه این موضوع، پیش از این .

hereinbelow

در پائین این ، در زیر این ، از این پائین تر.

hereof

از این ، متعلق باین ، ( م. م. ) از اینجا، در این خصوص.

hereon

در این ، بر این ، در این مورد، در اینجا، در نتیجه این .

heresiarch

سردسته رافضی ها، رئیس رافضیون ، رئیس بدعت کاران ومرتدین .

heresy

کفر، ارتداد، الحاد، بدعتکاری، فرقه ، مسلک خاص.

heretic

رافضی، فاسد العقیده ، بدعت گذار، مرتد.

hereto

باین ( نامه )، بدین وسیله .

heretofore

پیش از این ، پیشتر، سابقا، قبلا، تاکنون .

hereunder

در زیر، در ذیل، ذیلا.

hereunto

باین ( نامه )، بدین وسیله ، تاکنون ، تا این وقت، تا این زمان .

hereupon

درنتیجه این ، از این رو، پس از این ، متعاقب این .

herewith

به این نامه ، ( یا ورقه یا پیمان نامه یا سند )، همراه این نامه ، لفا، جوفا، تلوا.

heriot

(حق. - انگلستان ) مالیات یاحقی که پس از مرگ تیولدار به لرد یا امیر پرداخته میشده .

heritable

ارث بردنی، بارث رسیدنی، قابل توارث.

heritage

میراث، ارثیه ، ارث، ماترک ، ترکه غیر منقول، مرده ریگ ، سهم موروثی، (مج. )بخش.

heritor

ارث بر، وارث.

hermaphrodite brig

( د. ن . ) کشتی دو دگله .

hermaphroditic

هم مرد هم زن .

hermaphroditus

( افسانه یونان ) پسر هرمس وآفرودیت که وقتی در آب تنش را می شست بایک حوری دریائیمتصل و دارای یک بدن شد.

hermaprodite

نرموک ، نر وماده ، خنثی، کسی که هم دارای حالات زنانگی وهم حالات مردانگی باشد.

hermeneutic

علم تفسیر، تعبیر، آئین تفسیر کتاب مقدس.

hermes

هرمس ( در اساطیر یونان ) خدای بازرگانی ودزدی وسخنوری.

hermetic

وابسته به هرمس مصری، کیمیائی، سحر آمیز.

hermit

زاهد گوشه نشین ، تارک دنیا، منزوی.

hermit crab

(ج. ش. ) خرچنگی که پاهای عقب آن ناقص است.

hermitage

گوشه عزلت، جای انزوا، زاویه .

hernia

( طب ) فتق، مرض فتق، غری.

herniate

(طب ) بادفتق داشتن ، فتق داشتن .

hero

قهرمان ، دلاور، گرد، پهلوان داستان .

hero worship

قهرمان پرستی.

heroic

قهرمانانه ، قهرمان وار، بی باک ، حماسی.

heroic couplet

شعر دو بیتی حماسی پنج هجائی.

heroic stanza

آهنگ چهارهجائی در اشعار حماسی ( بروزن abab).

heroic verse

شعر حماسی، شعر رزمی.

heroin

هروئین .

heroine

شیرزن ، زنی که قهرمان داستان باشد.

heroinism

اعتیاد به هروئین .

heroism

گردی، قهرمانی، شجاعت.

heroize

خود را پهلوان وانمود کردن ، قهرمان وپهلوان وانمود کردن ، قهرمان وپهلوان شدن .

heron

(ج. ش. ) ماهیخوار، حواصیل.

heronry

پرورشگاه مرغ ماهیخوار، دسته ماهیخواران .

herpes simplex

( طب ) تب خال، بیماری تب خال.

herpes zoster

( طب ) زونا.

herpetologist

متخصص خزنده شناسی.

herpetology

خزنده شناسی، قسمتی از جانور شناسی که درباره خزندگان وذوحیاتین بحث میکند.

herring

(ج. ش. ) شاه ماهی (hearengus clupea).

herring bone

استخوان شاه ماهی، معماری یا طرح چپ و راست.

hers

مال آنزن ( فرق میان her وhers اینست که her همیشه با موصوف گفته میشود ولی hersتنها وبطور مطلق بکار میرود ).

herself

خودش ( آنزن )، خود آن زن ، خودش را.

hertz

(HZ) هرتز، چرخه در ثانیه .

hertzian wave

( فیزیک ) امواج هرتز zhert.

he's

has he، is he =.

hesagonal

شش گوشه .

hesitance

(hesitancy)درنگ ، دودلی، تردید.

hesitancy

(hesitance) درنگ ، دودلی، تردید.

hesitant

دودل، مردد، درنگ کننده ، تامل کننده .

hesitate

تامل کردن ، مردد بودن ، بی میل بودن .

hesitater

مردد، تردید کننده .

hesitation

درنگ ، تبعید.تامل، درنگ ، دودلی.

hesperus

ونوس، ستاره شام، ناهید، زهره .

hessian

وابسته به شهرهس ( hesse )، آدم پولکی، آدم مزدور.

hessian boot

چکمه بلند.

hessian fly

(ج. ش. ) حشره گندم خوار.

hessite

(مع. ) تلورید نقره .

hest

(ک . ) امر، فرمان ، امریه ، وعده .

hestia

(یونان باستان ) الهه اجاق خانوادگی وشهرها.

hesverides

(افسانه یونان ) باغ سیب های طلائی.

het up

( د. گ . - آمر. ) بر افروخته ، تحریک شده .

hetaera

(hetaira)( یونان قدیم ) معشوقه ، فاحشه .

hetaira

(hetaera)( یونان قدیم ) معشوقه ، فاحشه .

heter

(hetero)پیشوندیست بمعانی، بغیر از و دیگر و از جنس دیگری یا ازنوع مختلف.

hetero

(heter)پیشوندیست بمعانی، بغیر از و دیگر و از جنس دیگری یا ازنوع مختلف.

heterochromatic

(گ . ش. ) دارای رنگهای مختلف، مختلف اللون .

heterochromatism

ناهمرنگی.

heterodox

دارای مذهب وعقایدی مخالف عقاید عمومی، مرتد، گمراه ، زندیق.

heterodoxy

ارتداد، زندقه .

heterogeneous

ناهمگن ، نامتجانس.ناجور، ناهمگن ، غیر متجانس، متباین .

heterogenesis

خلق الساعه ، تولید وپیدایش ناگهانی، تناسل ناهمجنس، تولید شده درخارج بدن .

heterogenetty

ناهمگنی، عدم تجانس.

heterogeny

ناجوری، ناهمگنی، تباین ، عدم تجانس.

heterogonous

(گ . ش. ) دارای دو یا چند نوع گل کامل.

heterologous

غیر متجانس، غیر مشابه ، بدون نسبت، سرم غیر انسانی، دگرسان .

heterology

( زیست شناسی ) عدم تجانس بین اعضای مختلف، ناهمگنیاعضائازلحاظ ساختمانی، دگرسانی.

heterolysis

( درمورد سلول ها ) فساد وزوال در اثر عامل خارجی ( مخالف کلمه Autolysis).

heteromerous

دارای ترکیبات غیر مربوط ونامتجانس.

heterometabolic

(heterometabolous) (ج. ش. ) دارای دگردیسی ناقص.

heterometabolous

(heterometabolic)(ج. ش. ) دارای دگردیسی ناقص.

heteromorphic

(ج. ش. ) جور بجور شونده ، دارای شکل های گوناگون ، جانوران دگردیس.

heteronomy

پیروی از قانون دیگری، انقیاد وپیروی از فرامین وقوانین شخص دیگری.

heteropetalous

(گ . ش. ) دارای گلبرگ های غیر همشکل.

heterophyte

(گ . ش. ) گیاه انگل گیاهان دیگر.

heterosexual

مربوط به علاقه جنسی نسبت به جنس مخالف، وابسته به جنس مخالف، علاقمند به جنس مخالف.

heterosexuality

علاقه بجنس مخالف.

hetotism

بردگی، حالت خادم ومخدومی ( درگیاه ودرحیوان ).

heuristic

پی برنده ، کشف کننده ، اکتشافی، ابتکاری، بحث اکتشافی.ذهنی، غیر مستدل.

heuristic approach

مشی ذهنی.

heuristic method

روش ذهنی.

heuristic program

برنامه ذهنی.

heuristic routine

روال ذهنی.

hew

بریدن ، قطع کردن ، انداختن ( درخت وغیره )، ضربت، شقه ، ذبح، شکاف یاترک نتیجه ضربه .

hewer

قطع کننده .

hex

ساحر، جادوگر، سحر وجادو کردن .

hexachlorophene

(ش. ) ماده متبلور باکتری کش.

hexadecimal

شانزده شانزدهی.

hexadecimal notation

نشان گذاری شانزده شانزدهی.

hexadecimal number

عدد شانزده شانزدهی.

hexadecimal numeral

رقم شانزده شانزدهی.

hexagon

( هن. ) شش گوش، شش گوشه ، شش بر، شش پهلو.

hexagram

شکل مرکب از دو مثلث متساوی الاضلاع.

hexahedron

شش وجهی، جسم شش سطحی.

hexahydrate

(ش. ) ترکیبی که دارای شش ذره آب باشد.

hexameter

شعر شش وتدی یا شش وزنی، دارای شش وزن .

hexaploid

شش گانه ، شش بخشی.

hexapod

(ج. ش. ) شش پایان ، جانور شش پا.

hexateuchal

شش کتاب نخستین از تورات.

hexerei

( آمر. ) جاودگری، سحر.

hey

های، ای، وه ، هلا، آهای، هی.

hey day

ریعان جوانی، اوج خوش بختی.

hi

فریاد خوش آمد مثل هالو و چطوری و همچنین بجای آهای بکار میرود.

hi fi

(مخفف کلمه fidelity high) وسائل ایجاد صدا ( گرامافون ) بابهترین درجه ملیمت ونرمی.

hiatus

وقفه ، شکاف، فاصله ، التقای دو حرف با صدا.

hibachi

منقل ذغالی.

hibernaculum

جایگاه زمستانی، گلخانه گلهای زمستانی.

hibernal

زمستانی.

hibernate

(ج. ش. ) زمستان را در بیهوشی بسر بردن ، بخواب زمستانی رفتن (گیاهان وجانوران ).

hibernation

( در بعضی از موجودات ) بسر بردن زمستان درحال خواب یا بیهوشی، زمستان خوابی.

hibernian

ایرنلدی، ساکن ایرلند، ایرلندی زبان .

hibernicism

ضرب المثل یا گفتار ایرلندی، ملیت ایرلندی.

hibiscus

(گ . ش. ) هرنوع گیان یا بوته یا درخت از جنس بامیه از خانواده پنیر کیان .

hic jacet

(م. ل. ) در اینجا خفته استه ، کتیبه روی قبر، نوشته روی سنگ قبر.

hiccough

(hiccup)سکسکه ، سکسکه کردن .

hiccup

(hiccough)سکسکه ، سکسکه کردن .

hick

(ز. ع. - آمر. ) دهاتی جاهل، احمق، نفهم.

hickory

(گ . ش. ) درخت گردوی آمریکائی، چوب گردوی آمریکائی.

hid

مخفی شده ، مخفی.

hidalgo

( در اسپانیا) آقا، مرد.

hide

پوست، پوست خام گاو وگوسفند وغیره ، چرم، پنهان کردن ، پوشیدن ، مخفی نگاه داشتن ، پنهان شدن ، نهفتن ، پوست کندن ، ( مج. ) سخت شلاق زدن .

hide and seek

بازی غایب شدنک یا غایب موشک .

hideaway

نهانگاه ، مخفی گاه .

hidebound

پوست بتن چسبیده ، خشکیده ، ( مج. ) کوتاه فکر، خودرای، کوته نظر، خسیس.

hideous

زشت، زننده ، شنیع، وقیح، سهمگین ، ترسناک ، مهیب، مخوف.

hideout

(د. گ . ) اختفا، پنهانگاه .

hidrosis

(طب ) عرق زیاد بدن ، تعریق.

hie

شتاب کردن ، شتابیدن ، زود رفتن ، بشتاب رفتن ، عجله کردن .

hiemal

زمستانی، شتوی.

hieparchy

سلسله مراتب.

hierarch

رئیس روحانی، سرکشیش، اسقف بزرگ ، شیخ قبله ، شیخ، سرپرست.

hierarchic

وابسته به سلسله مراتب وریاست.

hierarchical

سلسله مراتبی.

hierarchy

گروه فرشتگان نه گانه ، سلسله سران روحانی وشیوخ، سلسله مراتب.

hieratic

کشیش، کاهنی.

hierodule

( یونان قدیم) غلامی که در معابد خدمت میکرده .

hieroglyph

هیروگلیف، ( مصر باستان ) حروف تصویری.

hieroglyphic

خط هیروگلیف.

hierophant

( یونان قدیم ) سرکشیش، مفسر روحانی.

higgle

چانه زدن ، برای سودجوئی بحث کردن .

higgledy piggledy

درهم وبرهم، بطور درهم وبرهم، آشفته ونامرتب.

high

فراز، بلند، مرتفع، عالی، جای مرتفع، بلند پایه ، متعال، رشید، زیاد، وافر گران ، گزاف، خشمگینانه ، خشن ، متکبر، متکبرانه ، تند زیاد، باصدای زیر، باصدایبلند، بو گرفته ، اندکی فاسد.

high beam

نقطه درخشان ونورانی جلو وسائل نقلیه ، نور بالای چراغ اتومبیل.

high chair

صندلی پایه بلند غذا خوری بچه .

high church

فرقه ای که سخت پابند آداب و رسوم کلیسائی ومناجات وتسبیحات مرسوم در کلیساهستند.

high command

( نظ. ) فرماندهی عالی، سر فرماندهی.

high commissioner

نماینده عالیرتبه کشوری در کشور دیگر.

high explosive

( نظ. ) ماده منفجره ( مثل. T. N. T ).

high fidelity

ایجاد صدا با عالی ترین درجه وشباهت زیاد به اصل ومبدائ آن ، دستگاه گیرنده عالی وخوش صدا.

high flown

گزاف، اغراق آمیز، پرطمطراق، قلنبه .

high flying

بلند پرواز، بلند خیال، یاوه اندیش، خیال پرور.

high frequency

(hf) بسامد زیاد.دارای فرکانس با تکرار زیاد، امواج پر فرکانس، پربسامد.

high gain

پربهره .

high grade

درجه اعلی، عالی، مرغوب.

high grown

بلند بالا، بلند قد، دارای سبزیکای یا درخت کاری بلند.

high handed

آمرانه ، خودخواهانه ، مکارانه .

high hat

کلاه بلند، متکبر وپر افاده ، اشرافی ماب، افاده کردن .

high horse

مغرور، پر افاده .

high jack

( hijack)دزدی هواپیما وسایر وسائط نقلیه ومسافران آن .

high jump

پرش ارتفاع.

high level language

زبان سطح بالا.

high light

نکات برجسته یا جالب، تشکیل نکته روشن یاجالب دادن .

high low jack

( بازی ورق ) پاسور.

high mass

عشائ ربانی توام با موسیقی وبخور.

high minded

بامناعت، بزرگ منش، مغرور.

high muck a muck

شخص متکبر، آدم مهم ومغرور.

high octane

( درصنایع نفت ) دارای اکتان زیاد مانند بنزین سوپر.

high order

بالا رتبه .

high order digit

رقم بالا رتبه .

high pass filter

صافی بالا گذر.

high performance

کار آمد، با کار آئی زیاد.

high pressure

دارای وزن وفشار زیاد، پرفشار، قوی.

high priest

کشیش اعظم، کاهن اعظم.

high relief

نقوش برجسته ( بر روی مجسمه وغیره ).

high school

( آمر. ) مدرسه متوسطه ، دبیرستان .

high sea

( حق. - انگلیس ) دریای آزاد، دریای آزاد خارج از مرز کشور.

high sounding

پر زرق وبرق وتوخالی، عوام فریب، پر سر وصدا.

high speed

سریع، پر سرعت.

high speed bus

گذرگاه سریع.

high speed carry

رقم نقلی سریع.

high speed loop

حلقه سریع.

high spirited

جسور، متکبر، دارای روح خودسری وجسارت.

high strung

بسیار حساس، عصبانی، کوک ( از دست کسی ).

high tension

( در برق ) فشار قوی.

high test

امتحان سختی را گذرانده ، دارای قوه فراره زیاد ( مثل بنزین ).

high tide

حد اعلی، حد اعلای مد دریا، اوج، ( ک . ) روز سرور وشادی، روز جشن .

high toned

( مو. ) دارای صدای زیر، زیر، عالی، باب روز.

high treason

خیانت بزرگ .

high usage

پر استفاده ، پر کاربرد.

high water

مد، مد دریا، دریا درحال مد.

high wrought

پرکار، صنعتی، با استادی ساخته شده ، شدید.

highball

یک لیوان بزرگ ویسکی یا عرق مخلوط بانوشابه گازدار، قطار سریع السیر.

highbinder

(ک . ) جاسوس یا مراقب دیگری، بپا، جانی.

highborn

اصیل، نیک نژاد، خوص اصل، پاک زاد.

highboy

آدم بلند پرواز درسیاست، کمد یا اشکاف ظروف.

highbred

باتربیت، اصیل، دارای تربیت یا نجابت خانوادگی.

highbrow

دارای ابرو وپیشانی بلند، ( مج. ) دارای سعه نظر، عالم ودانشمند، روشنفکر.

higher up

ارشد، رئیس، برتر، عضو ارشد.

highfalutin

بلند، پرطمطراق، اغراق آمیز، قلنبه .

highflier

( highflyer)آدم بلند پرواز، آدم افراطی، دلیجان سریع.

highflyer

( highflier)آدم بلند پرواز، آدم افراطی، دلیجان سریع.

highland

کوهستانی، نارسا، احمقانه .

highlander

اهل کوهستان ، پشت کوهی.

highpass

بالا گذر.

hightail

باسرعت عقب نشینی کردن .

highway

شاهراه ، بزرگراه ، راه .

highwayman

راهزن وسارق جاده ، دزد سرگردنه .

hijack

(jack high)دزدی هواپیما وسایر وسائط نقلیه ومسافران آن .

hike

گردش، پیاده روی، مبلغ را بالا بردن .

hilar

متمرکز ونزدیک به ناف ومرکز.

hilarious

خنده دار، مضحک .

hilarity

خوشی، نشاط، بشاشت، شوق وشعف.

hilding

(م. م. ) جانور یا اسب بی ارزش، حیوان چموش، آدم بیکاره ومهمل.

hill

تپه ، پشته ، تل، توده ، توده کردن ، انباشتن .

hill myna

(ج. ش. ) سار سیاه وبزرگ آسیائی.

hillbilly

(آمر. ) آدم جنگلی ( غالبا از روی تحقیر ).

hillock

تپه کوچک ، برآمدگی در سطح صاف، پشته ، گریوه ، ( نظ. ) پرندک .

hillside

دامنه ، سرازیری تپه ، دامنه کوه .

hilly

پر از تپه .

hilt

دسته ، قبضه ، دسته شمشیر.

hilum

چیز خیلی ریز وکوچک ، پیوندگاه گیاه ، محل دخول رگ وپی.

him

او را ( آن مرد را )، به او ( به آن مرد ).

himalayan

هیمالیائی، وابسته بکوه های هیمالیا.

himself

خودش، خود او ( درحال تاکید )، خود ( آن مرد).

hind

(ج. ش. ) گوزن ماده ، عقبی، پشت پای گاو.

hinder

پسین ، عقبی، مانع، واقع در عقب، پشتی، عقب انداختن ، پاگیرشدن ، بازمانده کردن ، مانع شدن ، بتاخیر انداختن .

hindgut

(ش. ) قسمت خلفی لوله گوارش، روده خلفی.

hindmost

عقب ترین ، پسین ، دورترین .

hindquarter

نیم شقه ، نصف قسمت خلفی گوشت گاو یا گوساله وگوسفند، ران گاو، پای گاو.

hindrance

پاگیری، بازماندگی، اذیت، آزار، مانع، سبب تاخیر.

hindsight

ادراک ، درک یا فهم امری که واقع شده .

hindustani

هندوستانی.

hinge

لولا، بند، مفصل، ( مج. ) مدار، محور، لولا زدن ، ( مج. ) وابسته بودن ، منوط بودن بر.

hinge joint

مفصلی که دریک سطح حرکت کند، مفصل لولائی.

hinny

شیهه اسب، شیهه ، شیهه کشیدن .

hint

اشاره ، ایما، تذکر، چیز خیلی جزئی، اشاره کردن .

hinterland

زمین پشت ساحل، مناطق داخلی کشور.

hip

کفل، قسمت میان ران وتهیگاه ، مفصل ران ، جستن ، پریدن ، لی لی کردن ، سهو کردن .

hip and thigh

بطور کامل، سرتاسر، یکسره ، تمام عیار.

hip joint

( تش. ) مفصل استخوان خاصره وران ، مفصل ران .

hip roof

پشت بام سراشیب، پشت بام گرده ماهی.

hipbone

( تش. ) استخوان لگن خاصره .

hippo

(hippopotamus) کرگدن .

hippocras

شرابی که بان ادویه زده باشند.

hippocratic

وابسته به طب بقراط، بقراطی.

hippocratic oath

سوگند بقراطی، سوگند دانشجویان پزشکی.

hippodrome

اسپریس، میدان اسب دوانی، سیرک .

hippopotamus

(ج. ش. ) اسب آبی، کرگدن .

hipster

شخص طرفدار امور جدید وبیسابقه مانند مواد مخدره وغیره ، نوپرست.

hire

کرایه ، اجاره ، مزد، اجرت، کرایه کردن ، اجیرکردن ، کرایه دادن ( گاهی باout).

hireling

مزدور، اجیر.

hiring hall

آژانس یا سازمان کاریابی.

hirple

( اسکاتلند ) لنگان لنگان راه رفتن ، لنگیدن .

hirsute

پرمو، موئی، پشمالو.

his

ضمیر ملکی سوم شخص مفردمذکر، مال او ( مرد)، مال آنمرد.

hispid

مودار، خاردار، سیخک دار.

hispidity

موداری.

hispidulous

پرمو، پشمالو.

hiss

صدای خش خش، صدای هیس ( مثل صدای مار )، هیس کردن .

hist

خاموش، هیس.

histamine

(ش. ) ترکیبی بفرمول C5H9N3.

histochemistry

علمی که درباره پدیده های شیمیائی سلول وبافت بحث میکند، شیمی بافتی وسلولی.

histogen

(گ . ش. ) منطقه روشن محدود یا غیر محدودی از بافتهای اولیه ، بافت ساز.

histogenesis

بافت سازی.

histogram

سابقه نما.نمایش طرز انتشار وفواصل وارتفاع سلول ها از هم.

histologic

( histological)وابسته به بافت شناسی.

histological

( histologic)وابسته به بافت شناسی.

histologist

متخصص بافت شناسی.

histology

بافت شناسی، علم بافت شناسی.

histoloysis

بافت خواری، تجزیه وتحلیل بافت های بدن .

histopathology

مبحث امراض بافتی.

histophysiology

فیزیولوژی بافتی.

historcicism

فرضیه ای که معتقداست کلیه پدیده های اجتماعی وفرهنگی باید از لحاظ تاریخی مطالعه شود، مکتب تاریخی.

historian

تاریخ نویس، تاریخ دان ، مورخ، تاریخ گزار.

historic

تاریخی، مشهور، معروف، مبنی بر تاریخ.

historicity

تاریخ گرائی.

historicize

بعنوان تاریخ نشان دادن .

historiographer

مورخ.

history

تاریخ، تاریخچه ، سابقه ، پیشینه ، ( طب ) بیمارنامه .

histrionic

مربوط به نمایش.

histrionics

نمایش، اجرائ نمایش، ظاهرسازی، صحنه سازی.

hit

زدن ، خوردن ، اصابت، موفقیت.اصابت، خوردن ، ضربت، تصادف، موفقیت، نمایش یافیلم پرمشتری، زدن ، خوردن به ، اصابت کردن به هدف زدن .

hit and miss

گاهی موفق وگاهی مغلوب.

hit off

هم آهنگ بودن ، هم عقیده شدن .

hit or miss

برحسب تصادف، اتفاقا، تصادفا.

hitch

پیچ وخمیدگی، گرفتاری، مانع، محظور، گیر، تکان دادن ، هل دادن ، بستن ( به درشکه وغیره )، انداختن .

hitch up

اسب را یراق کردن ، خفت زدن به ( حیوان ).

hitchhike

سرجاده ایستادن وباشست جهت خود را نشان دادن ( برای سواری مفتی )، مسافرت مفتی.

hither

اینجا، به اینجا، اینطرفی.

hithermost

نزدیکتر به اینطرف.

hitherto

تاکنون ، تابحال، تا اینجا، پیش از این ، سابق بر این .

hitherward

بدین سو، بدین طرف، تاکنون ، تابحال.

hive

کندو، ( مج. ) جای کار وپر قیل وقال، مرکز تجمع، در کندو جمع کردن ، اندوختن .

hives

( طب ) کهیر، ورم کهیر.

ho

( علامت تعجب و خوشوقتی یا غضب ) ها، ای، به ، اهوی، های.

hoar

سفید مایل به خاکستری، موسفید، پیر.

hoard

اندوخته ، ذخیره ، احتکار، ذخیره کردن ( بیشتر باup )، احتکارکردن ، انباشتن ، گنج.

hoarder

محتکر.

hoarding

احتکار، انباشتن ، جمع آوری، دیوار موقتی.

hoarfrost

شبنم یخ زده ، سرما ریزه ، پژه ، اریز.

hoariness

سفید موئی، پوشیدگی از موهای سفید وکوتاه .

hoarse

خشن ، گرفته ، خرخری ( درمورد صدا).

hoary

سفید، سفید مایل به خاکستری، کهن ، سالخورده .

hoax

شوخی فریب آمیز، گول زدن ، دست انداختن .

hob

سنبه قالب، حقه ، شوخی فریب آمیز، میخ سرپهن زدن ، گل میخ زدن ، باسنبه یا میله بریدن ، با دندانه ماشین وغیره بریدن .

hobble

لنگیدن ، شلیدن ، لنگ لنگان راه رفتن ، دست وپای کسی را بستن ، مانع حرکت شدن ، زنجیر، پابند.

hobble skirt

دامن تنگ .

hobbledehoy

کره اسبی که تازه بالغ شده ، آدم تازه بالغ.

hobby

اسب کوچک اندام، مشغولیات، سرگرمی، کار ذوقی، کاری که کسی بدان عشق وعلاقه دارد.

hobbyhorse

اسب چوبی، کار تفریحی، سرگرمی، لوده ، مسخره .

hobgoblin

جنی، زشت وموذی، غول، لولو، شبگرد، دزد.

hobnail

گل میخ، میخ سرپهن ، دهاتی، روستائی.

hobnob

نوش، بسلامتی، دوستانه ، خودمانی، بسلامتی کسی نوشیدن ، صحبت دوستانه کردن .

hobo

کمارگر دوره گرد، دوره گردی کردن .

hobson's choice

انتخاب از روی ناچاری، ناگزیر، پیشنهادی که چاره ای جز قبول آن نیست.

hock

(گ . ش. ) گیاهان پنیرک ، شاهدانه صحرائی، ختمی، پس زانو، پی بردن ، لنگ کردن ، اذیت کردن ، ران خوک .

hockey

چوگان بازی با اصول فوتبال.

hocus

نوشابه دارو زده ، ( ک . - م. م. ) فریب، حقه ، فریب دهنده ، فریفتن ، گول زدن .

hocus pocus

تردستی، حقه بازی، ورود حقه بازی، چیزبی معنی، مهمل، چیز گمراه کننده ، معضل.

hod

ناوه ، ( آمر. ) سطل ذغالی، ذغالدان ، بالا وپائین پریدن .

hodcarrier

کارگر ناوه کش.

hodgepodge

خوراک همه چیز درهم، چیز درهم وبرهم.

hoe

کج بیل، کج بیل زدن .

hoecake

کلوچه آرد ذرت.

hoer

بیل زن .

hog

خوک ، گراز، خوک پرواری، بزور گرفتن .

hog tie

( آمر. ) چهاردست وپا رامحکم بستن ، عاجز ودرمانده کردن ، از کار افتادن .

hogback

گوژپشت، قوزی.

hogfish

(ج. ش. ) گراز دریائی، یکنوع عقرب ماهی.

hoggish

خوک مانند، خوک صفت.

hogwash

گنداب آشپزخانه ، چیز بی معنی وبیمزه .

hohe loop

حلقه منزلگاه .

hoi polloi

توده مردم، ازدحام.

hoist

بالا بردن ، بلند کردن ، بر افراشتن ، عمل بالا بردن ، عمل کشیدن ، مقدار کشش.

hoity toity

سبکسر، مغرور، خودپسند، کج خلق.

hokeypokey

میمون صفتی، تقلید وادا واصول، بستنی قیفی وغیره که بستنی فروشهای دوره گرد میفروشند.

hokum

چرند، بی معنی، نمایش سطحی وبد.

holandric

منحصرا از طرف پدر ارث برده .

holarctic

وابسته به ناحیه قطب شمال، منطقه قطب شمال.

hold

دست نگاه داشتن ، تامل.نگهداشتن ، نگاه داشتن ، دردست داشتن ، گرفتن ، جا گرفتن ، تصرف کردن ، چسبیدن ، نگاهداری.

hold back

مانع، گیر، بند، وقفه ، توقف، مانع شدن ، اشغال کننده .

hold condition

وضعیت تامل.

hold facility

امکان تامل.

hold forth

ارائه دادن ، پیشنهاد کردن ، انتظار داشتن .

hold instruction

دستورالعمل تامل.

hold out

بسط یافتن ، حاکی بودن از، خودداری کردن از.

hold over

به تصرف ملک ادامه دادن ، ادامه دادن ، باقی ماندن ، برای آینده نگاه داشتن ، تمدید.

hold up

با اسلحه سرقت کردن ، مانع شدن ، قفه ، توقیف.

holdall

جعبه هزار پیشه ، جعبه اسباب های مختلف.

holder

دارنده ، نگاه دارنده ، گیرنده ، اشغال کننده .

holdfast

بند، عقربک ، چفت، میخ، گیر، گیره ، قلاب.

holding

دارائی، مایملک ، ملک متصرفی، موجودی.

holding company

شرکتیکه مالک سهام یک یاچند شرکت میباشدودرسیاست آنان مداخله میکند، شرکت مرکزی.

hole

سوراخ، گودال، حفره ، نقب، لانه خرگوش و امثال آن ، روزنه کندن ، در لانه کردن .حفره ، سوراخ.

holiday

روزبیکاری، تعطیل، روز تعطیل، تعطیل مذهبی.

holiness

تقدس، قدوسیت، پرهیز کاری، لقب پاپ، حضرت.

holla

( صدا برای جلب توجه ) اهوی، آهای، یاالله ، بارک الله ، بافریاد تشریق کردن .

holland

کشور هلند، هلندی.

hollandaise

سوس مرکب از کره وزرده تخم مرغ وآب لیمو وسرکه .

hollands

جین یا مشروب هلندی.

holler

فریاد خوشحالی، صدای مخصوص هر حیوان ( مثل صدای قورباغه )، فریاد کردن ، سروصداراه انداختن .

hollerith

هالریت.

hollerith code

رمز هالریتی.

hollerith crad

کارت هالریت.

hollo

( صدا برای جلب توجه ) اهوی، آهای، یاالله ، بارک الله ، بافریاد تشریق کردن .

holloo

( صدا برای جلب توجه ) اهوی، آهای، یاالله ، بارک الله ، بافریاد تشریق کردن .

hollow

پوک ، میالن تهی، گودافتاده ، گودشده ، تهی، پوچ، بی حقیقت، غیر صمیمی، کاواک ، خالی کردن .

hollow organ

(تش. ) عضو مجوف وتوخالی ( مثل معده ، مثانه وغیره ).

hollow ware

ادوات فلزی، چینی یاشیشه ای که بصورت استوانه ای شکل ویا نظیر آن قالب گیری شده است.

holly

(گ . ش. ) راج، درخت راج، خاص ( از جنس Ilex).

hollyhock

(گ . ش. ) ختمی درختی (rosea Althaea).

hollywood

شهر هالیوود مرکز صنعت سینمای آمریکا.

holm

( انگلیس ) جزیره کوچکی میان رودخانه با دریاچه ویانزدیک خشکی ( بیشتر بصورت پسونددر اسامی بکار میرود )، زمین مسطح وپست نزدیک رودخانه ، دریا، موج دریا.

holocaust

همه سوزی، کشتار همگانی، ( معمولا بوسیله سوزاندن )، قتل عام، آتش سوزی همگانی.

holocene

(ز. ش. ) وابسته به دوره زمین شناسی حاضر که از پایان دوره پلیستوسن شروع میگردد.

hologram

تصویر لیزری، تصویر سه بعدی.

holograph

سند دست نویس، سند اصیل، وصیت نامه یا سند دیگری، دستینه .

holography

ایجاد تصویر لیزی.

hologynic

منحصرا از مادر ارث برده ، بصورت صفت مغلوب.

hologyny

توارث مادری.

holohedral

( در بلورها) دارای بلورهای متقارن .

holometabolism

(ج. ش. ) دگردیسی کامل حشرات.

holophrastic

توجیه مفاهیم مرکب با یک کلمه ، استعمال کننده کلمه قصار.

holophytic

تغذیه کننده از گیاهان سبز، همجنس خوار.

holothurian

(ج. ش. ) راب دریائی، حلزون دریائی.

holotype

(ج. ش. - گ . ش. ) نمونه ای که نویسنده یا دانشمندی برای معرفی یک راسته یا دسته ازجانوران وگیاهان معین میکند، نمونه شاخص.

holozoic

بیگانه خوار.

holster

جلد چرمی هفت تیر وتپانجه ، جلد، در جلد چرمی قرار دادن ( تپانچه ).

holt

بیشه ، بیشه واقع بر روی تپه .

holus bolus

یکجا، یکمرتبه .

holy

مقدس، منزه وپاکدامن ، وقف شده ، خدا.

holy communion

آئین عشای ربانی مسیحیان .

holy day

تعطیل مذهبی، ( درجمع ) ایام متبرکه .

holy father

( لقب پاپ ) پدر مقدس.

holy ghost

روح القدس.

holy joe

(ز. ع. ) قاضی عسکر، کشیش دهکده .

holy of holies

قدس الاقداس.

holy office

جامعه راهبان ومومنین .

holy spirit

روح القدس.

holy writ

(bible) کتاب مقدس.

holystone

سنگ شنی نرمی که با آن عرشه کشتی را میشویند، سنگ طلسم.

homage

اعلام رسمی بیعت از طرف متحد یا متفقی نسبت به پادشاه ، تجلیل، بیعت.

homager

بیعت کننده ، تجلیل کننده ، کرنش کننده .

home

خانه ، منزل، مرزوبوم، میهن ، وطن ، اقامت گاه ، شهر، بخانه برگشتن ، خانه دادن (به )، بطرف خانه .

home brew

مشروبات خانگی ( مثل آبجو ).

home economics

اقتصاد خانه داری.

home front

عملیات غیر نظامیان وشخصی ها در زمان جنگ .

home position

منزلگاه ، موقعیت مبدا.

home range

آغل، جای محدود برای فعالیت حیوانات، جایگاه حیوانات.

home rule

حکومت ملی، حکومت داخلی.

home run

( دربیس بال ) گل زدن .

homebody

آدم خانه نشین یا علاقمند به خانه .

homebred

خانگی، خانه پرورده ، ( مج. ) دیمی، طبیعی.

homecoming

ورود بخانه ، عازم میهن ، مراجعت به وطن یامحل تحصیل.

homeless

دربدر، بی خانمان ، آواره .

homelike

راحت ( مانند خانه خود آدم)، خانگی.

homeliness

زشتی.

homely

خودمانی وصمیمانه ، مثل خانه ، زشت، فاقد جمال، بدگل.

homemade

وطنی، ساخت میهن ، خانگی، خانه بافت.

homemaker

خانه دار، اداره کننده خانه ( زن یا مادر ).

homeochromatic

هم رنگ .

homeopathy

( طب ) معالجه امراض بوسیله تجویزداروئی که دراشخاص سالم علائم آن مرض را بوجودآورد.

homeostasis

هم ایستائی.

homeostatic

هم ایستا.

homer

کبوتر خانگی، ( دربیس بال ) گل زدن .

homeric

وابسته به هومر (homer) شاعر نابینای یونان .

homeroom

کلاس، کلاس درس.

homesick

دلتنگ ، بیمار وطن ، در فراق میهن .

homespun

بافت خانگی، بافت میهنی، وطنی، ساده .

homestead

شهر موطن ، مزرعه رعیتی.

homestretch

قسمت آخر مسابقه ، مسیر انتهائی مسابقه ، دور آخر.

homework

مشق، تکلیف خانه .

homey

خودمانی، راحت وآسوده ، خانه دار.

homicidal

وابسته به آدمکشی.

homicide

آدمکشی، قتل.

homiletics

فن خطابه ، موعظه .

homily

وعظ کردن ، سخنرانی کردن ، موعظه کردن .

homing pigeon

کبوتر خانگی، کبوتر جلد.

hominid

( ج. ش. ) جنس انسان .

hominoid

مربوط به بشر.

hominy

ذرت پوست کنده که با آب جوش یا شیر پخته شده باشد.

hominy grits

ذرت پوست کنده با دانه های متحد الشکل.

homo

جانورانی که انسان وانواع میمون ها نیز جزو آن بشمار میروند، آدم، انسان .

homocercal

(ج. ش. ) دارای دم قرینه ، متقارن الذنب.

homochromatic

همرنگ ، دارای رنگ های مشابه ، یکرنگ .

homoecious

(ج. ش. ) دارای یک میزبان درتمام دوره زندگانی.

homoerotic

(homosexual) هم جنس باز.

homogamic

(homogamous)(گ . ش. ) دارای گل های شبیه بهم ومتجانس، تولید نسل کننده بوسیله مقارتباهم جنس خود.

homogamous

( homogamic)(گ . ش. ) دارای گل های شبیه بهم ومتجانس، تولید نسل کننده بوسیله مقارتباهم جنس خود.

homogamy

(گ . ش. ) وجود گلبرگ های مشابه ومتجانس در گیاه ، ( ج. ش. ) جفت گیری باهمجنسان .

homogenate

آبگونه یا ماده یک جنس یا یک جور شده .

homogeneity

همگینی، تجانس.هم جنسی، یکجوری.

homogeneous

همگن ، متجانس.(زیست شناسی ) مقاربت کننده باهم جنس خود، متوافق، هم جنس، یکجور، مشابه .

homogenization

هم جنس شدگی، سنخیت، هم جنس ویکجور سازی.

homogenize

یکجور وهم جنس کردن .

homogeny

(م. م. ) همانندی درنتیجه داشتن یک اصل، همانندی، تشابه ، ایجاد جنسی شبیه خود.

homogonous

(گ . ش. ) دارای پرچم ومادگی متساوی الطول، دارای اعضائ تولید مثل متشابه ، ( زیستشناسی ) تولید کننده اولاد شبیه به والدین .

homograft

پیوند زنی از بافت وجودی مشابه باخود، پیوند از جنس خود.

homograph

کلمه ای که املای آن باکلمه دیگر یکسان ولی معنی آن مختلف باشد ( مثل bark بمعنیعوعوکردن و bark بمعنی پوست درخت ).

homologate

موافقت کردن ، تصدیق کردن ، تصویب کردن .

homological

(homologous) همسان ، همانند، برابر، متشابه ، متجانس.

homologize

همسان شدن یا کردن ، برابر شدن با، مطابق شدن ، متشابه کردن .

homologous

متشابه ، همسان .

homolographic

دارای قرینه ، متقارن .

homology

(ج. ش. - گ . ش. ) همانندی وتجانس ساختمان اعضای مختلف جانور یاگیاه در اثر منشعب شدن از یک ریشه یا مبدا متجانس، همسانی، برابری.

homolysis

(ش. ) تجزیه شیمیائی.

homomorphy

همریختی، شباهت ساختمانی واساسی بین دو چیز.

homonym

متشابه ، کلمه ای که تلفظ آن با کلمه دیگر یکسان ولی معنی آن دگرگون باشد.

homonymous

همنام، دارای دویاچند معنی مختلف، هم صدا.

homoousian

هم گوهر، از یک ریشه .

