- مشخصات كتاب
- معرفي
- تكبيتهاي برگزيده
- ا
- نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
- پردهٔ شرم است مانع در ميان ما و دوست
- ميكند روز سيه بيگانه ياران را ز هم
- از دل خونگرم ما پيكان كشيدن مشكل است
- ميشوند از سردمهري، دوستان از هم جدا
- تا ترا از دور ديدم، رفت عقل و هوش من
- از متاع عاريت بر خود دكاني چيدهام
- چون گنهكاري كه هر ساعت ازو عضوي برند
- به رنگ زرد قناعت كن از رياض جهان
- ز هم جدا نبود نوش و نيش اين گلشن
- ز ابر دست ساقي جسم خشكم لاله زاري شد
- چنين كه همت ما را بلند ساختهاند
- من آن وحشي غزالم دامن صحراي امكان را
- گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
- دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
- هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتي دارد
- نه بوي گل، نه رنگ لاله از جا ميبرد ما را
- مكن تكليف همراهي به ما اي سيل پا در گل
- چون گل ز ساده لوحي، در خواب ناز بوديم
- نخل ما را ثمري نيست بجز گرد ملال
- اگر غفلت نهان در سنگ خارا ميكند ما را
- ز چشم بد، خدا آن چشم ميگون را نگه دارد!
- به ماه مصر ز يك پيرهن مضايقه كرد
- چو تخم سوخته كز ابر تازه شد داغش
- چنان به فكر تو در خويشتن فرو رفتيم
- فغان كز پوچ مغزي چون جرس در وادي امكان
- تا ميتوان گرفتن، اي دلبران به گردن
- كه ميآيد به سر وقت دل ما جز پريشاني؟
- ندارد مزرع ما حاصلي غير از تهيدستي
- كمان بيكار گردد چون هدف از پاي بنشيند
- به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نيست
- نسيم صبح از تاراج گلزار كه ميآيد؟
- دل منه بر اختر دولت كه در هر صبحدم
- عشق در كار دل سرگشتهٔ ما عاجزست
- طاعت زهاد را ميبود اگر كيفيتي
- اي گل كه موج خندهات از سرگذشته است
- چشم دلسوزي مدار از همرهان روز سياه
- عنان به دست فرومايگان مده زنهار
- طالعي كو، كه گشايم در گلزار ترا؟
- دست از جهان بشوي كه اطفال حادثات
- دنيا به اهل خويش ترحم نميكند
- شبنم نكرد داغ دل لاله را علاج
- به دشواري زليخا داد از كف دامن يوسف
- ضيافتي كه در آنجا توانگران باشند
- درين زمان كه عقيم است جمله صحبتها
- در سر مستي گر از زانوي من بالين كني
- از نگاه خشك، منع چشم من انصاف نيست
- آنقدر همرهي از طالع خود ميخواهم
- خنده چون ميناي مي كم كن، كه چون خالي شدي
- آنچنان كز خط سواد مردمان روشن شود
- در گشاد كار خود مشكلگشايان عاجزند
- يك ره اي آتش به فرياد سپند من برس
- چرخ را آرامگاه عافيت پنداشتم
- دريا بغل گشاده به ساحل نهاد روي
- مي زير دست خود نكند هوشمند را
- يوسف ما ز تهيدستي خلق آگاه است
- هوشمندي كه به هنگامهٔ مستان افتد
- راه خوابيده رسانيد به منزل خود را
- نهان از پردههاي چشم ميگريم، نه آن شمعم
- فرو خوردم ز غيرت گريهٔ مستانهٔ خود را
- دربهاران، پوست بر تن، پردهٔ بيگانگي است
- چشم ترا به سرمه كشيدن چه حاجت است؟
- از همان راهي كه آمد گل، مسافر ميشود
- چون زندگي بكام بود مرگ مشكل است
- ز دلسياهي آب حيات ميآيد
- شكوه مهر خامشي ميخواست گيرد از لبم
- ريشهٔ نخل كهنسال از جوان افزونترست
- در دل آهن كند فرياد مظلومان اثر
- كشور ديوانگي امروز معمور از من است
- از هايهاي گريهٔ من، چون صداي آب
- ديدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
- دوام عشق اگر خواهي، مكن با وصل آميزش
- اين زمان در زير بار كوه منت ميروم
- يا خم مي، يا سبو، يا خشت، يا پيمانه كن
- پرواز من به بال و پر توست، زينهار
- هر سر موي تو از غفلت به راهي ميرود
- كاش وقت آمدن واقف ز رفتن ميشدم
- دل را حيات از نفس آرميده است
- به بوي گل ز خواب بيخودي بيدار شد بلبل
- خيرگي دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
- اين زمان بيبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر
- كم نشد از گريهٔ مستانه، خواب غفلتم
- با تهيچشمان چه سازد نعمت روي زمين؟
- بر جرم من ببخش كه آوردهام شفيع
- ده در شود گشاده، شود بسته چون دري
- هر چند حسن را خطر از چشم پاك نيست
- از كوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
- غافل مشو كه وقت شناسان نوبهار
- در گردش آوريد مي لعلفام را
- دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهاي است
- پاي به خواب رفتهٔ كوه تحملم
- بوسه را در نامه ميپيچد براي ديگران
- ازان چون موي آتش ديده يك دم نيست آرامم
- كسي به موي نياويخته است خرمن گل
- جنون به باديه پرورده چون سراب مرا
- به دامان قيامت پاك نتوان كرد خون من
- سياه در دو جهان باد، روي موي سفيد!
