کوچه پس کوچه های اقلید
به نام خدا
از کوچه پس کوچه های اقلید می گذشتم. در شهری که به آن، شهر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می گفتند. در چهره های مردم آن شهر، آرامش و صفایی بود که در خیلی جاها نمی شد این آرامش را دید.
بچه ها در کوچه ها بازی می کردند وصدای خنده های کودکانه آنها سکوت شهر را در هم می شکست. نزدیک ظهر بود، بوی خوش نان محلی همه جارا پر کرده بود. همینطور که قدم می زدم معلم ادبیات فارسی مدرسه مان ، آقای محمدی را دیدم در حالی که یک سبد پراز نان داغ و تازه به همراهش بود، به سمت من می آمد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
معلم باصفا و مهربانی بود. در مدرسه ما کتاب دینی را هم به ما درس می داد. با مهربانی نان داغ داخل سبد را به من تعارف کرد، گفتم نه ممنون تازه صبحانه خوردم آقامعلم در حالی که لبخند نمکینی به لبانش بود با لهجه شیرین اقلیدی اش گفت:
این نان با نان های دیگه فرق می کنه. بفرمایید، بسم الله ... با تعجب کمی از نان را از ایشان گرفتم و تشکر کردم و گفتم :
چطور این نان بانان های دیگر فرق می کند؟
ص: 2