"
next
Read Book ديوان هلالی جغتايی با شاه و درويش و صفات العاشقين او
Book Index
Book Information


Favoured:
0

Download Book


Visit Home Page Book

دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات العاشقین او

مشخصات کتاب

سرشناسه : هلالی جغتایی، بدرالدین، - 935؟ق.

عنوان قراردادی : دیوان .برگزیده

عنوان و نام پديدآور : دیوان هلالی جغتایی با شاه و درویش و صفات العاشقین او / به تصحیح و مقابله و مقدمه و فهرست از سعید نفیسی.

مشخصات نشر : تهران: سنایی، 1337.

مشخصات ظاهری : بیست و چهار، [ 335 ] ص.

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری

موضوع : شعر فارسی -- قرن 10ق.

شناسه افزوده : نفیسی، سعید، 1274 -1345.، مصحح

رده بندی کنگره : PIR6185/آ2 1337

رده بندی دیویی : 8فا1/4

شماره کتابشناسی ملی : م 54-2202

زندگينامه

بدرالدين هلالي استرآبادي از بزرگترين شاعران اواخر قرن نهم و اوايل قرن دهم بوده است كه اصالتاً از تركان حغتايي است. او در هرات متولد شده است و از ملازمان امير عليشير نوايي بوده است. شهرت او در غزل است و مثنويهاي شاه و درويش (شاه و گدا)، صفات العاشقين و ليلي و مجنون او نيز معروف است. امير عبيدالله خان ازبك او را به جهت كينهٔ شخصي به تشيع متهم كرد و به قتل رسانيد (اين كه او به راستي شيعه بوده يا نه را از روي اشعارش نمي توان استخراج كرد چرا كه وي در آثارش گاه از خلفاي راشدين و گاه از ائمهٔ شيعه نام برده و چنان مي نمايد كه به مقتضاي زمان به اين سو و آن سو متمايل مي شده است). مشهور است كه سيف الله نامي در قتل او ساعي بود و از اين جهت سال مرگ وي را به ابجد با عبارت «سيف الله كشت» (معادل 936 هجري قمري) ضبط كرده اند.

