«خيال»،
كه خود نيز جهاني است بي هيچ «بايد»، و يا «مانع»، و نيز همين بود راز آنكه بتوانستمي حافظ را در همان عهد بيافرينم،
و او نيز دوانش را،
تا مكتبخانه هاي آن روز را كتاب تعليم باشد،
[ صفحه 15]
و مكتب نشينان را نيز درس آموز!
و قهرمان نخست اين داستان نيز در زمره ي آنان!
3- قهرمان ديگر اين داستان با نام «اسماء» است،
در نقش «كنيز»،
كنيز والا دخت پيامبر مكرم- ص-،
آري،
هم نام با «كنيز» آن حضرت كه وي نيز به همين نام بوده است.
و در خاتمت نيز همت، و حمايات وافر عزيز مكرم جناب حجه الاسلام و المسلمين سيد محمد جواد هاشمي را همچنان سپاس مي گذارم.
«محمدرضا رنجبر»
[ صفحه 17]
نروي از يادم
بابا!
بابا!
آن «ديوار»،
همانكه «چشم» هات، به آن است،
و دوخته اي بر آن،
چه «كوتاه» است!
چرا؟!
آه!
دختركم!
[ صفحه 18]
«به فلك بر شده ديوار بدين كوتاهي»
بابا!
از اين هم، «كوتاهتر»،
«ديوار» ي،
هست؟!
نه...!
نه...!
نيست، دخترم!
يعني، نبود!
نبود؟!
بابا!
مي گريي؟!
از چه؟!
گريه نكن بابا!
دختركم!
پاك كن!
چهره بابا به سر زلف ز اشك
ورنه اين سيل دمادم
بكند بنيادم!
بابا!
چرا؟!
چرا گريه؟!
[ صفحه 19]
دختر بابا!
چه كنم!
گر نكنم ناله و فرياد و فغان!
آخر، چرا؟!
«چند پوشيده بماند سخن پنهاني»
بابا! مرا بازگوي!
دخترم!
دلم،
«خون» است!
خون؟!
از چه بابا؟!
آخ!
ماجراي دل خون گشته
نگويم با كس
واي واي، بابا!
اينجا كجاست؟!
مي بيني، آن «يكي» را؟!
او هم رويش