- نيست ممكن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
- درين ستمكده آن شمع تيره روزم من
- مكش ز دست من آن ساعد نگارين مرا
- جنون دوري من بيش ميشود از سنگ
- گر چه چون آبله بر هر كف پا بوسه زدم
- منم آن نخل خزان ديده كز اسباب جهان
- همه شب قافلهٔ نالهٔ من در راه است
- زنگيان دشمن آيينهٔ بيزنگارند
- روزگاري است كه با ريگ روان همسفرم
- گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم
- آن نفس باخته غواص جگرسوختهام
- ز فيض سرمهٔ حيرت درين تماشاگاه
- درين بساط، من آن آدم سيهكارم
- به بوي پيرهن از دوست صلح نتوان كرد
- چو برگ، بر سر حاصل نميتوان لرزيد
- ميشوم گل، در گريبان خار ميافتد مرا
- بس كه دارم انفعال از بيوجوديهاي خويش
- چندان كه پا ز كوي خرابات ميكشم
- غمگين نيم كه خلق شمارند بد مرا
- ز زندگاني خود، چرخ سير كرد مرا
- گرفت نفس غيور اختيار از دستم
- خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
- سبك از عقل به يك رطل گران كرد مرا
- گر چو خورشيد به خود تيغ زنم، معذورم
- وادي پيموده را از سر گرفتن مشكل است
- ميكنم در جرعهٔ اول سبكبارش ز غم
- فيض صبح زندهدل بيش است از دلهاي شب
- برنميآيم به رنگي هر زمان چون نوبهار
- تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
- چون ز دنيا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
- در طريقت، بار هر كس را كه نگرفتم به دوش
- قامت خم برد آرام و قرار از جان من
- نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود
- ز من به نكتهٔ رنگين چون لاله قانع شو
- فناي من به نسيم بهانهاي بندست
- نيست جز پاكي دامن گنهم چون مه مصر
- فغان كه همچو قلم نيست از نگونبختي
- چون گل، درين حديقه كه جاي قرار نيست
- نيرنگ چرخ، چون گل رعنا درين چمن
- مانند لاله، سوخته ناني است روزيم
- روي تلخ دايه نتواند مرا خاموش كرد
- از نسيم گل پريشان گردد اوراق حواس
- برنميدارد به رغم من، نظر از خاك راه
- گران نيم به خريدار از سبكروحي
- ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم
- پيري مرا به گوشهٔ عزلت دليل شد
- عشقم چنان ربود كه دنيا و آخرت
- بس كه ديدم سردمهري از نسيم نوبهار
- بر خاطر موج است گران، ديدن ساحل
- عمر شد در گوشمالم صرف، گويا روزگار
- پرتو منت كند دلهاي روشن را سياه
- تا در كمند رشتهٔ هستي فتادهام
- سيل از ويرانهٔ من شرمساري ميبرد
- از نوازش، منت روي زمين دارد به من
- ميكشم تهمت سجادهٔ تزوير از خلق
- مرا ز كوي خرابات، پاي رفتن نيست
- چنان ز تنگي اين بوستان در آزارم
- گر بداني چه قدر تشنهٔ ديدار توام
- شب زلف سيه افسانهٔ خوابم شده بود
- نكرده بود تماشا هنوز قامت راست
- اگر تپيدن دل ترجمان نميگرديد
- عشق سازد ز هوس پاك، دل آدم را
- كي سبكباري ز همراهان كند غافل مرا؟
- هر كه ميبيند چو كشتي بر لب ساحل مرا
- چه حاجت است به رهبر، كه گوشهٔ چشمش
- از عزيزان جهان هر كس به دولت ميرسد
- دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشكل است
- شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
- حرصي كه داشتم به شكار پري رخان
- در بياباني كه از نقش قدم بيش است چاه