homophone

(درکلمات ) متشابه الصوت، دارای تشابه صوتی، همصدا.

homophonic

(مو. ) هم دانگ ، هم آهنگ ، هم صدا، هم نوا.

homophonous

متشابه الصوت.

homophony

هم نوائی، هم صدائی.

homophyly

شباهت خانوادگی، شباهت فامیلی.

homoplastic

(ج. ش. - گ . ش. ) هم ساختمان ، متشابه .

homoplasy

(ج. ش. ) تشابه ساختمانی، تشابه اکتسابی.

homopteran

(ج. ش. ) حشرات نیم بال، هم بال.

homosapiens

انسان ، نام علمی انسان ، نوع انسان .

homosexual

دارای احساسات جنسی نسبت به جنس موافق ( مثل اینکه مرد بامرد ویا زن بازن دفع شهوتنماید)، مایل به جنس خود، همجنس باز.

homosporous

جورهاگ ، ( گ . ش. ) دارای یکنوع هاگ غیر جنسی.

homozygote

صحیح النسب، واجد صفات پدر ومادر.

homunculus

آدمک ، آدم خرد، کوتوله ، گور زاد.

hone

سنگ تیغ تیز کن ، با سنگ تیز کردن ، صاف کردن ، ناله کردن .

honest

راستکار، راد، درست کار، امین ، جلال، بیغل وغش، صادق، عفیف.

honesty

راستکاری، درستکاری، درستی، امانت، دیانت، صداقت.

honey

انگبین ، عسل، شهد، ( مج. ) محبوب، عسلی کردن ، (مج) چرب ونرم کردن .

honey locust

(گ . ش. ) لالکی، لالیک ، لالکی سه خار.

honeybee

(ج. ش) زنبور عسل.

honeycomb

شانه عسل، آرایش شش گوش خانه خانه کردن .

honeydew

شهد گیاهی، شهد نباتی، شبنم انگبینی، عسلک .

honeydew melon

(گ . ش. ) خربوزه قندک .

honeymoon

ماه عسل، ماه عسل رفتن .

honeysuckle

(گ . ش. ) پیچ امین الدوله .

honk

(آمر. ) صدای خوک یاگراز، صدای غاز وحشی یا بوق ماشین وامثال آن .

honky tonk

محل رقص یا کلوپ شبانه ارزان قیمت.

honor

(honour) احترام، عزت، افتخار، شرف، شرافت، آبرو، ناموس، عفت، نجابت، تشریفات ( در دانشگاه ) امتیازویژه ، ( در خطاب ) جناب، حضرت، احترام کردن به ، محترمشمردن ، امتیاز تحصیلی آوردن ، شاگر اول شدن .

honorable

ستوده ، محترم، شریف، شایان تعریف، پسندیده ، بزرگوار، آبرومند، لایق احترام، شرافتمندانه .

honorarily

بطور افتخاری.

honorarium

حق الوکاله ، حق یا مزد آموزگار.

honorary

افتخاری، مجانی، درجه افتخاری.

honorific

تجلیلی، افتخار آمیز، عنوان تجلیلی.

hooch

(hootch) (ز. ع. ) مشروب قاچاقی وپست ( مخفف کلمه hoochinoo )، مشروب تند.

hood

باشلق یا کلاه مخصوص کشیشان ، روسری، روپوش، کلاهک دودکش، کروک درشکه ، اوباش، کاپوت ماشین .

hooded

باشلق دار، باشلق مانند، کروک دار، روپوش دار.

hoodlum

لوطی محله ، اوباش.

hoodman blind

گردن کلفت، ( ز. ع. - آمر. ) اوباش، لوطی، مرد کلاهدار.

hoodwink

چشم بندی کردن ، فریب دادن ، اغفال کردن .

hooey

(nonsense) یاوه ، بیهوده ، مزخرف.

hoof

سم، کفشک ، حیوان سم دار، باسم زدن ، لگد زدن ، پای کوبیدن ، رقصیدن ، بشکل سم.

hoofer

رقاص حرفه ای.

hook

قلاب، چنگک ، ( مج. ) دام، تله ، ضربه ، بشکل قلاب درآوردن ، کج کردن ، گرفتارکردن ، بدام انداختن ، ربودن ، گیر آوردن .

hook bill

منقار نوک برگشته ، منقار عقابی.

hook up

وصل شدن ، منظومه ، سیستم.

hookah

( از حقه عربی ) قلیان هندی، نارگیله ، قلیان .

hooker

قایقی که با قلاب ماهی میگیرد، قلاب انداز، دزد، جیب بر.

hooklet

قلاب کوچک وظریف.

hookup

تجمع بعضی چیزها برای منظورخاصی ( مثل تجمع امواج رادیوبرایانتقال آنها)، ارتباط.

hookworm

(ج. ش. ) کرم قلاب دار، نوعی کرم روده .

hooky

قلاب وار، بشکل قلاب، پر از قلاب.

hooligan

(ز. ع. - انگلیسی ) جوان اوباش صفت، ولگرد.

hoop

حلقه ، انگشتر، تسمه ، تسمه زدن ، حلقه زدن به ، احاطه کردن .

hoopla

بازی پرتاب حلقه ، فریاد خوشحالی.

hoopoe

(ج. ش. ) هدهد، شانه بسر.

hoopskirt

دامن وپیراهن فنری زنها، دامن ژوپن .

hooray

(hurrah) هورا.

hoosegow

(ز. ع. - آمر. ) زندان ، محبس، محل محصور.

hoosier

( آمر. ) لقب استان ومردم ایندیانا.

hoot

(.vi .vt .n) دادزدن ، فریاد زدن ، جیغ کشیدن ، هو کردن ، بوق زدن ، صدای جغد، (. interj)( اسکاتلند وشمال انگلیس ) فریاد اعتراض و بی صبری مثل عجب و واه وغیره .

hop

رازک ، ( درجمع ) میوه رازک رازک زدن به ، رازک بار آوردن ، ( درجمع ) آبجو، افیون ، لی لی کردن ، روی یک پاجستن ، جست وخیز کوچک کردن ، رقصیدن ، پرواز دادن ، لنگان لنگان راه رفتن ، پلکیدن .

hope

امید، امیدواری چشم داشت، چشم انتظاری، انتظار داشتن ، آرزو داشتن ، امیدواربودن .

hope chest

جعبه ای که زن جوان جهیزیه والبسه خود را در آن میگذارد.

hopeful

امیدوار.

hopeless

نومید.

hophead

(ز. ع. ) معتاد، شخص معتاد.

hoplite

سرباز پیاده مسلح یونان قدیم.

hopper

ناودان ، جهنده .هرگونه حشره جهنده ، لی لی کننده ، جهنده ، قیف.

hopscotch

بازی اکرودوکر، بازی لی لی.

horary

ساعتی، ساعت بساعت، هر ساعت یکبار، بی دوام، زودگذر، مربوط به ساعات دعایاکتابدعا.

horatian

وابسته به هوراس (horace) شاعر لاتین .

horde

(مشتق از کلمه ترکی اردو ) ایل وتبار، گروه بیشمار، گروه ، دسته ، گروه ترکان ومغولان .

horizon

افق، خط افق، افق فکری، بوسیله افق محدود کردن .

horizontal feed

خورد افقی.

horizontal

افقی، ترازی، سطح افقی.افقی.

horizontal format

قالب افقی.

horlogic

وابسته به زمان سنجی.

hormone

( زیست شناسی - ش. ) هورمن .

horn

شاخ، بوق، کرنا، شیپور، پیاله ، نوک .

horn in

تحمیل کردن ، فرو کردن .

horn mad

شوریده ، عصبانی.

horn of plenty

شاخ نشان وفور نعمت.

hornbeam

(گ . ش. ) ممرز، اولس.

hornbook

کاغذی که در آن الفبائ برای کودکان دبستان می نوشتند.

horned

شاخی شکل، شاخدار، نوک تیز.

hornet

(ج. ش. ) زنبور سرخ.

hornpipe

کرنا، زرنا، سرنا، رقص ملوانی.

hornswoggle

گول زدن ، فریب دادن ، فریفتن .

horntail

(ج. ش. ) هرنوع حشره از دسته نازک بالان (hymenoptera).

horny

شاخی، سفت، سخت، شیپوری، شهوتی.

horologe

ساعت، ساعت مچی ودیواری وغیره ، وقت سنج.

horologer

ساعت ساز.

horology

فن وهنر وقت سنجی، وقت شناسی، ساعت سازی.

horoscope

زیج، طالع، زایچه ، جدول ساعات روز.

horrendous

دهشتناک ، مهیب، ترسناک و حشت آور.

horrent

سیخ، سیخی، خاردار.

horrible

مخوف، مهیب، سهمگین ، رشت، ناگوار، موحش.

horrid

ترسناک ، مهیب، سهمناک ، نفرت انگیز، زشت.

horrific

مخوف، مهیب، سهمگین ، رشت، ناگوار، موحش.

horrify

ترساندن ، هول دادن ، وحشت زده کردن ، بهراس انداختن ، به بیم انداختن .

horror

دهشت، ترس، خوف، وحشت، مورمور، ( م. م. ) بیزاری.

hors de combat

از کار افتاده ، از میدان رزم خارج شده .

hors d'oeuvre

پیش غذا، اغذیه اشتهاآوری که قبل از غذا صرف میشود، پیش خوراک .

horse

(.n and .adj)اسب، ( درشطرنج ) اسب، سواره نظام، اسبی، وابسته به اسب، قوه اسب، (درماشین بخار وغیره ). (viand .vt) اسب دار کردن ، سوار اسب کردن ، اسب دادن به ، بالابردن ، برپشت سوار کردن ، شلاق زدن ، بدوش کشیدن ، غیرمنصفانه .

horse chestnut

(گ . ش. ) شاه بلوط هندی، شاه بلوط بری.

horse mackerel

(ج. ش. ) ماهی برگ ، کیش کوچک ، میشک .

horse opera

فیلم یا نمایش گاوچرانان آمریکائی.

horse radish

( گ . ش. ) ترب کوهی، ریشه خردل.

horse sense

(ز. ع. - آمر) شعور حیوانی، شعور ذاتی وطبیعی.

horse trade

بازار گرمی وچانه زنی درمعاملات.

horseback

برپشت اسب، سوار، سوار بر اسب.

horsecar

واگن اسبی، واگن راه آهن مخصوص حمل اسب.

horseflesh

گوشت اسب، خانواده اسب ( بطور کلی )، ( گ . ش. ) درخت تنومند حساسه .

horsefly

(ج. ش. ) مگس اسب، مگس جنگلی، خرمگس.

horsehair

موی دم اسب، موی اسب ( بطورکلی ).

horsehide

پوست خام یا دباغی شده اسب.

horselaugh

قاه قاه خنده ، قهقهه ، خنده بلند وپر سر وصدا.

horseless carriage

اتومبیل، درشکه بی اسب ( کنایه از اتومبیل ).

horseman

اسب سوار، سوار کار، سواره نظام.

horsemint

(گ . ش. ) نعناعوحشی.

horseplay

بازی خشن وخرکی، شوخی خرکی.

horsepower

واحد نیرو معادل وات، ( مخفف آن . p. h است ) اسب بخار.

horseshoe

نعل اسب، نعل ( معمولا آنرا نشان خوشبختی میدانند ).

horseweed

(گ . ش. ) خزه معمولی آمریکای شمالی.

horsewhip

شلاق، قمچی، شلاق زدن ، تنبیه کردن .

horsey

اسبی، وابسته به اسب دوانی، معتاد به اسب دوانی.

hortative

اندرز آمیز، نصیحت آمیز، ترغیبی، تشویقی.

hortatory

نصیحتی، تشویقی.

horticultural

وابسته به گل برزی، وابسته به باغبانی وگل کاری.

horticulture

گل برزی، باغبانی علمی، علم رویانیدن گیاهها.

hosanna

هوشیعانا، هلهله ، حمد.

hosayn

پسر بنده .

hose

جوراب، لوله لاستیکی مخصوص آب پاشی وآبیاری، لوله آب آتش نشانی، شلنگ .

hosea

هوشع نبی، کتاب هوشع نبی.

hosel

سرپیچ چوگان گلف.

hosghead

چلیک بزرگ ، خمره ، پیمانه مایعات.

hosiery

جامه کش باف، جوراب بافی.

hospice

مسافرخانه ، منزل، آسایشگاه ، بیمارستان .

hospitable

مهمان نواز، غریب نواز، مهمان نوازانه .

hospital

بیمارستان ، مریضخانه .

hospitaler

ساکن بیمارستان ، فرقه های مسیحی که از بیماران ومعلولین پرستاری میکردند.

hospitality

مهمان نوازی.

hospitalization

بستری، دربیمارستان بستری، دوره بستری شدن .

hospitalize

بستری کردن ، در بیمارستان .

host

گروه ، ازدحام، دسته ، سپاه ، میزبان ، صاحبخانه ، مهمان دار، انگل دار.

host computer

کامپیوتر میزبان .

hostage

گرو، گروگان ، شخص گروی، (م. م. ) وثیقه .

hostel

شبانه روزی ( دانشکده یا دانشکده )، هتل.

hosteler

مهمان دار، مقیم شبانه روزی.

hostelry

شبانه روزی.

hostess

زن میزبان ، زن مهماندار، بانوی صاحبخانه .

hostile

دشمن ، خصومت آمیز، متخاصم، ضد.

hostility

عداوت، خصومت، عملیات خصمانه .

hostler

مسافرخانه چی، مهمانخانه دار، مهتر.

hot

گرم، حاد، تند، تیز، تابان ، آتشین ، تند مزاج، برانگیخته ، بگرمی، داغ، داغکردن یا شدن .

hot blooded

خون گرم، باحرارت، تندخو، مهیج، آتشی مزاج.

hot dog

ساندویچ سوسیس، سوسیس، سوسیگ .

hot pepper

(گ . ش. ) فلفل قرمز، بوته فلفل قرمز.

hot plate

چراغ خوراک پزی برقی یا نفتی ویا گازی.

hot rod

اتومبیل شکاری وسریع السیر، اتومبیل مسابقه ای.

hot seat

صندلی برقی، صندلی الکتریکی.

hot spring

چشمه آب گرم.

hotbed

سرچشمه ، منبع، بستر خاکی چمن که در اثر تخمیر ویا بوسیله دیگری گرم شده باشد، محل یا محیطی که درآن رویش وپیشرفت سریع باشد.

hotch

( اسکاتلند ) لولیدن ، بیقراری کردن ، تکان خوردن ، ( حق. ) سرجمع کردن دارائی.

hotchpot

(حق. ) سرجمع کردن دارائی، رویهم ریختن اموال.

hotchpotch

آش درهم وبرهم، آش شله قلمکار.

hotel

هتل، مهمانخانه ، مسافرخانه .

hotfoot

سراسیمه ، باشتاب، (د. گ . ) گریزان ، تسریع کردن ، عجله کردن ، سراسیمه رفتن .

hothead

آدم شتابکار، آدم عجول، آدم بی پروا، بی باک .

hothouse

زندان ، گلخانه ، گرمخانه ، عشرتکده .

hotly

باگرمی، بطور گرم.

hotshot

بارکشی سریع، آدم ماهر دربازی.

hotspur

آدمتند وبی پروا.

hottentot

یکی از انواع بومی های جنوب آفریقا که اندامی کوتاه ورنگ قهوه ای مایل به زرددارند.

hotwar

نزاع، جنگ خونین .

houdan

(ج. ش. ) مرغ کاکلی فرانسوی.

hound

سگ شکاری، سگ تازی، آدم منفور، باتازی شکار کردن ، تعقیب کردن ، پاپی شدن .

hound's tongue

(گ . ش. ) گل گاوزبان ، لسان الکلب، سگ زبان .

hound's tooth check

(check houndstooth) طرح خانه خانه مورب پارچه .

houndstooth check

( check tooth s'hound) طرح خانه خانه مورب پارچه .

houply

ساعتی.

hour

ساعت.ساعت، دقیقه ، وقت، مدت کم.

hour angle

زاویه نصف النهارجغرافیائی.

hour circle

دایره ساعتی، نصف النهار، حلقه مدرج.

hour hand

عقربه ساعت شمار.

hour ly

ساعت به ساعت.

hourglass

ساعت ریگی، ساعت شنی.

houri

( عربی ) حوری بهشتی.

house

خانه ، سرای، منزل، جایگاه ، جا، خاندان ، برج، اهل خانه ، اهل بیت، جادادن ، منزل دادن ، پناه دادن ، منزل گزیدن ، خانه نشین شدن .

house agent

دلال خانه .

house of assembly

مجلس درجه دوم قانون گذاری، مجلس ایالتی.

house of commons

مجلس مبعوثان ، مجلس عوام انگلیس.

house of correction

زندان ، دار التادیب.

house of delegates

مجلس مقننه مقدماتی ویرجینیا ومریلند.

house of lords

مجلس اعیان ، مجلس لردهای انگلیس.

house of representatives

مجلس نمایندگان ، مجلس مبعوثان .

house organ

مجله یا نشریه ای که بین کارمندان یک موسسه پخش شود.

house party

دوره خانگی، مجالس خانگی.

house physician

( در بیمارستان ) پزشک مقیم.

house room

اطاق، یورت، جا.

house top

(roof) سقف، بام خانه .

house warming

جشن ورود بخانه تازه ، جشن ورود، ولیمه خانه تازه .

house work

کارخانه ، خانه داری ( آشپزی وغیره ).

housearrest

تحت نظر بودن ، درخانه تحت نظر بودن ( بجای حبس ).

houseboat

خانه قایقی.

housebreak

سرقت کردن ، بخانه دستبرد زدن ، حرز را شکستن .

housebreaker

دزد حرز شکن .

housebroken

مودب، با ادب، حیوان تربیت شده .

houseclean

خانه تکانی کردن ، خانه را تمیز کردن .

housecoat

لباس خانه ، لباسی که زنان درخانه می پوشند.

housefly

(ج. ش. ) مگس.

houseful

پرجمعیت، یک منزل بر.

household

خانواده ، ( مج. ) صمیمی، اهل بیت، مستخدمین خانه ، خانگی.

household art

اصول خانه داری، هنرخانه داری، فن اداره خانه .

household troops

هیئت محافظ پادشاه یا نجیب زاده ، دسته محافظین .

householder

خانه دار، مالک خانه .

housekeep

خانه داری کردن .

housekeeper

خانه دار.

housekeeping

خانه داری.خانه داری، اداره منزل.

housekeeping function

وظیفه خانه داری.

housel

آئین عشائ ربانی.

houseleek

(گ . ش. ) ابرون کبیر، تره فرنگی.

houseless

بی خانه .

houselights

نوری که در تماشاخانه بالای سر تماشاچیان را روشن میکند.

houseline

رسن سه لا مخصوص کشیدن چیزی.

housemaid

کلفت، خدمتگزار.

housemaid's knee

آماس کاسه زانو.

houseman

مرد خانه ، اهل خانه ، مستخدم خانه .

housemother

زن صاحب خانه ، زن صاحب پانسیون یا مهمانخانه .

housewife

کدبانو، سوزن دان ، زن خانه دار، خانم خانه .

housing

تهیه جا، خانه ها ( بطور کلی )، مسکن ، خانه سازی.

hove

زمان ماضی فعل heave.

hovel

کلبه ، خانه رعیتی، پناهگاه ، خیمه ، سایبان .

hover

درحال توقف پر زدن ، پلکیدن ، شناور وآویزان بودن ، در تردید بودن ، منتظرشدن .

how

چگونه ، از چه طریق، چطور، به چه سبب، چگونگی، راه ، روش، متد، کیفیت، چنانکه .

howbeit

باوجود این ، معهذا، اگر چه ، هر چند، با اینکه .

howdah

( عربی وفارسی ) هودج، هوده ، کجاوه .

howe

فرورفتگی، گودی، ژرفی، وسط.

however

هرچند، اگر چه ، هر قدر هم، بهر حال، هنوز، اما.

howf

(howff) پاتوق، میعادگاه ، میخانه ، پناهگاه .

howff

(howf) پاتوق، میعادگاه ، میخانه ، پناهگاه .

howitzer

(نظ. ) خمپاره انداز، توپ کوتاه لوله .

howl

زوزه کشیدن ، فریاد زدن ، عزاداری کردن .

howler

زوزه کش، جیغ زننده ، خنده آور.

howsoever

هرجور، بهرتیب، هر قدر، هرچند، بهرحال.

hoy

آهای، هی (هنگام راندن حیوانات )، کرجی.

hoyden

دختر گستاخ، روستائی بی تربیت.

huarache

کفش راحتی پاشنه کوتاه .

hub

توپی چرخ، مرکز، قطب، مرکز فعالیت.توری چرخ، مرکز چرخ.

hubble bubble

غلیان ، قلیان ، شلوغ.

hubbub

غوغا، هیاهو، جنجال.

hubris

غرور، گستاخی.

huckabach

پارچه حوله ، حوله ای، پارچه نخ وکتان .

huckleberry

(گ . ش. ) درخت زغال اخته ، زغال اخته .

huckster

دوره گرد، دست فروش، آدم مزدور، آدم پست وخسیس، چک وچانه زدن .

huddle

روی هم ریختن ، روی هم انباشتن ، ناقص انجام دادن ، ازدحام کردن ، مخفی کردن ، درهم ریختگی، ازدحام، اجتماع افراد یک تیم، کنفرانس مخفیانه .

hudibrastic

نوشته شده بصورت دوبیتی هشت هجائی ومضحک .

hudson bay

خلیج هودسن .

hudson seal

خز موش صحرائی آمریکا.

hue

چرده ، رنگ ، شکل، تصویر، ظاهر، نما، صورت، هیئت، منظر.

hue and cry

داد وفریاد وقیل وقال، تعقیب قاتل.

hued

دارای ظاهر ونمای مخصوص، رنگی، رنگ دار.

huff

رنجیدن ، قهر کردن ، اوقات تلخی کردن ، ترساندن ، آماس کردن ، تغیر، عصبانیت، غضب.

huffish

(huffy) ترشرو، عصبانی.

huffy

(huffish) ترشرو، عصبانی.

hug

درآغوش گرفتن ، بغل کردن ، محکم گرفتن .

huge

سترگ ، کلان ، گنده ، تنومند، بزرگ جثه .

hugger mugger

پنهانی، خفا، خلوت، تنهائی، مطلب محرمانه ، درهم وبرهمی، پنهان ، زیر جلی، نهان کردن ، مخفی کردن .

huguenot

پروتستان فرانسوی، فرانسوی پروتستان .

hulk

لاشه کشتی، کشتی، بدنه کشتی، تنه کشتی، کشتی سنگین وکندرو، باسنگینی ورخوتحرکت کردن ، بزرگ بنظر رسیدن .

hulking

درشت، درشت استخوان .

hull

پوست، قشر، پوست میوه یا بقولات، کلبه ، خانه رعیتی، تنه کشتی، لاشه کشتی، پوست کندن ، ولگردی کردن .

hull down

( درمورد کشتی ) از مسافتی که فقط عرشه کشتی پیداست.

hullabaloo

غریو، هیاهو، خروش، همهمه ، شلوغ، آشفتگی.

hullo

(hello) سلام.

hum

وزوز کردن ، همهمه کردن ، صدا کردن ( مثل فرفره )، زمزمه کردن ، درفعالیت بودن ، فریب دادن .

human

انسانی، وابسته بانسان ، دارای خوی انسانی.

human error

خطای بشری.

humane

بامروت، رحیم، مهربان ، باشفقت، تهذیبی.

humanism

دلبستگی به مسائل مربوط بنوع بشر، نوع دوستی، ادبیات وفرهنگ ، علوم انسانی، انسانگرائی.

humanitarian

کسی که نوع پرستی را کیش خود میداند، نوع پرست، بشر دوست، وابسته به بشر دوستی.

humanitarianism

فلسفه همنوع دوستی، بشر دوستی.

humanity

بشریت، نوع بشر، مردمی، مروت.

humanization

مردمی سازی، انسان پروری، متمدن سازی.

humanize

انسانی کردن ، انسان شدن ، واجد صفات انسانی شدن ، با مروت کردن ، نرم کردن .

humankind

نوع انسان ، نوع بشر، بشریت، نژاد انسان .

humanly

مثل انسان ، بطور انسانی.

humanoid

شبیه انسان .

humate

(ش. ) نمک آلی یامعدنی اسید هومیک (humic).

humble

زبون ، فروتن ، متواضع، محقر، پست، بدون ارتفاع، پست کردن ، فروتنی کردن ، شکسته نفسی کردن .

humbler

متواضع تر.

humbug

فریب، حیله ، گول، شوخی فریب آمیز، فریب دادن ، بامبول زدن .

humbuggery

گول زنی، فریب.

humdinger

دارای برتری فاحش، تفوق برجسته .

humdrum

آدم کودن ، یکنواختی، ملالت، مبتذل.

humectant

ماده ای که رطوبت را بخود جذب میکند.

humeral

(تش. - ج. ش. ) بازوئی، شانه ای.

humeral veil

پارچه مستطیل شکلی که کشیشان بر روی شانه می اندازند، قبا، لباده .

humerus

(تش. - ج. ش. ) استخوان بازو، استخوان عضله .

humid

نمناک ، تر، نم، مرطوب، نمدار، آبدار، بخاردار.

humidify

مرطوب ساختن ، نمدار کردن .

humidistat

اسبابی برای تنظیم ونگاهداری درجه رطوبت درحد معینی، نم سنج.

humidity

رطوبت، تری، نم، مقدار رطوبت هوا.

humification

تشکیل خاک گیاه دار، تولید خاک درخت.

humiliate

پست کردن ، تحقیر کردن ، اهانت کردن به .

humiliating

تحقیر آمیز، پست سازنده ، خفیف کننده .

humiliation

تحقیر، احساس حقارت.

humility

فروتنی، افتادگی، تواضع، حقارت، تحقیر.

humioity

رطوبت.

humiture

اندازه گیری درجه حرارت ورطوبت هوا.

hummingbird

(ج. ش. ) مرغ مگس خوار، مرغ زرین پر.

hummock

تپه گرد، پشته ، برآمدگی زمین در مرداب.

humnanist

همنوع دوست، وابسته به بشر دوستی، انسانگرای.

humor

(humour)مشرب، خیال، مزاح، خلق، شوخی، خوشمزگی، خوشی دادن ، راضی نگاهداشتن ، ( طب) خلط، تنابه .

humorist

بذله گو، لطیفه گو، آدم شوخ، فکاهی نویس.

humorless

بی مزاح.

humorous

فکاهی، شوخی آمیز، خوش مزه ، خنده آور.

humour

(humor)مشرب، خیال، مزاح، خلق، شوخی، خوشمزگی، خوشی دادن ، راضی نگاهداشتن ، ( طب)خلط، تنابه .

hump

قوز، گوژ، کوهان ، برآمدگی گرد، پیاده روی، قوز کردن ، تروشروئی کردن ، رویکول انداختن .

humpback

کوهان دار، گوژپشت.

humpbacked

گوژپشت.

humph

پیف ( علامت تردید یا نارضایتی )، پیف کردن .

humpy

قوزدار، دارای بر آمدگی، اخمو، ترشرو.

humus

خاک گیاه دار، خاک درخت، گیاخاک .

hun

هون ، تاتار، مخرب تمدن ، آلمانی.

hunch

خم کردن ، بشکل قوز درآوردن ، ( باup یاout) قوز کردن ، تنه زدن ، قوز، گوژ، قلنبه ، فشار با آرنج، کوهان ، ظن ، احساس وقوع امری در آینده .

hunch back

آدم گوژپشت، کوهان دار.

hundred

صد، عدد صد.

hundredth

صدیک ، یک صدم.

hundredweight

وزنه ای که در انگلیس با رطل ( پوند ) یا / کیلوگرم است ودر آمریکابرابر رطل یا / کیلوگرم میباشد.

hung

زمان ماضی فعل (hang)، آویخت، آویخته .

hung over

خمار، پاتیل شده ، ناراحت از اعتیاد.

hungarian

مجارستانی، مجار، کولی.

hunger

گرسنگی، اشتیاق، قحطی، گرسنه کردن ، گرسنگی دادن ، گرسنه شدن ، اشتیاق داشتن .

hunger strike

اعتصاب غذای زندانیان وغیره ، اعتصاب غذا.

hungry

گرسنه ، دچار گرسنگی، حاکی از گرسنگی، گرسنگی آور، حریص، مشتاق.

hunk

تکه بزرگ ، کلوخه .

hunker

دولاشدن ، روی پنجه پا ایستادن ، سرپا ایستادن .

hunkers

(haunches) گرده ، کفل، لنبر.

hunky dory

رضایت مندانه ، بارضایت کامل، بسیار خوب.

hunt

شکار کردن ، صید کردن ، جستجو کردن در، تفحص کردن ، شکار، جستجو، نخجیر.

hunter

شکارچی، صیاد، اسب یا سگ شکاری، جوینده .

hunting ground

شکارگاه .

huntress

زن شکارچی، صیاد زن .

huntsman

شکارچی، شکار باز، تازی دار، توله دار، صیاد، شکار گردان .

hurdies

کفل، لنبر، دمبلیچه .

hurdle

مانع، سبدترکه ای، چهار چوب جگنی، مسابقه پرش از روی مانع، از روی پرچین یاچارچوب پریدن ، از روی مانع پریدن ، ( مج. ) فائق آمدن بر.

hurdy gurdy

نوعی آلت موسیقی که باگرداندن دسته ای کار میکند.

hurl

پرتاب، پرت، لگد، پرتاب کردن ، پرت کردن ، انداختن .

hurly burly

آشوب، غوغا، پرآشوب.

hurrah

(hurrary) هورا، مرحبا، آفرین .

hurrary

( hurrah) هورا، مرحبا، آفرین .

hurricane

تندباد، طوفان ، گردباد، اجتماع.

hurricane deck

عرشه سبک فوقانی کشتی.

hurricane lamp

چراغ بادی، چراغ دریائی.

hurried

شتابزده ، زود، هول هولکی، بی تامل، عجولانه ، دستپاچه .

hurrier

عجول شتابکار.

hurry

شتاب کردن ، شتابیدن ، عجله کردن ، چاپیدن ، بستوه آوردن ، باشتاب انجام دادن ، راندن ، شتاب، عجله ، دستپاچگی.

hurry scurry

( skurry hurry) دستپاچگی، شتاب زدگی، باشتاب انجام شده ، درهم وبرهم، از رویدستپاچگی، بطور درهم وبرهم.

hurry skurry

( scurry hurry) دستپاچگی، شتاب زدگی، باشتاب انجام شده ، درهم وبرهم، از رویدستپاچگی، بطور درهم وبرهم.

hurt

آزار رساندن ، آسیب زدن به ، آزردن ، اذیت کردن ، جریحه دار کردن ، خسارت رساندن ، آسیب، آزار، زیان ، صدمه .

hurter

آزار دهنده .

hurtful

پر آزار، مضر.

hurtle

خوردن ، تصادف کردن ، مصادف شدن ، پرت کردن ، انداختن ، پیچ دادن ، ازدحام.

husband

شوهر، شوی، کشاورز، گیاه پرطاقت، نر، شخم زدن ، کاشتن ، باغبانی کردن ، شوهردادن ، جفت کردن .

husbandman

کشاورز، سرپرست خانه ، مرد زن دار.

husbandry

کشاورزی، کشتکاری، فلاحت، باغبانی.

hush

خاموش کردن ، آرامش دادن ، مخفی نگاهداشتن ، آرام شدن ، صدا د ر نیاوردن ، ساکت، آرام، خموش، باغبانی.

hush hush

مخفی، سری، محرمانه .

hush money

حق السکوت.

husk

پوست، سبوس، غلاف یا کاسه گل، حقه گل، بی سبوس کردن ، بی پوشش کردن .

husk tomato

(cherry ground) (گ . ش. ) کاکنج.

husker

سبوس گیر، گندم پاک کن .

husky

پوست دار، خشک ، نیرومند ودرشت هیکل.

hussar

سرباز سواره نظام سبک اسلحه .

hussy

دختر گستاخ، دختر جسور.

hustle

هل دادن ، فشار دادن ، تکان دادن ، بزور وادار کردن ، پیش بردن ، فریفتن ، گول زدن ، تکان ، شتاب، عجله ، فشار، زور.

hustler

کلاهبردار، اغوا کننده .

hut

کلبه ، کاشانه ، آلونک ، درکلبه جا دادن .

hutch

قفس، جعبه ، صندوق، کلبه ، خانه کوچک ، نوعی پیمانه قدیمی زغال سنگ وغیره .

hutment

زندگی در کلبه ، کلبه نشینی.

huzza

(ahzzhu) آفرین ، زهی، مرحبا.

huzzah

(azzhu) آفرین ، زهی، مرحبا.

hyacinth

(گ . ش. ) سنبل، گل سنبل، سنبل ایرانی، یاقوت.

hyacinthine

مثل گل سنبل.

hyades

(افسانه یونان ) حوریان دریائی دختران اطلس وپرستاران دیونیسوس (dionysus).

hyaena

(hyena) (ج. ش. ) کفتار.

hyaline

زجاجی، شیشه مانند، شفاف.

hyaline cartilage

(تش. ) غضروف شفاف، غضروف هیالن .

hyaloid

(گ . ش. ) شیشه ای، زجاجی، شفاف، عضو زجاجی، غشائ زجاجی.

hyaloplasm

ماده پروتوپلاسمی روشن زجاجی.

hybrid

جانور دورگه ( چون قاطر )، گیاه پیوندی، چیزی که از چند جزئ ناجورساخته شده باشدکلمه ای که اجزائ آن از زبان های مختلف تشکیل شده باشد، دورگه ، ( گ . ش. ) پیوندی.دورگه .

hybrid computer

کامپیوتر دورگه .

hybrid interface

میانجی دورگه .

hybrida

دورگه ، گیاه یاجانور دورگه ، مخلوط.

hybridization

پیوند زنی.

hybridize

پیوند زدن از دوجنس ناجور باهم، جفته کردن ، جانور دورگه گرفتن ، گیاه پیوندیبار آوردن .

hybris

(hubris) غرور، گستاخی.

hydathode

(گ . ش. ) ساختمان پوششی گیاهان عالی که دارای عمل تراوش مایع میباشند.

hydatid

( طب ) کیسه آب، کیسه آبگونه ، کیست هیداتیک .

hydr

( hydro) پیشوندهائی بمعنی آبدار و آبزی.

hydra

( افسانه یونان ) مار سری که بدست هرکول کشته شده ، ( مج. ) چیزی که برانداختن آن دشوار است، مار آبی.

hydrangea

(گ . ش. ) گل ادریس، ساقه وریشه خشک شده گل ادریس.

hydrant

لوله آبکش ( آب انبار )، شیر آتش نشانی.

hydrate

(ش. ) جسم مرکب آبدار، هیدرات، آبشتن .

hydraulic

وابسته به نیروی محرکه آب، هیدرولیک ، وابسته به مبحث خواص آب درحرکت.

hydric

هیدروژنی، هیدروژن دار، وابسته به هیدروژن .

hydride

(ش. )ترکیب هیدروژن دار، هیدروکسید.

hydro

( انگلیس ) هتل یامهمانخانه ای که مجاور آب معدنی ساخته میشود، نیروی محرکه آب.( hydr) پیشوندهائی بمعنی آبدار و آبزی.

hydro airplane

هواپیمائی که میتواند روی آب فرود آید.

hydro kinetic

وابسته به حرکت مایعات ونیروی محرکه مایعات.

hydro ski

اسکی روی آب، اسکی آبی.

hydro sol

آبوا، قطرات وذرات ریز آب در هوا، هیدروسل.

hydro sphere

(جغ. ) آب کره ، آبها واقیانوس های کره زمین .

hydro statics

علم شار وموازنه آبهای ساکن ، علم تعادل آبگونه ها.

hydrocarbon

(ش. ) ترکیبات هیدروکربن .

hydrocele

( طب ) آب بیضه ، استسقای بیضه ، باد بیضه ، ورم بیضه ، ( طب ) دچار ازدیاد فشارمایع در داخل بطن های مغز.

hydrocephalous

دچار استسقای سر، آب درسر.

hydrocephalus

( hydrocephaly) ( طب ) ازدیاد غیر عادی مایع.

hydrocephaly

( hydrocephalus) ( طب ) ازدیاد غیر عادی مایع.

hydrochloric acid

(ش. ) جوهر نمک HCI.

hydrochloride

(ش. ) ترکیب جوهر نمک دار.

hydrodynamics

علم نیرو وجنبش آبگونه ها.

hydroelectric

وابسته به تولید نیروی برق بوسیله آب یا بخار.

hydroelectricity

برق تولید شده ارز آب یا بخار.

hydrofoil

سطح صاف یا موربی که در اثر حرکت آب از خلال آن بحرکت وعکس العمل درآید و غالبابشکل پرده یا باله ایست.

hydrogen

(ش. ) هیدروژن .

hydrogen bomb

بمب هیدروژنی.

hydrogen ion

(ش. ) یون +H با بار الکتریکی مثبت.

hydrogen peroxide

(ش. ) آب اکسیژنه ، O2 H2.

hydrogenate

دارای هیدروژن کردن ، سبب ترکیب چیزی با هیدروژن شدن .

hydrogenation

عمل تبدیل به هیدروژن .

hydrogenator

هیدروژن ساز.

hydrogenous

هیدروژنی.

hydrography

نقشه برداری از آب های روی زمین .

hydroid

مرجانی، جانورمرجانی (hydroidea).

hydrologic

وابسته به آب شناسی.

hydrologist

متخصص آب شناسی.

hydrology

گفتار درچگونگی آب های روی زمین ، مبحث آب شناسی، علم میاه .

hydrolysis

(ش. ) تجزیه بوسیله آب، آب کافت.

hydrolyte

(ش. ) جسم یا ماده ای که تحت تاثیر تجزیه بوسیله آب قرار گیرد.

hydrolyze

(ش. ) تجزیه شدن ، بوسیله آب تجزیه شدن .

hydromancer

تفال زننده بوسیله آب.

hydromancy

تفال بوسیله آب.

hydromedusa

(ج. ش. ) نجم البحر یا ستاره دریائی.

hydromel

آب وانگبین ، شهد آب، آب وعسل، عسلاب.

hydrometallurgy

استخراج یاتهیه فلزات بوسیله آب یا مایعات.

hydrometeor

وجود بخارآب در هوا ( بهر صورت که ممکن است )، باران ، برف، تگرگ .

hydrometer

آلت سنجش وزن ویژه مایعات، چگالی سنج.

hydropathy

( طب ) معالجه امراض بوسیله آب وتجویز آب.

hydrophane

( طب ) نوعی سنگ سیلیسی یا عین الهر(OPAL).

hydrophile

( hydrophilic) آب دوست، علاقمند به آب.

hydrophilic

(hydrophile) آب دوست، علاقمند به آب.

hydrophilous

(گ . ش. ) گرده افشانی کننده بوسیله آب.

hydrophobia

(طب) مرضترس از آب، آب گریزی.

hydrophyte

(گ . ش. ) گیاه آبزی.

hydroplane

هواپیمائی که بر روی دریا نشسته ویا از روی دریا پرواز کند، هواپیمای دریائی.

hydroponics

(گ . ش. ) رشد ونمو گیاهان در آبهای مغذی برای تقویت آن .

hydropower

قوه محرکه مولد برق.

hydroscope

آلتی برای دیدن اعماق دریا، آب بین .

hydrotaxis

واکنش موجود زنده نسبت به آب، ایجاد واکنش در برابر آب.

hydrotherapy

( طب ) استفاده علمی آب در درمان بیماریها، آب درمانی.

hydrothermal

وابسته به عمل آبهای گرم در پوسته زمین ، گرمابی.

hydrothorax

( طب ) تجمع مایع در حفره جنب.

hydrotropic

آب گرائی.

hydrotropism

آب گرائی یا هیدروتربیسم، رطوبت گرائی.

hydrous

(ش. ) آبدار، نمناک ، محتوی آب.

hydroxide

(ش. ) ترکیبیکه عامل هیدورکسید (OH) داشته باشد.

hydroxylate

(ش. ) دارای هیدروکسیل کردن .

hydrozoan

(ج. ش. ) مرجانیان .

hyena

(ج. ش. ) کفتار، ( مج. ) آدم درنده خو یا خائن .

hygiene

علم بهداشت، بهداشت، حفظ الصحه .

hygienic

بهداشتی.