غزليات

غزل شمارهٔ 1

مه من، به جلوه گاهي كه تو را شنودم آن جا

جگرم ز غصه خون شد، كه چرا نبودم آن جا؟

گه سجده خاك راهت به سرشك مي كنم گل

غرض آن كه دير ماند اثر سجودم آن جا

من و خاك آستانت، كه هميشه سرخ رويم

به همين قدر كه روزي رخ زرد سودم آن جا

به طواف كويت آيم، همه شب، به ياد روزي

كه نيازمندي خود به تو مي نمودم آن جا

پس ازين جفاي خوبان ز كسي وفا نجويم

كه دگر كسي نمانده كه نيازمودم آن جا

به سر رهش، هلالي، ز هلاك من كه را غم؟

چو تفاوتي ندارد عدم و وجودم آن جا

غزل شمارهٔ 2

سعي كردم كه شود يار ز اغيار جدا

آن نشد عاقبت و من شدم از يار جدا

از من امروز جدا مي شود آن يار عزيز

همچو جاني كه شود از تن بيمار جدا

گر جدا مانم از او خون مرا خواهد ريخت

دل خون گشته جدا، ديدهٔ خون بار جدا

زير ديوار سرايش تن كاهيدهٔ من

همچو كاهيست كه افتاده ز ديوار جدا

من كه يك بار به وصل تو رسيدم همه عمر

كي توانم كه شوم از تو به يك بار جدا؟

دوستان، قيمت صحبت بشناسيد، كه چرخ

دوستان را ز هم انداخته بسيار جدا

غير آن مه، كه هلالي به وصالش نرسيد

ما درين باغ نديدم گل از خار جدا

غزل شمارهٔ 3

اي نور خدا در نظر از روي تو ما را

بگذار كه در روي تو ببينيم خدا را

تا نكهت جان بخش تو همراه صبا شد

خاصيت عيسي ست دم باد صبا را

هر چند كه در راه تو خوبان همه خاكند

حيف است كه بر خاك نهي آن كف پا را

پيش تو دعا گفتم و دشنام شنيدم

هرگز اثري بهتر از اين نيست دعا را

مي خواستم آسوده به كنجي بنشينم

بالاي تو ناگاه برانگيخت بلا را

آن روز كه تعليم تو مي كرد معلم

بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟

گر يار كند ميل، هلالي، عجبي نيست

شاهان چه عجب گر بنوازند گدار را؟

غزل شمارهٔ 4

به چشم لطف اگر بيني گرفتاران رسوا را

به ما هم گوشه چشمي كه رسوا كرده اي ما را

پس از مردن نخواهم سايهٔ طوبي ولي خواهم

كه روزي سايه بر خاكم فتد آن سروبالا را

حذر كن از دم سرد رقيب، اي نوگل خندان

كه از باد خزان آفت رسد گلهاي رعنا را

دلا، تا مي توان امروز فرصت را غنيمت دان

كه در عالم نمي داند كسي احوال فردا را

زلال خضر باشد خاك پايت، جاي آن دارد

كه ذوق خاك بوسي بر زمين آرد مسيحا را

هلالي را چه حد آن كه بر ماه رخت بيند؟

به عشق ناتمام او چه حاجت روي زيبا را؟

غزل شمارهٔ 5

ز روي مهر اگر روزي ببيني يك دو شيدا ر

به ما هم گوشهٔ چشمي، كه شيدا كرده اي ما را

به هر جا پا نهي آن جا نهم صد بار چشم خود

چه باشد؟ آه! اگر يك باره بر چشمم نهي پا را

مرا گر در تمناي تو آيد صد بلا بر سر

ز سر بيرون نخواهم كرد هرگز اين تمنا را

چو در بازار حسن از يك طرف پيدا شدي، ناگه

خريداران يوسف برطرف كردند سودا را

شنيدم اين كه: فردا ماه من عزم سفر دارد

بميرم كاش امروزت، نبينم روي فردا را

هلالي را به يك ديدن غلان خويشتن كردي

عجب بيناييي كردي، بنازم چشم بينا را

غزل شمارهٔ 6

از آن تنهايي ملك غريبي شد هوس ما را

كه روزي چند نشناسيم ما كس را و كس ما را

ز دست ما اگر پابوس خوبان بر نمي آيد

همين دولت كه: خاك پاي ايشانيم بس ما را

به راه محمل جانان چنان بي خود نيم امشب

كه هوش رفته باز آيد به فرياد جرس ما را

به آب چشم ما پرورده شد خار و خس كويش

ولي گل هاي حسرت مي دمد زان خار و خس ما را

گر از دل هر نفس اين آه عالم سوز برخيزد

كسي ديگر نخواهد ساخت با خود هم نفس ما را

ز دست ما كشيدي طره و صد جا گره بستي

كه كوته گردد و ديگر نباشد دسترس ما را

هلالي، روزگاري شد كه دور از گلشن رويش

فلك دل تنگ مي دارد چو مرغان قفس ما را

غزل شمارهٔ 7

گه گهم خواني و گويي كه چه حالست تو را؟

حال من حال سگان، اين چه سوال است تو را؟

مي كنم ياد تو و مي روم از حال به حال

من به اين حال و نپرسي كه: چه حالست تو را؟

سال ها شد كه خيال كمرت مي بندم

هرگزم هيچ نگفتي: چه خيالست تو را؟

اي گل باغ لطافت، ز خزان ايمن باش

كه هنوز اول نوروز جمالست تو را

وصف حسن تو چه گويم؟ كه ز اسباب جمال

هر چه بايد همه در حد كمالست تو را

نوبت كوكبهٔ ماه منست، اي خورشيد

بيش از اين جلوه مكن، وقت زوال است تو را

عمر بگذشت، هلالي، به اميد دهنش

خود بگو: اين چه تمناي محالست تو را؟

غزل شمارهٔ 8

ترك ياري كردي و من همچنان يارم تو را

دشمن جاني و از جان دوست تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده سازي خاطرم