- با چنين سامان حسن اي غنچهلب انصاف نيست
- صورت حال جهان زنگي و من آيينهام
- خون هزار بوسه به دل جوش ميزند
- خضر آورد برون ز سياهي گليم خويش
- ميداشت كاش حوصلهٔ يك نگاه دور
- صد كاسه خون اگر چه كشيدم درين چمن
- چو گردباد به سرگشتگي برآمدهام
- هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلي
- آشنايي به كسي نيست درين خانه مرا
- كو عشق تا به هم شكند هستي مرا
- تا آتش از دلم نكشد شعله چون چنار
- چون فلاخن كز وصال سنگ دستافشان شود
- با دل بي آرزو، بر دل گرانم يار را
- غم عالم فراوان است و من يك غنچهدل دارم
- اگر تو دامن خود را به دست ما ندهي
- چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
- بنه بر طاق نسيان زهد را چون شيشهٔ خالي
- به هشياران فشان اين دانهٔ تسبيح را زاهد
- مكرر بود وضع روز و شب، آن ساقي جانها
- چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
- ز زندگي چه بر كركس رسد جز مردار؟
- ز جسم، جان گنهكار را ملالي نيست
- ز گريه ابر سيه ميشود سفيد آخر
- ازان ز داغ نهان پرده برنميدارم
- نسيم نااميدي بد ورق گرداندني دارد
- همين است پيغام گلهاي رعنا
- نخلي كه از ثمر نيست، جز سنگ در كنارش
- كار موقت به وقت است، كه چون وقت رسيد
- اميد من به خاموشي، يكي ده گشت تا ديدم
- گوشي نخراشد ز صداي جرس ما
- به ما حرارت دوزخ چه ميتواند كرد؟
- مرا از صافي مشرب ز خود دانند هر قومي
- چه حاجت است به خال آن بياض گردن را؟
- دلم هر لحظه از داغي به داغ ديگر آويزد
- ز افتادگي به مسند عزت رسيده است
- غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
- دلت اي غنچه محال است سبكبار شود
- دعوي سوختگي پيش من اي لاله مكن
- غم مردن نبود جان غم اندوخته را
- چه قدر راه به تقليد توان پيمودن؟
- سينهها را خامشي گنجينهٔ گوهر كند
- در ديار عشق، كس را دل نميسوزد به كس
- ساده لوحان جنون از بيم محشر فارغند
- زود گردد چهرهٔ بيشرم، پامال نگاه
- عالم از افسردگان يك چشم خواب آلود شد
- شد ره خوابيده بيدار و همان آسودهاند
- بپذير عذر بادهكشان را، كه همچو موج
- مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
- ميكند باد مخالف، شور دريا را زياد
- ساحلي نيست بجز دامن صحراي عدم
- گريه بسيار بود، نو به وجود آمده را
- عيدست مرگ، دست به هستي فشانده را
- چند باشم زان رخ مستور، قانع با خيال ؟
- شبنم ز باغبان نكشد منت وصال
- آسمان آسوده است از بيقراريهاي ما
- چون آمدي به كوي خرابات بيطلب
- شايد به جوي رفته كند آب بازگشت
- عقل ميزان تفاوت در ميان ميآورد
- شد جهان در چشم من از رفتن جانان سياه
- ميل دل با طاق ابروي بتان امروز نيست
- آسمانها در شكست من كمرها بستهاند
- از خرابي چون نگه دارم دل ديوانه را؟
- حسن و عشق پاك را شرم و حيا در كار نيست
- رحم كن بر ما سيه بختان، كه با آن سركشي
- كم نشد از گريه اندوهي كه در دل داشتم
- درياب اگر اهل دلي، پيشتر از صبح
- خمارآلودهٔ يوسف به پيراهن نميسازد
- مه نو مينمايد گوشهٔ ابرو، تو هم ساقي
- جان محال است كه در جسم بود فارغبال
- غنان سيل را هرگز شكست پل نميگيرد
- حيات جاودان بيدوستان مرگي است پابرجا
- به اميدي كه چون باد بهار از در درون آيي