hygienics

علم بهداشت، بهداشت.

hygienist

متخصص بهداشت.

hygrograph

نم نگار، دستگاه خود کاری برای اندازه گیری رطوبت جوی.

hygrometer

نم سنج، آلات وادوات سنجش رطوبت هوا.

hygrometry

رطوبت سنجی.

hygrophyte

گیاه رطوبت گرای.

hygroscope

رطوبت نما، نم بین ، نم نما، هیدروسکوپ.

hygroscopic

وابسته به نم نما.

hying

شتاب کردن ، عجله کردن ، زود رفتن .

hyla

(toad tree) (ج. ش. ) قورباغه درختی.

hymen

( افسانه یونان ) خدای عروسی ونکاح، ( باحرف کوچک ) عروسی، ازدواج، سرود عروسی، پرده بکارت، دخترگی.

hymeneal

وابسته به سطح هاگدار ومیوه آور قارچ، سطح هاگدار ومیوه آور قارچ، سرود عروسی.

hymn

سرود روحانی، سرود، سرود حمد وثنا، سرود خواندن ، تسبیح وتمجید گفتن .

hymnal

کتاب سرودنامه مذهبی، سرودنامه ، سرودی.

hymnary

کتاب سرودنامه مذهبی ، سرودنامه

hymnbook

کتاب سرود مذهبی، سرودنامه .

hymnody

سرودسازی، سرود خوانی، سرود ( بطور کلی ).

hymnology

سرودشناسی.

hyodermic needle

( طب ) سوزن آمپول یا تزریق زیر جلدی.

hyoid

لامی.

hyoid bone

(تش. ) استخوان لامی ( در قسمت بالای حنجره ).

hyp

(hypochondria) مالیخولیا، سودا.

hypaethral

روباز، بی سقف، بی پوشش، روبه آسمان .

hype

(ز. ع. ) زیر جلدی، اعتیاد به مواد مخدره ، معتاد به مواد مخدره .

hyper

پیشوندی بمعنی روی و بالای و برفراز و ماورائ و خارج از حد عادیوفوق العاده و مافوق و اضافه و بیش از حد و بحد افراط.

hyperacid

حاوی مقدار زیادی اسید ( بیش از مقدار عادی ).

hyperacidity

زیادی اسید.

hyperactive

(طب) دارای فعالیت بیش از اندازه .

hyperaesthesia

( hyperesthesia) ( طب ) حساسیت شدید در یک ناحیه بدن ، ازدیاد حساسیت.

hyperbola

(هن. ) هذلولی، قسع زائد.

hyperbole

( بدیع ) مبالغه ، اغراق، غلو، گزاف گوئی، ( بدیع ) صنعت اغراق.

hyperbolic

اغراق آمیز، اغراقی، شبه هذلولی، وابسته به هذلولی.

hyperbolist

اغراق گو.

hyperbolize

گزافه گوئی کردن ، اغراق گفتن ، بدرجه اغراق آمیزی بزرگ کردن .

hyperborean

( باحرف کوچک ) ساکن دورترین نقطه شمالی زمین ، بسیار سرد.

hypercatalectic

دارای هجای زائد ( در شعر یا نثر ) مخصوصا در آخر.

hypercritic

نقادموشکاف، انتقاد سخت وموشکافی.

hyperemia

( طب ) احتقان ، پرخونی ( در عضو )، خون انباری.

hyperesthesia

( hyperaesthesia) ( طب ) حساسیت شدید در یک ناحیه بدن ، ازدیاد حساسیت.

hyperfocal distance

نزدیک ترین فاصله ای که از آنجا میتوان عکس برداری واضح وروشن نمود.

hypergeometric

مربوط به هندسه فوق مقیاسات فضائی.

hyperglycemia

( طب ) ازدیاد قند خون .

hypergol

مایع قابل اشتعال.

hyperinsulinism

(طب) ازدیاد انسولین (insulin)درخون که موجب کم شدن قند خون میگردد.

hyperion

( افسانه یونان ) تیتان (titan) پدرهلیوس(helios).

hyperirritability

حساسیت واستعداد تحریک فوق العاده .

hyperirritable

دارای حساسیت شدید.

hypermetropia

( طب ) مرض دوربینی، دوربینی.

hypermnesia

(طب) ازدیاد غیر عادی خاطرات وافکار گذشته ، افزایش غیر عادی حافظه .

hyperon

( فیزیک ) جرمی که حد فاصل بین پروتون ونوترون دو اتم است.

hyperope

( طب ) مبتلا به مرض دوربینی، شخص دوربین .

hyperopia

( طب ) دوربینی، مرض دوربینی.

hyperostosis

( طب ) رویش غیر طبیعی استخوان ، کلفت شدگی استخوان ، برآمدگی استخوان .

hyperphysical

فوق طبیعت، خارق العاده ، مافوق قوه بدنی ومادی.

hyperpnea

( طب ) تنفس خیلی سریع یا عمیق ( غیر طبیعی )، پردمی.

hyperpyrexia

( طب ) تب شدید، درجه حرارت بالاتر از صد.

hypersensitive

دارای حساسیت فوق العاده ، خیلی حساس.

hypersensitivity

حساسیت شدید.

hypertension

( طب ) فشار خون ، بیماری فشار خون ، افزایش فشار خون .

hyperthyroid

( طب ) ازدیاد فعالیت غذه درقی.

hypertrophy

( طب ) بزرگ شدن عضوی بیش از حد لزوم.

hypervitaminosis

( طب ) ناراحتی های حاصله در اثر ازدیاد ویتامین در بدن .

hyphen

خط تیره .خط پیوند، خط ربط، نشان اتصال، ایست درسخن ، بریدگی، خط پیوند در موارد زیر بکار میرود، برای پیوستن چند کلمه بیکدیگر مثل west North، برای پیوستن هجاهای جدا شده از یکدیگر در آخرسطر، برای نشان دادن وقفه یاتردید یا لکنت زبان در رمان ها بکار م

hyphenate

باخط پیوند چسبانیدن ، با خط پیوند نوشتن ، بوسیله خط دارای فاصله کردن ( کلمات).

hyphenize

باخط پیوند چسبانیدن ، خط پیوندگذاشتن .

hypnagogic

(hypnogogic) خواب آور، خواب کننده ، منوم، ( مج.) دارای خصوصیات خواب.

hypnogenesis

ایجاد خواب، ایجاد خواب هیپنوتیزم.

hypnogenetic

ایجاد کننده خواب هیپنوتیزم.

hypnoid

(hypnoidal) خوابی، نومی، شبیه خواب یا خواب هیپنوتیزم.

hypnoidal

(hypnoid) خوابی، نومی، شبیه خواب یا خواب هیپنوتیزم.

hypnopompic

بی خواب کننده ، خواب زدا.

hypnosis

خواب هیپنوتیزم، خواب در اثر تلقین .

hypnotherapy

( طب ) معالجه امراض بوسیله خواب مغناطیسی.

hypnotic

خواب آور، منوم، تولیدکننده خواب، هیپنوتیزم، مولد خواب مصنوعی.

hypnotism

علم هیپنوتیزم یا طریقه خواب آوری مصنوعی.

hypnotist

هیپنوتیزم کننده .

hypnotization

هیپنوتیزم کردن .

hypnotize

خواب هیپنوتیزم کردن ، بطور مصنوعی خواب کردن ، ( مج.) مسحور ومفتون کردن .

hypo

هیپوسولفیت سدیم، ( طب ) تزریق زیر جلدی، سوزن تزریق زیر جلدی، عامل محرک ، تحریک کردن .

hypoblast

(ج.ش.) غشائ داخلی جنین .

hypochondria

مالیخولیا، حالت افسردگی، سودا، مراق، اضطراب واندیشه بیهوده راجع بسلامتی خود.

hypochondriac

مالیخولیائی، افسرده ، سودائی، آدم افسرده .

hypochondriasis

اضطراب واندیشه بیهودی راجع بسلامتی خود.

hypocorism

اسم تصغیری ، لقب خودمانی و بشروخی ، اصطلاح یا کلمه خودمانی وتصغیری ، لقب بچه گانه .

hypocrite

با ریا، آدم ریاکار، آدم دو رو، زرق فروش، سالوس، متصنع.

hypocritical

ریاکار، متظاهر، دورو، باریا.

hypoderm

(تش.) تحت جلد، قسمت زیر جلد، hypoblast.

hypodermic

زیرپوستی، تحت الجلدی، ( طب ) تزریق زیر جلدی، سوزن مخصوص تزریق زیر جلد.

hypodermic injection

( طب ) تزریق زیر جلدی، تزریق پوستی.

hypodermic syringe

( طب ) سرنگ (syringe) کوچکی که برای تزریقات تحت جلدی بکار میرود.

hypodermis

( ج.ش.) پوست زیرین ، زیر پوست، تحت الجلد.

hypogastric

واقع در زیر شکم، زیر شکمی ( قسمت وسط پائین تر از ناف).

hypogeal

واقع در شکم خاک ، زیر زمینی.

hypogene

( ز.ش.) تشکیل شده یا متبلور شده در زیر سطح زمین ،آذرین (plutonic) مثل سنگ خارا.

hypogeous

واقع در شکم خاک ، زیر زمینی.

hypogeum

( معماری قدیم ) قسمت زیر زمینی بنا ، سرداب.

hypoglossal

(تش.) وابسته به عصب زیرزبانی.

hypoglycemia

( طب ) کم شدن قند در خون ، کم قند خونی.

hypomania

( ر.ش.) جنون خفیف.

hypomanic

دارای جنون خفیف.

hypomorph

انسان سرگرد وپاکوتاه .

hypophyseal

( تش .) مربوط به غده صنوبری ، مربوط به هیپوفیز.

hypophysis

( تش.) غده صنوبری ، غده هیپوفیز.

hyporisy

دوروئی، ریا، ریاکاری، دورنگی، سالوس، زرق.

hyposensitize

( طب ) کم شدن حساسیت نسبت به بعضی مواد موجد حساسیت ( مثل گرده گلهاوغیره ) ، عدم حساسیت.

hypostasis

پایه یانگهبان عضو یا چیزی، پشتیبان ، موجود فرضی، حالت تعلیق، معلق، ذات.

hypostatize

تبدیل بماده کردن ، جسمیت دادن به .

hypostyle

دارای سقف مبتنی بر ردیف ستون ، ستون دار.

hypotaxis

( د.) رابطه ترکیبی یا صرف ونحوی کلمه اصلی با مشتقاتش ( کلمه مخالف parataxis).

hypotension

( طب ) فشار خیلی ضعیف وغیر عادی رگها، فشار خون خیلی پائین .

hypotenuse

( هن.) زه ، وتر، وتر مثلث قائم الزاویه .

hypothecate

گرو گذاشتن ، وثیقه قرار دادن ، رهن گذاردن .

hypothermal

نیم گرم، نسبتا گرم، وابسته به تقلیل درجه حرارت.

hypothesis

فرض.فرض، فرضیه ، قضیه فرضی، نهشته ، برانگاشت.

hypothesize

فرض کردن ، برانگاشتن .

hypothetical

فرضی.فرضی، برانگاشتی، نهشتی.

hypothyroidism

( طب ) از کار افتادن یانقص غده درقی.

hypotrophy

( زیست شناسی ) رشد کمتر از معمول، ( گ .ش.) رشد غیر متناسب اعضای شعاعی.

hypoxia

کمبود اکسیژن در بافت های بدن .

hypsography

نقشه برداری از کوه ها وارتفاعات زمین .

hypsometer

فراز سنج، ارتفاع پیما، ارتفاع سنج.

hyrax

( ج.ش.) نوعی خرگوش کوهی.

hyroquinone

(ش. ) ترکیب متبلور سفید بفرمول 2(OH) H4 C6.

hyson

نوعی چای سبز چینی.

hyssop

(گ .ش.) زوفا، زوفای مصری ، اشنان دارو.

hysterectomize

بوسیله عمل جراحی زهدان را در آوردن .

hysterectomy

( جراحی ) بیرون آوردن زهدان یارحم.

hysteresis

پس ماند.

hysteresis loop

حلقه پس ماند.

hysteria

( طب ) تشنج، حمله ، غش یا بیهوشی وحمله در زنان ، هیجان زیاد، هیستری، حمله عصبی.

hysteric

دارای هیجان شدید یاهیستری.

hysterics

حمله خنده غیر قابل کنترل، حمله گریه ، حمله احساساتی، حمله وتشنج ( درزنان )، هیجان .

hysterogenic

تشنج آور، حمله آور، موجب اختناق رحمی، حمله تشنجی، شبیه حمله ، اختناق زهدانی.

hysteroid

تشنج آور، حمله آور، موجب اختناق رحمی، حمله تشنجی، شبیه حمله ، اختناق زهدانی.

I

i

(د. ) اول شخص مفرد، من (درحال مفعولی me گفته میشود)، نهمین حرف الفبای انگلیسی.

i beam

تیر آهن یا فولاد (beam iron).

iamatology

مبحث دارو شناسی پزشکی.

iamb

(=iambus) وتد مجموع، یک هجای کوتاه و یک هجای بلند.

iambic

وابسته به وتد مجموع.

iambize

اشعار هجائی بسبک وتد مجموعساختن .

iatraliptics

مرهم گذاری، معالجه با مالش.

iatric

وابسته به پزشکی، طبی.

iatrochemistry

شیمی پزشکی.

iatrology

علم طبابت، علم العلاج، رساله پزشکی، رساله طبی.

iberian

اهل شبه جزیره ایبری.

ibex

بز کوهی، مرال، بشکل بز کوهی.

ibidem

ایضا، تکرار میشود، در همانجا، (مخفف آن ibid است).

ibis

(ج. ش. ) لک لک گرمسیری.

icarian

وابسته به ایکاروس (icarus)، بلند پرواز.

icarus

(افسانه یونان ) ایکاروس پسر دالوس.

ice

منجمد کردن ، یخبستن ، منجمد شدن ، شکر پوش کردن ، یخ، سردی، خونسردی و بی اعتنائی.

ice age

دوره یخ، دوره یخبندان .

ice cap

قله یخی، یخپهنه ، (طب) کیسه یخ.

ice cold

فوق العاده سرد، مثل یخ.

ice cream

بستنی.

ice field

سرزمین یخی، یخزار، یخشناور.

ice foot

یخ پوزه ، دیواره یخدر نواحیشمال.

ice pick

یخ خرد کن ، چکش یخشکن .

ice plant

کارخانه یخساز.

ice skate

روییخ اسکیکردن ، اسکی روی یخ.

ice storm

طوفان همراه باتگرگ ، کولاک .

icebag

کیسه یخ.

iceberg

توده یخ غلتان ، کوه یخ شناور، توده یخشناور.

icebink

یختاب، روشنائی که دراثرانعکاس نور یخ درافق پیدامیشود، پرتگاه یخ درسواحل دریا.

iceboat

قایق یخ شکن ، قایق مخصوص مسابقه روی یخ، سورتمه یخی.

icebound

احاطه شده از یخ، یخ بند، یخبسته .

icebox

یخچال.

icebreaker

قایق یخشکن ، کشتی یخشکن .

icefall

آبشار یخی، توده یخغلتان .

icehouse

یخچال، خانه و ساختمان ساخته شده از یخ.

iceland

ایسلند، جزیره ایسلند، زبان ایسلندی.

iceland moss

(گ . ش. ) گلسنگ ایسلندی (islandica cetraria).

iceland poppy

(گ . ش. ) انواع خشخاش مزروعی چندساله .

iceland spar

(مع. ) کلسیت شفاف دارای خاصیت انکسار مضاعف.

iceman

یخ فروش، یخچال دار، یخی، بستر دوران یخ.

iceneedle

یکی از ذرات ظریف یخ که در هوای سرد و شفاف بطور شناوریافت میشود.

ichnite

(ichnolite) سنگواره جای پا، اثر پای فسیل شده .

ichnolighology

(ichnomancy، ichnology) تفال و غیبگوئی از روی رد پا، رد پا شناسی.

ichnolite

(ichnite) سنگواره جای پا، اثر پای فسیل شده .

ichnology

(ichnomancy، ichnolighology) تفال و غیبگوئی از روی رد پا، رد پا شناسی.

ichnomancy

(ichnology، ichnolighology) تفال و غیبگوئی از روی رد پا، رد پا شناسی.

ichor

(افسانه یونان ) خون خدایان ، آب جراحت، خونابه .

ichorous

خونابه ای.

ichthyoid

(ج. ش. ) ماهی وار، شبیه ماهی.

ichthyology

ماهی شناسی.

ichthyophagous

ماهیخوار، تغذیه کننده از ماهی.

icicle

قندیل یخ، قله یخ، یخ پاره ، قطعه یخ.

icily

بطور سرد، یخمانند.

iciness

حالت یخی، سردی.

icing

شکر و تخممرغ روی شیرینی.

icker

(اسکاتلند ) خوشه ذرت، سنبله ذرت.

icon

شمایل، تمثال، تندیس، پیکر، تصویر، تصویر حضرت مسیح یامریم ویامقدسین مسیحی.

iconoclasm

شمایل شکنی، بت شکنی.

iconoclast

بت شکن .

iconography

پیکر نگار.

iconolater

شمایل پرست.

iconology

شمایل شناسی، پیکر شناسی.

icosahedron

(هن. ) بیست روئی، بیست وجهی، بلوربیست وجهی.

icosi

پیشوندی بمعنی بیست و بیستتائی.

icterus

(طب ) زردی، یرقان .

ictus

سکته ، ضرب، ضربان ، تپش، حمله ناگهانی بیهوشی.

icy

یخی، پوشیده از یخ، بسیارسرد، خنک .

id

مجموع تمایلاتانسان که نفس یا شخصیتانسان و تمایلات شهوانی وجنسیازآن ناشی میشود، نهاد.

i'd

مخفف should I و would Iبمعنی من میبایستی و had Iبمعنی من باید و من داشتم.

idea

انگاره ، تصور، اندیشه ، فکر، خیال، گمان ، نیت، مقصود، معنی، آگاهی، خبر، نقشه کار، طرزفکر.

ideal

کمال مطلوب، هدف زندگی، آرمان ، آرزو، ایده آل، دلخواه .

idealism

آرمان گرائی، معنویت، خیال اندیشی، سبک هنری خیالی.

idealist

ایده آلیست.

idealistic

آرمانی، مطلوب، وابسته به آرمان گرائی، آرمان گرا.

ideality

اندیشه گرائی.

idealize

بصورتایده آل در آوردن ، صورت خیالی و شاعرانه دادن (به )، دلخواه سازی.

idealogy

(ideology) مبحث افکار و آرزوهای باطنی، خیال، طرز تفکر، ایدئولوژی، انگارگان .

ideate

تصور کردن ، فکر کردن ، خیال کردن .

ideation

خیال اندیشی.

ideational

(ideative) وهمی، خیالی، اندیشه ای.

ideative

(ideational) وهمی، خیالی، اندیشه ای.

idem

همان ، ایضا، همان نویسنده ، در همانجا.

identic

مساوی، عینا، همان ، منطبق با، یکسان .

identifiable

قابل شناسائی.

identification

هویت، بازشناسی، هویت شناسی.شناسائی، تعیین هویت، تطبیق، تمیز.

identifier

معین کننده هویت.

identify

شناختن ، تشخیص هویت دادن ، یکی کردن .تشخیص هویت، باز شناختن ، مربوط ساختن .

identity

هویت، همانی، اتحاد.هویت، شخصیت، اصلیت، شناسائی، عینیت.

identity operation

عمل همانی.

ideogram

تجسم و نمایش عقاید و افکار و اجسام با تصویر.

ideogramic

( ideogrammic) نمایشی، تجسمی.

ideogrammic

( ideogramic) نمایشی، تجسمی.

ideograph

امضائ یا علامت مخصوص شخص، مارک تجارتی.

ideology

(idealogy) مبحث افکار و آرزوهای باطنی، خیال، طرز تفکر، ایدئولوژی، انگارگان .

ides

عید، (در گاهنامه قدیم روم) روز پانزدهم مارس و مه و ژوئیه و اکتبر و سیزدهمماههای رومی.

idiocy

حماقت، خبط دماغ، سبک مغزی، ابلهی.

idiographic

وابسته به مجاز، مجازی، مادی، اندیشه نگار.

idiolect

طرزبیان و لحن سخن شخص در یک مرحله زندگی.

idiom

لهجه ، زبان ویژه ، اصطلاح.

idiomatic

اصطلاحی.

idiomorphic

دارای شکل مخصوص بخود، دارای شکل صحیح خود.

idiopathy

صفت خاص، علاقه خاص، ناخوشی جداگانه .

idiosyncrasy

حال مخصوص، طبیعت ویژه ، طرز فکر ویژه ، شیوه ویژه هرنویسنده ، خصوصیاتاخلاقی.

idiot

آدم سفیه و احمق، خرف، سبک مغز، ساده .

idiotic

ابلهانه .

idiotism

سفاهت، حماقت، جهالت، بی خبری.

idle

بیکار، تنبل، بیهوده ، بیخود، بی اساس، بی پروپا، وقت گذراندن ، وقت تلف کردن ، تنبل شدن .عاطل.

idle time

دوره عطالت، دوره فطرت.

idle wheel

دنده چرخ رابط بین دو چرخ.

idleness

(idlesse) بیکاری تنبلی، بطالت، بیهودگی، گیجی، کند ذهنی.

idler

آدم بیکار و تنبل، چرخ دلاله ، بیکاره .

idler pulley

قرقره زنجیر.

idler wheel

چرخ یا دنده چرخنده ای که حرکت را به چرخ دیگری انتقال میدهد.

idlesse

(idleness) بیکاری تنبلی، بطالت، بیهودگی، گیجی، کند ذهنی.

idling cycle

چرخه عطالت.

idol

بت، صنم، خدای دروغی، مجسمه ، لاف زن ، دغل باز، سفسطه ، وابسته به خدایان دروغی وبت ها، صنم، معبود.

idolatrous

مربوط به بت پرستی و کفر.

idolatry

بت پرست.

idolization

پرستش، بت سازی.

idolize

بت ساختن ، صنم قرار دادن ، پرستیدن ، بحد پرستش دوست داشتن .

idoneous

مناسب، جور، درخور، مختص، مخصوص، فراخور.

idyl

(idyll) چکامه کوتاه ، قصیده کوتاه ، شرح منظره ای از زندگانی روستائی، چکامه در باره زندگی روستائی.

idyll

(idyl) چکامه کوتاه ، قصیده کوتاه ، شرح منظره ای از زندگانی روستائی، چکامه در باره زندگی روستائی.

if

اگر، چنانچه ، آیا، خواه ، چه ، هرگاه ، هر وقت، ای کاش، کاش، اگر، چنانچه ، (مج. )شرط، حالت، فرض، تصور، بفرض.

if statement

بند شرطی.

iff

( if only and if) حکم شرطی.

iffy

دارای احتمالات زیاد، دارای لیت و لعل زیاد.

igloo

(iglu) کلبه اسکیموها.

iglu

(igloo) کلبه اسکیموها.

igneous

آذرین ، آتشین ، آتش دار، آتش فشانی، محترقه .

ignescent

جرقه زن ، محترقه ، جرقه دار، آتشی.

igni

پیشوندی است بمعنی آتش.

ignisfatuus

روشنائی شبانه بر روی زمین های باتلاقی که تصور میرفت ازاحتراق گازهای باتلاقی بوجودمیاید، چیز گمراه کننده ، شعله کمرنگ .

ignite

آتش زدن ، روشن کردن ، گیراندن ، آتش گرفتن ، مشتعلشدن .

igniter

(ignitor) گیرانه .

ignition

سوزش، احتراق، آتش گیری، اشتعال، هیجان .

ignitor

(igniter) گیرانه .

ignoble

ناکس، فرومایه ، پست، بد گوهر، ناجنس، نا اصل.

ignominious

رسوا، مفتضح، موجبرسوائی، ننگ آور.

ignominy

بد نامی، رسوائی، افتضاح، خواری، کار زشت.

ignoramus

شخص کاملا بی سواد، جاهل، آدمنادان .

ignorance

نادانی، جهل، بی خبری، ناشناسی، جهالت.

ignorant

نادان .

ignoratio elenchi

سفسطه منطقی که عبارت است از رد بیان یا اظهار مخالف با بیان خود، مشاغبه .

ignore

تجاهل کردن ، نادیده پنداشتن ، چشم پوشیدن ، رد کردن ، بی اساس دانستن ، برسمیت نشناختن .

ignore character

اگر و تنها اگر.دخشه چشمپوشی.

iguana

(ج. ش. ) سوسمار درختی، هرنوع سوسمار بزرگ .

iguanodont

(دیرین شناسی ) سوسمار بزرگ گیاهخوار قدیم.

ihs

(lesus) مخفف کلمه یونانی عیسی.

ilch

کش رفتن ، بچابکی دزدیدن ، دزدیدن ، دزدی.

ileac

(ileal) (تش. ) وابسته به روده دراز.

ileal

(ileac) (تش. ) وابسته به روده دراز.

ileitis

(طب ) آماس ایلئون ، آماس روده دراز.

ileum

روده دراز، چم روده ، معائ غلاظ.

ileus

(طب ) انسداد روده ، قولنجالیاوسی.

ilex

(oak holm) (گ . ش. ) بلوط سبز (ilex quercus).

iliac

(ilial) وابسته به استخوان لگن خاصره ، سرینی، حرقفی.

iliad

ایلیاد، داستان حماسی منسوب به هومر.

ilial

(iliac) وابسته به استخوان لگن خاصره ، سرینی، حرقفی.

ilium

استخوان حرقفی، حرقفه .

ilk

تیره ، خانواده ، نوع، جور، گونه ، دسته ، طبقه .

ilka

( each، every ) هر کدام، هر یک .

ill

ناخوش، رنجور، سوئ، خراب، خطر ناک ، ناشی، مشکل، سخت، بیمار، بد، زیان آور، ببدی، بطور ناقص، از روی بدخواهی و شرارت، غیر دوستانه ، زیان .

ill advised

مبنی بر بی اطلاعی، غیر عاقلانه ، بد فهمانده شده .

ill being

بدبختی، بدی، ناهنجاری.

ill bred

بی تربیت، بی ادب، غیر متمدن ، بد تربیت شده .

ill fated

بدبخت، بدطالع، شوم، بدبختیآور، موجب بدبختی.

ill favored

غیر جذاب، بد برخورد، زشت، دارای صورت ناهنجار و زننده ، نامطلوب، نامساعد، نگون بخت.

ill gotten

با وسائل غیر مشروع بدست آمده ، نا مشروع، حرام.

ill humored

بداخلاق، بدخو، مخالف، ترشرو، عبوس.

ill mannered

بد روش، بی تربیت، بد خو، بی ادب.

ill natured

بدطبیعت، بدباطن ، بداخلاق، عبوس، ترشرو، بدسرشت، نامطبوع.

ill sorted

بد نهاد، ناموافق، ناسازگار، ناپسند، ناخوشایند، نامناسب، ناجور.

ill starred

بداختر، بد طالع، بدبخت.

ill tempered

بد خلق، بدخو.

ill timed

بیموقع، نابهنگام.

ill treat

بدرفتاری کردن ، بد استقبال کردن ، سوئاستفاده کردن ، ضایع کردن .

ill treatment

بد رفتاری، سوئ استفاده .

ill usage

سوئاستعمال.

ill use

بد استعمالکردن ، سوئ استفاده ، بد رفتاری.

ill will

سوئ نیت، دشمنی، خصومت.

ill wisher

آدم بد نیت، بد خواه ، بد طینت، بد منش.

illation

استباطی، حاکی، نتیجه رسان ، منتج شونده .

illative

استنباطی، حاکی، نتیجه رسان ، منتج شونده .

illaudable

ناستوده ، نکوهیده .

illegal

نامشروع، غیر قانونی.چشم پوشی کردن .غیر قانونی، نا مشروع، حرام، غیرمجاز.

illegal character

دخشه نامشروع.

illegal code

رمز نامشروع.

illegibility

نا خوانائی، خوانده نشدنی.

illegible

ناخوانا.

illegitimacy

غیر مشروعی، حرامزادگی.

illegitimate

حرامزاده ، غیر مشروع، ناروا.

illiberal

بی گذشت، کوته فکر، متعصب، مخالف اصول آزادی.

illicit

ممنوع، قاچاق، نا مشروع، مخالف مقررات.

illimitable

بی پایان ، بیحد، نامحدود، محدود نشدنی.

illinois

استان >ایلی نویز< در ایالت متحده آمریکا.

illiquid

نا معلوم، جامد، غیر مایع، غیر قابل تبدیل به پول.

illiteracy

بیسوادی.

illiterate

بی سواد، عامی، درس نخوانده .

illness

مرض، ناخوشی، بیماری، کسالت، شرارت، بدی.

illogic

غیر منطقی، خلاف منطق.

illume

روشن کردن ، منور کردن ، روشن فکر ساختن .

illuminable

منورشدنی.

illuminate

روشن ساختن ، توضیح دادن .روشن کردن ، درخشان ساختن ، زرنما کردن ، چراغانیکردن ، موضوعی را روشن کردن ، روشن (شده )، منور، روشن فکر.

illuminati

اشراقیون ، روشن ضمیران ، روشن فکران .

illumination

روشن سازی، تنویر، چراغانی، تذهیب، اشراق.روشن سازی، تنویر، توضیح.

illumine

(illume) روشن کردن .

illuminism

اشراقی، پیروی از فلسفه اشراقی.

illusion

فریب، گول، حیله ، خیال باطل، وهم.

illusionism

وهم گرائی، نقاشی از مناظر خیالی، نگارش یا توصیف مناظر وهمی، خیالبافی، حقه بازی.

illusive

(illusory) گمراه کننده ، مشتبه سازنده ، وهمی، غیر واقعی.

illusory

(illusive) گمراه کننده ، مشتبه سازنده ، وهمی، غیر واقعی.

illustrate

توضیح دادن ، بامثال روشن ساختن ، شرحدادن ، نشان دادن ، مصور کردن ، آراستن ، مزین شدن .

illustration

مثال، تصویر.

illustrative

روشنگر، گویا، توضیح دهنده .

illustrious

برجسته ، نامی، درخشان ، ممتاز، مجلل.

illuviate

در اثر نقل مکان از محلی در محل دیگری رسوب شدن (خاک ) ته نشین شدن .

illuviation

رسوب، ته نشینی، آبرفت.

illy

( badly، ill) از روی بدی، از روی بد خواهی.

illyrian

بومی ایلیریا(illyria).

ilolater

بت پرست، ستایشگر، تحسین کننده .

image

مجسمه ، تمثال، شکل، پنداره ، شمایل، تصویر، پندار، تصور، خیالی، منظر، مجسم کردن ، خوب شرح دادن ، مجسمساختن .تصویر، نگاره .

image area

ناویه تصویر.

image processing

تصویر پردازی.

imagery

صنایع بدیعی، تشبیه ادبی، شکل و مجسمه ، مجسمه سازی، شبیه سازی، تصورات.

imaginable

(imaginal) تصور کردنی، قابل تصور، انگاشتنی، قابل درک ، وابسته به تصورات و پندارها، تصوری.

imaginal

(imaginable) تصور کردنی، قابل تصور، انگاشتنی، قابل درک ، وابسته به تصورات و پندارها، تصوری.

imaginapy

موهومی، انگاری.

imaginary

انگاشتی، پنداری، وهمی، خیال، خیالی، تصوری.

imagination

پندار، تصور، تخیل، انگاشت، ابتکار.

imaginative

پرپندار، پر انگاشت، دارای قوه تصور زیاد.

imagine

تصور کردن ، پنداشتن ، فرض کردن ، انگاشتن ، حدس زدن ، تفکر کردن .

imagism

مکتب شعر جدید که قبل از جنگ اول جهانی رایج شده و پیرو تشبیهات زنده و موضوعاتجدید وبکر وآزادی از قید سجع وقافیه است، مکتب شعر جدید، مکتب تخیل.

imago

(ج. ش. ) حشره کامل و بالغ، آخرین مرحله دگردیسی حشره که بصورت کامل و بالغ در میاید.

imam

(فارسی ) امام، پیشوا.

imaret

عمارت، مسافرخانه .

imbalance

عدم تعادل، عدم توازن ، ناهماهنگی.

imbecile

سبک مغز، بی کله ، کند ذهن ، خرفت، ابله .

imbecility

کند ذهنی، خرفتی.

imbed

embed =.جداسازی کردن .

imbedded

جدا سازی شده .

imbibe

نوشیدن ، اشباعکردن ، جذب کردن ، خیساندن ، تحلیل بردن ، فرو بردن ، در کشیدن .

imbibition

جذب، استنشاق، (مج. ) درک ، اشباع.

imbitter

embitter =.

imbricate

مثل فلس ماهی روی همچیدن ، نیمه نیمه روی همگذاشتن ، روی همقرار گرفته ، فلس فلس، پولک پولک .

imbroglio

درهم و برهم، قطعه موسیقی درهم آمیخته و نامرتب، مسئله غامض، سوئ تفاهم.

imbrue

آغشتن ، آلوده کردن ، تر کردن ، خیساندن ، مرطوب کردن ، اشباع کردن ، جذب کردن .

imbue

خوب رنگ گرفتن ، خوب نفوذ کردن ، رسوخکردن در، آغشتن ، اشباع کردن ، ملهم کردن .

imburse

اضافه کردن ، افزودن ، با ارزش کردن ، انبار کردن ، در کیسه گذاردن ، پرداختن .

imfancy

کودکی، صغر، عدم بلوغ، نخستین دوره رشد.

imitable

قابل تقلید.

imitate

نوای کسی را در آوردن ، تقلید کردن ، پیروی کردن ، کپیه کردن .

imitation

تقلید، پیروی، چیز تقلیدی، بدلی، ساختگی، جعلی.

imitative

تقلیدی، بدلی.

imitator

مقلد.

immaculacy

بی آلایشی، پاکی، عفت، منزهی، معصومیت.

immaculate

معصوم.

immane

بزرگ ، پهناور، زیاد، غول پیکر، شریر.

immanence

(immanency) حضور در همه جا، بودن خدا در مخلوق.

immanency

(immanence) حضور در همه جا، بودن خدا در مخلوق.

immanent

ماندگار، اصلی، ( در مورد خدا ) دارای نفوذ کامل در سرتاسرجهان ، درهمه جاحاضر.

immanentism

نظریه فسلفی که معتقد است رابطه میان خدا و فکر و روح و دنیا رابطه ای ذاتی است.

immaterial

غیر مادی، مجرد، معنوی، جزئی، بی اهمیت.بی اهمیت، ناچیز.

immaterialism

معنویت، عدم اعتقاد به ماده ، تجرد.

immaterialize

غیر مادی کردن .

immature

نا بالغ، نارس، رشد نیافته ، نابهنگام، بی تجربه .

immaturity

نارسی، نابالغی.

immeasurable

بی اندازه ، پیمایش ناپذیر، بیکران ، بی قیاس.

immediacy

بی درنگی، فوریت، بی واسطگی، بی فاصلگی، مستقیم و بی واسطه بودن ، آگاهی، حضور ذهن ، بدیهی، قرب جواز.

immediate

بی درنگ ، فوری، بلافاصله ، بلا واسطه ، پهلوئی، آنی، ضروری.بلافصل، فوری.

immediate access

با دستیابی بلافصل.

immediate address

نشانی بلافصل.

immediate addressing

نشانی دهی بلافصل.

immediate operand

عمل وند بلافصل.

immediately

بی درنگ .

immedicable

بی درمان ، درمان ناپذیر، بهبود ناپذیر.

immemorial

یاد نیاوردنی، بسیار قدیم، خیلی پیش، دیرین .

immense

بی اندازه ، گزاف، بیکران ، پهناور، وسیع، کلان ، بسیار خوب، ممتاز، عالی.

immensity

زیادی، بیکرانی.

immensurable

بی قیاس، خیلی قدیم، برتر از قیاس.

immerge

فرو بردن ، غوطه دادن (در آب یا مایع دیگری )، غسل ارتماسی دادن ، فرو رفتن .

immergence

فرو بردن ، غوطه ورسازی.

immerse

فرو بردن ، زیر آب کردن ، پوشاندن ، غوطه دادن ، غسل ارتماسی دادن (برای تعمید).

immersion

غسل، غوطه وری.

immesh

(=enmesh) در دام نهادن ، گرفتار کردن .

immethodical

بدون اسلوب، بی رویه ، بی سبک ، بی قاعده ، بی ترتیب.

immigrant

مهاجر، تازه وارد، غریب، کوچ نشین ، آواره .

immigrate

مهاجرت کردن (بکشور دیگر)، میهن گزیدن ، توطن اختیار کردن ، آوردن ، نشاندن ، کوچ کردن .

immigration

مهاجرت، کوچ.

imminence

(imminency) نزدیکی، مشرف بودن ، قرابت، وقوع خطر نزدیک .

imminency

(imminence) نزدیکی، مشرف بودن ، قرابت، وقوع خطر نزدیک .

imminent

قریب الوقوع، حتمی.

immingle

درهم آمیختن ، بهم آمیختن ، مخلوط کردن .

immiscibility

حالت مخلوط نشدنی، غیر قابلیت اختلاط.

immiscible

مخلوط نشدنی.

immitigable

تخفیف ناپذیر، سبک نشدنی، تسکین ندادنی، فرو ننشستنی.

immix

در همآمیختن ، آمیزش یافتن .

immixture

اختلاط و امتزاج.

immobile

بی جنبش، بی حرکت، ثابت، جنبش ناپذیر.

immobility

عدم تحرک ، بی جنبشی، بیحرکتی.

immobilization

عدم تحرک .

immobilize

بی بسیج کردن ، جمع کردن ، از جنبش و حرکت باز داشتن ، ثابت کردن ، مدتی در بستربی حرکت ماندن .

immoderacy

بی اندازگی، زیادی، فوق العادگی، بی اعتدالی، نامحدودی.

immoderate

بی اعتدال، زیاد.

immoderation

زیاده روی، بی اعتدالی، زیادتی.

immodest

بی شرم، پر رو، بی عفت، گستاخ، جسور، نا نجیب.

immolate

قربانی شدن ، فدا کردن ، کشته شده ، فدائی.

immolation

قربانی.

immolator

قربانی کننده .

immoral

بد سیرت، بد اخلاق، زشت رفتار، هرزه ، فاسد.

immorality

بد اخلاقی، فساد.

immortal

ابدی، فنا ناپذیر، جاویدان ، جاوید.

immortality

ابدیت.

immortalize

جاوید کردن ، شهرت جاویدان دادن به .

immortelle

(گ . ش. ) گل دگمه ، جاویدان ، گل پایا.

immotile

بیحرکت، بی جنبش.

immovability

غیر منقولی، بی جنبشی، بی حرکتی، استواری.

immovable

غیر منقول، استوار، ثابت.

immune

مصون ، آزاد، مقاوم دربرابر مرض بر اثر تلقیح واکسن ، دارای مصونیت قانونی و پارلمانی، مصون کردن ، محفوظ کردن .

immunity

مصونیت، آزادی، بخشودگی، معافیت، جواز.

immunization

مصونیت دادن .

immunize

مصونیت دار کردن .

immunochemistry

علمایمنی شیمیائی، مبحث ایمنی شناسی شیمیائی.

immunogenetics

رشته ای از اتم شناسی که در باره روابط مرض و وراثبت یا نژاد بحث میکند، مطالعه ارتباط داخلی از لحاظ زیست شناسی، مبحث مصونیت نژادی.

immunologic

مربوط به مصونیت، وابسته به ایمنی شناسی.

immunology

مبحث مصونیت، ایمنیشناسی.

immunotherapy

ایمن درمانی، معالجه یا جلوگیری از بیماری بوسیله پادگن .

immure

در چهار دیوار نگاهداشتن ، محصور کردن ، زندانی کردن .

immurement

در دیوار قرار دادن .

immusical

ناجور، نا موزون ، خارج از قواعد موسیقی، بدون هماهنگی.

immutability

تغییر ناپذیری، پا بر جائی، ثبات.

immutable

تغییر ناپذیر، پابرجا.

imp

بچه شریر و شیطان ، جنی، مرد جوان ، وصله ، پیوند زدن ، قلمه زدن (گیاه )، غرس کردن ، افزودن ، تکه دادن ، تعمیر کردن ، مجهز کردن ، آزار دادن ، مسخره کردن .