خاطر نازك به برگ گل نيازارم تو را

قصد جان كردي كه يعني: دست كوته كن ز من

جان به كف بگذارم و از دست نگذارم تو را

گر برون آرند جانم را ز خلوت گاه دل

نيست ممكن، جان من، كز دل برون آرم تو را

يك دو روزي صبر كن، اي جان بر لب آمده

زانكه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را

اين چنين كز صوت مطرب بزم عيشم پر صداست

مشكل آگاهي رسد از نالهٔ زارم تو را

گفته اي: خواهم هلالي را به كام دشمنان

اين سزاي من كه با خود دوست مي دارم تو را

غزل شمارهٔ 9

من كيستم تا هر زمان پيش نظر بينم تو را

گاهي گذر كن سوي من، تا در گذر بينم تو را

افتاده بر خاك درت، خوش آن كه آيي بر سرم

تو زير پا بيني و من بالاي سر بينم تو را

يك بار بينم روي تو دل را چه سان تسكين دهم؟

تسكين نيابد، جان من، صد بار اگر بينم تو را

از ديدنت بيخود شدم، بنشين به بالينم دمي

تا چشم خود بگشايم و بار دگر بينم تو را

گفتي كه هر كس يك نظر بيند مرا جان مي دهد

من هم به جان در خدمتم، گر يك نظر بينم تو را

صد بار آيم سوي تو، تا آشنا كردي به من

هر بار از بار دگر بيگانه تر بينم تو را

تا كي هلالي را چنين زين ماه ميداري جدا؟

يا رب! كه اي چرخ فلك، زير و زبر بينم تو را

غزل شمارهٔ 10

جان خوشست، اما نمي خواهم كه: جان گويم تو را

خواهم از جان خوش تري باشد، كه آن گويم تو را

من چه گويم كه آنچنان باشد كه حد حسن توست؟

هم تو خود فرما كه: چوني، تا چنان گويم تو را

جان من، با آن كه خاص از بهر كشتن آمدي

ساعتي بنشين، كه عمر جاودان گويم تو را

تا رقيبان را نبينم خوش دل از غم هاي خويش

از تو بينم جور و با خود مهربان گويم تو را

بس كه مي خواهم كه باشم با تو در گفت و شنود

يك سخن گر بشنوم، صد داستان گويم تو را

قصهٔ دشوار خود پيش تو گفتن مشكلست

مشكلي دارم، نمي دانم چه سان گويم تو را؟

هر كجا رفتي، هلالي، عاقبت رسوا شدي

جاي آن دارد كه: رسواي جهان گويم تو را

غزل شمارهٔ 11

يار ما هرگز نيازارد دل اغيار را

گل سراسر آتشست، اما نسوزد خار را

ديگر از بي طاقتي خواهم گريبان چاك زد

چند پوشم سينهٔ ريش و دل افگار را؟

بر من آزرده رحمي كن، خدا را، اي طبيب

مرهمي نه، كز دلم بيرون برد آزار را

باغ حسنت تازه شد از ديدهٔ گريان من

چشم من آب دگر داد آن گل رخسار را

روز هجر از خاطرم انديشهٔ وصلت نرفت

آرزوي صحت از دل كي رود بيمار را؟

حال خود گفتي: بگو، بسيار و اندك هر چه هست

صبر اندك را بگويم، يا غم بسيار را؟

ديدن جانان دولتي باشد عظيم

از خدا خواهد هلالي دولت ديدار را