- شود آسان دل از جان برگرفتن در كهنسالي
- سزاي توست چون گل گريهٔ تلخ پشيماني
- شكايت نامهٔ ما سنگ را در گريه ميآرد
- ميان اگر نكني باز، اختيار از توست
- با نامرادي از همه كس زخم ميخوريم
- در رزمگه، برهنه چو شمشير ميرويم
- تا دور ازان لب شكرين همچو ني شديم
- شيوهٔ ما سخت جانان نيست اظهار ملال
- گريه بر حال كسان بيشتر از خود داريم
- يارب، كه دعا كرد كه چون قافلهٔ موج
- مادر از فرزند ناهموار خجلت ميكشد
- همطالع بيديم درين باغ، كه باشد
- گردبادي را كه ميبيني درين دامان دشت
- اينجاكه منم، قيمت دل هر دو جهان است
- هر چند از بلاي خدا ميرمند خلق
- هستي ز ما مجوي، كه در اولين نفس
- چون بر زبان حديث خداترسي آوريم ؟
- بار گران، سبك به اميد فكندن است
- روشن شود چراغ دل ما ز يكديگر
- نارساييهاي طالع مانع است از اتحاد
- بر دلي ننشيند از گفتار ما هرگز غبار
- چون حباب از يكدلان باده نابيم ما
- بلبلان در راه ما بيهوده ميريزند خار
- از غبار كاروان چون چشم برداريم ما؟
- هر كه پا كج ميگذارد، ما دل خود ميخوريم
- صاحب نامند از ما عالم و ما تيرهروز
- هيچ كس را دل نميسوزد به درد ما، مگر
- آنچه ما از دلسياهي با جواني كردهايم
- نيست در طينت جدايي عاشق و معشوق را
- از شبيخون خمار صبحدم آسودهايم
- چشم ما چون زاهدان بر ميوهٔ فردوس نيست
- از حجاب عشق نتوانيم بالا كرد سر
- با رفيقان موافق، بند و زندان گلشن است
- در گرفتاري ز بس ثابتقدم افتادهايم
- فيض ما ديوانگان كم نيست از ابر بهار
- رزق ما آيد به پاي ميهمان از خوان غيب
- از بال و پر غبار تمنا فشاندهايم
- روزگاري است كه در دير مغان ميريزد
- نسيم صبح فنا تيغ بر كف استاده است
- پيري و طفلمزاجي به هم آميختهايم
- غنچهٔ دلگير ما را برگ شكرخند نيست
- هرچند ديدهها را، ناديده ميشماري
- گفتيم وقت پيري، در گوشهاي نشينيم
- خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
- ما از تو جداييم به صورت، نه به معني
- مهرهٔ گل، پي بازيچهٔ اطفال خوش است
- تيره روزيم، ولي شب همه شب ميسوزد
- تو پا به دامن منزل بكش كه تا دامن
- دولت بيدار اگر يك چند بيخوابي كشيد
- مرا از قيد مذهبها برون آورد عشق او
- به يك كرشمه كه در كار آسمان كردي
- گفتگوي كفر و دين آخر به يك جا ميكشد
- بر كلاه خود حبابآسا چه ميلرزي، كه شد
- تا كرد ترك مي دلم، يك شربت آب خوش نخورد
- نميبود اينقدر خواب غرور دلبران سنگين
- دلم به پاكي دامان غنچه ميلرزد
- صحبت غنيمت است به هم چون رسيدهايم
- نيست صائب ملك تنگ بيغمي جاي دو شاه
- چو فرد آينه با كاينات يكرو باش
- جز اين كه داد سر خويش را به باد حباب
- چنان كه شير كند خواب طفل را شيرين
- ب
- نميخلد به دلي نالهٔ شكايت من
- از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است
- بهشت بر مژه تصوير ميكند مهتاب
- فروغ صحبت روشندلان غنيمت دان
- ايمني جستم ز ويراني، ندانستم كه چرخ
- شاه و گدا به ديدهٔ دريادلان يكي است
- از چشم نيممست تو با يك جهان شراب
- من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
- به احتياط ز دست خضر پياله بگير
- مجوي در سفر بيخودي مقام از من
- بود ز وضع جهان هايهاي گريهٔ من
- من آن شكسته بنايم درين خراب آباد