impact

بهم فشردن ، پیچیدن ، زیر فشار قرار دادن ، با شدت ادا کردن ، با شدتاصابت کردن ، ضربت، فشار، تماس، اصابت، اثر شدید، ضربه .برخورد، اثر.

impact printer

چاپگر برخوردی.

impacted

بهم چسبیده ، باهم جوش خورده (مثل انتهای استخوانهای شکسته )، باهم جمعشده ، کارگذاشته شده ، میان چیزی گیر کرده ، تحت فشار.

impaction

فشار سخت، بهم فشردگی، بسته بندی، گیر افتادگی.

impaint

رنگ زدن ، نقاشی کردن .

impair

خراب کردن ، زیان رساندن ، معیوب کردن .

impale

چهار میل کردن ، بر چوب آویختن ، سوراخ کردن ، احاطه کردن ، محدود کردن ، میله کشیدن .

impalpability

دارای خصوصیات لمس نا پذیری، حس نشدنی.

impalpable

لمس نشدنی، غیر محسوس.

impanel

در صورت نوشتن ، نامنویسی کردن ( در هیئت منصفه ).

imparadise

به بهشت فرستادن ، غرق در خوشحالی کردن .

imparial

بی طرف، بیطرفانه ، منصفانه .

imparity

غیر قابل تقسیم بودن اعداد بدو قسمت مساوی، طاقی، عدمسنخیت، عدم تجانس، نابرابری.

impark

در محوطه نگاه داشتن ، در آغل نگاهداشتن ، در پارک یا جنگل محصور کردن .

impart

سهم بردن ، بهره مند شدن از، رساندن ، ابلاغ کردن ، افشائ کردن ، بیان کردن ، سهم دادن ، بهره مند ساختن ، افاضه کردن .

impartial

بیطرف، بیغرض، راست بین ، عادل، منصفانه .

impartiality

بیطرفی.

impartible

بخش ناپذیر، جدائی ناپذیر، غیر قابل تفکیک .

impassable

غیر قابل عبور، صعب العبور، بی گدار، نا گذرا.

impassablility

نا گذشتنی، امکان ناپذیری، عدم قابلیت عبور، غیر قابل پذیرش.

impasse

کوچه بن بست، (مج. ) حالتی که از آن رهائی نباشد، وضع بغرنج و دشوار، گیر، تنگنا.

impassibility

بی حسی، عدم حساسیت، تحمل ناپذیری، بیدردی.

impassible

بی حس، فاقد احساس، بیدرد.

impassion

بر انگیختن ، شوراندن ، تحریک کردن ، به هیجان آوردن ، بر سر شهوت آوردن .

impassive

تالم ناپذیر، بیحس، پوست کلفت، بی عاطفه ، خونسرد.

impaste

خمیر کردن ، خمیر گرفتن ، رنگ غلیظ زدن به .

impasto

رنگ زنی غلیط، شیوه رنگ زنی غلیظ.

impatience

بی تابی، بی صبری، ناشکیبائی، بی حوصلگی، بی طاقتی.

impatiens

(گ . ش. ) گل حنا، میوه گل حنا، جنس گل حنا.

impatient

نا شکیبا، بی صبر، بی تاب، بی حوصله ، بد اخلاق.

impavid

بی ترس، بی محابا.

impawn

گرو گذاشتن ، رهن گذاشتن ، به رهن دادن .

impeach

متهم کردن ، بدادگاه جلب کردن ، احضار نمودن ، عیب گرفتن از، عیب جوئی کردن ، تردید کردن در، باز داشتن ، مانعشدن ، اعلام جرم کردن .

impeachment

اتهام، احضار بدادگاه ، اعلام جرم.

impearl

بشکل مروارید در آوردن ، با مروارید مزین کردن ، با مروارید آراستن ، مروارید نشان کردن .

impeccability

بی گناهی، معصومیت، بی نقصی، بی عیبی.

impeccable

بی عیب و نقص.

impecuniosity

بی پولی، تهیدستی.

impecunious

بی پول، تهیدست.

impedance

مقاومتظاهری، امپدانس.مقاومت صوری برق در برابر جریان متناوب، مقاومت ظاهری.

impede

بازداشتن ، مانعشدن ، ممانعت کردن .

impediment

مانع، عایق، رادع، محظور، اشکال، گیر.

impedimenta

چیزهای دست و پا گیر، توشه سفر، بنه سفر، اسباب تاخیر حرکت، (حق. ) موانع قانونی.

impel

وادار کردن ، بر آن داشتن ، مجبور ساختن .

impellent

سوق دهنده ، جنباننده ، محرک ، وادار کننده .

impeller

(impellor) وادار کننده ، پیش برنده ، تشجیح کننده .

impellor

(impeller) وادار کننده ، پیش برنده ، تشجیح کننده .

impend

مشرف بودن ، آویزان کردن ، در شرف وقوع بودن ، محتمل الوقوع بودن .

impendent

قریب الوقوع، تهدید کننده ، آویزان .

impenetrability

نفوذ ناپذیری.

impenetrable

غیر قابل رسوخ، سوراخ نشدنی، داخل نشدنی، نفوذ نکردنی، درک نکردنی، پوشیده .

impenitence

سر سختی زیاد در گناهکاری، پشیمان نشدن از گناه ، بی میلی نسبت بتوبه ، توبه ناپذیری، عدمتوبه .

impenitent

توبه ناپذیر، ناپشیمان .

imperative

امری، دستوری، حتمی، الزام آور، ضروری.

imperator

امپراتور، فرمانده ، امر کننده ، آمر، فرمانروای مطلق.

imperceivable

غیر مشهود، غیر قابل ادراک ، غیر محسوس.

imperceptible

دیده نشدنی، غیر قابل مشاهده ، جزئی، غیر محسوس، تدریجی، نفهمیدنی، درک نکردنی.

impercipient

بی بصیرت، بی احساس، آدمبیبصیرت.

imperfect

ناقص، ناتمام، ناکامل، از بین رفتنی.

imperfection

نقص، عیب.

imperfective

ناقص، ناتمام، معیوب، معلول.

imperforate

بی سوراخ، بی روزنه ، منگنه نشده ، بسته .

imperial

شاهنشاهی، پادشاهی، امپراتوری، با عظمت، (مج. ) عالی، با شکوه ، مجلل، همایون ، همایونی.

imperial moth

(ج. ش. ) پروانه بید بزرگ آمریکائی.

imperialism

حکومت امپراتوری، استعمار طلبی، امپریالیسم.

imperialist

امپریالیست.

imperialistic

استعمار طلب، استعمار گرای، بهره جویانه .

imperil

در مخاطره انداختن ، بخطر انداختن .

imperious

آمرانه ، تحکمآمیز، مبرم، آمر، متکبر.

imperishable

فاسد نشدنی.

imperium

قدرت مطلقه ، حق حاکمیت مطلقه ، پادشاهی.

impermanence

(impermanency) نا پایداری بی دوامی.

impermanency

(impermanence) نا پایداری بی دوامی.

impermanent

نا پایدار، بی ثبات.

impermeability

نشت ناپذیری، نفوذ ناپذیری، ناتراوائی.

impermeable

نشت ناپذیر.

impermissibility

ناروائی، غیر مجازی، ممنوعیت، عدم جواز.

impermissible

ممنوع، غیر مجاز، ناروا.

impersonal

غیرشخصی، فاقد شخصیت، بی فاعل.

impersonate

جعل هویت کردن ، خود رابجای دیگری جا زدن .

impersonation

جعل هویت، نقش دیگری را بازی کردن .

impertinence

(impertinency) جسارت، فضولی، گستاخی، نامربوطی، بی ربطی، نابهنگامی، بیموقعی، اهانت.

impertinency

(impertinence) جسارت، فضولی، گستاخی، نامربوطی، بی ربطی، نابهنگامی، بیموقعی، اهانت.

impertinent

گستاخ، بی ربط.

imperturbable

تزلزل ناپذیر، آرام، خونسرد، ساکت.

impervious

مانع دخول (آب )، تاثر ناپذیر، غیر قابل نفوذ.

impetiginous

زرد زخمی.

impetigo

(طب ) قوبائ اصفر، زرد زخم.

impetrate

با عجز و لابه بدست آوردن ، (ک . ) برای چیزی لابه و استغاثه کردن ، بدست آوردن .

impetuosity

بی پروائی، تهور، تندی، حرارت.

impetuous

بی پروا، تند و شدید.

impetus

نیروی جنبش، عزم، انگیزه .

impiety

نا پرهیزکاری، بی تقوائی، بی ایمانی، بد کیشی.

impinge

تجاوز کردن ، تخطی کردن ، حمله کردن ، خرد کردن ، پرت کردن .

impious

ناپرهیزکار، بی دین ، خدا نشناس، کافر، بد کیش.

impish

جن مانند، جن خو، شیطان صفت، شیطان .

implacability

نرم نشدنی، سنگدل، آرام نشدنی، تسکین ناپذیری، کینه توزی، سختی.

implacable

سنگدل، کینه توز.

implant

کاشت، جای دادن ، فرو کردن ، کاشتن ، القائ کردن .

implantation

کاشتن ، القائ.

implausibility

ناپسندی، ناموجه بودن ، غیر قابل قبولی، غیر مقبولی.

implausible

نامحتمل، غیرمحتمل، غیرمقبول، ناپسند.

implead

دادخواست دادن ، عرضحال دادن ، دفاع کردن .

implement

آلت، افزار، ابزار، اسباب، اجرائ، انجام، انجامدادن ، ایفائ کردن ، اجرائ کردن تکمیل کردن .پیاده کردن ، انجام دادن ، وسیله .

implementation

پیاده سازی، انجام.اجرا، انجام.

implicant

دلالت کننده ، ایجاب کننده .

implicate

دلالت کردن بر، گرفتار کردن ، مشمول کردن ، بهم پیچیدن ، مستلزمبودن .

implication

دلالت، معنی، مستلزم بودن ، مفهوم.دلالت، ایجاب.

implicit

التزامی، مجازی، اشاره شده ، مفهوم، تلویحا فهمانده شده ، مطلق، بی شرط.تلویحی، ضمنی.

implicit function

(ر. ) معادله چیزی که حل آن مستلزم حل یک یا چند معادله دیگر باشد.

implied

ضمنی، ضمنا، مفهوم.

implode

از داخل ترکیدن ، از داخل منفجر شدن .

implore

درخواست کردن از، عجز و لابه کردن به ، التماس کردن به ، استغاثه کردن از.

implosion

انفجار از داخل.

imply

دلالت کردن ، ایجاب کردن .مطلبی را رساندن ، ضمنا فهماندن ، دلالت ضمنی کردن بر، اشاره داشتن بر، اشاره کردن ، رساندن .

impolite

بی تربیت، خشن ، زمخت، خام، بی ادب، غیر متمدن .

impolitic

مخالف مصلحت، مخالف رویه صحیح، بیجا.

imponderability

عدم قابلیت سنجش، بی وزنی، غیر محسوسی.

imponderable

بی تعقل، نا اندیشیدنی.

impone

تسجیل کردن ، گذاردن ، تکلیف کردن ، شرط بندی کردن .

import

وارد کردن ، به کشور آوردن ، اظهار کردن ، دخل داشتن به ، تاثیر کردن در، با پیروزیبدست آمدن ، تسخیر کردن ، اهمیت داشتن ، کالای رسیده ، کالای وارده ، (درجمع) واردات.

importable

وارد کردنی، کالای قابل وارد کردن .

importance

اهمیت، قدر، اعتبار، نفوذ، شان ، تقاضا، ابرام.

important

مهم.

importation

ورود، واردات.

importer

وارد کننده .

importunate

سمج، مبرم، عاجز کننده ، سماجتآمیز، مزاحم.

importune

مصرانه خواستن ، اصرار کردن به ، عاجز کردن ، سماجت کردن ، ابرامکردن ، مصرانه .

importunity

اصرار، ابرام.

impose

تحمیل کردن ، اعمال نفوذ کردن ، گرانبار کردن ، مالیات بستن بر.

imposing

تحمیل کننده ، با ابهت.

imposition

تحمیل، تکلیف، وضع، باج، مالیات، عوارض.

impossibility

امکان ناپذیری، عدم امکان ، کار نشدنی.

impossible

غیر ممکن ، امکان نا پذیر، نشدنی.ناممکن ، محال.

impost

باج، مالیات، تعرفه بندی کردن .

imposter

(impostor) دغل باز، وانمود کننده ، طرار، غاصب.

imposthume

(impostume) دمل چرکی.

impostor

(imposter) دغل باز، وانمود کننده ، طرار، غاصب.

impostume

(imposthume) دمل چرکی.

imposture

دوروئی، غصب، طراری، فریب، مکر، حیله .

impotence

(impotency) کاری، سستی کمر، عنن ، ناتوانی، ضعف جنسی، لاغری.

impotency

(impotence) کاری، سستی کمر، عنن ، ناتوانی، ضعف جنسی، لاغری.

impotent

دارای ضعف قوه بائ، ناتوان ، اکار.

impound

توقیف کردن ، ضبط کردن ، نگه داشتن .

impoverish

فقیر کردن ، بی نیرو کردن ، بی قوت کردن ، بی خاصیت کردن .

impoverishment

بینواسازی، بینوائی.

impracticability

غیر عملی بودن ، چیز غیر عملی.

impracticable

اجرائ نشدنی، غیر عملی، بیهوده .

impractical

غیر عملی، نشدنی.

imprecate

لعنت کردن ، نفرین کردن ، التماس کردن .

imprecation

لعن ، نفرین ، تضرع.

imprecatory

نفرین آمیز، لعنتآمیز.

imprecise

غیر دقیق، نادرست، بی صراحت، غیر صریح، مبهم.

impregnability

تسخیر نشدنی، استواری، آبستن نشدنی.

impregnable

غیر قابل تسخیر، رسوخ ناپذیر.

impregnant

آبستن ، اشباعشده ، آبستن کننده .

impregnate

آبستن کردن ، لقاحکردن ، اشباعکردن .

impregnation

آبستن سازی، اشباع.

impresa

شعار، علامت، نشانه ، جمله شعاری، پند، مثال.

impresario

مدیر اماکن تفریحی و نمایشی، مدیر اپرا، مدیریا راهنمای اپرا و کنسرت.

imprescriptible

وابسته به اموال حقوقی که مشمول مرور زمان نیست، غیر مشمول مرور زمان ، تجویز نشده .

impress

(.viand .vt) تحت تاثیر قرار دادن ، باقی گذاردن ، نشان گذاردن ، تاثیر کردن بر، مهر زدن ، (.n) مهر، نشان ، اثر، نقش، طبع، نشان .

impressible

تاثیر پذیر.

impression

اثر، جای مهر، گمان ، عقیده ، خیال، احساس، ادراک ، خاطره ، نشان گذاری، چاپ، طبع.

impressionable

تاثر پذیر، تحت نفوذ قرار گیرنده ، اثر پذیر.

impressionism

سبک هنری امپرسیونیسم یا تئوری هیوم(hume) در باره ادراک ، مکتب تجسم.

impressive

موثر، برانگیزنده ، برانگیزنده احساسات، گیرا.

impressment

سخره ، مصادره ، بکار اجباری گماری، اعمال زور، اثر گذاری، مهر زدن ، جدیت، حرارت.

impressure

اعمال نیرو بر روی چیزی، فشار و زور در امری(impression).

imprest

وادار بخدمت لشکری یا دریائیکردن ، مصادره ، مساعده ، قرضی، قرض داده شده ، پیشکی.

imprimatur

اجازه چاپ، (مج. ) تصویب، پذیرش، قبول.

imprimis

اولا، اول آنکه ، در مرحله نخست.

imprint

مهر زدن ، نشاندن ، گذاردن ، زدن ، منقوش کردن .

imprinter

منقوش ساز، جای نشان .

imprinting

منقوش سازی، جای نشانی.

imprison

بزندان افکندن ، نگهداشتن .

imprisonment

حبس، زندانی شدن .

improbability

عدم احتمال، دوری، استبعاد، حادثه یا امر غیر محتمل.

improbable

غیر محتمل.

improbity

نادرستی، ناراستی، بی دیانتی، نا پاکی.

impromptu

بالبداهه ، بداهتا، بی مطالعه ، تصنیف، کاری که بی مطالعه و بمقتضای وقت انجامدهند، بالبداهه حرف زدن .

improper

ناشایسته ، نامناسب، بیجا، خارجاز نزاکت.ناسره ، نامناسب.

improper fraction

(ر. ) کسری که صورت آن بزرگتر از مخرج باشد.

impropriety

ناشایستگی، بی مناسبتی.

improvability

بهبود پذیری، اصلاح شدنی.

improvable

بهبود پذیر.

improve

بهبودی دادن ، بهتر کردن ، اصلاح کردن ، بهبودی یافتن ، پیشرفت کردن ، اصلاحات کردن .بهترکردن ، بهترشدن ، اصلاح کردن .

improvement

بهبود، پیشرفت، اصلاح.بهبود، پیشرفت، بهترشدن ، بهسازی.

improvidence

بی احتیاطی، عاقبت نیندیشی، اسراف.

improvident

بی احتیاط، لاابالی.

improvisation

بدیهه گوئی، بدیهه سازی، حاضر جوابی، تعبیه ، ابتکار.

improvise

بالبداهه ساختن ، آنا ساختن ، تعبیه کردن .

improviser

(improvisor) تعبیه کننده ، کسیکه بسرعت یا بلامقدمه چیزیرا میسازد.

improvisor

(improviser) تعبیه کننده ، کسیکه بسرعت یا بلا مقدمه چیزیرا میسازد.

imprudence

بی احتیاطی، بی تدبیری، نابخردی، بی مبالاتی.

imprudent

بی احتیاط، بی تدبیر.

impudence

گستاخی، چشم سفیدی، خیره سری.

impudent

گستاخ، چشم سفید، پر رو.

impugn

رد کردن ، اعتراض کردن (به )، تکذیب کردن ، عیب جوئی کردن ، مورد اعتراض قرار دادن .

impuissance

نا توانی، ضعف قوای جنسی، سستی، عجز، کم زوری، عنن .

impulse

تپش، محرک آنی.بر انگیزش، انگیزه ناگهانی، تکان دادن ، بر انگیختن ، انگیزه دادن به .

impulsion

انگیزه آنی، دژ انگیز.

impulsive

کسیکه از روی انگیزه آنی و بدون فکر قبلی عمل میکند.

impunity

بخشودگی، معافیت از مجازات، معافیت از زیان .

impure

ناخالص.ژیژ، ناپاک ، چرک ، کثیف، ناصاف، ناخالص، نادرست.

impurity

ناخالصی.ناپاکی، آلودگی، کثافت.

imputable

نسبت دادنی، اسناد دادنی، سزاوار سرزنش.

imputation

نسبت دادن ، بستن به .

impute

نسبت دادن ، بستن ، اسناد کردن ، دادن ، تقسیم کردن ، متهم کردن .

in

(. prep)در، توی، اندر، لای، درظرف، هنگام، به ، بر، با، بالای، روی، از، باب روز، (.adj)درونی، شامل، نزدیک ، دمدست، داخلی(. adv)رسیده ، آمده ، درتوی، بطرف، نزدیک ساحل، باامتیاز، بامصونیت، (.vt)درمیان گذاشتن ، جمعکردن ، (.n)شاغلین ، زاویه ، (pref)پیشو

in absentia

(لاتین ) غایب، در غیبت.

in and in

رو بدرون ، مرتبا بطرف داخل، یک نوعقمار چهار طاسی.

in house

داخلی، درون زمانی.

in law

کسی که تحت حمایت قانون است، خویشاوند و منسوب بوسیله ازدواج، خویشاوند سببی.

in line subroutine

زیر روال درون برنامه ای.

in memoriam

(لاتین ) بیاد، بیادگار، بیادبود.

in order that

تا اینکه ، برای اینکه .

in personam

(حق. ) علیه شخص خاصی، علیه انسان .

in petto

بطور خصوصی، رمزی، سری، بصورت خیلی ریز و ظریف.

in place sort

جور کردن درجا.

in plant

درون کارخانه ای، درحال رشت.

in plant system

سیستم درون کارخانه ای.

in propria persona

(حق. ) شخصا، بنفسه ، بوسیله خود شخص.

in re

درباره ، درحالت.

in step

همگام.

inability

ناتوانی، فروماندگی، درماندگی، عجز، بیلیاقتی.

inaccessibility

عدم دسترسی، دست نارسی، استبعاد، دوری.

inaccessible

خارجاز دسترس، منیع.دستیابی ناپذیر.

inaccuracy

نادرستی، عدم صحت، اشتباه ، غلط، چیز ناصحیح و غلط، عدم دقت.عدم دقت، عدم صحت.

inaccurate

غیردقیق، ناصحیح.غلط، نادرست.

inaction

ناکنش، بی کاری، بی حرکتی، بیهودگی، بی اثری، بدون فعالیت، سستی، بی حالی، تنبلی، رکود، سکون .

inactivate

ناکنش ور ساختن ، بی کار کردن ، سست کردن ، غیر فعال کردن .

inactive

ناکنش ور، بی کاره ، غیر فعال، سست، بی حال، بی اثر، تنبل، بی جنبش، خنثی، کساد.غیر فعال، نادایر.

inactivity

رکود، عدم فعالیت.

inadequacy

نابسندگی، نارسائی، نامناسبی، بی کفایتی، عدمتکافو.عدم کفایت.

inadequate

ناکافی.غیر کافی، نابسنده .

inadmissibility

ناروائی.

inadmissible

ناروا، غیر جایز، ناپسندیده ، تصدیق نکردنی.

inadvertence

سهو، بی ملاحظگی، ندانستگی، بی توجهی، غفلت، غیر عمدی، عدمتعمد.

inadvertent

سهو، غیر عمدی.

inadvisable

غیر مقتضی، دور از صلاح، مضر، بی صرفه ، دور از مصلحت، ناروا، مخالف.

inalienability

عدم قابلیت بیع (مثل اموال عمومی از قبیل طرف و شوارع و پل ها).

inalienable

بیع ناپذیر، محرومنشدنی، لایتجزا.

inalterable

تغییر ناپذیر، ثابت.

inamorata

زن عاشق، شیفته ، دلداده .

inane

تهی، بی مغز، پوچ، چرند، فضای نامحدود، احمق.

inanimate

روح دادن ، انگیختن ، بیجان ، غیر ذیروح.

inanition

بی جانی، بی روحی، جمود، مردگی، انگیزش، تحریک ، سر زندگی، جنبش، الهام.

inanity

پوچی، بی مغزی، بیهودگی، کار بیهوده ، بطالت.

inapparent

نا آشکار، نامرئی، ناپیدا، پنهان ، پوشیده .

inappeasable

آرام، ناپذیر، غیر قابل تسکین ، قانع نشدنی.

inappetence

بی اشتیاقی، بی میلی، بی علاقگی.

inapplicable

تطبیق نکردنی، غیر قابل اجرا، نامناسب، ناجور، غیر قابل اطلاق، غیر مشمول.

inapposite

بیجا، بی مورد، بی ربط، نامربوط، ناشایسته ، بی موقع.

inappreciable

غیر محسوس، جزئی، ناچیز، بی بها، نامرئی، غیر قابل ارزیابی، غیرقابل تقدیر، نامحسوس، ناچیز.

inappreciative

قدر ناشناس، غیر محسوس، جزئی.

inapproachable

نزدیک نشدنی، بی مانند، بی نظیر، بدون دسترسی.

inappropriate

غیر مقتضی، بیجا، نامناسب، ناجور، بیمورد.

inapt

بی استعداد، ناشایسته ، بی مهارت، نامناسب، بیجا.

inaptitude

بی استعدادی، بی لیاقتی، بی مهارتی، ناشایستگی.

inarticulate

وابسته به بی مفصلان ، بی بند، بی مفصل، ناشمرده ، درستادا نشده ، غیر ملفوظ.

inartistic

غیر هنری، فاقد اصول هنری، بی هنر.

inasmuch as

بدرجه ای که ، از آنجائیکه ، تا آنجائیکه .

inattention

عدمتوجه ، محل نگذاشتن ، بی اعتنا بودن ، بی توجهی، بی اعتنائی.

inattentive

بی اعتنا، بی توجه .

inaudible

غیر قابل شنیدن ، غیر قابل شنوائی، نارسا، شنیده نشده ، غیر مسموع.

inaugural

گشایشی، افتتاحی، سخنرانی افتتاحی.

inaugurate

گشودن ، افتتاحکردن ، بر پا کردن ، براه انداختن ، دایر کردن ، آغاز کردن .

inauguration

افتتاح، گشایش.

inauspicious

نحس، شوم، ناخجسته ، نامبارک ، نامیمون .

inboard

بطرف مرکز کشتی، داخل کشتی.

inborn

درون زاد، نهادی، موروثی، جبلی (jabelly)، ذاتی، فطری.

inbound

به درون ، وارد شونده ، داخل مرز، محصور در حدود معینی.

inbreathe

دمیدن ، (مج. ) ملهم کردن ، در کشیدن ، استنشاق کردن ، فرو بردن ، تنفس کردن .

inbred

ذاتی، جبلی، فطری، غریزی، ایجاد شده بر اثر تخمکشی از موجودات همتیره .

inbreed

تولید کردن ، موجب شدن ، بوجود آوردن ، پرورش دادن ، از جانوران همتیره تخم کشیدن ، از یک نژاد ایجاد کردن .

inbreeding

تخم کشی از جانوران همتیره ، تولید و تناسل در میان هم نژادها، درون همسری.

incalculability

بی حسابی، نا معلومی.

incalculable

شمرده نشدنی، نا شمردنی، نامعلوم، بی حساب.

incalescence

گرماگرائی، گرما جوئی، گرم شدگی.

incalescent

گرما گرای.

incancescent lamp

لامپ ملتهب، لامپ رشته ای.

incandesce

از گرمای زیاد سفید شدن ، تاب آمدن .

incandescence

روشنائی سیمابی، نور سفید دادن ، افروختگی.

incandescent

دارای نور سیمابی، تابان .

incandescent lamp

لامپ برقی دارای نور سیمابی، لامپ نئون .

incantation

افسون ، جادو، طلسم، افسون گری، افسون خوانی، جادوگری، سحر، تبلیغات.

incapability

عجز، ناتوانی، بی لیاقتی.

incapable

عاجز، ناتوان ، نا قابل، نالایق، بیعرضه ، محجور، نفهم.

incapacitate

ناقابل ساختن ، سلب صلاحیت کردن از، بی نیرو ساختن ، از کار افتادن ، ناتوان ساختن ، محجور کردن .

incapacitation

محجوری، ناتوانی.

incapacity

عجز، عدم صلاحیت.

incarcerate

در زندان نهادن ، زندانی کردن ، حبس کردن .

incarceration

حبس بودن .

incarnadine

گلگون کردن ، رنگ قرمز گوشتی.

incarnate

مجسم (بصورت آدمی )، دارای شکل جسمانی، برنگ گوشتی، مجسم کردن ، صورت خارجی دادن .

incarnation

تجسم، صورت خارجی.

incase

در جعبه گذاردن ، در صندوق قرار دادن .

incaution

بی احتیاطی، بی اعتنائی، بی ملاحظگی، بی پروائی.

incautious

بی احتیاط، بی ملاحظه .

incendiary

(=agitator) آتش زا، آتش افروز.

incense

بخور دادن به ، سوزاندن ، بخور خوشبو، تحریک کردن ، تهییج کردن ، خشمگین کردن .

incentive

انگیزه ، فتنه انگیز، آتش افروز، موجب، مشوق.

incept

آغاز کردن ، بنیاد نهادن ، در خود گرفتن .

inception

آغاز، شروع، درجه گیری، اصل، اکتساب، دریافت، بستن نطفه .

incertitude

نا معلومی، عدمتحقق، شک و تردید، نا امنی، ناپایداری زندگی.

incessant

لاینقطع، پیوسته ، پی در پی، بی پایان .

incest

زنای با محارم و نزدیکان .

incestuous

زانی با محارم، وابسته به جفت گیری جانوران از یک جنس.

inch

اینچ، مقیاس طول برابر / سانتی متر.

inchmeal

خرد خرد، رفته رفته ، بتدریج، کم کم.

inchoate

آغاز کردن ، بنیاد نهادن ، تازه بوجود آمده ، نیمه تمام.

inchworm

looper =.

incidence

وقوع، برخورد، تلاقی.شیوع مرض، انتشار (مرض)، برخورد، تلافی، تصادف، وقوع، تعلق واقعی مالیات، مشمولیت.

incident

واقعه ، متلاقی، ضمنی.شایع، روی داد، واقعه ، حادثه ، ضمنی، حتمی وابسته ، تابع.

incinerate

خاکستر کردن ، سوزاندن ، با آتش سوختن .

incineration

سوزاندن ، تبدیل بخاکستر کردن .

incinerator

کوره ای که آشغال یا لاشه مرده در آن سوزانده و خاکستر میشود.

incipience

(incipiency) وضع مقدماتی ابتدائی، حالت نخستین .

incipient

نخستین ، بدوی، اولیه ، مرحله ابتدائی.

incipincy

(incipience) وضع مقدماتی ابتدائی، حالت نخستین .

incipit

شروع و آغاز، شعر یا قطعه ای که در آغازسروده یانواخته شود، پیش درآمد، مقدمه ، دیباجه .

incircumspect

بی احتیاط، بی ملاحظه ، بی دقت، بی مبالات.

incircumspection

بی مبالاتی.

incise

بریدن ، کندن ، چاک دادن ، شکاف دادن ، حجاری کردن .

incision

شکاف، برش، چاک .

incisive

برنده ، قاطع، دندان پیشین ، ثنایا، تیز، نافذ.

incisor

دندان پیشین ، ثنایا.

incitation

انگیزش، تحریک ، وادار سازی، اغوا، انگیزه ، تهییج، محرک .

incite

انگیختن ، باصرار وادار کردن ، تحریک کردن .

incitement

تحریک ، تهییج، انگیزش.

incivility

بی تربیتی، خشونت، وحشیگری، بی تمدنی.

inclemency

سختی، شدت، بی اعتدالی، فقدان ملایمت، بی رحمی، سنگدلی.

inclement

شدید، بی اعتدال.

inclination

نهاد، سیرت، طبیعت، تمایل، شیب، انحراف.

incline

خم کردن ، کج کردن ، متمایل شدن ، مستعد شدن ، سرازیر کردن ، شیب دادن ، متمایل کردن ، شیب.

inclined plane

سطح شیب دار.

inclining

خمیدگی بجلو و پائین ، تعظیم، تمایل، میل.

inclip

احاطه کردن ، چسبیدن ، درآغوش گرفتن .

inclose

(inclosure) چهاردیواری، حصار، چینه کشیدن ، محصور کردن .

inclosure

(inclose) چهار دیواری، حصار، چینه کشیدن ، محصور کردن .

includable

(includible) شامل کردنی.

include

در برداشتن ، شامل بودن ، متضمن بودن ، قرار دادن ، شمردن ، به حساب آوردن .شامل شدن ، دربر گرفتن ، گنجاندن .

includible

(includable) شامل کردنی.

inclusion

گنجایش، دربرداری، دخول، شمول.شمول، دربرگیری.

inclusive

شامل، مشمول.شامل، دربرگیرنده .

inclusive or

یای شامل.

inclustve or poeration

عمل یای شامل.

incoercible

انقباض ناپذیر، بدون کره و اجبار، بیاختیار.

incogitant

بی اندیشه ، بی فکر، بی خیال، فارغ البال.

incognita

زن ناشناس، با جامه مبدل.

incognito

نا شناخت، نا شناس، مجهولالهویه ، بانام مستعار.

incognizant

بی خبر، نا آگاه ، بدون اطلاع، غیر وارد، بدون شناسائی.

incoherence

عدمربط، عدم چسبندگی، ناجوری، عدم تطابق، ناسازگاری، تناقض.

incoherent

متناقض، بی ربط.

incombustible

نسوز، نسوختنی، غیر قابل احتراق.

income

درآمد، عایدی، دخل، ریزش، ظهور، جریان ، ورودیه ، جدیدالورود، مهاجر، واردشونده .

income tax

مالیات بر درآمد، مالیات بر عایدات.

incoming

وارد شونده ، آینده ، آمده ، عاید شونده ، دخول.

incommensurability

گنگی، تباین ، عدم تقارن ، سنجش ناپذیری.

incommensurable

سنجش ناپذیر، گنگ ، متناقض.

incommensurate

بی تناسب، ناپسند، نارسا، نامناسب.

incommode

ناراحت کردن ، ناراحت گذاردن ، دردسر دادن ، آزار رساندن ، گیجکردن ، دست پاچه کردن .

incommodious

ناراحت.

incommodity

نارضایتی، خسران ، زیان ، ناراحتی، ناجوری.

incommunicable

غیر قابل سرایت، نگفتنی، غیرقابل پخش، بیحرف، غیر قابل ابلاغ، بدون رابطه .

incommunicado

بدون وسائل ارتباط، در حبس مجرد.

incommunicative

کمحرف، کمسخن ، بی معاشرت و بی آمیزش.

incommutable

استحاله ناپذیر، تبدیل ناپذیر، غیر قابل تعویض، ثابت، سبک نشدنی، تخفیف ناپذیر.

incomparable

غیر قابل قیاس، بی مانند، بی نظیر، بی همتا، بی رقیب، غیر قابل مقایسه .

incompatibility

ناهم سازی.نا سازگاری.

incompatible

نا سازگار، نا موافق، ناجور، نامناسب، (طب)غیر قابل استعمال با یکدیگر.ناهمساز.

incompetence

(incompetency) نا شایستگی، بی کفایتی، نادرستی، نارسائی، نقص، (حق. )عدم صلاحیت.

incompetency

(incompetence) ناشایستگی، بی کفایتی، نادرستی، نارسائی، نقص، (حق. )عدم صلاحیت.

incompetent

نا مناسب، غیر کافی، ناشایسته ، بی کفایت، نالایق.

incomplete

ناتمام، ناکامل، ناقص.نا تمام، ناقص، انجام نشده ، پر نشده ، معیوب.

incompletly specified

با تعین ناقص.

incompliant

نپذیرنده ، نا هموار، تسلیمنشو، سرسخت.

incomprehensibility

غیر قابل فهم بودن .

incomprehensible

نفهمیدنی، دور از فهم، درک نکردنی، نا محدود.

incomprehension

عدم درک .

incompressibility

تراکم ناپذیری.

incompressible

تراکم نا پذیر، فشار نا پذیر، خلاصه نشدنی، کوچک نشدنی، غیر قابل تلخیص، فشرده نشدنی.

incomputable

بی شمار، بی حساب، غیر قابل محاسبه .

inconceivable

تصور نکردنی، غیر قابل ادراک ، باور نکردنی.

inconcinnity

بی تناسبی، زشتی، بی ظرافتی، ناشایستگی.

inconclusive

غیرقاطع، مجمل، ناتمام، بی نتیجه ، بی پایان .

incondensable

ناچگال پذیر، خلاصه نشدنی، تغلیظ نشدنی.

incondite

بدتنظیم شده ، دارای انشائ سخیف، ناهنجار.

inconformity

نابرابری، عدممطابقت، عدمموافقت، عدمسنخیت.

incongruence

نابرابری، ناسازگاری، عدم تجانس.

incongruent

نامتجانس.

incongruity

عدمتجانس، ناسازگاری.

incongruous

نامتجانس.

inconscient

بی خبر، بی هوش، بیخرد، غیر آگاه ، بی روح، ناخود آگاه .

inconsecutive

(=inconsequent) فاقد ارتباط منطقی، بی ربط، گسیخته ، نادرست، غیر معقول، بی نتیجه .

inconsequent

(=inconsecutive) فاقد ارتباط منطقی، بی ربط، گسیخته ، نادرست، غیر معقول، بی نتیجه .

inconsequential

ناپی آیند، غیر منطقی، نامربوط، بی اهمیت، ناچیز.

inconsiderable

ناچیز، جزئی، بی اهمیت، خرد، ناقابل.

inconsiderate

بی ملاحظه ، بی فکر، سهل انگار، بی پروا.

inconsideration

بی ملاحظگی.

inconsistence

(inconsistency) تناقض، تباین ، ناجوری، ناسازگاری، ناهماهنگی، ناجوری، نا سازگاری، نا استواری، بی ثباتی.

inconsistency

(inconsistence) تناقض، تباین ، ناجوری، ناسازگاری، ناهماهنگی، ناجوری، نا سازگاری، نا استواری، بی ثباتی.

inconsistenoy

ناسازگاری.

inconsistent

متناقض، ناجور.

inconsolable

دلداری ناپذیر، تسلی ناپذیر، غیر قابل تسلیت.

inconsonance

ناجوری، عدم توافق، ناهماهنگی، عدم سنخیت.

inconsonant

ناجور.

inconspicuous

ناپیدا، نامعلوم، غیر برجسته ، کمرنگ ، نامرئی، جزئی، غیرمحسوس، غیرمشخص.

inconstancy

عدمثبات، ناپایداری، بی ثباتی، تلون مزاج.

inconstant

بی ثبات، بی وفا.

inconsumable

مصرف نکردنی، سوخته نشدنی، تمامنشدنی.

incontestable

بی چون و چرا، مسلم، غیرقابل بحث، محقق.

incontinence

(incontinency) عدمکف نفس، ناپرهیزکاری، بیاختیاری، هرزگی.

incontinency

(incontinence) عدمکف نفس، ناپرهیزکاری، بیاختیاری، هرزگی.

incontinent

ناپرهیزکار.

incontrollable

غیر قابل کنترل، غیر قابل جلوگیری، شدید.

incontrovertible

غیر قابل بحث، بدون مناقشه ، بی چون و چرا، بدون مباحثه ، مسلم.

inconvenience

زحمت، ناراحتی، دردسر، ناسازگاری، ناجوری، نامناسبی، آسیب، اذیت، اسباب زحمت.

inconvenient

ناراحت، ناجور.

inconvertible

مبادله ناپذیر، غیر قابل تغییر، غیر قابل تسعیر.

inconvincible

متقاعد نشدنی، اقناع نکردنی، شخص متقاعد نشدنی، آدم قانعنشونده ، ملزم نشدنی.

incoordinate

فاقد حس همکاری، نامساوی، غیرمتجانس.

incoordination

فقدان همآهنگی، عدمهمکاری.

incorporate

یکی کردن ، بهم پیوستن ، متحد کردن ، داخل کردن ، جادادن ، دارای شخصیت حقوقی کردن ، ثبت کردن (در دفتر ثبت شرکتها)، آمیختن ، ترکیب کردن ، معنوی، غیر جسمانی.

incorporation

اتصال، الحاق، یکی سازی ترکیب، یکی شدنی، پیوستگی، تلفیق، اتحاد، ادخال، جا دادن ، ایجاد شخصیت حقوقی برای شرکت.

incorporative

وابسته به الحاق، الحاقی، مشارکت.

incorporator

کارمند اتحادیه ، تشکیل دهنده ، ترکیب کننده ، یکی سازنده .

incorporeal

غیر مادی، بی جسم، مجرد، معنوی.

incorporeity

معنویت، تجرد، غیر جسمانیبودن .

incorrect

نا درست، غلط، ناراست، غیر دقیق، غلط دار، تصحیح نشده ، معیوب، ناقص، ناجور.

incorrigible

اصلاحناپذیر، بهبودی ناپذیر، درست نشدنی.

incorrupt

(=incorrupted) درست، فاسد نشده ، صحیح و بی عیب، پاک کردن ، سالمکردن ، درستکارکردن .

incorruptible

فاسد نشدنی، فساد نا پذیر، منحرف نشدنی.

incorruption

فساد ناپذیری.

incqnsistent

ناسازگار.

increasable

افزودنی، افزایش پذیر، زیاد کردنی، قابل ازدیاد.

increase

افزودن ، افزایش.افزودن ، زیاد کردن ، توسعه دادن ، توانگرکردن ، ترفیع دادن ، اضافه ، افزایش، رشد، ترقی، زیادشدن .

increaser

فزونگر، زیاد کننده .

increasing

فزاینده ، افزایشی.

increasing order

ترتیب فزاینده .

increate

آفریده نشده ، ازلی، قائم بالذات، غیر مخلوق.

incredible

باور نکردنی، غیرقابل قبول، افسانه ای.

incredulity

دیر باوری، شکاکی، بی اعتقادی.

incredulous

دیر باور.

increment

نمو، نمو دادن .افزایش، ترقی، سود، توسعه .