غزل شمارهٔ 12

من كيم بوسه زنم ساعد زيبايش را؟

گر مرا دست دهد بوسه زنم پايش را

چشم ناپاك بر آن چهره دريغ است، دريغ

ديدهٔ پاك من اوليست تماشايش را

ناز مي بارد از آن سرو سهي سر تا پا

اين چه ناز است؟ بنازم قد و بالايش را

خواهم از جامهٔ جان خلعت آن سرو روان

تا در آغوئش كشم قامت رعنايش را

جاي او ديدهٔ خونبار شد، اي اشك، برو

هر دم از خون دل آغشته مكن جايش را

هيچ كس دل به خريداري ياري ندهد

كه به هم بر نزند حسن تو سودايش را

زان دو لب هست تمناي هلالي سخني

كاش، گويي كه: برآرند تمنايش را

غزل شمارهٔ 13

آرزومند توام، بنماي روي خويش را

ور نه، از جانم برون كن ارزوي خويش را

جان در آن زلفست، كمتر شانه كن، تا نگسلي

هم رگ جان مرا، هم تار موي خويش را

خوب رو را خوي بد لايق نباشد، جان من

همچو روي خويش نيكو ساز خوي خويش را

چون به كويت خاك گشتم پايمالكم ساختي

پايه بر گردون رساندي خاك كوي خويش را

آن نه شبنم بود ريزان، وقت صبح، از روي گل

گل ز شرمت ريخت بر خاك آبروي خويش را

مرده ام، عيسي دمي خواهم، كه يابم زندگي

همره باد صبا بفرست بوي خويش را

بارها گفتم: هلالي، ترك خوبان كن ولي

هيچ تأثيري نديدم گفتگوي خويش را

غزل شمارهٔ 14

يار، چون در جام مي بيند، رخ گل فام را

عكس رويش چشمهٔ خورشيد سازد جام را

جام مي بر دست من نه، نام نيك از من مجوي

نيك نامي خود چه كار آيد من بد نام را؟

ساقيا، جام و قدح را صبح و شام از كف منه

كين چنين خورشيد و ماهي نيست صبح و شام را

فتنه انگيز است دوران، جان مي در گردش آر

تا نبينم فتنه هاي گردش ايام را

از خدا خواهد هلالي در به دم جام نشاط

كو حريفي، تا به ساقي گويد اين پيغام را؟

غزل شمارهٔ 15

يك دو روزي مي گذارد يار من تنها مرا

وه! كه هجران مي كشد امروز يا فردا مرا

شهر دلگيرست، تا آهنگ صحرا كرد يار

مي روم، شايد كه بگشايد دل از صحرا مرا

يار آن جا و كن اين جا، وه! چه باشد گر فلك

يار را اين جا رساند، يا برد آن جا مرا

ناله كمتر كن، دلا، پيش سگانش بعد از اين

چند سازي در ميان مردمان رسوا مرا؟

غير بدنامي ندارم سودي از سوداي عشق

مايهٔ بازار رسواييست اين سودا مرا

مي كشم، گفتي: هلالي را به استغنا و ناز

آري، آري، مي كشد آن ناز و استغنا مرا

غزل شمارهٔ 16

بي تو، چندان كه محنتست مرا

با تو چندان محبتست مرا

مردم و سوي من نمي نگري

بنگر كين چه حسرتست مرا

رخ نهفتي، ولي به ديدهٔ دل

در جمال تو حيرتست مرا

نسبه من چه مي كني بر رقيب؟

با رقيبان چه نسبتست مرا؟

خوار شد بر درت هلالي و گفت:

اين نه خواريست، عزتست مرا

غزل شمارهٔ 17

شوق درون به سوي درون مي كشد مرا

من خود نمي روم دگري مي كشد مرا

با آن مدد كه جذبهٔ عشق قوي كند

ديگر به جاي پرخطري مي كشد مرا

تهمت كش صلاحم و زين لعبتان مدام

خاطر به لعب عشوه گري مي كشد مرا

صد ميل آتشين به گناه نگاه گرم

در ديده تيزي نظر مي كشد مرا

خاكم مگر به جانب خود مي گشد؟ كه دل

بيخود به خاك رهگذري مي كشد مرا

من آن قدر كه هست توان، پاي مي كشم

امداد دوست هم قدري مي كشد مرا

از بار غم، چو يكشبه ماهي، به زير كوه

شكل هلالي كمري مي كشد مرا

غزل شمارهٔ 18

گفتگوي عقل در خاطر فرو نايد مرا

بندهٔ سلطان عشقم، تا چه فرمايد مرا؟

بس كه كردم گريه پيش مردم و سودي نداشت

بعد از اين بر گريهٔ خود خنده مي آيد مرا

بستهٔ زلف پري رويان شدن از عقل نيست

ليك من ديوانه ام، زنجير مي بايد مرا

وعدهٔ وصل تو داد اندكي تسكين دل

تا رخ خوبت نبينم دل نياسايد مرا

وه! كه خواهد شد، هلالي خانهٔ عمرم خراب

جان غم فرسوده من چند از غم بفرسايد مرا؟

غزل شمارهٔ 19

اي شهسوار حسن سرافراز كن مرا

اي من سگت، به سوي خود آواز كن مرا

تا با تو راز گويم و فارق شوم دمي

بهر خدا، كه هم دم و همراز كن مرا

لطف تو معجزيست، كه بر مرده جان دهد

لطفي كن و زنده ز اعجاز كن مرا

چون كاكل تو چند توان گشت بر سرت؟

تيغي بگير و از سر خود باز كن مرا

ساقي، هلاكم از هوس پاي بوس تو

در پاي خويش مست سر انداز كن مرا

نازي بكن، كه بي خبر افتم به خاك و خون

يهني كه: نيم كشتهٔ آن ناز كن مرا

جانا، به غمزه سوي هلالي نظر فكن

وز جان هلاك غمزهٔ غماز كن مرا

غزل شمارهٔ 20

زان پيشتر كه عقل شود رهنمون مرا

عشق تو ره نمود به كوي جنون مرا

هم سينه شد پر آتش و هم ديده شد پر آب

در آب و آتش است درون و برون مرا

شوخي كه بود مردن من كام او كجاست؟

تا بر مراد خويش ببيند كنون مرا

خاك درت زقتل من اغشته شد به خون

آخر فگند عشق تو در خاك و خون مرا

چشمت، كه صبر و همش هلالي به غمزه برد

خواهد فسانه ساختن از يك فسون مرا

غزل شمارهٔ 21

هست آرزوي كشتن آن تندخو مرا

گر او نكشت مي كشد اين آرزو مرا

جان من از جدايي آن مه به لب رسيد

اي واي! گر فلك نرساند به او مرا

با ذوق جستجوي تو آسوده خاطرم

آسودگي مباد ازين جستجو مرا

ننگست عاشقان جهان را ز نام من

عاشق مگوي، هرچه تواني بگو مرا

گفتي كه: آبروي هلالي سرشك اوست

رسواي خلق مي كند اين آبرو مرا

غزل شمارهٔ 22

ز سوز سينه، هر دم، چند پوشم داغ هجران را؟

دگر طاقت ندارم، چاك خواهم زد گريبان را

بزن يك خنجر و از درد جان كندن خلاصم كن

چرا دشوار بايد كرد بر من كار آسان را؟

نمي خواهم كه خط بالاي آن لب سايه اندازد

كه بي ظلمت صفاي ديگرست اب حيوان را

به زلفت بسته شد دل هاي مشتاقان، بحمدالله

عجب جمعيتي روزي شد اين جمع پريشان را!

كسي چون جان برد زين كافران سنگ دل، يارب؟

كه در يك لحظه ميريزند خون صد مسلمان را

طبيبا، تا به كي بر زخم پيكانش نهي مرهم؟

برو، مگذار ديگر مرهم و بگذار پيكان را

هلالي، دل منه بر شيوهٔ آن شوخ عاشق كش

سخن بشنو و گرنه بر سر دل مي كني جان را

غزل شمارهٔ 23

نهادي بر دلم فراق و سوختي جان را

به داغ و درد دوري چند سوزي دردمندان را؟

منه زين بيشتر چون لاله داغي بر دل خونين

كه از دست تو آخر چاك خواهم زد گريبان را

شدم در جستجوي كعبهٔ وصلت، ندانستم

كه همچون من بود سرگشته بسيار اين بيابان را

اگر چشم خضر بر لعل جان بخش تو افتادي

به عمر خود نكردي ياد هرگز آب حيوان را

خوش آن باشد كه در هنگام وصل او سپارم جان

معاذالله از آن ساعت كه بينم روي هجران را

غزل شمارهٔ 24

به روز غم، سگش خواهم، كه پرسد خاكساران را

كه ياران در چنين روزي به كار آيند ياران را

عجب خاري خليد از نو گلي در سينهٔ ريشم!