- اهل همت را مكرر دردسر دادن خطاست
- آبرو در پيش ساغر ريختن دونهمتي است
- معيار دوستان دغل، روز حاجت است
- ت
- خاكيان پاك طينت، دانهٔ يك سبحهاند
- واسوختگي شيوهٔ ما نيست، و گرنه
- خودنمايي نيست كار خاكساران، ور نه من
- بس كه گشتم مضطرب از لطف بياندازهاش
- صد عقده زهد خشك به كارم فكنده بود
- دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آويخت
- گفتم از وادي غفلت قدمي بردارم
- همين نه خانهٔ ما در گذار سيلاب است
- در عالم فاني كه بقا پا به ركاب است
- دارد خط پاكي به كف از سادهدليها
- چون كوه، بزرگان جهان آنچه به سائل
- اگر چه موي سفيدست صبح آگاهي
- از مردم دنيا طمع هوش مداريد
- در دست ديگران بود آزاد كردنم
- چشم از براي روي عزيزان بود به كار
- از بهار نوجواني آنچه برجا مانده است
- ذوق نظارهٔ گل در نگه پنهان است
- دخل جهان سفله نگردد به خرج كم
- خار خاري به دل از عمر سبكرو مانده است
- شب كه صحبت به حديث سر زلف تو گذشت
- كرد تسليم به من مسند بيتابي را
- برسان زود به من كشتي مي را ساقي
- رفتن از عالم پر شور به از آمدن است
- كدام راه زد اين مطرب سبك مضراب ؟
- در چشم پاكبازان، آن دلنواز پيداست
- غير از خدا كه هرگز، در فكر او نبودي
- عتاب و لطف ز ابروي گلرخان پيداست
- مرا كه خرمن گل در كنار ميبايد
- دل آزاده درين باغ اقامت نكند
- به خموشي نشود راز محبت مستور
- بي طراوت نشود سرو جواني كه تراست
- حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور
- هر كه افتاد، ز افتادگي ايمن گردد
- بحر، روشنگر آيينهٔ سيلاب بود
- بيد مجنونيم در بستانسراي روزگار
- اظهار عشق را به زبان احتياج نيست
- استادهاند بر سر پا شعلهها تمام
- نيست باز آمدن از فكر و خيال تو مرا
- پيشي قافلهٔ ما به سبكباري نيست
- ز خم طلوع سهيل شراب نزديك است
- به هر چه دست زني، ميتوان خمار شكست
- نالهٔ سوخته جانان به اثر نزديك است
- كار آتش كند آبي كه به تلخي بخشند
- در پايهٔ خود، هيچ كسي خرد نباشد
- بس كه با سنگ ز سختي دل من يكرنگ است
- حفظ صورت ميتوان كردن به ظاهر در نماز
- مست نتوان كرد زاهد را به صد جام شراب
- ميتوان بر خود گوارا كرد مرگ تلخ را
- گفتگوي اهل غفلت قابل تاويل نيست
- با خيال خشك تا كي سر به يك بالين نهم ؟
- نيست از مستي، زنم گر شيشهٔ خالي به سنگ
- عشق از ره تكليف به دل پا نگذارد
- گر چاك گريبان ننكند راهنمايي
- از بس كتاب در گرو باده كردهايم
- يك نقطه انتخاب نكرده است هيچ كس
- در ظاهر اگر شهپر پرواز نداريم
- روشن شود از ريختن اشك، دل ما
- احوال خود به گريه ادا ميكنيم ما
- تنها نهايم در ره دور و دراز عشق
- پرستشي كه مدام است، مي پرستي ماست
- نيست پرواي عدم دلزدهٔ هستي را
- پيالهاي كه ترا وارهاند از هستي
- از شب بخت سياهم صبح اميدي نزاد
- غافل مشو ز مرگ، كه در چشم اهل هوش
- كفارهٔ شراب خوريهاي بي حساب
- روشندلان هميشه سفر در وطن كنند
- در محرم تا چه خونها در دل مردم كند
- ميشوم من داغ، هر كس را كه ميسوزد فلك
- جوي شير از جگل سنگ بريدن سهل است
- سيل درماندهٔ كوتاهي ديوار من است
- دوستان آينهٔ صورت احوال همند
- از خون چو داغ لاله حصار دل من است
- با پاكدامنان نظري هست حسن را