increment size

اندازه نمو.

incremental

نموی.

incremental compiler

همگردان نموی.

incremental data

داده های نموی.

incrementation

نمو، نمو دهی.

increscent

افزایش، اضافه ، زیادی، توسعه ، زیاد شونده .

incretion

ترشح درونی یا داخلی، تراوش داخلی.

incriminate

مقصر قلمداد کردن ، بگناه متهم کردن ، گرفتارکردن ، تهمت زدن به ، گناهکارقلمداد نمودن .

incross

اختلاط و آمیزش صفاتارثی یک طایفه میان افراد آن ، اولاد یا محصول.

incrossbreed

تولید شده در اثر آمیزش نژاد، آمیزش نژادی کردن .

incrust

با قشر و پوست پوشاندن ، دارای پوشش سختکردن ، قشر تشکیل دادن ، (بر روی).

incrustation

(incrustment) پوسته ، قشر، پوشش، اندود، نمای مرمر.

incrustment

(incrustation) پوسته ، قشر، پوشش، اندود، نمای مرمر.

incubate

بر خوابیدن ، روی تخم خوابیدن ، جوجه کشی کردن .

incubation

خوابیدن روی تخم، بر خوابش، جوجه کشی، (طب ) دوره نهفتگی یاکمون .

incubator

ماشین جوجه کشی، محل پرورش اطفال زودرس.

incubus

بختک ، کابوس، ظالم، زورگو.

inculcate

فرو کردن ، جایگیر ساختن ، تلقین کردن ، پا گذاشتن ، پایمال کردن .

inculpable

متهم شدنی.

inculpate

متهم کردن ، تهمت زدن به ، مقصر دانستن .

incult

ناهنجار، نتراشیده ، زمخت، کشت نشده ، بایر.

incumbency

تصدی، عهده داری، وظیفه ، لزوم، وجوب.

incumbent

متصدی، ناگزیر، لازم با(on و upon).

incunabulum

پیله حشره ، کتب قدیمی.

incur

موجب (خرج یا ضرر یا تنبیه و غیره ) شدن ، متحمل شدن ، وارد آمدن ، (خسارت) دیدن .

incurable

علاج ناپذیر، بی درمان ، بیچاره ، بهبودی ناپذیر.

incuriosity

بی اعتنائی، بی توجهی، بی تفاوتی، عدمکنجکاوی.

incurious

نا کنجکاو.

incurrence

تحمیل، تعلق گرفتگی، شمول، مشمولیت.

incursion

تاخت و تاز، تهاجم، تاراج و حمله ، تعدی.

incurvate

بشکل منحنی در آوردن ، خمیده کردن .

incurve

خمیدگی، انحنائ، کج کردن .

incus

استخوان سندانی، سندان .

incuse

نقش شده بوسیله چکش، نقش چکشی.

ind

هند غربی.

indagate

تحقیق کردن ، تجسس کردن ، رسیدگی کردن ، بررسی کردن .

indagation

تحقیق، تجسس.

indebted

بدهکار، مدیون ، مرهون ، رهین منت، ممنون .

indecency

بی نزاکتی، بی شرمی، نا زیبندگی، گستاخی.

indecent

شرمآور، گستاخ، نا نجیب، بی حیا.

indecipherable

غیرقابل کشف ( در مورد تلگراف رمز و غیره )، کشف نکردنی، حل نکردنی، غیرقابل استخراج.

indecision

بی تصمیمی، دو دلی، بی عزمی، تردید، تامل.

indecisive

دودل، غیر قطعی.

indeclinable

صرف نشدنی، غیر قابل تصریف، پرهیز نکردنی.

indecomposable

فساد ناپذیر، فاسد نشدنی، از هم نپاشیدنی.

indecorous

بی ادب، نا صحیح، بی جا، بی نزاکت.

indecorum

بی نزاکتی، عدم رعایت آئین معاشرت، نادرستی.

indeed

براستی، راستی، حقیقتا، واقعا، هر آینه ، در واقع، همانا، فیالواقع، آره راستی.

indefatigable

خستگی ناپذیر، خسته نشدنی.

indefeasibility

لغو نکردنی، الغائ نشدنی، فسخ نا پذیری.

indefeasible

لغو نکردنی، الغائ نشدنی، فسخ ناپذیر، پابرجا، برقرار، بطلان ناپذیر، از دست ندادنی.

indefectible

خلل ناپذیر، عیب نکردنی، خراب نشدنی، بی عیب، درست.

indefensible

غیرقابل دفاع، غیرقابل اعتذار، تصدیق نکردنی.

indefinable

غیر قابل تعریف، توصیف نشدنی.

indefinite

نا محدود، بیکران ، بی حد، بی اندازه ، غیرقابل اندازه گیری، نامعین ، غیر قطعی، (بطور صفت) غیر صریح، نکره .

indehiscence

نا شکوفائی، نا گشائی، باز نشدنی.

indehiscent

نا شکوفا.

indelibility

ثبات، پاک نشدنی بودن .

indelible

پاک نشدنی، محو نشدنی، ماندگار، ثابت.

indelicacy

بی لطافتی، زمختی، خشونت، بی نزاکتی.

indelicate

بی نزاکت، خشن .

indemnification

پرداخت غرامت، تاوان پردازی، جبران زیان .

indemnifier

تاوان پرداز.

indemnify

تاوان دادن ، لطمه زدن به ، اذیت کردن ، صدمه زدن به ، غرامت دادن .

indemnity

تاوان ، غرامت، جبران زیان ، بخشودگی، صدمه .

indemonstrable

اثبات نا پذیر، غیر قابل اثبات، غیر قابل شرح.

indent

کنگره دار کردن .بر جسته کردن ، دندانه دار کردن ، تو رفتگی، سفارش (دادن )، دندانه گذاری.

indentation

کنگره دندانه .دندانه گذاری، دندانه ، کنگره ، تضریس.

indented

کنگره دار، کنگره ای.

indention

تو گذاری، عقب بردگی، جای باز درمتن .

indenture

(.n) سند دو نسخه ای، دوتاسازی، دوبل کردن ، قرارداد، سیاهه رسمی زدندانه گذاری، عهد نامه ، کنترات، (.vi and .vt)بشاگردی گرفتن ، با سند مقید کردن ، با سند مقید شدن ، با قرار داد استخدام کردن ، شیار دار کردن ، دندانه دار کردن .

independence

استقلال، ناوابستگی.استقلال، آزادی، بی نیازی از دیگران .

independent

مستقل، ناوابسته .مستقل، خود مختار، دارای قدرت مطلقه .

independent operation

عمل مستقل.

indertow

جریان آب زیردریا.

indescribable

وصف ناپذیر، توصیف ناپذیر، نامعلوم.

indestructible

فنا ناپذیر، از میان نرفتنی، نابود نشدنی.

indeterminable

غیر قابل تعیین ، نا محدود، بی حدو حصر.

indeterminacy

بی تکلیفی، نا معلومی، نا مشخصی، پادر هوائی.

indeterminate

مجهول، نامعین ، مبهم.نا معین ، پادر هوا، نا مشخص، بی نتیجه .

indevout

نا پرهیزگار، بی تقوی، نا پارسا، بی دین .

index

شاخص، زیرنویس، فهرست، فهرست ساختن .(.n) راهنما(مثلا در جدول و پرونده )، شاخص، (درکتاب) جاانگشتی، نمایه ، نما، راهنمای موضوعات، فهرست راهنما، (.vi and .vt)دارای فهرست کردن ، بفهرست درآوردن ، نشان دادن ، بصورتالفبائی (چیزی را) مرتب کردن .

index entry

فقره فهرست.

index finger

انگشت نشان ، سبابه .

index fossil

سنگواره شاخص طبقات زمین شناسی.

index number

عدد شاخص، عددی که دلالت بر حجم کند(مثل نرخ و قیمت)، مقایسه حجم در بعضی مواقعبا عدد شاخص.

index register

ثبات شاخص.

indexed access

دستیابی شاخص دار.

indexed address

نشانی شاخص دار.

indexed sequential

ترتیبی شاخص دار.

indexing

شاخص گذاری، فهرست سازی.

indfferent

بیعلاقه ، لاقید، بی تفاوت، بی تعصب، بی اثر.

india

هندوستان .

india ink

مرکب چین .

india paper

کاغذ مرکب خشک کن نرم و کرم رنگی که در چین ساخته میشود، نوعی کاغذ نازک .

india rubber

کائوچو، لاستیک ، ساخته شده از لاستیک .

indian

هندی، هندوستانی، وابسته به هندی ها.

indian club

باشگاه هندیها، میل زورخانه .

indian corn

(گ . ش. ) ذرت، بلال.

indian file

(نظ. ) ستون یک .

indian giver

کسی که چیزی بکسی میدهد و بعد آنرا پس میگیرد، بخشنده دون .

indian hemp

(گ . ش. ) شاهدانه هندی، شاهدانه کانادائی.

indian licorice

(گ . ش. ) عشقه چشم خروس، نخود آمریکائی.

indian red

خاک سرخ مایل بزرد.

indian summer

هوای آرام و خشک و صافی که در اواخر پائیز در شمال ایالات متحده آمریکامشاهده میشود.

indian tobacco

تنباکوی هندی (rustica nicotina).

indic

وابسته به هند، هندی.

indican

شیره نیل، ماده سازنده نیل.

indicant

اشاره نما، نماینده ، نشان دهنده ، دلالت کننده .

indicate

نشان دادن ، نمایان ساختن ، اشاره کردن بر.

indication

نشان ، اشاره ، دلالت، اشعار، نشانه .دلالت، نماینده .

indicative

اخباری، خبر دهنده ، اشاره کننده ، مشعر بر، نشان دهنده ، دلالت کننده ، حاکی، دال بر.

indicator

نماینده .اندیکاتور، نماینده ، شاخص، اندازه ، مقیاس، فشار سنج.

indicator bit

ذره نماینده .

indicator lamp

چراغ نماینده .

indices

(صورت جمع کلمه index).شاخصها، زیرنویسها.

indict

(حق. ) علیه کسی ادعا نامه تنظیم کردن ، اعلام جرم کردن ، متهم کردن ، تعقیب قانونی کردن .

indictable

(حق. ) قابل تعقیب.

indicter

( indictor) تعقیب کننده ، اعلام جرمکننده .

indiction

(بستن ) مالیات پانزده ساله املاک ، آگهی، اعلام، دوره پانزده ساله ، ارزیابی.

indictment

(حق. ) اعلام جرم، تنظیم ادعا نامه ، اتهام.

indictor

( indicter) تعقیب کننده ، اعلام جرم کننده .

indifference

خونسردی، بی علاقگی، لاقیدی، سهل انگاری.

indifferentism

لاقیدی نسبت به مسائل مذهبی.

indigence

تنگدستی، نداری، تهیدستی، بی چیزی، فقر.

indigenous

بومی، طبیعی، ذاتی، مکنون ، فطری.

indigent

تهیدست، تهی، خالی، تنگدست.

indigested

نا گواریده ، هضم نشده ، نسنجیده ، فکر نکرده .

indigestibility

غیر قابل هضم بودن ، بد گوار بودن .

indigestible

بد گوار، غیر قابل هضم.

indigestion

بد گواری، سوئ هاضمه ، رودل، دیر هضمی.

indigestive

هضم نشدنی.

indigitation

آگهی، اعلام، اظهار، اعلان ، شمارش.

indign

غیر مستحق، نا مطلوب، زننده ، بدون استحقاق، فاقد شایستگی، خشمگین کردن .

indignant

اوقات تلخ، متغیر، رنجیده ، خشمگین ، آزرده .

indignation

خشم.

indignity

هتک آبرو.

indigo

نیل، نیل پر طاوس، وسمه ، رنگ ، نیلی، برنگ نیلی.

indigo plant

(گ . ش. ) گیاهان نیل دار، درخت نیل، بوته نیل.

indigo snake

snake =bull.

indirect

غیر مستقیم، پیچیده ، غیر سر راست، کج.غیر مستقیم.

indirect address

نشانی غیر مستقیم.

indirect addressing

نشانی دهی غیر مستقیم.

indirect control

کنترل غیر مستقیم.

indirect instruction

دستورالعمل غیر مستقیم.

indirect interpreter

مفسر غیر مستقیم.

indirect jump

جهش غیر مستقیم.

indirect lighting

نور غیر مستقیم، نور منعکس شده .

indirect object

(د. ) مفعول غیر مستقیم.

indirect output

خروجی غیر مستقیم.

indirect tax

مالیات غیر مستقیم.

indirection

دغل بازی، غیر مستقیمی، بیراهه روی.

indiscernible able

تمیز ندادنی، غیر قابل تشخیص، نا پیدا.

indiscipline

(م. م. ) بی انضباطی، بی انتظامی، سرکشی.

indiscoverable

غیر قابل کشف، غیر قابل درک ، غیر قابل تشخیص.

indiscreet

فاقد حس تشخیص، بی تمیز، بی احتیاط، بی ملاحظه .

indiscrete

بهم پیوسته ، غیر مجزا، غیر قابل تشخیص.

indiscretion

بی احتیاطی، بی ملاحظگی، بی خردی، بی عقلی.

indiscriminate

ناشی از عدم تبعیض، خالی از تبعیض، یکسره .

indiscrimination

عدم تشخیص، عدم تبعیض، بی نظری.

indispensable

واجب، حتمی، چاره نا پذیر، ضروری، ناگزیر، صرفنظر نکردنی، لازم الاجرا.

indispose

(م. م. ) نا مناسب کردن ، ناجور کردن ، مریض کردن ، بیمار ساختن ، بی میل کردن ، آماده ساختن .

indisputable

بی چون و چرا، مسلما، بی گفتگو، بطور غیر قابل بحث، بطور مسلم.

indissoluble

حل نشدنی، تجزیه نا پذیر، آب نشدنی، ناگداز، غیر قابل حل، بهم نخوردنی، منحل نشدنی، ماندگار، پایدار.

indistinct

نا معلوم، تیره ، غیر روشن ، درهم، آهسته ، ناشنوا.

indistinctive

نا مشخص.

indistinguishable

(م. م. ) غیر قابل تشخیص، تمیز ندادنی.

indite

انشائ کردن ، ساختن ، درست کردن ، تصنیف کردن ، نوشتن .

indivertible

(م. م. ) انحراف نا پذیر، منحرف نکردنی، غیر قابل انحراف.

individual

شخص، فرد، تک ، منحصر بفرد، متعلق بفرد.

individualism

اصول استقلال فردی، اصول آزادی فردی در سیاستو اقتصاد، اعتقاد به اینکه حقیقتازجوهر های منفردی تشکیل یافته است، خصوصیات فردی، حالت انفرادی، تک روی، فرد گرائی.

individualist

تک روی، فرد گرای.

individuality

فردیت، شخصیت، وجود فردی.

individualization

منفرد سازی، فرد سازی، تک سازی.

individualize

از دیگران جدا کردن ، مجزا کردن ، تک سازی، تمیز دادن ، تشخیص دادن ، حالت ویژه دادن ، منفرد ذکر کردن ، بصورت فردی در آوردن .

individuate

تک قرار دادن ، فرد کردن ، انفرادی کردن ، مجزا کردن ، جدا کردن ، تمیز دادن ، تمیز دادن ، شخصیت دادن ، مشخص کردن .

individuation

فرد پرستی، تک سازی، فرد سازی، جدا سازی، تک شدگی، تشخیص فرد در جمع، شخصیت، وجود (شخص)، جدا شدگی، یکایکی، تکی.

indivisibility

غیر قابل تقسیمبودن .

indivisible

غیر قابل تقسیم.

indo chinese

ملت هندوچین ، ساکنین هندوچین ، هندوچینی، دورگه هندی و چینی.

indo european

هند و اروپائی.

indocile

نا فرمان ، سرکش، رام نشدنی، تعلیم نا پذیر.

indocility

تعلیم نا پذیری، سرکشی.

indoctrinate

آموختن ، تلقین کردن ، آغشتن ، اشباع کردن ، تعالیم مذهبی یا حزبی را آموختن به .

indolence

فرویش، رخوت، سستی، تنبلی، تن آسائی، راحت طلبی.

indolent

سست، تنبل.

indomitability

تسخیر ناپذیری.

indomitable

رام نشدنی، سرکش، سخت، غیر قابل فتح، تسخیر نا پذیر، تسلط ناپذیر.

indonesian

اهل کشور اندونزی، وابسته به اندونزی.

indoor

خانگی، زیر سقف، درونی، داخلی.

indorse

(endorse) (م. م. ) توشیح کردن ، پشت نویسی کردن .

indraft

( indraght) ریزش چیزی بسوی درون ، تو کشیدن .

indraght

( indraft) ریزش چیزی بسوی درون ، تو کشیدن .

indrawn

جذب کرده ، تو کشیده ، بداخل کشیده ، جذب شده بدرون ، محتاط، منزوی.

indubitable

بدون شک ، بدون تردید، بی چون و چرا.

induce

القائ کردن .وادار کردن ، اعوا کردن ، غالب آمدن بر، استنتاج کردن ، تحریک شدن ، تهییج شدن .

inducement

انگیزه ، موجب، وسیله ، مسبب، کشش.

inducible

وادار کردنی.

induct

فهمیدن ، درک کردن ، استنباط کردن ، وارد کردن ، گماشتن بر، آشنا کردن ، القائ کردن .

inductance

(برق ) اندوکتانس، ظرفیت القائ مغناطیسی.مقاومت القائی.

inductee

کسیکه وارد خدمت شده .

inductile

لوله نشو، دراز نشو، کش بر ندار، خم نشدنی.

induction

قیاس، قیاس کل از جزئ، استنتاج، القائ، ایراد، ذکر، پیش سخن ، مقدمه ، استقرائ.استقرائ، القائ.

induction field

میدان القائی.

inductive

قیاسی، استنتاجی.استقرائی، القائی.

inductor

القائ کننده ، عنصر القائی.(فیزیک ) واسطه القائ، واسطه .

indue

( =endue) پوشیدن ، پوشاندن ، آراستن ، بخشیدن ، دادن .

indulge

مخالفت نکردن ، مخالف نبودن ، رها ساختن ، افراط کردن (دراستعمال مشروبات و غیره )، زیاده روی کردن ، شوخی کردن ، دل کسی را بدست آوردن ، نرنجاندن .

indulgence

بخشیدن ، لطف کردن ، از راه افراط بخشیدن ، ولخرجی کردن ، غفو کردن ، زیاده روی، افراط.

indulgent

بخشنده ، زیاده رو.

indult

جواز، پروانه ، اجازه نامه ، امتیاز، فتوا.

indurate

سخت کردن ، سفت کردن ، پینه خورده کردن ، بی حس کردن ، (مج. ) پوست کلفت کردن .

indusium

پرده یا پوشش روی میوه ، غلاف میوه .

industrial

صنعتی.صنعتی، دارای صنایع بزرگ ، اهل صنعت.

industrial school

آموزشگاه حرفه ای، مدرسه صنعتی.

industrial union

اتحادیه صنعتی.

industrialism

سیستم صنعتی، صنعت گرائی.

industrialist

کارخانه دار.

industrialization

صنعتی سازی.

industrialize

صنعتی کردن .صنعتی کردن ، بنگاههای صنعتی تاسیس کردن .

industrious

ماهر، زبر دست، ساعی، کوشا.

industry

صنعت، صناعت، پیشه و هنر، ابتکار، مجاهدت.صنعت.

indwell

جا گرفتن (در)، جایگیر شدن (در)، ساکن شدن (در)، اشغال کردن ، مسکن گزیدن .

inebriant

مست کننده ، مستی آور، مسکر.

inebriate

مست کردن ، سرخوش کردن ، کیف دادن .

inebriety

مستی.

inedible

(م. م. ) نخوردنی، ناخوردنی، غیر قابل خوردن .

inedited

(م. م. ) منتشر نشده ، نشر نشده ، چاپ نشده .

ineducable

غیر قابل تحصیل، غیر قابل تربیت.

ineffability

غیرقابل توصیفی، توصف نیامدنی.

ineffable

شخص غیر قابل توصیف، نگفتنی.

ineffaceable

پاک نشدنی، محو نشدنی، ماندگار.

ineffective

بی اثر، بیهوده ، غیر موثر، بی نتیجه ، بیفایده .

ineffectual

بیهوده ، بی نتیجه ، بی اثر، غیر موثر، بیفایده .

inefficacious

بی خاصیت، نا سودمند، بی فایده ، بی اثر.

inefficacity

( inefficacy) بی کفایتی، بیهودگی، پوچی، بی اثری.

inefficacy

( inefficacity) بی کفایتی، بیهودگی، پوچی، بی اثری.

inefficiency

بی کفایتی، بی عرضگی، عدم کاردانی، بی ظرفیتی.کم بازدهی، عدم کفایت.

inefficient

کم بازده ، کم بهر، غیرموثر.بی کفایت.

inelastic

بدون قوه ارتجاعی، بدون کشش، ناجهنده ، شق، سرکش، غیر قابل انعطاف، تغییر نا پذیر، سفت.

inelegance

نا زیبائی، بی ظرافتی، زشتی، ناهنجاری.

inelegant

نا زیبا، ناهنجار.

ineligible

(م. م. ) غیر مشمول، شامل نشدنی، نا شایسته برای انتخاب، فاقد شرایط لازم، غیر قابل قبول.

ineloquent

بی فصاحت.

ineluctability

نا چاری، نا گزیری.

ineluctable

نا گریز، چاره ناپذیر، غیر قابل مقاومت، ناچار.

ineludible

طفره نزدنی، گریز ناپذیر، نا گزیر.

inenarrable

غیر قابل حکایت، غیر قابل بیان ، غیر قابل رویت.

inept

بی عرضه ، نا شایسته ، ناجور، بی معنی، بی منطق، نادان .

ineptitude

بی عرضگی، نادانی.

inequality

نا برابری، عدم تساوی، اختلاف، فرق، ناهمواری.نابرابری، عدم تساوی، نامساوی.

inequitable

خلاف موازین انصاف، غیر منصفانه .

inequity

بیعدالتی، بی انصافی، نا درستی، خلاف موازین انصاف.

inequivalence

ناهمارزی.

ineradicable

ریشه کن نشدنی، قلع و قمع نا پذیر، قلع نشدنی.

inerrancy

بی خطائی، بی غلطی، فاقد غلط و اشتباه ، بی لغزشی.

inerrant

بی خطا، بی اشتباه .

inert

نا کار، فاقد نیروی جنبش، بیروح، بیجان ، ساکن ، راکد.

inertia

(فیزیک ) جبر، قوه جبری، ناکاری، سکون .

inescapable

گریز نا پذیر، چاره نا پذیر، غیر قابل اجتناب.

inessential

غیر ضروری، غیر واجب، بی ذات، غیر اصلی.غیرضروری، غیراثاثی.

inestimable

فوق العاده ، گرانبها، تخمین نا پذیر، بی بها.

inevitable

نا چار، نا گزیر، اجتناب نا پذیر، چاره نا پذیر، غیر قابل امتناع، حتما، حتمی الوقوع، بدیهی.

inexact

نادرست، درست نشده ، از روی عدم دقت.نادقیق.

inexactitude

عدم دقت.

inexcusable

عذر نا پذیر، بدون بهانه ، نبخشیدنی، غیر معذور.

inexhaustibility

پایان نا پذیری، تهی نشدنی.

inexhaustible

خستگی نا پذیر، پایان نا پذیر، تهی نشدنی، پایدار.

inexistence

نیستی، نابودی، عدم، معدومی، اتکائ ذاتی.

inexistency

نیستی، نا بودی، عدم، معدومی، اتکائ ذاتی.

inexistent

معدوم، غیر موجود.

inexorability

سختی، سنگدلی.

inexorable

نرم نشدنی، سخت، سنگدل، بی شفقت، تسلیم نشدنی.

inexpedience

( inexpediency) (م. م. ) عدم اقتضا، بی مصلحتی، عدم صلاحیت.

inexpediency

( inexpedience) (م. م. ) عدم اقتضا، بی مصلحتی، عدم صلاحیت.

inexpedient

غیر مقتضی.

inexpensive

ارزان ، کم خرج، معقول، صرفه جو، ساده .

inexperience

نا آزمودگی، بی تجربگی، خامی، خام دستی.

inexpert

بی تجربه ، بی تخصص، بی مهارت، فاقد خبرگی.

inexpiable

بی کفاره ، مرمت ناپذیر، جبران نکردنی.

inexplicable

غیر قابل توضیح، روشن نکردنی، دشوار.

inexplicit

غیر صریح، بطور ضمنی، بدون توضیح، دشوار.

inexpressible

غیر قابل اظهار، نا گفتنی، غیرقابل بیان .

inexpressive

غیر گویا، نارسا، نرساننده مقصود، گنگ ، بیحالت.

inexpugnable

شکست نا پذیر، حمله نا پذیر، منقرض نکردنی.

inextensible

تمدید نا پذیر، بسط نا پذیر، منقرض نکردنی.

inextenso

کاملا بلند، بطول کافی، دارای درازای مناسب.

inextinguishable

خاموش نشدنی، فرو ننشاندنی، مستهلک نکردنی.

inextremis

در آخرین مرحله ، نزدیک بمرگ .

inextricable

نگشودنی، حل نشدنی، حل نکردنی.

infallible

لغزش ناپذیر، مصون از خطا، منزه از گناه .

infallibly

لغزش ناپذیری.

infamous

رسوا، بد نام، مفتضح، پست، نفرت انگیز شنیع، رسوائی آور، ننگین ، بدنام.

infamy

رسوائی، بدنامی، افتضاح، سابقه بد، ننگ .

infant

کودک ، بچه ، طفل، بچه کمتر از هفت سال.

infanta

دختر پادشاه و ملکه اسپانیا یا پرتقال.

infante

جوانترین پسر پادشاه و ملکه اسپانیا و پرتقال.

infanticide

کودک کشی، بچه کش، قاتل بچه جدید الولاده .

infantile

بچگانه ، ابتدائی، بچگی، مربوط بدوران کودکی.

infantile paralysis

فلج اطفال.

infantilism

خوی بچگانه (در اشخاص بزرگ )، کندی رشد جسمانی و عقلانی.

infantine

کودکانه .

infantry

(نظ. ) پیاده نظام، سرباز پیاده .

infarct

(طب ) ناحیه ای که در اثر وقفه گردش خون دررگ بافتهای آن مرده باشد، دچارانفارکتوس.

infarction

انفارکتوس.

infare

دخول، ورود، وارد، مهمانی بمناسبت ورود.

infatuate

واله و شیفته ، از خود بیخود، احمقانه ، شیفته و شیدا شدن ، از خود بیخود کردن .

infatuation

شیفتگی، شیدائی.

infeasible

(م. م. ) نشدنی، غیر عملی، اجرائ نشدنی.

infect

آلوده کردن ، ملوث کردن ، گند زده کردن ، مبتلا و دچار کردن ، عفونی کردن ، سرایت کردن .

infection

عفونت، سرایت مرض، گند.

infectious

واگیر، عفونی، مسری، فاسد کننده .

infective

عفونت زا، گند زا.

infelicitous

نا مناسب، غیر مقتضی، نالایق، شوم، نحس، بدبخت.

infelicity

نا مناسبی، شومی.

infer

استنتاج کردن ، استنباط کردن ، پی بردن به ، (ز. ع. ) حدس زدن ، اشاره کردن بر.استنباط کردن .

inferable

( inferrible) قابل استنتاج، استنتاج پذیر.

inference

استنتاج.استنباط.

inferential

وابسته به استنتاج.

inferential analysis

تحلیلاستنباطی.

inferior

پست، نا مرغوب، پائین رتبه ، فرعی، درجه دوم.

inferiority

پستی، مادونی.

inferiority complex

عقده حقارت، خود کم بینی.

infernal

دوزخی، دیو صفت، شیطان صفت، شریر.

inferno

دوزخ، جهنم، جای دوزح مانند و وحشتناک .

inferred

مستنبط، استنباط شده .

inferrible

( inferable) قابل استنتاج، استنتاج پذیر.

infertile

بی حاصل، بی بار، غیر حاصلخیز.

infertility

بی باری، بی حاصلی.

infest

هجوم کردن در، فراوان بودن در، ول نکردن .

infestant

هجوم کننده ، مهاجم.

infestation

هجوم.

infidel

کافر، بیدین ، بی ایمان ، شخص غیر مومن .

infidelity

کفر، (در زناشوئی ) خیانت.

infield

کشتزار پیوسته بخانه ، زمین زیر کشت.

infielder

بازی کن بیس بال (baseball) که در وسط میدان بازی میکند.

infighting

جنگ دست به یقه ، اصطکاک و مبارزات داخلی.

infiltrate

تراوش کردن ، نفوذ کردن ، نشر کردن ، گذاشتن ، در خطوط دشمن نفوذ کردن .

infiltration

نفوذ، تصفیه .

infinite

بیکران ، لایتناهی، نا محدود، بی اندازه ، سرمد.نامتناهی، لایتناهی.

infinitesimal

بینهایت کوچک .بی اندازه خرد، بینهایت کوچک .

infinitival

(د. ) مصدری.

infinitive

(د. ) مصدر.

infinitude

( infinity) ابدیت.

infinity

بینهایت، بیشمار.( infinitude) ابدیت.

infirm

ناتوان ، ضعیف، علیل، رنجور، نااستوار.

infirmary

درمانگاه یا بیمارستان کوچک ، درمانگاه .

infirmity

ضعف، نا توانی.

infix

فرو کردن ، نشاندن ، فرو نشاندن ، جادادن .میانوند، میانوندی.

infix notation

نشان گذاری، میانوندی.

inflame

بر افروختن ، به هیجان آوردن ، (طب ) دارای آماس کردن ، ملتهب کردن ، آتش گرفتن ، عصبانی و ناراحت کردن ، متراکم کردن .

inflammability

آتشگیری، تندی، قابلیت اشتعال.

inflammable

آتشگیر، شعله ور، التهاب پذیر، تند.

inflammation

(طب ) آماس، التهاب، شعله ور سازی، احتراق.

inflammatory

اشتعالی، فتنه انگیز، فساد آمیز، آتش افروز، فتنه جو.

inflatable

قابل تورم یا باد کردن .

inflate

باد کردن ، پر از باد کردن ، پر از گاز کردن زیاد بالا بردن ، مغرورکردن ، متورمشدن .

inflater

( inflator) متورم کننده .

inflation

تورم.

inflationism

پیروی از روش تورم اقتصادی، تورمگرائی.

inflator

( inflater) متورم کننده .

inflect

کج کردن ، خم کردن (بسوی درون )، منحنی کردن ، گرداندن ، صرف کردن .

inflection

( inflexion) خمسازی، خمیدگی، انعطاف، انحنائ.صرف فعل، کجی.

inflexed

منحنی یا کج شده بطرف داخل یا خارج و یابطرف پائین و یابطرف قطب و محور، منحرف شده .

inflexibility

کج نشدگی، سختی، سفتی، انحنائ نا پذیری.

inflexible

سخت، انحنائ ناپذیر.

inflexion

( inflection) خم سازی، خمیدگی، انعطاف، انحنائ.

inflict

ضربت وارد آوردن ، ضربت زدن ، تحمیل کردن .

inflicter

( inflictorع) ضربت آور، ضربت زن .

infliction

ضربت زنی، تحمیل.

inflictor

( inflictor) ضربت آور، ضربت زن .

inflorescence

(گ . ش. ) آرایش، وضع گل، گل آذین ، شکوفائی.

inflorescent

دارای گل آذین .

inflow

ریزش درونی، جریان بداخل.

influence

نفوذ، تاثیر، اعتبار، برتری، تفوق، توانائی، تجلی.نفوذ کردن بر، تحت نفوذ خود قرار دادن ، تاثیر کردن بر، وادار کردن ، ترغیب کردن .

influent

درون ریز، نافذ.

influential

دارای نفوذ و قدرت.

influenza

(طب ) انفلوانزا، زکام، گریپ، نزله وبائی یا همه جا گیر.

influx

نفوذ، رخنه ، تاثیر، ورود، هجوم، ریزش.

infold

پیچیدن ، پوشاندن ، در برداشتن ، در بر گرفتن .

inform

آگاهی دادن ، مستحضر داشتن ، آگاه کردن ، گفتن ، اطلاع دادن ، چغلی کردن .آگاه ساختن ، مطلع کردن .

informal

غیر صوری، غیر رسمی.غیر رسمی، خصوصی، بی قاعده ، بی تشرفات.

informality

غیر رسمی بودن .

informant

آگاه گر.آگاهی دهنده ، خبر رسان ، مخبر، شکل دهنده .

informatics

انفورماتیک ، خودکاری آگاهانه .

information

اطلاع، اخبار، مفروضات، اطلاعات، سوابق، معلومات، آگاهگان ، پرسشگاه ، استخبار، خبر رسانی.

information bits

ذرههای اطلاعاتی.

information content

محتوی اطلاعاتی.

information feedback

بازخورد اطلاعاتی.

information flow

گردش اطلاعات.

information interchange

تبادل اطلاعات.

information link

پیوند اطلاعاتی.

information processing

پردازش اطلاعات.

information retrieval

بازیابی اطلاعات.

information science

علوم آگاهی.

information source

منبع اطلاعات.

information system

سیستم اطلاعاتی.

information theory

نطریه آگاهی.

informatique

انفورماتیک ، خودکاری آگاهانه .

informative

حاوی اطلاعات مفید، آموزنده .آگاهی بخش.

informative abstract

چکیده آگاهی بخش.

informed

آگاه ، مطلع.

informer

آگاه گر.آگاهگر، مخبر، خبر رسان ، کارآگاه ، جاسوس، سخن چین .

infra

پیشوندی بمعنی زیر و پائین و پست.

infra dig

کسر شان ، دون مقام، دون شان .

infract

شکستن ، خرد کردن ، نقض کردن ، تخلف کردن .

infraction

نقش، تخلف، شکستن .

infrahuman

مادون انسان .

infrangibility

غیرقابل نقض بودن .

infrangible

خرد نشدنی، تجزیه ناپذیر، غیر قابل نقض.

infrared

(فیزیک ) وابسته به اشعه مادون قرمز، فرو سرخ.

infrasonic

دارای تواتر و نوسانی پائین تر از شنوائی بشر.

infrastructure

پیدایش، شالوده ، سازمان ، زیر سازی، زیربنا.

infrequency

کمی، کمیابی، ندرت وقوع، عدم تکرر، نا بسامدی.

infrequent

کم، نادر، کمیاب.

infringe

تخلف کردن از، تجاوز کردن از، تعدی.

infringement

تخلف، تجاوز.

infundibular

( infundibulate) قیفی شکل، دارای ساختمان قیفی.

infundibulate

( infundibular) قیفی شکل، دارای ساختمان قیفی.

infuriate

آتشی کردن ، بسیار خشمگین کردن .

infuriation

خشمگین سازی، عصبانیت.

infuse

ریختن ، دم کردن ، القائ کردن ، بر انگیختن .

infusibility

گداز نا پذیری.

infusible

گداخته نشدنی، گداز نا پذیر، آب نشو، غیر قابل ذوب، غیرقابل نفوذ یا حلول.

infusion

دم کرده ، ریزش، ریختن ، پاشیدن ، القائ، تزریق، الهام.

ingather

برداشتن ، جمع کردن ، انباشتن ، خرمن برداشتن .

ingeminate

تکرار و تاکید کردن ، بازگو کردن ، تکرار کردن ، مکرر کردن .

ingemination

تکرار، بازگو.

ingenious

دارای قوه ابتکار، مبتکر، دارای هوش ابتکاری، با هوش، ناشی از زیرکی، مخترع.

ingenue

دختر ساده .

ingenuity

قوه ابتکار، نبوغ، هوش (اختراعی )، آمادگی برای اختراع، مهارت، استعداد، صفا.

ingenuous

صاف و ساده ، بی تزویر، رک گو، (م. ل. ) اصیل.

ingest

به شکم فرو بردن ، قورت دادن ، در هیختن .

ingesta

(تش. ) موادی که داخل بدن رفته (مثلا از دستگاه گوارش )، فرو بردنی ها، بلعیدنی ها.

ingestion

در هنج، در هنگ ، قورت دادن ، داخل معده کردن ، فرو بری.

ingle

آتش (اجاق)، شعله ، آتش منقل یا اجاق.

inglenook

گوشه لوله بخاری.

inglorious

شرم آور، ننگین ، افتضاح آور، گمنام.

ingot

قالب (ریخته گیری )، شمش (طلا و نقره و فلزات )، بصورت شمش در آوردن .

ingraft

رنگ زدن ، رنگ ثابت زدن ، (مج. ) اسقائ کردن ، اشباع کردن ، در جسم چیزی فروکردن ، در ذهن جانشین کردن .

ingrain

نخ رنگی، نخی که قبلا الیاف آن رنگ شده است، خطوط و خالهای رنگارنگ کاغذ دیواری، رنگ ثابت خورده ، نبافته رنگ شده ، دیرنیه .

ingrate

ناسپاس، نمک ناشناس، ناشکر، حق ناشناس.ظلم کردن بر، تعدی کردن ، فشار وارد آوردن بر، نمک ناشناسی کردن .

ingratiate

خود شیرینی کردن ، مورد لطف و عنایت قرار دادن ، طرف توجه قرار دادن ، ارضائ کردن ، داخل کردن .

ingratiation

خود شیرینی، مورد لطف و توجه قرار دادن .

ingratitude

ناسپاسی، نمک ناشناسی، ناشکری، نمک بحرامی.

ingredient

جزئ، جزئ ترکیبی، (در جمع) اجزائ، ذرات، داخل شونده ، عوامل، عناصر.

ingress

دخول، ورود، حق دخول، اجازه ورود.

ingression

ورود، درون روی.

ingrow

بطور دسته جمعی، اجماعا.

ingrowing

درون رویان ، فرورونده در گوشت، رشد کننده در درون ، زیر گوشت روینده .

ingrown

روینده و رشد کننده در درون چیز دیگری، اصلی، فطری.

ingrowth

رویش درونی، رشد ازدرون ، چیزی که درتوی چیزدیگری روئیده یا فرورفته باشد(مثل ناخن ).

inguinal

(تش. ) مغبنی، وابسته بکشاله ران ، کشاله رانی، مجرای کشاله ران .

ingurgitate

(م. م. ) حریصانه قورت دادن ، بلعیدن ، (مج. ) فرا گرفتن ، زیاد پر کردن .

inhabit

ساکن شدن (در)، مسکن گزیدن ، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، آباد کردن .

inhabitable

قابل سکنی.

inhabitancy

سکنی، اقامت، اشغال، تصرف، حق سکنی.

inhabitant

ساکن ، اهل، مقیم، زیست کننده در.

inhalant

فروبرنده ، بو کشنده ، استنشاق کننده ، فروبردنی.

inhalation

استنشاق، شهیق.

inhale

تنفس کردن ، تو کشیدن ، در ریه فروبردن ، استنشاق کردن ، بداخل کشیدن ، استشمام کردن .

inharmonic

(inharmonious) (م. م. ) ناموزون ، بی آهنگ .

inharmonious

(inharmonic) (م. م. ) ناموزون ، بی آهنگ .

inharmony

ناموزونی، ناهماهنگی.

inhaul

(د. ن . ) بادبان کش، ریسمان ، ریسمان بادبان کشی.

inhere

ذاتی بودن ، جبلی بودن ، ماندگار بودن ، چسبیدن .

inherence

(inherency) چسبیدگی، لزوم ذاتی، ذاتی بودن ، اصلیت، جبلی.

inherency

(inherence) چسبیدگی، لزوم ذاتی، ذاتی بودن ، اصلیت، جبلی.

inherent

ذاتی، اصلی، چسبنده .ذاتی.

inherent error

خطای ذاتی.

inherently ambiguous

ذاتا مبهم.

inherit

به میراث بردن ، وارث شدن ، از دیگری گرفتن ، مالک شدن ، جانشین شدن .

inheritable

قابل توارث، میراث بردنی، قابل انتقال، موروثی.

inheritance

ارث، میراث، مرده ریگ ، وراثت، میراث بری.

inherited error

خطای موروثی.

inhibit

منع کردن ، جلوگیری کردن .باز داشتن و نهی کردن ، منع کردن ، مانع شدن ، از بروز احساسات جلوگیری کردن .

inhibit condition

شرط منع، وضعیت منع.

inhibit function

وظیفه منع.

inhibit pulse

تپش مانع.

inhibit signal

علامت مانع.