كه برد از خاطر من خار خار گل عذاران را

ز ناز امروز با اغيار خندان مي رود آن گل

دريغا! تازه خواهد كرد داغ دل فگاران را

به صد اميد عزم كوي او دارند مشتاقان

خداوندا، به اميدي رسان اميدواران را

تو، اي فارغ، كه عزم باغ داري سوي ما بگذر

كه در خون جگر چون لاله بيني داغ داران را

اگر من بابلم، اما تو آن گل برگ خنداني

كه از باغ تو بويي بس بود چون من هزاران را

هلالي كيست، كان مه توسن برانگيزد به قتل او

به خون اين چنين صيدي چه حاجت شهسواران را؟

غزل شمارهٔ 25

به چه نسبت كنم آن سرو قد دلجو را؟

هرچه گويم به از آن است، چه گويم او را؟

مشنو، از بهر خدا، در حق من قول رقيب

كه نكو نيست شنيدن خبر بدگو را

آن كه بد خوي مرا داد چنان روي نكو

كاشكي خوي نكو دهد آن بدخو را

تيغ بر من چه زني، حيف كه همچون تو كسي

بهر آزادي سگي رنجه كند بازو را

چشمت آهوست، نظر سوي رقيبان مفكن

پند بشنو، به سگان رام مكن آهو را

بس كه دارم المي بر دل از ازردن او

شب همه شب به خس و خار نهم پهلو را

چون هلالي صفت روي نكو گويم و بس

كه بسي معتقدم اين صفت نيكو را

غزل شمارهٔ 26

گه نمك ريزد به خم، گه بشكند پيمانه را

محتسب تا چند در شور اورد مي خانه را؟

هر كجا شب ها ز سوز خويش گفتم شمه اي

شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را

قصه پنهان ما افسانه شد، اين هم خوشست

پيش او شايد رفيقي گويد اين افسانه را

اين همه بيگانگي با آشنايان بس نبود؟

كاشناي خويش كردي مردم بيگانه را

از هلالي ديگر اي ناصح، خردمندي مجوي

بيش از اين تكليف هشياري مكن ديوانه را

غزل شمارهٔ 27

اي شوخ، مكش عاشق خونين جگري را

شوخي مكن، انگار كه كشتي دگري را

خواهي كه ز هر سو نظري سوي تو باشد

زنهار! مرنجان دل صاحب نظري را

زين پير فلك هيچ كسي ياد ندارد

اي تازه جوان، همچو تو زيبا پسري را

روزي كه در وصل به رويم بگشايي

از عالم بالا بگشايند دري را

سر خاك شده از سجدهٔ آن كافر بدكيش

تا چند پرستم ز خدا بي خبري را؟

از گوشهٔ ميخانه برون آي، هلالي

شايد كه ببينم بت جلوه گري را

غزل شمارهٔ 28

ديديم ز ياران وفادار بسي را

ليكن چو سگان تو نديديم كسي را

قطع هوس و ترك هوي كن، كه درين راه

چندان اثري نيست هوي و هوسي را

فرياد كه فرياد كشيديم و نديديم

در باديهٔ عشق تو فريادرسي را

تا از لب شيرين، مگسان كام گرفتند

گيرند به از خيل ملايك مگسي را

گر از نظر افتاد رقيبت عجبي نيست

در ديدهٔ خود ره نتوان داد خسي را

پيش سگش اين آه و فقان چيست هلالي؟

از خود مكن آزرده چنين هم نفسي را

غزل شمارهٔ 29

بحمدالله كه صحت داد ايزد پادشاهي را

بر آورد از سر نو بر سپهر حسن ماهي را

معاذالله! اگر مي كاست يك جو خرمن حسنش

به باد نيستي مي داد هر برگ گياهي را

چو پا برداشتي، اي نرگس رعنا، به غمازي

قدم آهسته نه، ديگر مرنجان خاك راهي را

به شكر آن كه شاه مسند حسني، به صد عزت

مران از خاك راه خود به خواري دادخواهي را

چو بيمارند چشمان تو خون كم مي توان كردن

چرا هر لحظه مي ريزند خون بي گناهي را؟

سپهي سرو رياض حسن چون سر سبز و خرم شد

چه نقصان گر خزان پژمرده مي سازد گياهي را؟

هلالي را فداي آن شه خوبان كن، اي گردون

چرا بي تاب مي داري مه انجم سپاهي را؟

غزل شمارهٔ 30

به نام ايزد، ميان مردمان آن تندخو با ما

چه خوش باشد كه ما در گوشه اي باشيم و او با ما

ز بدخويي به ما جنگ و به اغيار آشتي دارد

چه دارد؟ يا رب! اين بيگانه خوي جنگجو با ما؟

كنون خود از نكورويي چه با ما مي كند هر دم؟

چه گويم تا چه خواهد كرد زان خوي نكو با ما؟

به كويت آمديم و آرزوي ما نشد حاصل

ز كويت مي رويم اينك، هزاران آرزو با ما

اگر پهلوي ما از طعنهٔ اغيار ننشيني

چنين جايي نشين، باري، كه باشي رو به رو با ما

رقيبا، گفتگوي عشق را هم درد مي بايد

خدا را! چون تو بي دردي مكن اين گفتگو با ما

هلالي، در ره عشقست از هر سو غم ديگر

عجب راهي كه غم رو كرده است از چار سو با ما!