inhibiter

(inhibitor) بازدار، جلوگیری کننده ، مانع شونده .

inhibiting input

ورودی مانع.

inhibition

منع، جلوگیری.بازداری، جلوگیری از بروز احساسات.

inhibitive

وابسته به جلوگیری.

inhibitor

(inhibiter) بازدار، جلوگیری کننده ، مانع شونده .

inhospitable

مهمان ننواز، غریب ننواز، نامهربان .

inhospitality

فقدان مهمان نوازی.

inhuman

بی عاطفه ، فاقد خوی انسانی، غیر انسانی، نامردم.

inhumane

(inhuman) غیر انسانی.

inhumanity

نامردمی، بی عاطفگی، غیرانسانی بودن .

inhumation

دفن ، بخاک سپاری، در قبرگذاری.

inhume

در خاک نهادن ، بخاک سپردن ، دفن کردن .

inimical

دشمنانه ، خصمانه ، غیردوستانه ، نامساعد، مضر.

inimitable

غیر قابل تقلید، بی مانند، بی رقیب، بی نظیر.

iniquitous

تبه کار، شریر، نابکار، غیر عادلانه ، ناحق.

iniquity

بی انصافی، شرارت.

initation

ورود بعضویت، آغاز.

initial

نخستبن ، اول، اولین ، اصلی، آغازی، ابتدائی، بدوی، واقع در آغاز، اولین قسمت، پاراف.در آغاز قرار دادن ، نخستین حروف نام و نام خانوادگی را نوشتن ، پاراف کردن ، آغاز کردن .آغازی، ابتدائی، پاراف کردن .

initial address

نشانی آغازی.

initial condition

شرط آغازی، وضعیت آغازی.

initial error

خطای آغازی.

initial program load

بار کردن آغازی برنامه .

initial state

حالت آغازی.

initial value

ارزش آغازی.

initialization

ارزش دهی آغازی.

initialize

ارزش آغازی دادن .

initiate

راه انداختن .ابتکار کردن ، وارد کردن ، تازه وارد کردن ، آغاز کردن ، بنیاد نهادن ، نخستین قدمرا برداشتن .

initiate key

کلید راه اندازی.

initiation

راه اندازی.

initiative

ابتکار.پیشقدمی، ابتکار، قریحه ، آغازی.

initiatory

واقع در اول، اولین ، دخولی، وابسته به آئین دخول.

inject

تزریق کردن ، زدن ، اماله کردن ، سوزن زدن .

injection

تزریق، اماله ، تنقیه ، داروی تزریق کردنی.تزریق، یک بیک .

injudicious

غیر عاقلانه ، بی خردانه ، بی عقل، بی احتیاط.

injunction

نهی، قدغن ، حکم بازداشت، دستور، اتحاد.

injunctive

وابسته به نهی و بازداشتن ، تاکیدی.

injure

آسیب زدن (به )، آزار رساندن (به ).

injurious

مضر، آسیب رسان .

injury

آسیب، صدمه .

injustice

بی عدالتی، بی انصافی، ستم، بیداد، ظلم، خطا.

ink

مرکب، جوهر، مرکب زدن .مرکب، جوهر.

ink bleed

نشت مرکب، ترشح مرکب.

ink pad

استامپ، مرکب زن .

ink smudge

لکه مرکب.

inkberry

(گ . ش. ) درخت خاص شمال شرق امریکا.

inkblot

لکه جوهر یا مرکب.

inkhorn

دوات شاخی قدیمی، دارای اصطلاحات قلنبه .

inkivisible

غیرقابل قسمت، بخش ناپذیر.

inkle

نوار کتانی، قیطان کتانی.

inkling

اشاره ، پی، اطلاع مختصری که با آن به چیزی پی برند، گزارش، آگاهی، خبر، کوره خبر.

inkstand

دوات، آمه ، مرکبدان ، جای قلم و دوات.

inkwell

دوات، مرکبدان .

inky

مرکبی، جوهری.

inlaid

مینا کاری شده ، منبت کاری شده ، جواهر نشان شده .

inland

درون کشور، درون مرزی، داخله .

inlay

(.vt) نشاندن ، در چیزی کار گذاشتن ، (بازر یا گوهر)آراستن ، خاتم کاری کردن ، گوهر نشان کردن ، (.n) چیز زرنشان ، طلاکوبی، خاتم کاری.

inlet

شاخابه ، خلیج کوچک ، خور، راه دخول.

inline

درون برنامه ای.

inline procedure

رویه درون برنامه ای.

inline subroutine

زیر روال درون برنامه ای.

inly

از درون ، از دل، قلبا.

inmate

مقیم، ساکن ، اهل، اهل بیت، زندانی.

inmost

درونی، میانی، باطنی، (مج. ) صمیمانه .

inn

مسافرخانه ، مهمانخانه ، کاروانسرا، منزل، در مسافرخانه جادادن ، مسکن دادن .

innards

اعضای داخلی حیوان یا انسان ، قسمتهای داخلی.

innate

درون زاد، ذاتی، فطری، جبلی، مادرزاد، طبیعی، لاینفک ، اصلی، داخلی، درونی، چسبنده ، غریزی.

inner

درونی، باطنی.درونی، داخلی، توئی، روحی، باطنی.

inner tube

لاستیک توئی اتومبیل و غیره .

innermost

میانی، درونی، داخلی ترین ، دراعماق (چیزی).

innervate

دارای پی کردن ، پی دادن (به ).

innerve

پی دادن ، دارای پی کردن

innholder

صاحب مهمانخانه یا مسافر خانه ، مهمانخانه دار.

inning

زمین باز یافته ( از دریا یا مرداب)، تصدی، ورود، نوبت.

innkeeper

(innholder) صاحب مسافرخانه .

innocence

بی گناهی، بی تقصیری، پاکی، برائت.

innocent

بیگناه ، بی تقصیر، مبرا، مقدس، معصوم، آدم بیگناه ، آدم ساده ، بی ضرر.

innocuous

بی ضرر.

innovate

نو آوری کردن ، آئین تازه ای ابتکار کردن ، تغییرات و اصلاحاتی دادن در، چیزتازه آوردن ، بدعت گذاردن .

innovation

بدعت، ابداع، تغییر، چیز تازه ، نو آوری.نوآوری، ابداع.

innovator

نو آور، بدعت گذار.

innuendo

معنی، مقصود، یعنی، (مج. )تشریح، شرح، اشاره ، تلویحا اشاره کردن ، اداکردن ، کنایه .

innumerable

بی شمار، غیرقابل شمارش، بیحد و حصر.

innumerous

بی شمار، متعدد.

innutrition

بی قوتی، عدم تغذیه .

innutritious

بی قوت، غیر مغذی.

inobservance

بی دقتی، بی ملاحظگی، بی توجهی، عدم رعایت.

inobservant

بی دقت، بی اعتنائ.

inoculant

(=inoculum) ماده تلقیحی.

inoculate

تلقیح کردن ، مایه کوبی کردن ، آغشتن .

inoculation

تلقیح، مایه کوبی.

inoculum

ماده ای که برای مایه کوبی و تلقیح بکار میرود (مثل باکتری و غیره ).

inoffensive

بی آزار، بی ضرر، بدون زنندگی.

inoperable

غیر قابل جراحی، بکار نیداختنی.عملناپذیر، غیردایر.

inoperative

غیر عملی، غیر موثر، باطل، نامعتبر، پوچ.غیرقابل استفاده ، بیاثر، غیردایر.

inoperculate

بدون دریچه ، بدون سرپوش، جانور بدون سرپوش، یکی از شکم پایان هوازی.

inopportune

نابهنگام، بیجا، بی موقع، نامناسب، بی مورد.

inordinate

بی اندازه ، بیش از حد، مفرط، غیر معتدل.

inorganic

غیر آلی، کانی، معدنی، جامد.

inosculate

بهم پیوستن ، درهم باز شدن ، سردرهم آوردن ، بهم اتصال دادن ، آمیختن .

inpatient

بیماری که در بیمارستان میخوابد، بیمار بستری.

inperative

امری، واجب.

inphase

(در برق )هم فاز.

inpour

بدرون ریختن ، تراوش کردن (بدرون ).

input

درون گذاشت، پول بمیان نهاده ، خرج، نیروی مصرف شده .ورودی، درونداد.

input area

ناحیه ورودی.

input buffer

میانگیر ورودی.

input channel

مجرای ورودی.

input data

داده های ورودی.

input device

دستگاه ورودی.

input equipment

تجهیزات ورودی.

input impedance

مقاومت ظاهری ورودی.

input loading

بارکنش ورودی.

input output area

ناحیه ورودی و خروجی.

input output channel

مجرای ورودی و خروجی.

input output medium

رسانه ورودی و خروجی.

input process

فرایند ورودی.

input pulse

تپش ورودی.

input reader

ورودی خوان .

input register

ثبات ورودی.

input routine

روال ورودی.

input state

حالت ورودی.

input stream

مسیل ورودی.

input unit

واحد ورودی.

input/output

(IO) ورودی و خروجی.

inquest

(حق. ) استنطاق، بازجوئی، رسیدگی، جستار.

inquietude

(م. م. ) آشفتگی، بی آرامی، بی قراری، دل واپسی، اضطراب، تشویش، ناراحتی، خدشه .

inquire

(enquire) پرسش کردن ، جویا شدن ، باز جوئی کردن ، رسیدگی کردن ، تحقیق کردن ، امتحان کردن ، استنطاق کردن .

inquiry

تحقیق، خبر گیری، پرسش، بازجوئی، رسیدگی، سئوال، استعلام، جستار.پرس و جو، استفسار.

inquiry language

زبان پرس و جو.

inquiry station

ایستگاه پرس و جو.

inquiry unit

واحد پرس و جو.

inquisition

استنطاق، تفتیش عقاید مذهبی از طرف کلیسا، جستجو.

inquisitive

کنجاو، فضول، پی جو.

inquisitor

مفتش عقاید.

inroad

تاخت و تاز، تهاجم، تعدی، هجوم، حمله ، تکش.

inrush

درون یورش، حمله بدرون ، ازدحام سوی درون ، هجوم بداخل.

insalivate

درون یورش، با خدو آغشتن ، با بزاق آمیختن ، آب دهان زدن به .

insalubrious

ناسازگار، مضر برای تندرستی، بد آب و هوا، ناگوار.

insalubrity

ناسازگاری.

insane

دیوانه ، مجنون ، بی عقل، احمقانه .

insanitary

(م. م. ) غیر بهداشتی، غیر صحی، ناسالم، مضر.

insanity

دیوانگی، جنون .

insatiability

سیری نا پذیری، تسکین نا پذیری، اقناع نشدنی.

insatiable

سیر نشدنی.

insatiate

سیر نشدنی.

inscribe

محاط ساختن ، حک کردن .نوشتن ، نقش کردن ، حجاری کردن روی سطوح و ستونها، حکاکی کردن ، ثبت کردن .

inscribed

محاط شده ، حک شده .

inscription

نوشته ، کتیبه ، ثبت، نقش، نوشته خطی.محاط سازی، حکاکی، نوشته .

inscroll

در طومار نوشتن ، ثبت کردن ، بصورت طومار در آوردن .

inscrutability

تفحص ناپذیری، مرموزی نفوذ نا پذیری.

inscrutable

نفوذ ناپذیر، مرموز.

insculp

قلم زدن ، کندن ، حکاکی کردن ، گراور کردن ، مجسمه سازی کردن ، نشاندن ، جایگیر کردن .

inseam

درز شلوار، درز توئی (دستکش و غیره ).

insect

حشره ، کرم خوراک (مثل کرم پنیر و غیره )، کرم ریز، عنکبوت، کارتنه ، جمنده .

insectarium

(insectary) حشره خانه .

insectary

(insectarium) حشره خانه .

insecticidal

حشره کش، دافع حشره ، مربوط به حشره کشی.

insecticide

حشره کش، حشره کشی، داروی حشره کش.

insectifuge

دفع حشرات، حشره کشی.

insectile

حشره ای، حشره مانند، دارای حشره ، در معرض هجوم حشرات.

insectivore

جمنده خوار، جانور یا گیاه حشره خوار، پستاندار حشره خوار.

insectivorous

حشره خوار.

insecure

ناامن ، غیرمحفوظ، بدون ایمنی، غیر مطمئن ، نامعین ، غیر قطعی، سست، بی اعتبار، متزلزل.

insecurity

نا امنی، تزلزل، سستی.

inseminate

پاشیدن ، کاشتن ، افشاندن ، تلقیح کردن ، آبستن کردن ، باردار کردن .

insemination

کاشتن ، آبستن کردن ، تلقیح.

inseminator

تلقیح کننده .

insensate

بیحس، بیحال، بی عاطفه ، بی معنی، بی فکر.

insensibility

بیهوشی، بیحسی، بی عاطفگی، غیر محسوسی.

insensible

بیشعور، بیحس، غیر حساس.

insensitive

بیحس، بی عاطفه ، جامد، کساد، غیر حساس، کرخت.

insentience

بی حسی، بیجانی، خونسری، کرختی.

insentient

بی حس، بیجان .

inseparability

تجزیه ناپذیری، عدم آمادگی برای جدا شدن .

inseparable

جدا نشدنی.

insert

درج کردن ، جا انداختن .الحاق کردن ، در جوف چیزی گذاردن ، جا دادن ، داخل کردن ، در میان گذاشتن .

insertion

درج، جااندازی.الحاق، جوف گذاری.

insertion gain

بهره ، جااندازی.

insertion loss

تلفات جااندازی.

insertion sort

جور کردن درجی.

insertion switch

گزینه درجی.

insessorial

(ج. ش. ) جوف نشین ، شاخه نشین (در مورد پرنده ).

inset

(.n) ریزش، جریان ، دهانه ، وصله ، الحاق، (.vt) معین کردن ، معرفی کردن ، افزودن ، اضافه کردن گذاشتن .

inshore

نزدیک دریا کنار، نزدیک کرانه ، نزدیک ساحل، بطرف ساحل، جلو ساحل.

inside

درون ، داخل، باطن ، نزدیک بمرکز، قسمت داخلی، تو، اعضای داخلی.

inside of

(=inside) داخل و یا توی چیزی، بطن هر چیزی.

insider

کارمند داخلی، خودی، خودمانی، محرم راز.

insidious

پراز توطئه ، موذی، دسیسه آمیز، خائنانه .

insight

بصیرت، زیرکی.بینش، بصیرت، فراست، چشم باطن ، درون بینی.

insigne

(insignia) نشان ، نشان افتخار، نشان رسمی، علائم ونشانهای مشخص کننده هرچیزی، مدال رسمی.

insignia

(insigne) نشان ، نشان افتخار، نشان رسمی، علائم و نشانهای مشخص کننده هرچیزی، مدال رسمی.

insignificance

(insignificancy) ناچیزی، ناقابلی، بی اهمیتی، کمی، بی معنی گری.

insignificancy

(insignificance) ناچیزی، ناقابلی، بی اهمیتی، کمی، بی معنی گری.

insignificant

ناچیز.

insincere

دو رو، ریاکار، غیر صمیمی، بی صداقت.

insincerity

عدم صمیمیت.

insinuate

تلقین کردن ، داخل کردن ، اشاره کردن ، به اشاره فهماندن ، بطور ضمنی فهماندن .

insinuating

زیرک ، حیله گر، موذی، ریشخند کننده .

insinuation

تاب، پیچ، موج، اشاره ، رخنه یابی، خود جاکنی، نفوذ، دخول تدریجی، دخول غیر مستقیم.

insipid

بی مزه ، بی طعم، (مج. ) بیروح، خسته کننده .

insipidity

بی مزگی.

insipience

بیخردی، بی عقلی، نادانانی، حماقت، بیهوشی.

insipient

بیخرد، احمق.

insist

اصرار ورزیدن ، پاپی شدن ، (م. م. ) سماجت، تکیه کردن بر، پافشاری کردن .

insistence

(insistency) اصرار، پافشاری.

insistency

(insistence) اصرار، پافشاری.

insistent

مصر، پافشار، پاپی.

insitu

واقع در جای طبیعی خودش، در جای خود.

insociability

بی مشربی، عدم قابلیت معاشرت، بی معاشرتی.

insociable

غیرقابل آمیزش، ناسازگار، غیرقابل معاشرت، بد مشرب.

insofar as

در چنان درجه و یا فاصله ، تا جائیکه ، تا حدیکه .

insolate

در معرض آفتاب گذاشتن ، در آفتاب خشکانیدن ، درآفتاب رسانیدن (میوه و غیره )، خورتابگرفتن .

insole

کف، کفی کفش.

insolence

گستاخی، بی احترامی، جسارت، اهانت، توهین ، غرور، خود بینی، ادعای بیخود، تکبر.

insolent

گستاخ، جسور.

insolubility

غیر محلولی، حل نشدنی، ناگذاری، ماندگاری.

insoluble

حل نشدنی، لاینحل، غیر محلول، ماده حل نشدنی.

insolvable

حل نشدنی، غیر قابل تبدیل به پول نقد.

insolvence

(insolvency) درماندگی، اعسار، عجز از پرداخت دیون .

insolvency

(insolvence) درماندگی، اعسار، عجز از پرداخت دیون .

insolvent

محجور، معسر.

insomnia

بیخوابی (غیر عادی )، مرض بیخوابی.

insomniac

شخص بیخواب.

insomuch

به اندازه ای که ، از بس، چون ، چونکه ، نظر به اینکه ، از آنجائیکه ، بنابراین ، تا آنجائیکه ، ازبسکه .

insouciance

بی پروائی، بی قیدی، سهل انگاری، بی اعتنائی، لاابالی گری.

insouciant

بی پروا، بی قید.

insoul

(ensoul) روح بخشیدن به ، روح دمیدن در، دارای روح کردن .

inspan

در زیر یوغ آوردن ، جفت کردن .

inspect

سرکشی کردن ، بازرسی کردن ، تفتیش کردن ، رسیدگی کردن .

inspection

بازرسی، تفتیش، بازدید، معاینه ، سرکشی.تفتیش، بازرسی.

inspective

وابسته به تفتیش و بازرسی.

inspector

بازرس، مفتش.

inspector general

بازرس کل.

insphere

(ensphere) فرا گرفتن ، دور گرفتن ، احاطه کردن .

inspiration

شهیق، استنشاق، الهام، وحی، القائ.

inspirator

تزریق کننده ، انژکتور، الهام دهنده .

inspire

در کشیدن نفس، استنشاق کردن ، الهام بخشیدن ، دمیدن در، القائ کردن .

inspirit

(م. م. ) روح دادن (به )، جان دادن (به )، تشویق کردن ، بر سر غیرت آوردن ، تحریک کردن .

inspissate

کلفت کردن ، سفت کردن .

instability

نااستواری، بی ثباتی.

instable

نااستوار، بی استحکام، مست، متزلزل، بی ثبات، بی عزم، متلون ، بی اطمینان .

instal

(install) کار گذاشتن ، نصب کردن ، منصوب نمودن .

install

(instal) کار گذاشتن ، نصب کردن ، منصوب نمودن .نصب کردن ، گماشتن .

installation

نصب، تاسیسات.نصب، تاسیسات.

installation date

تاریخ نصب.

installation time

زمان نصب، مدت نصب.

installment

(instalment) قسط، بخش.

installment plan

خرید یا فروش اقساطی، پرداخت اقساطی.

instalment

(installment) قسط، بخش.

instance

بعنوان مثال ذکر کردن ، لحظه ، مورد، نمونه ، مثل، مثال، شاهد، وهله .

instant

دم، آن ، لحظه ، ماه کنونی، مثال، فورا.

instantaneous

آنی.آنی.

instantaneous access

دستیابی آنی.

instanter

فوری.

instantiate

معرفی کردن بوسیله کنسرت.

instar

(ج. ش. ) حشره پروانه یا بندپائی در مراحل مختلف رشد خود، مرحله ، دوره .

instate

گماشتن ، برقرار کردن ، منصوب نمودن ، گذاردن .

instauration

تجدید، نوسازی، تعمیر، احیائ، تجدید بنا.

instead

در عوض.

instead of

بعوض، بجای.

instep

پشت پا، پاشنه جوراب یا کفش، رویه ، آغاز.

instigate

برانگیختن ، تحریک کردن ، وادار کردن .

instigation

تحریک ، اغوا.

instil

(instill) چکاندن ، چکه چکه ریختن ، کم کم تزریق کردن ، آهسته القائ کردن ، کم کم فهماندن .

instill

(instil) چکاندن ، چکه چکه ریختن ، کم کم تزریق کردن ، آهسته القائ کردن ، کم کم فهماندن .

instinct

غریزه ، شعور حیوانی، هوش طبیعی جانوران .

institute

انجمن علمی، بنگاه فرهنگی، بنیاد گذاشتن .بنیاد نهادن ، برقرار کردن ، تاسیس کردن ، موسسه ، بنداد، بنگاه ، بنیاد، انجمن ، هیئت شورا، فرمان ، اصل قانونی، مقررات.

institution

تاسیس قضائی، اصل حقوقی، بنگاه ، موسسه ، رسم معمول، عرف، نهاد.نهاد، موسسه ، بنگاه .

institutionalism

سیاست ترویج امور خیریه و اصلاح بزهکاران از طرق اخلاقی و تادیبی(نه از راه مجازات)، سیاست خیریه و اخلاقی، بنیاد گرائی.

institutionalize

در موسسه یا بنگاه قرار دادن ، در بیمارستان بستری کردن ، تبدیل به موسسه کردن ، رسمی کردن .

instruct

آموزاندن ، آموختن به ، راهنمائی کردن ، تعلیم دادن (به )، یاد دادن (به ).

instruction address

نشانه دستورالعمل.

instruction

آموزش، راهنمائی.دستورالعمل، دستوره .

instruction code

رمز دستورالعمل.

instruction counter

دستورالعمل شمار.

instruction cycle

چرخه دستورالعمل.

instruction format

قالب دستورالعمل.

instruction modifier

پیراینده دستورالعمل.

instruction register

ثبات دستورالعمل.

instruction repertoire

دستورگان .

instruction repertory

دستورگان .

instruction set

مجموعه دستورالعمل ها.

instructive

آموزنده ، یاد دهنده .

instructor

آموزگار، آموزنده ، یاد دهنده ، آموزشیار.

instructress

آموزگار زن .

instrument

وسیله ، آلت.آلت، اسباب، ادوات، وسیله ، سند.

instrumental

سودمند، وسیله ساز، مفید، قابل استفاده ، آلت، وسیله ، حالت بائی.

instrumentalist

نوازنده ، ساز زن ، سازنده .

instrumentation

کاربرد وسائل سنجش.ترتیب آهنگ ، تنظیم آهنگ ، استعمال آلت، ابزار.

insubordinate

نا فرمان ، گردن کش، سرکش.

insubordination

نافرمانی، سر پیچی.

insubstantial

غیر واقعی، خیالی، بی اساس، بیموضوع، بی جسم.

insufferable

تحمل ناپذیر، تن در ندادنی، غیر قابل تحمل، سخت.

insufficience

(insufficiency) عدم تکافو، کمی، نارسائی، نابسندگی، عدم کفایت، ناتوانی، عجز.

insufficiency

(insufficience) عدم تکافو، کمی، نارسائی، نابسندگی، عدم کفایت، ناتوانی، عجز.

insufficient

نارسا، نابسنده .ناکافی.

insufflate

دمیدن ، سوفله کردن ، تلقین کردن ، فوت کردن (در)، پیدرپی روح دمیدن در.

insulant

(برق ) ماده مقاومت کننده ، مقاوم.

insular

وابسته به جزیره ، جزیره ای، منزوی، غیر آزاد، تنگ نظر.

insularity

جزیره بودن ، انزوا.

insulate

جدا کردن ، مجزا کردن ، روپوش دار کردن ، با عایق مجزا کردن ، بصورت جزیره درآوردن .عایق کردن .

insulation

عایق گذاری، روپوش کشی، عایق کردن .عایق بندی، ماده عایق.

insulator

مقره ، بندآور، عایق، جدا کننده ، عایق کننده .عایق.

insulin

انسولین .

insult

توهین کردن به ، بی احترامی کردن به ، خوار کردن ، فحش دادن ، بالیدن ، توهین .

insultation

توهین .

insuperable

برطرف نکردنی، از میان برنداشتنی، شکست ناپذیر، مغلوب نشدنی، فائق نیامدنی.

insupportable

تحمل ناپذیر، سخت، دشوار، غیر قابل مقاومت.

insuppressible

فروننشاندنی، نخواباندنی، غیرقابل کنترل.

insurable

بیمه شدنی، بیمه کردنی، قابل بیمه .

insurance

بیمه ، حق بیمه ، پول بیمه .

insure

بیمه کردن ، بیمه بدست آوردن ، ضمانت کردن .

insured

کسی که زندگی و دارائیاش بیمه شده باشد، بیمه شونده .

insurer

بیمه گر.

insurgence

(insurgency) تمرد، قیام، شورش، طغیان ، یاغی گری.

insurgency

(insurgence) تمرد، قیام، شورش، طغیان ، یاغی گری.

insurgent

متمرد، شورشی.

insurmountable

غیر قابل تفوق، فائق نیامدنی، غیر قابل عبور، بر طرف نشدنی.

insurrection

بر خیزش، طغیان ، شورش، فتنه ، قیام.

insusceptible

غیر مستعد، تائید ناپذیر، غیر حساس، غیر آماده ، غیر مجهز.

intact

دست نخورده ، بی عیب، سالم، کامل، صدمه ندیده .

intaglio

تصویر حکاکی شده روی سنگ یا مواد سخت.

intake

مدخل آبگیری (در لوله )، مقدار آب یا گازی که با لوله گرفته و جذب میشود، جای آبگیری، نیروی بکار رفته (درماشین )، نیروی جذب شده ، مک ، مکیدن ، تنفس، فریب، حقه ، مقدار جذب چیزی به درون ، فرا گرفتگی.

intangibility

لمس ناپذیری.

intangible

لمس ناپذیر، (مج. ) بغرنج، درک نکردنی، مال غیر عینی، نا هویدا.

intarsia

منبت کاری و تزئین گل و بوته و اشکال بر روی چوب.

integer

عدد صحیح.عدد درست، عدد صحیح، عدد تام، چیز درست.

integrable

قابل اخذ تابع اولیه ، قابل گرفتن انتگرال.

integral

انتگرال، صحیح، بی خرده .درست، صحیح، بی کسر، کامل، تمام، انتگرال.

integral multiple

مضرب صحیح.

integral part

جزئ صحیح، جز لازم.

integral value

ارزش بی خرده .

integrand

(ر. ) جمله ای که باید تابع اولیه آن را گرفت، تابع زیر انتگرال.انتگرالده ، انتگران .

integrate

تمام کردن ، کامل کردن ، درست کردن ، یکی کردن ، تابعه اولیه چیزی را گرفتن ، اختلاط.

integrated

مجتمع.

integrated amplifier

تقویت کننده مجتمع.

integrated circuit

مدار مجتمع IC.

integrating

انتگرال گیر.

integrating circuit

مدارانتگرال گیر.

integration

انتگرال گیری، مجتمع سازی.ائتلاف، انضمام، یکپارچگی، اتحاد عناصر مختلف اجتماع.

integrator

انتگرال گیر.ایجاد کننده ائتلاف یا انضمام.

integrity

تمامیت، بی نقص.درستی، امانت، راستی، تمامیت، بی عیبی، کمال.

integument

پوشش، پوست، جلد، پوشش دار کردن .

intellect

هوش، فهم، قوه درک ، عقل، خرد، سابقه .

intellection

تعقل، تفهم.

intellectronics

هوشمندی الکترونیکی.

intellectual

عقلانی، ذهنی، فکری، خردمند، روشنفکر.

intellectualize

عقلانی کردن ، بصورت فکری در آوردن .

intelligence

هوش، هوشمندی.هوش، زیرکی، فراست، فهم، بینش، آگاهی، روح پاک یا دانشمند، فرشته ، خبرگیری، جاسوسی.

intelligence quotient

عددی که هوش و زیرکی شخص را نشان میدهد.

intelligence test

آزمایش هوش.

intelligencer

مخبر، خبر بر، خبر رسان ، جاسوس، پیغام بر.

intelligent

باهوش، هوشمند.

intelligentsia

اشخاص با هوش و خردمند، طبقه روشنفکر.

intelligibility

قابلیت فهم.

intelligible

فهمیدنی، مفهوم، روشن ، قابل فهم، معلوم.

intellingent

هوشمند، باهوش.

intellingent terminal

پایانه هوشمند.

intemperance

زیاده روی، بی اعتدالی، افراط.

intemperate

زیاده رو، بی اعتدال، افراط کار، افراطی.

intend

قصد داشتن ، خیال داشتن ، فهمیدن ، معنی دادن ، بر آن بودن ، خواستن .

intendant

مباشر، ناظر، مدیر، مامورمالی، پیشکار دارائی.

intenerate

نرم کردن ، لطیف کردن ، حساس کردن .

inteneration

نرم کردن .

intense

زیاد، سخت، شدید، قوی، مشتاقانه .

intensification

افزایش، تشدید، پر قوت سازی، افزون شدگی.

intensify

سخت کردن ، تشدید کردن ، شدید شدن .

intension

( intensity) سختی، شدت، فزونی، نیرومندی، کثرت.

intensity

شدت.( intension) سختی، شدت، فزونی، نیرومندی، قوت، کثرت.

intensive

شدید، متمرکز.شدید، (د. ) تشدیدی، پرقوت، متمرکز، مشتاقانه ، تند، مفرط.

intent

نیت، قصد، مرام، مفاد، معنی، منظور، مصمم.

intention

قصد، منظور، خیال، غرض، مفهوم، سگال.

intentional

قصدی، عمدی.

inter

در خاک نهادن ، مدفون ساختن ، در قبر نهادن ، زیر خاک پوشاندن .

inter alia

میان چیزهای دیگر، میان اشخاص دیگر.

inter record gap

شکاف بین مدارک .

inter se

میان خودشان .

interact

متقابلا اثر کردن ، فعل و انفعال داخلی داشتن .متقابلا عمل کردن .

interaction

فعل و انفعال، عمل متقابل.اثر متقابل، فعل و انفعال.

interaction point

نقطه فعل و انفعال.

interactive

فعل و انفعالی.

interactive mode

بابر فعل و انفعالی.

interactive query

پرس جو فعل و انفعالی.

interblock gap

شکاف بین کنده ای.

interbreed

نژادهای مختلف را با هم پیوند کردن ، اصلاح نژاد کردن .

intercalary

اندر جاه ، زائد، اضافی، افزوده ، کبیسه ، مندرج.

intercalate

جادادن ، درج کردن .

intercede

پادر میانی کردن ، میانجی گری کردن ، میانجی شدن ، میانه گیری کردن ، وساطت کردن ، شفاعت کردن .

intercellular

واقع در میان یاخته ها، داخل سلولی، بین یاخته ای.

intercept

بریدن ، قطع کردن ، جدا کردن ، حائل شدن ، جلو کسی را گرفتن ، جلو گیری کردن .دربین راه بودن .

intercepter

بازدارنده ، متقاطع.

interception

جلوگیری، حائل شدن ، قطع کردن .

intercession

میانجی گری، پایمردی، شفاعت، وساطت، پادرمیانی.

intercessor

میانجی، پادرمیان .

interchance

تبادل.

interchange

باهم عوض کردن ، مبادله کردن ، تبادل کردن ، تغییر دادن ، متناوب ساختن .

interchange point

نقطه تبادل.

interchangeable

قابل تعویض، با هم عوض کردنی، قابل معاوضه ، قابل مبادله ، تبادل پذیر.مبادله پذیر، قابل تبادل.

intercollegiate

وابسته بکالج ها، (در مورد مسابقات) بین کالجهای مختلف، بین دانشکده ها.

intercolumniation

فاصله گذاری بین ستونها.

intercom

(system intercommunication) دستگاه مخابره داخل ساختمان .

intercommunicate

مرتبط بودن با، مراوده داخلی داشتن ، مبادله کردن ، آمیزش کردن ، معاشرت کردن ، دارای مراوده .

intercommunication

ارتباط، رابطه یا مخابره بین چند مرکز.

intercommunication system

ارتباط بوسیله میکروفون و بلندگو، سیستمارتباط بین اطاقهای یک اداره بوسیله بلندگو.

intercommunion

آمیزش، مراوده ، ارتباط مشترک ، اقدام مشترک .

interconnect

بستن ، وصل کردن .بهم پیوستن ، بهم وصل کردن .

interconnection

بستگی، اتصال.اتصالی داخلی.

intercontinental

بین قاره ای، درون بری.

intercostal

(تش. ) واقع در میان دنده ها، واقع در بین رگبرگها.

intercourse

مقاربت، آمیزش، مراوده ، معامله ، داد و ستد.

intercross

از هم گذشتن ، تقاطع کردن ، جفت گیری.

intercultural

وابسته به فرهنگ دو کشور، بین فرهنگی.

intercurrent

در میان آینده ، مداخله کننده ، درمیان چیزهای دیگر رخ دهنده ، تداخل کننده .

intercycle

بین چرخه ای.

interdenominational

وابسته به فرقه های مذهبی و روابط آنها با یکدیگر.

interdental

واقع در میان دو دندان ، بین دندانی.

interdepartmental

وابسته به ادارات داخلی، بین اداره ای.

interdepend

بیکدیگر متکی بودن ، بسته بهم بودن ، بهم موکول بودن ، مربوط بهم بودن ، وابسته بهم بودن .

interdependence

( interdependency) اتکائ متقابل، وابستگی.

interdependency

( interdependence) اتکائ متقابل، وابستگی.

interdependent

وابسته (به یکدیگر )، متکی یا موکول بیکدیگر.

interdict

قدغن ، تحریم، منع، جلوگیری، ممنوعیت، نهی، حکم بازداشت، حکم نهی، حکماداری، بازداشتن ، محجور کردن ، نهی کردن .

interdiction

نهی کردن ، جلوگیری.

interdigitate

واقع در میان انگشتان ، بهم اتصال دادن ، بهم اتصال پیدا کردن ، بهم جفت کردن .

interdisciplinary

مربوط به رشته های مختلف علمی.

interest

بهره ، علاقه ، جلب توجه کردن .(.n) بهره ، تنزیل، سود، مصلحت، دلبستگی، علاقه . (.vi and .vt) علاقمند کردن ، ذینفع کردن ، بر سر میل آوردن .

interest profile

نمایه ئعلاق.

interface

فضال، میانجی، وصل کردن از راه فاصل.

interface channel

مجرای فاصل.

interface routine

روال فاصل.

interfaith

شامل اشخاصی دارای عقاید و ادیان مختلف، بین الادیانی.

interfere

دخالت کردن ، پا بمیان گذاردن ، مداخله کردن .تداخل کردن ، دخالت کردن .

interference

تداخل، مداخله ، معارضه .دخالت، فضولی.

interferential

وابسته به دخالت.

interfertile

قابل لقاح در داخل خود، آماده زاد و ولد دوتائی باهم.

interfile search

جستجوی بین پرونده ای.

interfruitful

(در مورد گیاه ) قابل گرده افشانی یا لقاح با یکدیگر.

interfuse

در هم ریختن ، بهم آمیختن ، افشاندن .

interfusion

بهم آمیختن ، در هم ریختن .

intergalactic

بین کهکشانی.

intergeneric

بین گونه ای، بین انواع نژادی، بین طبقه ای.

interglacial

(ز. ش. ) واقع در بین دو دوره یخ بندان .

intergradation

محو سازی تدریجی، درجه بندی داخلی.

intergrade

تدریجا محو کردن ، تدریجا محو شدن ، طبقه بندی داخلی کردن .

intergraft

متقابلا پیوند شدن ، متقابلا پیوند زدن .

intergrowth

رشد با هم، رویش توام، رشد درونی.

interim

موقتی، موقت، فیمابین ، فاصله ، خلال مدت.

interior

داخل، درون ، درونی.درونی، داخلی، دور از مرز، دور از کرانه .

interior label

برچسب درونی.

interject

در میان آوردن ، بطور معترضه گفتن ، (م. ل. ) در میان انداختن ، در میان آمدن ، مداخله کردن .

interjection

(د. ) حرف ندا، صوت، اصوات.

interjectional

معترضه ، اصواتی، ندائی.

interlace

درهم بافتن .بهم پیچیدن ، در هم آمیختن ، در هم بافتن ، مشبک کردن ، از هم گذراندن ، تقاطع کردن .

interlaced

در هم بافته .

interlaminate

در بین ورقه ها یا طبقات متناوب قرار دادن ، متورق کردن ، ورقه ورقه بین هم گذاردن .

interlard

آمیختن ، مخلوط کردن ، بمیان آوردن .

interlayer

لایه بین دو لایه .

interleave

برگ سفید لای صفحات کتابی گذاشتن ، در میان چیزی جا دادن .برگ برگ کردن .

interleaved

برگ برگ شده .

interleaved memory

حافظه برگ برگ شده .

interleaving

برگ برگ سازی.

interline

در میان سطرها نوشتن ، آستر گذاشتن .

interlinear

مدرج در میان سطور، دارای میان نویسی.

interlineation

در میان سطر نویسی.

interlink

بهم پیوستن ، مسلسل کردن ، بهم جفت کردن .

interlock

همبند کردن ، همبند شدن .بهم پیوستن ، در هم گیر کردن ، بهم ارتباط داشتن ، بهم قفل کردن ، درهم بافتن ، بهم پیچیدن .

interlock circuit

مدار همبندی.

interlocution

تبادل نظر، محاوره ، قرائت یا آواز.

interlocutor

جواب دهنده ، طرف صحبت، هم سخن ، کلیم.

interlope

(برای سودجوئی ) مداخله کردن ، پادرمیان کار دیگران گذاردن ، فضولی کردن .

interlude

ایست میان دو پرده ، بادخور، فاصله .

interlunar

(interlunary) موقعی که ماه نامرئی است، محاقی، بین دوماه .

interlunary

( interlunar) موقعی که ماه نامرئی است، محاقی، بین دوماه .

intermaediate host

جانور یا گیاهی که روی انگلی رشد و نمو کند.

intermarriage

ازدواج افراد ملل یا نژادهای مختلف.

intermarry

ازدواج کردن با افراد ملل یا نژادهای مختلف.

intermeddle

مخلوط کردن ، مداخله کردن ، فضولی کردن .

intermediacy

وساطت، میانجی گری، مداخله ، شفاعت.

intermediary

میانجی، وساطت کننده ، مداخله کننده ، وساطت، مداخله .

intermediate

میانه ، متوسط، درمیان آینده ، مداخله کننده ، در میان واقع شونده ، واسطه ، میانجی.میانی واسته متوسط.

intermediate control

کنترل میانی.

intermediate language

زبان میانی.

intermediation

میانجی گری، مداخله .

interment

آئین تدفین ، دفن ، تدفین ، بخاک سپاری.

intermezzo

تنوع، فاصله ، حادثه عشقی، نمایش کوتاه در میان پرده های نمایش جدی، قطعه موسیقی کوتاه .

interminable

پایان ناپذیر، تمام نشدنی، بسیار دراز.

intermingle

با هم آمیختن ، با هم مخلوط کردن ، ممزوج کردن .

intermission

تنفس (بمعنی زنگ تنفس یا فاصله میان دو پرده نمایش ) باد خور، غیر دائم، نوبه ای، تنفس دار.

intermit

قطع کردن ، گسیختن ، موقتا تعطیل کردن ، نوبت داشتن ، نوبت شدن .

intermittence

مکث، فاصله ، نوبت، تناوب.

intermittent

متناوب، نوبت دار، نوبه ای، نوبتی.غیر دائمی، ادواری.

intermittent current

جریان متناوب.

intermittent fault

عیب غیر دائمی.

intermitter

قطع کننده ، متناوب کننده .

intermix

بهم آمیختن ، در هم آمیختن ، با هم مخلوط کردن .

intermixture

اختلاط، امتزاج.

intermolecular

(intermoleculary) بین ذرات، در داخل ذرات، بین مولکولی.

intermoleculary

( intermolecular) بین ذرات، در داخل ذرات، بین مولکولی.

intern

(.vt) داخل شدن در، وارد کردن ، توقیف کردن ، (.vt and .n) کار ورز، (طب) انترن ، پزشک مقیم بیمارستان .

internal

داخلی.درونی، داخلی، ناشی از درون ، باطنی.

internal arithmetic

حساب داخلی.

internal documentation

مستندات داخلی.

internal form

صورت داخلی.

internal medicine

طب داخلی.

internal rhyme

قافیه ماقبل آخر.

internal secretion

هورمون ، ترشح درونی.

internal sort

جور کردن داخلی.

internal storage

انباره داخلی.

internalization

درونی یا باطنی کردن .

internalize

درونی کردن ، باطنی ساختن ، داخلی کردن .

international

بین المللی، وابسته به روابط بین المللی.

international law

حقوق بین الملل.

internationalism

عقیده بحفظ و رعایت مصالح عمومی ملل، احساسات بین المللی.

internationality

بین المللی بودن .

internationalization

بین المللی کردن .

internationalize

بین المللی کردن .

internecine

کشتار یکدیگر، کشتار متقابل، قاتل.

interneural

( interneuron) وابسته به سلول عصب، داخل عصبی.

interneuron

( interneural) وابسته به سلول عصب، داخل عصبی.

internist

(طب) متخصص داروهای درونی، پزشک امراض داخلی.

internment

نگاهداری، توقیف.

internode

میان گره ، قسمت میان دو بند یا مفصل، قسمت، قطعه ، بند.

internship

انترن بودن ، دوره انترنی.

internuptial

وابسته به عروسی، ازدواجی.

interoceptive

(تش. ) وابسته به انگیزش و تحریک درونی، وابسته به احشائ، ناشی از امعائ واحشائ.

interoffice

مکاتبه و مراسله بین ادارات یک موسسه .

interoffice trunk

شاه سیم بین دفتری.

interpellate

رسما سئوال کردن ، استیضاح کردن .

interpellation

استیضاح، باز خواست.

interpenetrate

در هم نفوذ کردن ، از هم گذشتن ، نفوذ کردن در.

interpenetration

رسوخ.

interplanetary

بین سیارات، واقع در بین سیارات، بین الکواکب.

interplant

کاشتن درختهای جوان بین درختان دیگر.

interplay

اثر متقابل، فعل و انفعال.

interpolate

در میان عبارات دیگر جا دادن ، داخل کردن .درون یابی کردن .

interpolation

الحاق، درج.درون یابی.

interpose

مداخله کردن ، پا به میان گذاردن ، در میان آمدن ، میانجی شدن .

interposition

پا میان گذاری، مداخله ، چیزی که در میان چیزهای دیگر گذارند، وساطت، دخالت، میانه گیری.

interpret

تفسیر کردن .تفسیر کردن ، ترجمه کردن ، ترجمه شفاهی کردن .

interpretation

شرح، بیان ، تفسیر، تعبیر، ترجمه ، مفاد.

interpretative

( interpretive) تفسیری، شرحی.

interpreter

مفسر.مترجم، مترجم شفاهی، مفسر.

interpretive

( interpretative) تفسیری، شرحی.

interpretive language

زبان تفسیری.

interpretive program

برنامه تفسیری.

interpupillary

واقع در بین دو مردمک چشم، بین دو عدسی، عینک .

interrace

(interracial) بین نژادی، بین نژادهای مختلف.

interracial

( interrace) بین نژادی، بین نژادهای مختلف.

interrecord gap

شکاف بین مدارک .

interregnum

فترت، فاصله میان دوره یک سلطنت با دوره دیگر، دوره حکومت موقتی، فاصله .

interrelate

وابسته بهم بودن ، مناسبات مشترک داشتن .

interrogate

بازپرسی کردن .استنطاق کردن ، تحقیق کردن ، باز جوئی کردن .

interrogation

باز جوئی.بازپرسی، استفهام.

interrogation point

علامت سئوال (یعنی ؟ ).

interrogative

علامت سئوال، ادوات استفهام، پرسشی.

interrogator

مستنطق، بازپرس، تحقیق کننده ، پرسش کننده ، بازجوئی کننده .

interrogatory

وابسته به سئوال.

interrupt

وقفه ، ایجاد وقفه .گسیختن ، حرف دیگری را قطع کردن ، منقطع کردن .

interrupt condition

شرط وقفه ، وضعیت وقفه .

interrupt handling

وقفه گردانی.

interrupt request

درخواست وقفه .

interrupter

آدم قطع کننده .

interruption

انقطاع، تعلیق.وقفه ، ایجاد وقفه .

interruptive

قطع کننده .

intersect

از وسط قطع کردن ، تقسیم کردن ، تقاطع کردن .

intersection

تقاطع، چهار راه .تقاطع، اشتراک .

intersex

دو جنسه ، نروماده .

intersexual

مربوط به جنس نر و ماده .

interspace

فاصله دار کردن ، فاصله ، مدت، فرجه ، فاصله بین دو چیز.

interspecies

(interspecific) واقع در بین دسته های خاصی، دارای خصوصیاتی بین خود.

interspecific

(interspecies) واقع در بین دسته های خاصی، دارای خصوصیاتی بین خود.

intersperse

پراکنده کردن ، افشاندن ، متفرق کردن .

interspersion

افشاندن ، پراکنده کردن .

interstate

بین ایالتی، بین ایالتها و کشورهای مختلف.

interstellar

واقع در میان ستارگان ، بین ستاره ای.

interstice

درز، شکاف، چاک ، ترک ، فاصله ، سوراخ ریز.

intersubjective

قابل شمول بدو فاعل یا بیشتر، چند فاعلی.

intertidal

جزر و مدی.

intertill

در بین ردیفهای محصول کاشتن .

intertoll trunk

شاه سیم بین باجه ای.

intertropical

واقع بین دو منطقه گرمسیری.

intertwine

درهم پیچیدن ، درهم بافتن ، درهم بافته شدن ، تقاطع کردن ، بهم تابیدن .

intertwinement

بهم پیچیدن .

intertwist

بهم پیچیدگی، درهم کشبک کردن .

interurban

واقع در میان شهرها، متصل بشهر ها، داخل شهری.

interval

فاصله ، مدت، فرجه ، ایست، وقفه ، فترت، خلال.فاصله .

intervene

در میان آمدن ، مداخله کردن ، پا میان گذاردن ، در ضمن روی دادن ، فاصله خوردن ، حائل شدن .مداخله کردن .

intervention

مداخله ، شفاعت.مداخله .

interventionism

(حق. ) سیستم مداخله دولت در امور اقتصادی و عدم وجود آزادی درتجارت.

intervertebral

(تش. ) واقع در میان مهره ها، بین مهره داران .

interview

دیدار (برای گفتگو) مصاحبه ، مذاکره ، مصاحبه کردن .

intervocalic

واقع میان دو حرف صدادار، بین الهجائین .

interweave

با هم بافتن ، در هم بافتن ، با هم آمیختن ، مشبک کردن .

interword gap

شکاف بین کلمه ای.

interword space

فاصله بین کلمه ای.

intestacy

نداشتن وصیت نامه .

intestate

فاقد وصیت نامه .

intestinal

روده ای، امعائی، روده دار.

intestine

(معمولا بصورت جمع ) روده ، امعائ، (مج. ) درونی.

intima

(تش. - ج. ش. ) درونی ترین غشائ پوششی رگها و سایر رباط های بدن .

intimacy

صمیمیت، خصوصیت، رابطه نامشروع جنسی.

intimate

مطلبی را رساندن ، معنی دادن ، گفتن ، محرم ساختن ، صمیمی، محرم، خودمانی.

intimidate

ترساندن ، مرعوب کردن ، تشر زدن به ، نهیب زدن به .

intimidation

ارعاب.

intinction

رنگرزی، صباغی، ریزش، القائ، تزریق.

intitule

عنوان دادن به ، لقب دادن ، مستحق دانستن .

into

توی، اندر، در میان ، در ظرف، به ، بسوی، بطرف، نسبت به ، مقارن .

intolerability

تحمل ناپذیری.

intolerable

تحمل ناپذیر، سخت، غیر قابل تحمل، دشوار، تن در ندادنی، بی نهایت.

intolerance

نابردباری، عدم تحمل، عدم قبول، طاقت فرسائی، تعصب، ناتوانی، فروماندگی، عجز.

intolerancy

نابردباری، عدم تحمل، عدم قبول، طاقت فرسائی، تعصب، ناتوانی، فروماندگی، عجز.

intolerant

زیر بارنرو، بی گذشت، متعصب.

intonate

با لحن خاصی تلفظ کردن ، با آهنگ خاصی ادا کردن ، با صدا بیان کردن .

intonation

بیان با الحان ، زیر وبمی صدا، تکیه صدا، لهجه ، طرز قرائت، تلفظ، آهنگ .

intone

سرائیدن ، خواندن ، مناجات کردن .

intorsion

(intortion) پیچیدگی، پیچش، (گ . ش. ) پیچش ساقه ، انعطاف.

intortion

(intorsion) پیچیدگی، پیچش، (گ . ش. ) پیچش ساقه ، انعطاف.

intoto

با هم، کاملا، تماما.

intoxicant

مستی آور، مسکر، مکیف.

intoxicate

مست کردن ، کیف دادن ، سرخوش کردن .

intoxication

مستی، کیف.

intra

پیشوند بمعنی در داخل و درتوی و در درون و درمیان .

intracellular

واقع در درون سلول، درون یاخته ای.

intractable

خود سر، سرپیچ، متمرد، خود سرانه ، لجوج، خیره سر، ستیزه جو، لجوجانه ، رام نشدنی.

intradermal

(intradermic) واقع در زیر پوست، درون پوستی.

intradermic

(intradermal) واقع در زیر پوست، درون پوستی.

intrados

(مع. ) قوس درونی، قوس داخلی، زیر طاق، قوس داخلی طاق.

intramolecular

واقع در مولکولهای بدن یا ماده ، درون ذره ای.

intramuscular

درون ماهیچه ای.

intransigeance

(intransigence، intransigency) سخت گیری در سیاست، ناسازگاری، عدم تراضی.

intransigence

(intransigeance) سخت گیری در سیاست، ناسازگاری، عدم تراضی.

intransigency

(intransigeance) سخت گیری در سیاست، ناسازگاری، عدم تراضی.

intransigent

سخت گیر، سر سخت.

intransitive

لازم، فعل لازم.

intrant

داخل شونده ، دخول رسمی و قانونی، ورود رسمی، کسی که وارد انجمن یا دانشکده یامقامی میشود، وارد، داخل، نفوذ کننده .

intrapsychic

با شخصیت، با عقل، واقع در درون شخصیت یا روان .

intraspecies

(intraspecific) شامل گروه بخصوصی، داخل گونه ای.

intraspecific

(intraspecies) شامل گروه بخصوصی، داخل گونه ای.

intrastate

درون ایالتی، درون کشوری.

intrauterine

واقع در بچه دان یا رحم، درون زهدانی.

intravenous

موجود در سیاهرگ یا ورید، داخل وریدی.

intravital

(intravitam) (زیست شناسی ) در زمان زندگی، در طی حیات.

intravitam

(intravital) (زیست شناسی ) در زمان زندگی، در طی حیات.

intrench

entrench =.

intrepid

با جرات، دلیر، شجاع، بی باک ، بی ترس، متهور.

intricacy

پیچیدگی، بغرنجی، تودرتوئی، ریزه کاری.

intricate

بغرنج، پیچیده .

intrigant

(intriguant) دسیسه باز، پشت همانداز، فتنه جو، انتریک چی.

intriguant

(intrigant) دسیسه باز، پشت همانداز، فتنه جو، انتریک چی.

intrigue

دسیسه کردن ، توطئه چیدن ، فریفتن .

intrinsic

ذاتی، اصلی، باطنی، طبیعی، ذهنی، روحی، حقیقی، مرتب، شایسته .فطری، باطنی.

introduce

معرفی کردن ، معمول کردن .معرفی کردن ، نشان دادن ، باب کردن ، مرسوم کردن ، آشنا کردن ، مطرح کردن .

introduction

مقدمه ، دیباچه ، معارفه ، معرفی، معرفی رسمی، آشناسازی، معمول سازی، ابداع، احداث.

introductory

دیباچه ای، وابسته به مقدمه ، معارفه ای.

introgresseive

داخل شونده .

introgression

دخول، ورود.

introit

دخول، ورود، مدخل، سرود افتتاحیه .

intromission

تو رفتگی، مواد الحاقی، درج، ارسال، قبول، تصدیق، معارضه .

intromit

داخل کردن ، درآوردن ، جادادن ، منصوب کردن ، دخالت کردن ، مزاحمشدن ، مانع شدن .

introrsal

(introrse) (گ . ش. ) رو کننده بسوی درون ، درونگشا.

introrse

(introrsal) (گ . ش. ) رو کننده بسوی درون ، درونگشا.

introspect

بخود برگشتن ، بخود آمدن ، درخود فرورفتن .

introspection

باطن بینی، درون گرائی.

introversion

توجه بدرون ، برگشت بسوی درون ، بدرون کشیدگی.

introvert

بسوی درون کشیدن ، بخود متوجه کردن ، شخصی که متوجه بباطن خود است، خویشتن گرای.

intrude

سرزده آمدن ، فضولانه آمدن ، بدون حق وارد شدن ، بزور داخل شدن .

intruder

کسیکه سرزده یا بدون اجازه وارد شود، مزاحم، مخل.

intrusion

دخول سرزده و بدون اجازه .

intrusive

فضول، فضولانه ، سرزده (آینده )، ناخوانده (وارد شونده )، بزور داخل شونده ، فرو رونده .

intrust

entrust =.

intubate

(طب) لوله فروکردن در، بوسیله لوله باز نگاه داشتن ، لوله گذاردن در.

intuit

دستور دادن ، تعلیمدادن ، آگاه کردن ، درک کردن .

intuition

درک مستقیم، انتقال، کشف، دریافت ناگهانی، فراست، بصیرت، بینش، شهود، اشراق.شهود.

intuitionalism

(intuitionism) عقیده به اینکه برخی حقایق را میتوان مستقیما وبدون استدلال دریافت، شهود گرائی.

intuitionism

(intuitionalism) عقیده به اینکه برخی حقایق را میتوان مستقیما وبدون استدلال دریافت، شهود گرائی.

intuitive

مستقیما درک کننده ، مبنی بر درک یا انتقال مستقیم، حسی، بصیر، ذاتی.شهودی.

intumesce

بالا آمدن ، باد کردن ، آماس کردن ، پف کردن .

intussuscept

درخود گرفتن ، جذب کردن ، غلاف کردن .

inunction

مسح، روغن مالی، مرهم گذاری، تدهین ، مرهم.

inundate

سیل زده کردن ، از آب پوشانیدن ، زیر سیل پوشاندن ، اشباع کردن .

inundation

سیل آب گرفتگی.

inure

(enur) عادت دادن ، خودادن ، آموخته کردن ، معتاد کردن ، موجب شدن .

inurn

در ظرف نگاه داشتن (بازگشت شود به urn)، در خاکدان ریختن ، بخاک سپردن .

inutile

ناسودمند، بیفایده ، بیهوده ، نامناسب، بی منفعت، بی استفاده .

inutilty

بیاستفادگی، ناسودمندی.

invacuo

در خلائ.

invade

تاخت و تاز کردن در، هجوم کردن ، تهاجمکردن ، حمله کردن بر، تجاوز کردن .

invader

تاخت و تازگر، مهاجم، حمله کننده .

invaginate

غلاف کردن ، توی خود برگرداندن .

invagination

غلاف شدگی، توهمگیرکردگی، توی خود برگشتگی، (طب ) پیچ خوردن روده .

invalid

بی اعتبار، باطل.(.n and .adj) بی اعتبار، باطل، پوچ، نامعتبر، علیل، ناتوان ، (.vt and .vi) (invalidate) ناتوان کردن ، علیل کردن ، باطل کردن .

invalidate

بیاعتبارکردن ، باطل کردن .(invalid) ناتوان کردن ، علیل کردن ، باطل کردن .

invalidation

باطل سازی.

invalidism

معلولی، زمین گیری، ناخوشی.

invalidity

عدماعتبار، بطلان ، فساد.

invaluable

فوق العاده گرانبها، غیرقابل تخمین ، پر بها.

invariability

(invariance)(ر. ) عدم تغییر باقیمانده درتغییرات طولی وخطی، تغییرناپذیری، نامغیر.

invariable

تغییر ناپذیر، ثابت، یکنواخت، نامتغیر.

invariance

(invariability)(ر. ) عدم تغییر باقیمانده درتغییرات طولی وخطی، تغییرناپذیری، نامغیر.تغییر ناپذیری.

invariant

غیر متنوع، یکسان ، ثابت، نامتغیر.تغییرناپذیر.

invasion

تاخت و تاز، هجوم، تهاجم، استیلا، تعرض.

invective

پرخاش، سخن حمله آمیز، طعن ، ناسزا گوئی.

inveigh

سخن سخت گفتن ، با سخن حمله کردن ، (باagainst) مورد حمله قرار دادن .

inveigle

از راه بدر بردن ، فریفتن ، سرگرم کردن ، گمراه کردن و بردن ، بدامانداختن .

inveiglement

فریب، اغوا.

invent

اختراع کردن ، از پیش خود ساختن ، ساختن ، جعل کردن ، چاپ زدن ، تاسیس کردن .

invention

اختراع، ابتکار.

inventive

اختراع کننده ، اختراعی، مبتکر.

inventor

مخترع، جاعل.

inventorial

مربوط به دفتر دارائی، فهرستی، سیاهه ای، مفصل.

inventory

دفتر دارائی، فهرست اموال، سیاهه ، صورت کالا.موجودی، صورت موجودی.

inventory control

کنترل موجودی.

inverse

وارونه ، معکوس، برعکس، مقابل، برگشته .وارون .

inversion

وارونگری، وارونه سازی.

invert

وارونه کردن .برگشتگی، برگردانی، بالعکس کردن ، سوئ تعبیر، انحراف، سخن واژگون ، قلب عبارت، معکوس کردن نسبت.

invertebrate

بدون استخوان پشت، بدون ستون فقرات، بی مهره ، غیر ذیفقار، (مج. ) نااستوار، بی عزم.

inverted

وارونه .

inverted file

پرونده ئ وارونه .

inverted index

فهرست وارونه .

inverter

معکوس کننده ، بر گرداننده .وارونگر.

inverter circuit

مدار وارونگر.

invertible

وارون پذیر.

inverting anplifier

تقویت کننده وارونگر.

inverting input

ورودی وارونگر.

invest

گذاردن ، نهادن ، منصوب کردن ، اعطائ کردن سرمایه گذاردن .

investigate

رسیدگی کردن ، بازجوئی کردن .جستار کردن ، رسیدگی کردن (به )، وارسی کردن ، بازجوئی کردن (در)، تحقیق کردن ، استفسار کردن ، اطلاعات مقدماتی بدستآوردن .

investigation

تحقیق، رسیدگی.رسیدگی، بازجوئی.

investiture

اعطای نشان ، سرمایه گذاری، دادن امتیاز، تفویض.

investment

سرمایه گذاری، مبلغ سرمایه گذاری شده .

investor

سرمایه گذار.

inveterate

دیرنه ، ریشه کرده ، معتاد، سر سخت، کینه آمیز.

inviable

عاجز از ادامه بقا در اثر ساختمان نژادی و ارثی.

invidious

حسودانه ، منزجر کننده ، نفرت انگیز، زشت.

invigorate

نیرو دادن ، قوت دادن ، روح بخشیدن ، پر زور کردن ، تقویت شدن ، خوش بنیه شدن .

invigoration

تقویت.

invincibility

شکست ناپذیری.

invincible

شکست ناپذیر، مغلوب نشدنی.

inviolable

مصون ، مقدس، غصب نکردنی.

inviolate

غصب نشدنی، معتبر، تجاوز نشده ، مصون .

inviscid

لزج، چسبناک .

invisibility

ناپدیدی، نامرئی بودن .

invisible

نامرئی، ناپدید، نامعلوم، مخفی، غیرقابل مشاهده ، غیرقابل تشخیص، غیر محسوس.

invitation

دعوت، وعده خواهی، وعده گیری، جلب.

invite

دعوت کردن ، طلبیدن ، خواندن ، وعده گرفتن ، مهمان کردن ، وعده دادن .

invocate

دعا کردن به ، خواستن ، استمداد کردن از، احضار کردن ، استدعا کردن ، دعا خواندن .

invocation

احضار.نیایش.

invoice

صورت حساب.فاکتور، صورت حساب، سیاهه ، صورت، صورت کردن ، فاکتور نوشتن .

invoicing

صدور صورت حساب.

invoke

دعا کردن به ، طلب کردن ، بالتماس خواستن .احضار کردن .

involucrate

دارای گریبان یا گریبانه ، پوشش دار.

involucre

(گ . ش. ) پوشش، (تش. ) پوشش غشائی، گریبانه .

involucrum

(گ . ش. ) گریبانه ، پوشش، (طب) تشکیل استخوان جدید.

involuntary

بی اختیار، غیر ارادی، غیر عمدی.

involute

بغرنج، تودرتو، مبهم، غامض، پیچدار، پیچیده شدن ، پیچدار شدن .

involution

عود مرض، عود چیزی، پیچ، پیچیدن ، (ر. ) توان یابی، قوه یابی، (د. بدیع) پیچدارکردن عبارت.

involve

گرفتار کردن ، گیر انداختن ، وارد کردن ، گرفتارشدن ، در گیر کردن یا شدن .

involved

در گیر، پیچیده ، بغرنج، مبهم، گرفتار، مورد بحث.

involvement

درگیری، گرفتاری.

invulnerability

آسیب ناپذیری.

invulnerable

محفوظ از خطر، زخم ناپذیر، آسیب ناپذیر، شکست ناپذیر، روئین تن .

inward

درونی، توئی، داخلی، (مج. )باطنی، ذاتی، داخل رونده ، دین دار، پرهیزکار، رام، درون .

inward light

نور داخلی، نور باطنی، اشراق.

inweave

(enweave) باهمبافتن ، درهم بافتن ، درهم متقاطع کردن .

inwrought

از تو کار کرده ، نقشه دار، گلدار، (مج. ) جبلی، مخمر، مصور.

io bound

با تنگنای ورودی و خروجی.

io clirk

متصدی ورودی و خروجی.

io inputoutput

ورودی و خروجی.

io interrupt

وقفه ورودی و خروجی.

iodin

(iodine) (ش. ) ید، عنصر شیمیائی که علامتآن I میباشد.

iodine

(iodin) (ش. ) ید، عنصر شیمیائی که علامتآن I میباشد.

iodize

یود تزریق کردن ، یود زدن (به ).

iodous

یودی، دارای یود.

ioentical

یکسان .

ion

یون ، ذره تبدیل شده به برق.

ionic

یونی، وابسته به یون الکتریکی، یکنوع حروف سیاه چاپخانه ، زبان قدیمیمردمایونی یونان ، سرستون ساخته شده بسبک ایونی یونان .

ionize

به یون تجزیه کردن ، تبدیل به یون کردن .

ionosphere

یون کره ، قسمتی از فضای جو زمین که از ارتفاع میل شروع میشود و تا میلادامه دارد.

iota

ایوتا، حرف نهمالفبای یونانی، نقطه ، ذره .

iou

فته طلب، تمسک ، سند بدهکاری( مخفف you owe I).

ipecac

( ipecacuanha) (گ . ش. ) عرق الذهب، اپیکا، الیون کوکی.

ipecacuanha

( ipecac) (گ . ش. ) عرق الذهب، اپیکا، الیون کوکی.

ipsedixit

(م. ل. ) خود او گفته است، گفته محض.

ipsilateral

قرار گرفته و یا ظاهر شده روی همان سمت بدن .

ipsissima verba

عین بیانات و گفته شخص.

ipso facto

در نفس خود، بالفعل، بواسطه ماهیت خود فعل، (حق. ) عضویت خود بخودی.

iranian

ایرانی، اهل ایران ، وابسته به ایران .

iraqi

عراقی، وابسته به عراق.

irascibility

زود خشمی، تند خوئی.

irascible

زود خشم، آتشی مزاج، زود غضب، تند طبع، سودائی.

irate

خشمگین ، خشمناک .

ire

خشم، غضب، عصبانیت، از جا در رفتگی.

ireful

خشمناک .

irenic

آرام، ساکن ، مسالمتآمیز، صلحجو.

ireversible

تغییر ناپذیر، دگرگون نشدنی، بر نگشتنی، بر نگرداندنی، لغو نشدنی.

irid

(تش. ) عنبیه چشم، (گ . ش. ) گیاهی از جنس سوسن یا زنبق.

iridaceous

(گ . ش. ) از تیره سوسن یا زنبق، زنبقی.

iridescence

( iridescency) نمایش قوس قزحی، نمایش رنگین کمان .

iridescency

( iridescence) نمایش قوس قزحی، نمایش رنگین کمان .

iridescent

قوس قزحی، رنگین کمانی.

iris

عنبیه ، (گ . ش. ) جنس زنبق و سوسن ، رنگین کمان .

irish

ایرلندی.

irish bull

بیان بظاهر موافق و در حقیقت مخالف.

irish coffee

قهوه داغ شیرین با ویسکی ایرلندی و کرم.

irish gaelic

زبان سلتی (celtic) ایرلندی.

irish man

ایرلندی.

irish terrier

(ج. ش. ) سگ کوچک ایرلندی از نژاد تریر.

irish wolfhound

(ج. ش. ) سگ شکاری بزرگ و قوی هیکل.

irish woman

زن ایرلندی.

irishism

عبارت یا اصطلاح یا رسوم مشخص ایرلندی.

irk

خسته شدن ، فرسوده شدن ، بی میل بودن ، بیزار بودن ، بد دانستن ، رنجاندن ، آزردن .

irksome

خستگی آور، کسل کننده ، متنفر، آزرده .

iron

آهن ، اطو، اتو، اتو کردن ، اتو زدن ، آهن پوش کردن .

iron age

عصر آهن .

iron curtain

پرده آهنین .

iron foundry

آهن ریزی، کارخانه ذوب آهن .

iron gray

(grey iron) رنگ خاکستری و سیاه آهن ، رنگ سیاه آهن .

iron grey

(gray iron) رنگ خاکستری و سیاه آهن ، رنگ سیاه آهن .

iron horse

لوکوموتیو.

iron lung

ریه مصنوعی.

iron mold

سیاهی آهن ، لکه .

iron pyrites

(مع. ) پیریت آهن .

ironbound

با آهن بسته ، نجیر شده ، خشن .

ironclad

زره پوش، آهن پوش، سفت، سخت.

ironer

مرد آهنین ، اتو کش، آهن کار.

ironic

طعنه آمیز، طعنه زن ، طعنه ای، کنایه دار.

ironist

طعنه زن .

ironmaster

آهن ساز.

ironmonger

آهن فروش، فروشنده آهن آلات.

ironmongery

آهن فروشی.

ironsmith

آهنگر.

ironstone

سنگ آهن .

ironware

آهن آلات، فلز آلات، ظروف آهنی، ظروف سخت.

ironwood

(گ . ش. ) دمیر آغاسی، دمرانجیلی، درخت آهن .

ironwork

آهنکاری، آهن ساخته ، آهن آلات.

irony

طعنه ، وارونه گوئی، گوشه و کنایه و استهزائ، مسخره ، پنهان سازی، تمسخر، سخریه ، طنز.

irradiance

( irradiancy) درخشندگی، تابش، روشنی، تابندگی، لوستر.

irradiancy

( irradiancy) درخشندگی، تابش، روشنی، تابندگی، لوستر.

irradiant

نور افشان .

irradiate

درخشان کردن ، منور کردن ، نورافکندن .

irradiation

پرتو افکنی.

irradicable

غیر قابل قلع و قمع، ریشه کن نشدنی.

irrational

ناگویا، اصم، گنگ ، غیر عقلی، غیر عقلانی.غیر عقلانی، نامعقول، غیر منطقی، بی معنی.

irrational number

عدد ناگویا، عدد اصم.

irreclaimable

برنگشتنی، بازیافت نکردنی، درست نشدنی.

irreconcilable

وفق ناپذیر، جور نشدنی، ناسازگار، مخالف، غیر قابل تطبیق، آشتی ناپذیر.

irrecoverable

غیر قابل وصول، غیر قابل جبران ، جبران ناپذیر.

irrecusable

رد نکردنی، غیر قابل رد، دندان شکن .

irredeemable

غیر قابل خریداری، باز خرید نشدنی، از گرو در نیامدنی، غیر قابل استخلاص، پایان ناپذیر.

irredenta

از گرو در نیامده ، انجام نشده ، جبران نشده .

irredentism

الحاق گرائی، سیاست اعاده نقاط ایتالیائی زبان بایتالیا.

irreducible

غیر قابل تقلیل، ناکاستنی، ساده نشدنی.

irredundant

نا افزونه .

irreflexive

بی فکر، بی خیال، بدون بازتاب، بدون واکنش.

irrefragable

غیر قابل انکار و تکذیب، رد نکردنی، سرسخت، خود رای، لجوج، تسلیم نشدنی.

irrefrangible

ناگسستنی، غیر قابل شکستن ، غیر قابل غضب، نگفتنی، مصون ، منزه ، نرم، غیرقابل تجزیه .

irrefutable

تکذیب ناپذیر، انکار ناپذیر، غیر قابل تکذیب.

irregardless

بیاعتنا، بی پروا، صرفنظر از.

irregular

بی قاعده (در مورد فعل)، خلاف قاعده ، بی رویه ، غیر عادی، غیر معمولی، بی ترتیب، نا مرتب.نا منظم، بی قاعده .

irregularity

بی قاعدگی، بی ترتیبی، نا منظمی، بی نظمی، یبوست.بی نظمی، بیقاعدگی.

irrelative

بی ربط، نا مناسب، نا مربوط، مطلق.

irrelevance

( irrelevancy) بی ربطی، نا مربوطی، نامناسبی.

irrelevancy

( irrelevance) بی ربطی، نا مربوطی، نامناسبی.

irrelevant

نا مربوط، بی ربط.

irreligion

بد کیشی، بی دینی، خدا نشناسی، شرارت، بیحرمتی به مقدسات، ادیان کاذبه و منحرفه ، دین دروغی.

irreligious

بی دین ، بد کیش.

irremeable

بر نگشتنی، بطور غیر قابل برگشت، برگشت نا پذیر.

irremediable

چاره ناپذیر، بی درمان ، غیر قابل استرداد.

irremovable

معزول نشدنی، برداشته نشدنی، ثابت.

irreparable

جبران ناپذیر، مرمت ناپذیر، خوب نشدنی.

irrepealable

لغو نکردنی، غیر قابل الغائ، باطل نشدنی، فسخ نکردنی.

irreplaceable

غیر قابل تعویض، غیر منقول، بی عوض.

irrepressible

جلوگیری نکردنی، منع ناپذیر، غیرقابل جلو گیری، خوابانده نشدنی، مطیع نشدنی، سرکش.

irreproachable

سرزنش نکردنی، ملامت نکردنی، بی گناه .

irresistibility

ایستادگی ناپذیری، مقاومت ناپذیری.

irresistible

غیر قابل مقاومت، سخت، قوی.

irresoluble

تجیزیه نا پذیر، رها نشدنی، ول، نگشودنی، ناگداز، آب نشدنی، غیرمحلول، آزاد نشدنی.

irresolute

بی عزم، بی تصمیم، دو دل، مردد.

irresolution

بی عزمی، تردید.

irresolvable

تجزیه ناپذیر، غیر قابل تجزیه ، جدا نشدنی، حل نشدنی.

irrespective

قطع نظر از، (م. ک . ) بیطرف، بی ادب، احترامنگذار، بدون مراعات، صرفنظر از.

irrespirable

غیر قابل تنفس، دمنزدنی، غیر قابل استنشاق.

irresponsibility

وظیفه نشناسی.

irresponsible

وظیفه نشناس، غیر مسئول، نامعتبر، عاری از حس مسئولیت.

irretrievable

بر نگشتنی، غیر قابل استرداد، باز نیافتنی.

irreverence

هتک حرمت، بی ادبی، عدم احترام، بیحرمتی.

irreverent

بی ادب، هتاک .

irrevocability

غیر قابل فسخ بودن ، برگشت ناپذیری.

irrevocable

غیر قابل فسخ، (در مورد عقد ) لازم، قطعی.

irrigate

آبیاری کردن ، آب دادن (به ).

irrigation

آبیاری.

irritability

کج خلقی، زود رنجی.

irritable

زورد رنج، کج خلق، تند مزاج، تحریک پذیر.

irritant

برانگیزنده ، خراش آور، دلخراش، سوزش آور، خشم آور، محرک ، بخشم آورنده ، آزارنده .

irritate

عصبانی کردن ، برانگیختن ، خشمگین کردن ، خراش دادن ، سوزش دادن ، آزردن ، رنجاندن .

irritation

رنجش، سوزش، خشم، ناراحتی، خراش، آزردگی.

irrupt

فوران کردن ، آتش فشان کردن ، ناگهان ایجاد شدن .

irruption

فوران ، ایجاد ناگهانی.

is

است هست (سوم شخص مفرد از فعل).

isaac

اسحق فرزند حضرت ابراهیم.

isaiah

( isaias) اشعیائ نبی اسرائیل.

isaias

( isaiah) اشعیائ نبی اسرائیل.

isallobar

(هوا شناسی ) خط فرضی که نقاط دارای فشار جوی مساوی در زمان معینیرانشان میدهد.

isallobaric

(هوا شناسی ) خط فرضی که نقاط دارای فشار جوی مساوی در زمان معینیرانشان میدهد.

ischaemia

( ischmia) (طب ) نقصان خون در عضو، کم خونی موضعی.

ischium

(تش. ) ورک ، استخوان ورک ، استخوان نشیمنگاهی.

ischmia

( ischaemia) (طب ) نقصان خون در عضو، کم خونی موضعی.

ishmael

اسمعیل فرزند ابراهیم و هاجر.

isinglass

سریشمماهی، طلق، ورقه میکا.

isis

(افسانه مصری ) ایزس الهه حاصلخیزی.

islam

دین اسلام، اسلامی.

islamism

پیروی از دین اسلام، اسلام گرائی.

islamize

بصورت اسلامی در آوردن ، صورتاسلامی دادن به .

island

آبخست، جزیره ، محل میخکوبی شده وسط خیابان و میدان و غیره ، جزیره ساختن ، جزیره دار کردن .

island universe

(نج. ) کهکشان .

islander

جزیره نشین .

isle

جزیره ، جزیره کوچک ، جزیره نشین کردن ، مجزا کردن .

islet

جزیره کوچک ، جای پرت و دور افتاده .

islets of langerhans

(تش. ) دسته های سلولی اثنی عشر بنام >جزایر لانگرهانس< که تولید انسولین میکنند.

ism

(.n) اصول، عقیده ، اعتقاد، رویه ، مکتب، سیستمعملی، گرایش، اصالت. (=suf) پسوندی بمعنی >عمل< و >کار< و >طریقه عمل< و >حالت< و >شرط< و >پیروی<.

isn't

(not is) نیست.

isobar

(جغ) خط جغرافیائی نشان دهنده نقاط هم فشار، (ش. ) دواتم دارای وزن مساوی ولیدارای عدد اتمی غیر مساوی، هم فشار.

isobare

(جغ) خط جغرافیائی نشان دهنده نقاط هم فشار، (ش. ) دواتم دارای وزن مساوی ولیدارای عدد اتمی غیر مساوی، هم فشار.

isochromatioc

همرنگ ، متساوی اللون ، منحنی همرنگ .

isochronal

(isochronous) همزمان ، واقع شونده در فواصل منظم و مساوی، متقارن ، متوازن .

isochronism

تقارن ، ایجاد تقارن ، همزمانی، ایجاد همزمانی.

isochronous

(isochronal) همزمان ، واقع شونده در فواصل منظم و مساوی، متقارن ، متوازن .

isocline

همشیب، دارای شیب متقارن و مساوی، هم خواب (در مخمل و غیره ).

isoclinic line

خطی بر روی نقشه که بوسیله آن نقاطی که در آنجاها تمایل سوزن مغناطیسی یکسان استنشان داده میشود.

isodiametric

دارای ابعاد مساوی، هم اندازه ، دارای قطر مساوی.

isodimorphism

تقارن دو شکلی، تقارن و هم شکلی بین دو چیز دوشکل، هم دو شکلی.

isodimorphous

هم دوشکل.

isodose

دارای تابش یا اشعه برابر، همشعاع، همتابش.

isodynamic

دارای نیروی مغناطیسی مساوی.

isoelectric

(برق) همتوان ، دارای فشار الکتریکی مساوی.

isoelectronic

دارای الکترونهای یکسان .

isogamete

جورگان ، سلول جنسی که از نظر شکل و کار از سلول جنسی جفت خود قابل تشخیص نیست، هم گامیت.

isogametic

( isogamous) دارای خاصیت همگامیتی.

isogamous

( isogametic) دارای خاصیت همگامیتی.

isogony

برابری، تعادل و تساوی در رشد، همرشدی.

isohel

(جغ. ) خط همشید.

isoheyt

خط همباش، خط شاخص نقاط هم باران .

isolate

مجزا کردن ، سوا کردن ، در قرنطینه نگاهداشتن ، تنها گذاردن ، منفرد کردن ، عایق دار کردن .

isolation

انزوا، کناره گیری.جداسازی، جدائی.

isolationism

پیروی از سیاست انزوا، انزوا گرائی.

isomagnetic

دارای نیروی مغناطیسی متساوی.

isomer

(isomerous)(ش. )جسمی که ترکیبآن با ترکیب جسم دیگر یکی است، (ش. - گ . ش. - ج. ش. )هم پاره ، ایزومر، همترکیب، همفرمول.

isomerous

(isomer) (ش. )جسمی که ترکیب آن با ترکیب جسم دیگر یکی است، (ش. - گ . ش. - ج. ش. )هم پاره ، ایزومر، همترکیب، همفرمول.

isometric

دارای یک میزان ، هم اندازه ، (سنگ شناسی ) دارای ذرات ریز متساوی، هممتر.

isometropia

همدیدی، تشابه انکسار نور در دو چشم، تساوی دید دو چشم.

isomorph

همریخت، (ش. - مع. ) مواد همشکل، ماده یک شکل، (زیستشناسی ) جانور یا گیاه ویاگروهی که مشابه گیاه یا گروه دیگری است، همشکل.

isonomy

برابری در حقوقسیاسی، برابری سیاسی، تساوی سیاسی و حقوقی.

isopiestic

هم فشار، دارای فشار یکسان ، خط هم فشار.

isopleth

خط هم چند، هم چند.

isopod

(ج. ش. ) جانور سخت پوست بر<=> پای، وابسته بجاوران برابر پای، برابر پای، جورپای.

isopodan

(ج. ش. ) جانور سخت پوست بر<=> پای، وابسته بجاوران برابر پای، برابر پای، جورپای.

isosceles triangle

مثلث متساویالساقین ، سه گوشه دو پهلو برابر.

isotherm

خطی که نقاط دارای گرمای متوسط سالیانه مساوی را نشان میدهد، (درجمع) خطوطمتحدالحراره ، خط هم گرما، خط همدما.

isotonic

همکشش، دارای کشش مساوی، دارای آهنگ مساوی، هم توان .

isotope

جسم ایزوتوپ، همسان .

isotopy

دارای تساوی در اعداد اتمی، برابری عددی اتمی.

isotropic

دارای خواص برابر از هرسو، همگرای، دارای خواص فیزیکی مشابه .

isotropy

همگرائی، همسانی.

israel

اسرائیل.

israelite

اسرائیلی، عبرانی، یهودی، کلیمی.

issuable

صادر کردنی، قابل صدور، انتشار دادنی.

issuance

صدور، انتشار.

issuant

صادر کننده ، منتشر کننده ، منتشر شونده .

issue

بر آمد، پی آمد، نشریه ، فرستادن ، بیرون آمدن ، خارج شدن ، صادر شدن ، ناشی شدن ، انتشار دادن ، رواج دادن ، نژاد، نوع، عمل، کردار، اولاد، نتیجه بحث، موضوع، شماره .

isthmian

(isthmic) برزخی، تنگه ای، وابسته به تنگه پاناما، وابسته به باریکه ، گردنه ای، ساکن تنگه .

isthmic

(isthmian) برزخی، تنگه ای، وابسته به تنگه پاناما، وابسته به باریکه ، گردنه ای، ساکن تنگه .

isthmus

تنگه خالی، برزخ، باریکه .

it

آن ، آن چیز، آن جانور، آن کودک ، او (ضمیر سومشخص مرد).

italiacize

با حروف خوابیده نوشتن .

italian

ایتالیائی.

italianism

ایتالیائی مابی، پیروی از آداب و رسوم مردم ایتالیا.

italianize

ایتالیائی کردن .

italic

وابسته به ایتالیائی های قدیم، (در چاپ) حروف یک وری، حروف کج، حروف خوابیده .

italicism

عبارات و اصطلاحات ایتالیائی.

italics

حروف کج.

itch

خارش، جرب، خارش کردن ، خاریدن .

itchy

خارش دار.

it'd

(would it، had it)=.

item

فقره ، (در جمع) اقلام، رقم، تکه ، قطعه خبری، بخش.قلم، فقره .

itemization

جزئ بجزئ نویسی.

itemize

جزئ به جزئ نوشتن ، به اقلام نوشتن .

iterance

تکرار، باز گوئی.

iterant

تکرار کننده ، بازگو کننده ، مکرر کننده ، ازسر گیرنده .

iterate

تکرار کردن ، تکرارشدن ، از سر گرفتن .تکرار کردن ، دوباره گفتن ، بازگو کردن .

iteration

تکرار، ازسرگیری.تکرار، گفتن ، بازگو.

iterative

تکراری.

iterative process

فرآیند تکراری.

itineracy

(itinerancy) سیاری، در بدری، گردش، سیر.

itinerancy

(itineracy) سیاری، در بدری، گردش، سیر.

itinerant

سیار، دوره گرد.

itinerary

برنامه سفر، خط سیر، سفرنامه .

itinerate

گردش کردن ، سیار بودن ، مسافرت تبلیغاتی کردن .

it'll

(shal it -will it)=.

it's

( has it، is it)=.

its

مال او، مال آن .

itself

خودش (خود آن چیز، خود آن جانور)، خود.

i've

have =I.

ivied

پوشیده از پاپیتال، پیچک دار.

ivory

عاج، دندان فیل، رنگ عاج.

ivory tower

برج عاج، محل دنج، محل آرام برای تفکر، گوشه خلوت.

ivy

(گ . ش. ) پاپیتال، لبلاب، پیچک .