غزل شمارهٔ 31

چند ناديده كني؟ آه! چه ديدي از ما؟

نشنوي زاري ما، وه! چه شنيدي از ما؟

آخر، اي آهوي مشكين، چه خطا رفت كه تو

با همه انس گرفتي و رميدي از ما؟

حيف باشد كه چو گل بر كف هر خار نهي

دامني را، كه به صد ناز كشيدي از ما

كام جان راست به بازار غمت صد تلخي

كه به يك عشوهٔ شيرين نخريدي از ما

بود مقصود تو آزردن ما، شكر خدا

كه به مقصود دل خويش رسيدي از ما

اينك اين جان ستم ديده كه مي خواست دلت

اينك آن دل كه به جان مي طلبيدي از ما

ما به مهرت، چو هلالي، دل و جان را بستيم

تو به شمشير جفا مهر بريدي از ما

غزل شمارهٔ 32

نمي توان به جفا قطع دوست داري ما

كه از جفاي تو بيشست با تو ياري ما

بسي چو ابر بهاران گريستيم و هنوز

گلي نرست ز باغ اميد واري ما

به چشم چون تو عزيزي شديم خوار ولي

ز عزت دگران بهترست خواري ما

غبار كوي تو ما را ز چهره دور مباد

كه با تو مي كند اظهار خاكساري ما

ز حال زار هلالي شبي ياد كنم

فلك به ناله در آيد ز آه و زاري ما

غزل شمارهٔ 33

من وبيداري و شبها و شب تا روز يا رب ها

نبيند هيچ كس در خواب، يارب! اين چنين شب ها

خدا را ! جان من ، بر خاك مشتاقان گذاري كن

كه در خاك از تمناي تو شد فرسوده قالب ها

سيه روزان هجران را چه حاصل بي تو از خوبان؟

كه روز تيره را خورشيد مي بايد نه كوكب ها

معلم، غالبا، امروز درس عشق مي گويد

كه در فرياد مي بينيم طفلان را به مكتب ها

شود گر اهل مذهب را خبر از مشرب رندان

بگردانند مذهب ها ، بياموزند مشرب ها

هلالي ، با قد چون حلقه باشد خاك ميدانت

كسي نشناسد او را از نشان نعل مركب ها

غزل شمارهٔ 34

من همچو گلزار ارم، گل گل ترا رخسارها

وز آرزوي هر گلي در سينه دارم خارها

گر بي تو بگشايم نظر بر جانب گلزارها

از خار در چشمم فتد گلها و از گل خارها

دي خوب بودي در نظر، امروز از آن هم خوب تر

خوبند خوبان دگر، اما نه اين مقدارها

تو با فد افراخته، ره سوي باغ انداخته

سرو از خجالت ساخته جا در پس ديوارها

مصر ملاحت جاي تو ، در چارسو غوغاي تو

تو يوسف و سوداي تو سود همه بازارها

سر در رهت بنهاده ام، دل در هوايت داده ام

من تازه كار افتاده ام، كار منست اين كارها

هر دم به جستجوي تو صد بار آيم سوي تو

هر بار پيش روي تو خواهم كه ميرم بارها

من، همچو چنگ ار عربده، در سينه صد ناخن زده

صد نالهٔ زار آمده، از هر رگم چون تارها

مي نوش بر طرف چمن، نظاره كن بر ياسمن

تا من به كام خويشتن بينم در آن رخسارها

اي محرم زار نهان، در پند من بگشا زبان

كز نام و ناموس جهان، دارد هلالي عارها

غزل شمارهٔ 35

ز آب چشم من گل شد به راه عشق منزل ها

ندانم تا چه گل ها بشكفد آخر از اين گل ها؟

شكيتي عهد و بر دل هاي مسكين سوختي داغي

زهي داغي كه تا روز قيامت ماند بر دل ها!

من از خوبان بسي غم هاي مشكل ديده ام ليكن

غم هجران بود مشكل ترين جمله مشكل ها

سزد گر بر سر تابوت ما گريند در كويش

چرا كز منزل مقصود بر بستيم محمل ها

ز توفان سرشك خود به گردابي گرفتارم

كه عمر نوح اگر يابم نبينم روي ساحل ها

چو آن مه يار اغيار است گرد او مگرد اي دل

چرا پروانه بايد شد براي شمع محفل ها؟

هلالي چون حريف بزم رندان شد بخوان مطرب:

«الا يا ايها الساقي ادر كاساً و

1 to 53