J

j

دهمین حرف الفبای انگلیسی.

jab

ضربت با چیز تیز، ضربت با مشت، خرد کردن ، سک زدن ، سیخ زدن ، خنجر زدن ، سوراخ کردن .

jaber

ورد، سخن تند و ناشمرده ، گپ، گپ زنی، وراجی کردن ، تند و ناشمرده گفتن .

jaberwocky

سخن نامفهوم.

jabiru

(ج. ش) لک لک آبزی نقاط گرم و معتدل آمریکا.

jaborandi

(گ . ش) درخت جابوراندی برزیلی.

jabot

دستمال سینه چین دار مردان قرن هجدهم.

jaboticaba

(گ . ش) عودالبرق.

jacal

کلبه سقف پوشالی مکزیکی، چپر.

jacamar

(ج. ش) پرندگان منقار دراز برزیلی و مکزیکی که از حشرات تغذیه می کنند.

jacana

(ج. ش) پرنده پا دراز و پنجه بزرگ مکزیکی که در آب راه میرود.

jacaranda

(گ . ش) درخت جوالدوز، پیچ اناری.

jacinth

(مع. ) سنگ یمانی، یاقوت زعفرانی، (م. م-گ . ش. ) سنبل.

jacinthe

رنگ پرتغالی روشن ، نارنجی روشن .

jack

خرک (برای بالا بردن چرخ) جک اتومبیل، (در ورق بازی) سرباز، جک زدن .

jack in the box

جعبه ای که چون در آنرا میگشایند آدمکی از آن خارج شود، نوعی آتش بازی، علی ورجه .

jack mackerel

(ج. ش) ماهی آزاد کالیفرنیا.

jack o' lantern

نور کاذب، دروغ نور.

jack of all trades

همه کاره ، همه فن حریف.

jack panel

تابلوی اتصالات.

jack salmon

(ج. ش) اردک ماهی چشم سفید آمریکا.

jack tar

(د. ن . ) ملوان ، ملاح.

jackal

(ج. ش) شغال، توره ، جان کنی مفت.

jackanapes

(ک . ) میمون ، بوزینه ، جلف، آدم خودساز.

jackass

الاغ نر، خر نر، (مج. ) آدم کله خر.

jackboot

چکمه ساقه بلند.

jackdaw

(ج. ش. ) زاغچه ، زاغی، کلاغ پیشه .

jacket

ژاکت، نیمتنه ، پوشه ، جلد، کتاب، جلد کردن ، پوشاندن ، درپوشه گذاردن .

jackhammer

مته دستی مخصوص سوراخ کردن سنگ .

jackknife

چاقوی بزرگ جیبی، قلمتراش، با چاقو بریدن ، بدنبال، تا شو، بازو بسته شونده ، شیرجه رفتن .

jackleg

خام دست، تازه کار، ناشی، نادرست، موقتی، دم دست.

jacklight

نورافکن مخصوص ماهیگیری.

jackpot

برنده تمام پولها، جوائز رویهم انباشته .

jackrabbit

(ج. ش) نژاد خرگوشهای بزرگ شمال آمریکا که گوشهای دراز و آویخته دارند.

jackscrew

(مک . ) جک پیچی.

jackshaft

دنده عقب، دنده دو در اتومبیل.

jackstay

بادبان بند، بند تیر.

jackstraw

آدم پوشالی یا کاهی، آدم بی عرضه .

jacob

یعقوب نبی قوم یهود.

jacobean

مربوط بدوره سلطنت جیمز اول و دوم در انگلیس.

jacobin

راهب فرقه دومی نیکن (Dominican)، عضو فرقه مذهبی مخالف دولت.

jacobinism

آئین جاکوبین ها.

jacobite

عضو فرقه راهبان دومی نیکن ، عضو کلیسای قدم سوریه و عراق، طرفدار سلطنت جیمز اول پادشاه مخلوع انگلیس.

jacob's ladder

(نج. ) کهکشان ، جاده شیری.

jaconet

پارچه نخی نازک هندی شبیه موسلین ، ململ.

jacquard

نقوش و تصاویر بر روی پارچه (بوسیله بافت).

jacquerie

شورش و قیام روستائیان ، طبقه روستائی، دهاتیان .

jactation

(jactitation) لاف، لاف زنی، (حق. ) دعوی دروغ، ادعای پوچ.

jactitation

(jactation) لاف، لاف زنی، (حق. ) دعوی دروغ، ادعای پوچ.

jaculate

پرتاب کردن ، انداختن ، پرت کردن .

jaculation

پرتاب.

jade

ژاد، اسب پیر، یابو یا اسب خسته ، زن هرزه ، زنکه ، (ک . ) مرد بیمعنی، دختر لاسی، پشم سبز، خسته کردن ، از کار انداختن (در اثر زیاده روی).

jade green

رنگ سبز یشمی، رنک سبز مایل به آبی.

jaded

(jadish) خسته ، بی اشتها.

jadeite

یشم اعلی که در برمه یافت میشود، یشم سبز.

jadish

(jaded) خسته ، بی اشتها.

jaeger

شکارچی، علاقمند به شکار، مرد شکارچی.

jag

دندانه ، کنگره ، نوک ، برآمدگی تیز، بریدگی، خار، سیخونک ، سیخک ، دندانه دار کردن ، کنگره دار کردن ، چاک زدن ، ناهموار بریدن .

jagged

دندانه دار، ناهموار.

jaggery

شکر گور، شکر زرد.

jaguar

(ج. ش) پلنگ خالدار آمریکائی(once Felis).

jahweh

یهو خدای یهود.

jail

حبس، زندان ، محبس، حبس کردن .

jailbird

محبوس، جنایتکار، زندانی.

jailbreak

فرار از زندان ، گریختن از محبس (بازور).

jailer

(jailor) زندانیان .

jailor

(jailer) زندانیان .

jake leg

(طب. ) فلجی که به علت استعمال مشروبات الکلی ایجاد میشود.

jakes

ترشح مدفوع، کثافت، آشغال، درهم ریخته .

jalap

جلب، ژالاپ، داروی مسهل.

jalopy

اتومبیل یا هواپیمای کهنه و اسقاط.

jam

گیر کردن چپاندن .مربا، فشردگی، چپاندن ، فرو کردن ، گنجاندن (با زور و فشار)، متراکم کردن ، شلوغ کردن ، شلوغ کردن (با آمد و شد زیاد)، بستن ، مسدود کردن ، وضع بغرنج، پارازیت دادن .

jam session

(مو. ) اجرای آهنگ های طرب انگیز بوسیله ارکسترهای بزرگ و نوازندگان فراوان .

jamb

تیر عمودی چارچوپ، (ک . ) چهار چوپ درب و هر چیز دیگری، ستون ، لغاز، تیر بیرون آمده .

jambalaya

آش شله قلمکار.

jambeau

ساق پوش، زره ساق پا (جمع jambeaux).

jamboree

جمبوری، مجمع پیشاهنگان ، خوشی.

jamming

گیر، گرفتگی.

jangle

جنجال، قیل و قال، داد و بیداد، غوغا، جنجال کردن ، داد و بیداد کردن ، غوغا کردن .

janissary

(aryzjani) (ترکی) ینی چری، سرباز پیاده نظام.

janitor

دربان ، سرایدار، فراش مدرسه ، راهنمای مدرسه ، راهنمای مدرسه .

janitorial

مربوط به فراشی.

janitress

فراش زن .

janizary

(janissary) (ترکی) ینی چری، سرباز پیاده نظام.

january

ژانویه ، اولین ماه سال مسیحی.

janus faced

دورو، حیله گر، آدم دورو، دغلباز.

januslike

دورو، جانوس مانند.

japan

ژاپن ، جلا، جلا دادن .

japan allspice

(گ . ش. ) گل یخ.

japan clover

(گ . ش. ) شبدر ژاپنی.

japanese

ژاپنی، ژاپونی.

japanese andromeda

(گ . ش. ) بوته همیشه سبز آسیائی.

japanese iris

(گ . ش. ) زنبق ژاپونی.

japanization

ژاپنی شدن .

japanize

بسبک ژاپنی در آوردن ، بسبک ژاپونی تزئین نمودن .

jape

فریب، لطیفه ، گول، شوخی، دست انداختن شخص، طعنه ، فریب دادن ، لطیفه زدن ، مسخره کردن ، گمراه کردن ، جماع کردن .

japer

فریبکار، لطیفه گو.

japery

فریبکاری، لطیفه گوی.

japheth

یافث فرزند نوح پیامبر.

japonica

(گ . ش. ) به ژاپونی، گلابی ژاپونی، گل چای ژاپونی، کاملیا.

jar

بلونی، کوزه دهن گشاد، سبو، خم، شیشه دهن گشاد، تکان ، جنبش، لرزه ، ضربت، لرزیدن صدای ناهنجار، دعوا و نزاع، طنین انداختن ، اثر نامطلوب باقی گذاردن ، مرتعش شدن ، خوردن ، تصادف کردن ، ناجور بودن ، مغایر بودن ، نزاع کردن ، تکان دادن ، لرزاندن .

jardiniere

جعبه گلدان ، جعبه ای که گل در آن سبز کرده و برای آرایش اطاق می گذارند، گلدان .

jargon

اصطلاح فنی نامانوس.سخن دست و پا شکسته ، سخن بی معنی، اصطلاحات مخصوص یک صنف، لهجه خاص.

jargonize

بزبان غیر مصطلح یا آمیخته در آوردن یا ترجمه کردن ، بقالب اصطلاحات خاص علمی یافنی مخصوص در آوردن .

jarl

فرمانروا یا امیر(در ممالک اسکاندیناوی)، امیر دانمارکی یا نروژی.

jasey

(انگلیس - د. گ . ) کلاه گیس، کلاه گیس تهیه شده از پشم تابیده .

jasmine

(گ . ش. ) یاسمن ، گل یاس.

jason

(افسانه یونان ) جیسون .

jasper

(مع. ) یشم، یشب.

jaspery

یشمی.

jassid

(ج. ش. ) زنجیره کوچک ، آفت گیاهی.

jauk

(اسکاتلند) بیهوده وقت گذراندن ، ور رفتن .

jaunce

(prance =) خرامیدن .

jaundice

(طب) زردی، یرقان ، دچار یرقان کردن ، برشک و حسد در افتادن .

jaunt

گردش، تفریح، مسافرت کوچک ، تفرخ کردن ، سفر کوچک کردن .

jaunty

خود نما، خود ساز، جلف، مغرور، گستاخ، لاقید، زرنگ .

java

جاوه .

java sparrow

(ج. ش. ) نوعی مرغ جولا که در جاوه زیست میکند.

javelin

نیزه دستی سبک ، زوبین ، پرتاب نیزه .

javelle water

آب ژاول، محلول هیپوکلریت سدیم.

jaw

فک ، آرواره ، گیره ، دم گیره ، وراجی، تنگنا، هرزه درائی کردن ، پرچانگی کردن .

jawbone

استخوان آرواره ، استخوان فک .

jay

(ج. ش. ) زاغ کبود، (مج. ) شخص پر حرف و احمق.

jaybird

(ج. ش. ) زاغ کبود.

jaycee

عضو اطاق بازرگانی جوانان .

jaygee

ناوبان یکم نیروی دریائی (grade junior lieutenant).

jayhawker

لقب اهالی استان کانزاس در اتازونی.

jayvee

عضو تازه کار تیم ورزشی دانشگاه .

jaywalk

با بی توجهی از وسط خیابان راه رفتن .

jaywalker

پیاده ایکه از وسط مناطق ممنوعه خیابان عبور میکند.

jazz

موسیقی جاز، سر و صدا، فریب، نشاط، جاز نواختن .

jazzist

(manzzja) جاز زن .

jazzman

(istzzja) جاز زن .

jazzy

جاز مانند.

jealous

حسود، رشک مند، رشک ورز، غیور، بارشک ، رشک بر.

jealousy

رشک ، حسادت.

jean

فاستونی نخی، شلوار فاستونی نخی مخصوص کار.

jeep

جیپ، اتومبیل نیرومند و جنگی آمریکا.

jeer

طعنه ، طنز، مسخره ، ریشخند، استهزائ، طعنه زدن ، سخن مسخره آمیز گفتن ، هو کردن .

jehad

جهاد (jihad).

jehovah

یهو خدای بنی اسرائیل.

jehovah's witnesses

دسته ای از مسیحیان که بحکومت خداوند و به بازگشت عیسی پس از هزار سال دیگراعتقاددارند.

jejunal

وابسته به روده تهی.

jejune

بیهوده ، نارس، تهی، خشک ، بی مزه ، بی لطافت.

jejunum

(تش. ) تهی روده ، معائ صائم، ژژونوم.

jell

لرزانک ، منجمد کردن ، دلمه شدن ، سفت کردن ، بستن ، ماسیدن .

jellify

بشکل لرزانک در آوردن ، ژله مانند کردن ، نرم کردن ، شل کردن ، مثل ژله شدن .

jello

(نام تجارتی) ژله ، لرزانک ، مسقطی.

jelly

دلمه ، لرزانک ، ماده لزج، جسم ژلاتینی.

jelly bean

نوعی آب نبات پاستیل، آدم حساس و بی اراده و سست عنصر.

jelly roll

رولت، نان شیرینی ژله دار و لوله کرده .

jellyfish

(ج. ش. ) کاواکان یا توتیائ البحر اقیانوس که بیشتر درسواحل نیو انگلند زندگی میکند. ستاره دریائی.

jelutong

(گ . ش. ) ماده رزینی درخت شاهدانه ک ه بجای صمغ آدامس بکار میرود.

jemadar

(در ارتش هند) ستوان ، افسر.

jemmy

دیلم مخصوص دزدان .

jennet

اسب اسپانیولی کوچک ، خر ماده ، ماچه خر.

jenny

جراثقال لوکوموتیو، جراثقال دوار.

jeopard

(ezjeopardi) بخطر انداختن .بمخاطره انداختن ، در خطر صدمه یا مرگ قرار دادن .

jeopardize

(jeopard) بخطر انداختن .

jeopardous

خطرناک .

jeopardy

مخاطره ، خطر، (م. م. ) مسئله بغرنج، گرفتاری حقوقی.

jequirity

دانه گیاه چشم خروس شیرین بیان هندی.

jerboa

(ج. ش. ) موش دو پا، یربوع.

jeremiad

سوگواری، نوحه سرائی، سوگنامه ، مرثیه .

jeremiah

ارمیای نبی.

jerk

تکان ، تکان تند، حرکت تند و سریع، کشش، انقباض ماهیچه ، تشنج، تکان سریع دادن ، زود کشیدن ، آدم احمق و نادان .

jerkin

کت چرمی مردانه که به تن چسبیده باشد، نیمتنه چرمی.

jerky

نامنظم رونده ، تشنجی، متناوب، خشکانده شده در آفتاب.

jeroboam

قدح بزرگ ، جام شراب بزرگ .

jerry

اسم خاص مخفف (jerald) (ز. ع. - انگلیس) سرباز آلمانی، آلمانی.

jerry build

بنا سازی کردن ، سرهم بندی کردن ، با مصالح ارزان ساختمان کردن .

jerry built

سر هم بندی شده ، ارزان بنا شده ، با بی دقتی روی هم سوار شده .

jersey

پارچه کشباف، زیر پیراهن کشباف.

jersey giant

(ج. ش. ) نژاد ماکیان خانگی بزرگ .

jerusalem

اورشلیم، بیت المقدس.

jess

پابند قوش، پابند.

jesse

یسی (نام پدر حضرت داود).

jest

لطیفه ، بذله ، شوخی، بذله گوئی، خوش طبعی، طعنه ، گوشه ، کنایه ، عمل، کردار، طعنه زدن ، تمسخر کردن ، استهزائ کردن ، ببازی گرفتن ، شوخی کردن ، مزاح گفتن .

jester

دلقک ، شوخ.

jesuit

یسوعیون ، عضو فرقه مذهبی بنام انجمن عیسی که بوسیله لایولا تاسیس شد.

jesuitic

وابسته به یسوعیون .

jesuitry

یسوعیت.

jesus

عیسی.

jesus christ

عیسی مسیح.

jet

جت، کهربای سیاه ، سنگ موسی، مهر سیاه ، مرمری، فوران ، فواره ، پرش آب، جریان سریع، دهنه ، مانند فواره جاری کردن ، بخارج پرتاب کردن ، بیرون ریختن (با فشار)، پرتاب، پراندن ، فواره زدن ، دهانه .

jet airplane

هواپیمای جت.

jet engine

موتور جت، موتور پرتابی.

jet propelled

مجهز به موتور جت، دارای سرعت سیر هواپیمای جت.

jet propulsion

جهش و کشش جسمی بطرف جلو در اثر خروج مایع جهنده ای در جهت عقب.

jet stream

تند باد.

jete

(در بالت) حرکت سریع پا بطرف خارج.

jetsam

کالائی که برای سبک کردن کشتی بدریا می ریزند، کالای آب آورد.

jettison

بدریا ریزی کالای کشتی، (مج. ) از شر چیزی راحت شدن ، بیرون افکندن .

jettisonable

دور انداختنی.

jetty

(.adj)سیاه رنگ ، سیاه ، (vi and .n)بارانداز، اسکله بندر.

jew

جهود، یهودی، کلیمی.

jewel

گوهر، جواهر، سنگ گرانبها، زیور، با گوهر آراستن ، مرصع کردن .

jeweler

جواهر ساز، جواهر فروش، جواهری، گوهر فروش.

jeweller

جواهر ساز، جواهر فروش.

jewelry

جواهر فروشی.

jewelweed

(گ . ش. ) گل حنا (biflora Impatiens).

jewess

زن یهودی.

jewish

یهودی.

jewry

یهودیت.

jew's harp

(مو. ) چنگ دهن گیر، سازی که با دندان نگاه میدارند و با انگشت میزنند، زنبورک .

jezebel

سلیطه ، زن شریر و بدکار، ایزابل.

jhvh

یهوه خدای قوم یهود.

jib

بادبان سه گوش جلو کشتی، لب زیرین ، دهان ، حرف، آرواره ، نوسان کردن ، واخوردن ، پس زنی، وقفه .

jibboom

(د. ن . ) تیر دگل کشتی.

jibe

(د. ن . ) ناگهان باین سو و آن سو حرکت کردن (بادبان )، موافقت کردن ، تطبیق کردن .

jiff

(jiffy) یک آن ، یک لحظه ، یک دم.

jiffy

(jiff) یک آن ، یک لحظه ، یک دم.

jig

نوعی رقص تند، آهنگ رقص تند، جست و خیز سریع، شیرین کاری، با آهنگ تند رقص کردن ، جست و خیز کردن ، استهزائ کردن .

jigger

طناب قرقره ، بادبان کوچک ، یکجور کرجی کوچک ، رقاص، رامشگر، ماشین نم مالی، جرثقیل آبی، درشکه یک اسبه ، گاری تک اسبه ، خمره رنگ رزی، غربال، بادبان کوچک .

jiggle

تکان آهسته ، جنبش، آهسته تکان دادن .

jiggly

لق، جنبنده ، تکان خورده .

jigsaw

اره منبت کاری اره موئی.

jigsaw puzzle

نوعی بازی معمائی که بازیکنان باید قطعات متلاشی و مختلف یک شکل یا نقشه را با همجفت کرده و شکل مخصوص با آن بسازند.

jillion

مقدار زیاد (بیش از میلیون ).

jilt

زنی یا مردی که معشوق خود را یکباره رها کند، ناگهان معشوق را رها کردن ، فریفتن ، بیوفا.

jim crow

سیاه پوست آمریکائی، مطرب دوره گرد.

jim dandy

(ز. ع. - آمر. ) آدم خیلی شیک ، چیز خیلی شیک ، چیز عالی.

jimjams

جنون خمری، هذیان الکلی.

jimmy

چالاک ، چابک دست، ماهر، دیلم، با دیلم باز کردن .

jimsonweed

(گ . ش. ) تاتوره استرامونیه (stramonium Datura).

jingle

صدای جرنگ جرنگ ، طنین زنگ ، جرنگ جرنگ کردن ، طنین زنگ ایجاد کردن ، جرنگیدن .

jingly

دارای صدای جرنگ جرنگ .

jingo

کلمه که شعبده بازان در موقع شعبده بازی بکار میبرند، اجی مجی.

jingoism

وطن پرستی با تعصب.

jink

طفره ، گریز، شوخی، لطفه ، شوخی، سرحال، بسرعت حرکت کردن ، بسرعت چرخ زدن ، طفره رفتن .

jinn

(jinni) جن ، جنی.

jinni

(jinn) جن ، جنی.

jinriki

(jinrikisha) درشکه ژاپنی که توسط حمال کشیده میشود، ریکشا.

jinrikisha

(jinriki) درشکه ژاپنی که توسط حمال کشیده میشود، ریکشا.

jinx

آدم بد شانس، آدم که بدشانسی میاورد، شانس نیاوردن .

jipijapa

(گ . ش. ) درخت کلاه پاناما، گردوی هندی.

jitney

اتومبیل کرایه ای، ارزان .

jitter

(ز. ع. - آمر. ) عصبانی شدن ، عصبانی بودن ، با عصبانیت رفتار کردن ، با عصبانیت سخن گفتن .بی ثباتی.

jitterbug

نوعی رقص دو نفره .

jitters

عصبانیت فوقالعاده ، از کوره در رفته ، وحشت.

jittery

وحشت زده و عصبی.

jiujutsu

مبارزه ژاپنی با استفاده از نیروی حریف برای پیروزی براو، جودو.

jive

رقص سوینگ ، کلمات بیهوده و احمقانه ، چرند.

jk flip flop

الاکلنگ (جی کی).

jo

(اسکاتلند) یار، همدم.

job

کار، امر، سمت، شغل، ایوب، مقاطعه کاری کردن ، دلالی کردن .کار شغل.

job control

کنترل کار.

job control language

زبان کنترل کار.

job control statement

حکم کنترل کار.

job description

شرح وظایف کاری.

job entry

دخول کار، ادخال کار.

job management

مدیریت کارها.

job oriented

وظیفه گرا.

job processing

کار پردازی، پردازش کارها.

job queue

صف کارها.

job scheduler

زمان بند کارها.

job status

وضعیت کارها.

job stream

مسیل کارها.

jobber

کار چاق کن ، سودجو.

jobbery

سودجوئی، سوئ استفاده ، مقاطعه ، کار چاق کنی.

jobholder

کارمند، عضو ثابت موسسه .

job's tears

(گ . ش. ) دمع ایوب، شجره التسبیح.

jock

ژوک (مخفف اسم John)، سرباز اسکاتلندی.

jockey

اسب سوار حرفه ای، چابک سوار، گول زدن ، با حیله فراهم کردن ، نیرنگ زدن ، اسب دوانی کردن ، سوارکار اسب دوانی شدن .

jockey club

باشگاه سوار کاران .

jockstrap

فتق بند، بیضه بند.

jocose

شوخ، شنگ ، شوخی آمیز، فکاهی، بذله گوئی.

jocosity

شوخی، خوشحالی.

jocular

شوخ، شوخی آمیز، فکاهی.

jocularity

شوخ، خوش مزگی، طرب.

jocund

خوش، فرحناک ، سر چنگ ، بشاش.

jocundity

شوخ طبعی.

jodhpur

شلوار چسبان سواری.

joel

(م. ل. ) خداوند، یوئیل پیغمبر بنیاسرائیل.

joepye weed

(گ . ش. ) اذان الحمار، علف تب بر.

jog

آهسته دویدن ، جلو آمدگی یا عقب رفتگی، باریکه ، بیقاعدگی، هل دادن ، تنه زدن به .

jog trot

یورتمه کوتاه ، (مج. ) کار یکنواخت و آهسته .

jogger

کسیکه آهسته می دود، هل دهنده .

joggle

بند، بریدگی آجر و امثال آن برای جلوگیری از لغزش، تیزی یا شکاف آجر و چوب و غیره ، بند زدن ، میخ زدن ، بهم جفت کردن دو چیز، تکان تکان خوردن ، متصل کردن .

johannes

یوحنای حواری، یوحنا، جوهانس.

john

یوحنا، یحیی، مستراح.

john barleycorn

مشروب الکلی خانگی.

john bull

لقب ملت انگلیس.

john done

(حق. انگلیس) اسم فرضی (مثل عمرو و زید).

john hancock

امضائ خود سخص، امضائ اصیل.

john henry

امضائ خود سخص، امضائ اصیل.

johnboat

قایق دراز و باریک .

johnny

انگلیسی، مرد انگلیسی، جوان ژیگولو و خوشگذران ، پاسبان ، جانور نر، جنس نر.

johnny jump up

(گ . ش. ) گل بنفشه آمریکائی.

johnny on the sopt

(د. گ . - آمر. ) حاضر و آماده .

johnnycake

(آمر. ) نوعی کیک یا نان شیرمال.

join

ملحق کردن ، ملحق شدن .متصل کردن ، پیوستن ، پیوند زدن ، ازدواج کردن ، گراییدن ، متحد کردن ، در مجاورت بودن .

joinder

پیوستگی، الحاق، اتفاق.

joiner

وصال.

joinery

نازک کاری، تجاری.

joint

محل اتصال، مفصل، لولا، مشترک ، توام.درزه ، بند گاه ، بند، مفصل، پیوندگاه ، زانوئی، جای کشیدن تریاک با استعمال نوشابه ، لولا، مشترک ، توام، شرکتی، مشاع، شریک ، متصل، کردن ، خرد کردن ، بند بند کردن ، مساعی مشترک .

joint grass

(گ . ش. ) غالیون اصل، علف پنیر، علف ماست.

joint resolution

تصمیم مشترک .

joint stock

سهامی، شرکت سهامی.

jointer

صاحب شیره کش خانه ، صاحب مشروب فروشی.

jointure

مهریه ملکی، دارائی مشترک زن و شوهر، اجاره داری مشترک و مشاعی.

jointworm

کرم کدو، کرمهای بند بند، کرم گندم.

joist

تیر آهن ، تیر آهن گذاری، نصب تیر.

joke

شوخی، لطیفه ، بذله ، شوخی کردن .

joker

شوخ، بذله گو، ژوکر.

jollification

خوشی، طرب، طربناک کردن .

jollity

خوشی، عیشی، کیف، عیاشی، زیور.

jolly

سر کیف، خوشحال، بذله گو، خیلی.

jolly boat

قایق بار کشی از کشتی به ساحل و بعکس.

jolly roger

پرچم دزدان دریائی.

jolt

تکان دادن ، دست انداز داشتن ، تکان خوردن ، تکان ، تلق تلق، ضربت، یکه .

jolter

تکان دهنده ، دست اندازدار.

joltwagon

گاری یا ارابه پرتکان .

jonah

یونس پیغمبر.

jonah crab

(ج. ش. ) خرچنگ بزرگ آمریکای غربی.

jonathan

یوناتان فرزند شائول و دوست داود پیغمبر.

jonquil

(گ . ش. ) گل نسترن ، گل عنبری.

jorum

کوزه آبخوری، محتویات قدح، مقدار زیاد.

joseph's coat

کت چند رنگ ، کت رنگارنگ .

josh

کسی را دست انداختن ، شوخی کردن ، متلک .

joshua

یوشع بن نون پیغمبر اسرائیل.

joshua tree

(گ . ش. ) درخت خنجری یا ابره آدم جنوب شرقی آمریکا.

joss

بت چینی، سر عمله ، سر کارگر.

jostle

تنه ، هل، تکان ، تنه زدن .

jot

خرده ، ذره ، نقطه ، با شتاب نوشتن (معمولا با down).

jotting

چیزیکه با عجله نوشته شده .

jounce

بشدت بالا و پائین پریدن ، تکان دادن ، تکان خوردن ، دست انداز داشتن (جاده ).

journal

روزنامه ، دفتر روزنامه ، دفتر وقایع روزانه .مجله ، دفتر روزنامه .

journal voucher

سند روزانه .

journalese

بزرگ جلوه دادن مطالب در روزنامه نگاری.

journalism

روزنامه نگاری.

journalist

روزنامه نگار.

journalize

در دفتر روزنامه وارد کردن ، در دفتر ثبت کردن ، دفتر روزانه نگاه داشتن .

journey

سفر، مسافرت، سیاحت، سفر کردن .

journeyman

کارگر مزدور، کارگر ماهر.

journeywork

مزدوری، شاگردی، کارمزد، کارپست، کاربیقاعده .

joust

نیزه بازی سواره ، مبارزه کردن .

jove

(افسانه یونان ) ژوپیتر، ستاره مشتری.

jovial

طربانگیز، خوش گذران ، عیاش، سعید.

joviality

خوشی، طرب، شوخ بودن .

jow

ضربت، صدای زنگ ، ضربت زدن .

jowl

فک ، آرواره زیرین پرنده ، گونه ، کله ماهی.

joy

خوشی، سرور، مسرت، لذت، حظ، شادی کردن ، خوشحالی کردن ، لذت بردن از.

joyance

شادی، مسرت، خوشی.

joyful

شاد.

joyride

سرقت اتومبیل برای خوشگذرانی و تفریح.

jubilant

شادمان هلهله کننده ، فرخنده ، فیروز.

jubilate

فریاد شادی.

jubilation

هلهله ، شادی، جشن ، شادمانی.

jubilee

جشن ، روز شادی، روز آزادی، سال ویژه ، سالگرد.

judah

یهودا فرزند یعقوب.

judaism

یهودیت.

judaize

یهودی شدن ، آداب و رسوم یهودی را پذیرفتن .

judas

یهودا اسخر یوطی.

judas tree

(گ . ش. ) درخت ارغوان .

jude

یهودا نویسنده رساله یهودا که از رسالات عهد جدید مسیحیان است.

judea

یهودیه که قسمتی از جنوب فلسطین بوده .

judge

قضاوت کردن ، داوری کردن ، فتوی دادن ، حکم دادن ، تشخیص دادن ، قاضی، دادرس، کارشناس.

judge advocate

قاضی عسکر.

judgement

(judgment) داوری، دادرسی، فتوی، رای.

judgeship

منصب قضا، قضاوت.

judgment

(judgement) داوری، دادرسی، فتوی، رای.

judicable

قابل قضاوت.

judicative

قضاوتی.

judicature

قوه قضائیه ، هیئت دادرسان ، هیئت قضاوت.

judicial

(judiciary) قضائی، شرعی، وابسته بدادگاه .

judiciary

(judicial) قضائی، شرعی، وابسته بدادگاه .

judicious

دارای قوه قضاوت سلیم.

judo

فن دفاع بدون اسلحه ژاپونی، کشتی جودو.

jug

کوزه ، بستو، درکوزه ریختن .

jugate

دارای برگچه های زوجی (در مسکوکات و غیره ) روی هم افتاده ، روی هم قرار گرفته ، جفت.

jugful

بک کوزه پر.

juggernaut

نیروی عظیم منهدم کننده ، نیروی تخریبی مهیب.

juggle

شعبده ، تردستی، حقه بازی، شیادی، چشمبندی.

juggler

تردست، شعبده باز.

jugglery

تردستی، شعبده بازی.

jugular

زیر گلوئی، وابسته بورید وداجی.

jugulum

زیر گلو، ترقوه .

jugum

برگچه زوج، یکزوج برگچه .

juice

آب میوه ، شیره ، عصاره ، شربت، جوهر.

juice up

نیرو و جان به ، رونق دادن به .

juicer

متخصص نور در تلویزیون و تاتر، عصاره گیر.

juicy

آبدار، شیره دار، شاداب، پر آب، بارانی.

jujitsu

مبارزه ژاپنی با استفاده از نیروی حریف برای پیروزی براو، جودو.

juju

بت، طلسم، افسون ، نظر قربانی.

jujube

(گ . ش. ) درخت عناب، سیلان ، سیلانک ، عنابیان .

juke joint

رستوران کوچکی که خوراک ارزان داشته و نیز صفحات گرامافون را با انداختن پول دراسباب خودکار میزند.

jukebox

جعبه گرامافون خودکار دارای سوراخی برای ریختن پول و دکمه مخصوص انتخاب صفحه .

julep

شربت طبی، مشروبی معطر مرکب از جین و رم و آب پرتغال.

julian calendar

تقومی که در سال میلادی زمان ژولیوس سزار در روم تنظیم شده .

julienne

آبگوشت سبزیجات بریده شده .

juliet

کفش راحتی زنانه ، ژولت.

july

ماه ژوئیه .

jumble

کیک کوچک شبیه حلقه ، درهم آمیختگی، شلوغی، تکان تکان خوردن ، سواری کردن .

jumbo

درشت، بزرگ ، آدم تنومند و بدقواره ، جانور غولآسا.

jump

جستن ، پریدن ، خیز زدن ، جور درآمدن ، وفق دادن ، پراندن ، جهاندن ، پرش، جهش، افزایش ناگهانی، ترقی.جهش جهیدن .

jump instruction

دستورالعمل چهش.

jump off

پرش، آغاز، شروع بحمله .

jump seat

صندلی تا شو.

jump table

جدول جهش.

jumper

جهنده ، سیم جهشی.جهنده ، پرنده ، بلوز، آستین کوتاه زنانه .

jumper wire

سیم جهشی.

jumping jack

عروسک خیمه شب بازی.

jumping off place

نقطه یا مبدائ، شروع بکاری، نقطه عزیمت.

junco

(ج. ش) سهره آمریکای شمالی، زرد وره .

junction

پیوندگاه ، انشعاب.نقطه اتصال، اتصال، برخوردگاه .

junction capacitor

خازن پیوندگاهی.

junction diode

دیود پیوندگاهی.

junction transistor

ترانزیستور پیوندگاهی.

juncture

اتصال، الحاق، پیوستگی، مفصل، درزگاه ، ربط.

june

ماه ژوئن پنجمین ماه سال مسیحی.

jungle

جنگل.

jungle gym

چهارچوبی که اطفال روی آن تاب خورده و بالا و پائین میروند.

junior

اصغر، موخر، کم، زودتر، تازه تر، دانشجوی سال سوم دانشکده یا دبیرستان .

junior college

دانشکده مقدماتی تا دو ساله ، آموزشکده .

junior high school

دبیرستان مقدماتی (که شامل کلاس هفتم و هشتم است).

juniorate

مدرسه شبانه روزی متوسطه محصلین دو ساله مقدماتی یسوعیون .

juniper

(گ . ش. ) پیرو، سرو کوهی(communis Juniperus).

juniper oil

روغن درخت عرعر، اردج.

junk

جگن ، نی، جنس اوراق و شکسته ، آشغال، کهنه و کم ارزش، جنس بنجل، بدورانداختن ، بنجل شمردن ، قایق ته پهن چینی.

junker

جوان نجیب زاده آلمانی، اصیل زاده آلمانی.

junkerdom

(junkerism) عقاید یا قلمرو نفوذ اشراف پروسی.

junkerism

(junkerdom) عقاید یا قلمرو نفوذ اشراف پروسی.

junket

سفر تفریحی، سفر، خوش گذرانی کردن ، سور زدن ، سفر تفریحی کردن .

junkie

شیره ای، استعمال کننده ئ هروئین و مواد مخدره .

junky

بیارزش، بنجل، بد.

juno

(افسانه ئ یونان ) جونو نام زن ژوپیتر.

junta

دسته بندی، حزب، دسته ، انجمن سری.

jura

(jural) دوره ئ زمین شناسی ژوراسیک .

jural

(jura) دوره ئ زمین شناسی ژوراسیک .

jurat

(انگلیس) گواهی امضائ و هویت امضائ کننده ، رئیس شهرداری.

juratory

قضائی، فقهی.

jurel

(ج. ش) انواع ماهیان خاردار دم چنگالی.

juridical

قضائی، حقوقی، قانونی، شرعی، فقهی.

jurisconsult

قانون دان ، حقوق دان ، فقیه ، مشاور حقوقی، مشاور قضائی.

jurisdiction

حوزه ئ قضائی، قلمروقدرت.

jurisprudence

حقوق الهی، فقه .

jurist

(juristic) قانون دان ، حقوقدان .

juristic

(jurist) قانون دان ، حقوقدان .

juror

عضو هیئت منصفه ، داور.

jury

(حق. ) هیئت منصفه ، ژوری، داورگان .

jus sanguinis

(حق. ) قانونی که بموجب آن تابعیت فرزند از روی تابعیت والدینش معین میگردد.

jussive

حالت امری، فرمانی، صیغه ئ امر، کلمه ئ امری.

jussoli

(حق. ) قانونی که بموجب آن شخص تبعه ئ کشوریست که در آن متولد شده .

just

(.n) =joust، (.adj) عادل، دادگر، منصف، باانصاف، بیطرف، منصفانه ، مقتضی، بجا، مستحق، (. adv) (د. گ . ) فقط، درست، تنها، عینا، الساعه ، اندکی پیش، درهمان دم.

justice

داد، عدالت، انصاف، درستی، دادگستری.

justice of the peace

قاضی صلحیه ، امین صلح، دادرس دادگاه بخش.

justiciar

(حق. -انگلیس) قاضی عالیرتبه ئ دادگاههای عالی قرون وسطائی انگلیس، دادرس عالیرتبه ، داور والامقام، مامور قضائی عالیرتبه .

justifiability

مجاز بودنی، روا بودنی، روائی، جواز شرعی.

justifiable

قابل توجیه ، توجیه پذیر.

justification

توجیه ، دلیل آوری.توجیه ، مجوز، هم ترازی.

justified

توجیه شده ، هم تراز.

justified margin

حاشیه هم تراز شده .

justifier

توجیه کننده .

justify

توجیه کردن هم تراز شدن .حق دادن (به )، تصدیق کردن ، ذیحق دانستن ، توجیه کردن .

jut

پیش رفتن ، پیشرفتگی داشتن ، جلو رفتن (بیشتر با out یا مانندآن بکارمیرود)، پیش رفتگی، پیش آمدگی.

jute

(گ . ش. ) جوت، کنف هندی، الیاف کنف که برای گونی بافی بکار میرود، (با حرف بزرگ ) طایفه ای از مردم سفلای آلمان .

juvenescence

حالت جوان شدن .

juvenescent

جوان شونده ، نو جوان ، تازه جوان .

juvenile

نوجوان ، در خور جوانی، ویژه نو جوانان .

juvenilia

آثار دوره جوانی، تالیفات دوره جوانی شعرا و نویسندگان بزرگ .

juxtapose

پیش هم گذاشتن ، پهلوی هم گذاشتن .

juxtaposition

پهلوی هم گذاری، مجاورت.