- نالهٔ مظلوم در ظالم سرايت ميكند
- درين دو هفته كه مهمان اين چمن شدهاي
- خزان ز غنچهٔ تصوير، راست ميگذرد
- به قرب گلعذاران دل مبنديد
- غربت مپسنديد كه افتيد به زندان
- تيره بختيهاي ما از پستي اقبال نيست
- بر حسن زود سير بهار اعتماد نيست
- از حال دل مپرس كه با اهل عقل چيست
- خواهد ثواب بت شكنان يافت روز حشر
- پيوسته است سلسله موجها به هم
- غافل مشو ز پاس دل بيقرار ما
- جام شراب، مرهم دلهاي خسته است
- صد بيابان درميان دارند از بي نسبتي
- خنده بيجاست برق گريهٔ بي اختيار
- جز روي او كه در عرق شرم غوطه زد
- كنعان ز آب ديده يعقوب شد خراب
- غافل است از جنبش بي اختيار نبض خويش
- گردن مكش ز تيغ شهادت كه اين زلال
- از ما سراغ منزل آسودگي مجو
- اين گردباد نيست كه بالا گرفته است
- غم پوشش برونم را گرفته است
- ز فكر جامه ونان چون برآيم ؟
- از دست رستخيز حوادث كجا رويم ؟
- برگرد به ميخانه ازين توبهٔ ناقص
- يك دلشده در دام نگاهت نگرفته است
- خميازهٔ نشاط است، روي گشادهٔ گل
- سپهر خون به دلم ميكند، نميداند
- هست اميد زيستن از بام چرخ افتاده را
- سنبل زلف از رخش تا بركنار افتاده است
- سيل در بنياد تقوي از بهار افتاده است
- نه لباس تندرستي، نه اميد پختگي
- هرگز از من چون كمان بر دست كس زوري نرفت
- داغ مي گل گل به طرف دامنم افتاده است
- تا گذشتي گرم چون خورشيد از ويرانهام
- غفلت پيريم از عهد جواني بيش است
- بخت ما چون بيد مجنون سرنگون افتاده است
- ميتوان خواند از جبين خاك، احوال مرا
- داند كه روح در تن خاكي چه ميكشد
- چون غنچه اين بساط كه بر خويش چيدهاي
- تا دل از دستم شراب ارغواني برده است
- آن كه بزم غير را از خنده پر گل كرده است
- اين چه رخسارست، گويا چهره پرداز بهار
- نقش پاي رفتگان هموار سازد راه را
- مرا به بلبل تصوير رحم ميآيد
- جان ميدهد چو شمع براي نسيم صبح
- از باده خشك لب شدن و مردنم يكي است
- خاطر از سبحه و زنار مكدر شده است
- شبنم از سعي به سرچشمهٔ خورشيد رسيد
- هيچ كس مشكل ما را نتوانست گشود
- اي كه ميپرسي ز صحبتها گريزاني چرا
- از مرگ به ما نيم نفس بيش نمانده است
- چون برگ خزان ديده و چون شمع سحرگاه
- نه كوهكني هست درين عرصه، نه پرويز
- يك عمر ميتوان سخن از زلف يار گفت
- ديوانه شو كه عشرت طفلانهٔ جهان
- يك دل گشاده از نفس گرم من نشد
- شيرازهٔ طرب خط پيمانه بوده است
- امروز كردهاند جدا، خانه كفر و دين
- در زمان عشق ما كفرست، ورنه پيش ازين
- اي غزال چين، چه پشت چشم نازك ميكني ؟
- فلك پير بسي مرگ جوانان ديده است
- خوني كه مشك گشت، دلش ميشود سياه
- سيري ز ديدن تو ندارد نگاه من
- تسليم ميكند به ستم ظلم را دلير
- اگر ز اهل دلي، فيص آسمان از توست
- غفلت نگشت مانع تعجيل، عمر را
- به دوست نامه نوشتن، شعار بيگانه است
- در گوشه فقس مگر از دل برآورم
- بود تا در بزم يك هشيار، ساقي مينخورد
- نادان دلش خوش است به تدبير ناخدا
- تا دادهام عنان توكل ز دست خويش
- آنچه برگ عيش ميداني درين بستانسرا
- عافيت ميطلبي، پاي خم از دست مده
- قانع از قامت يارست به خميازهٔ خشك
- دل سودازده را راحت و آزار يكي است
- قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسي
- ادب پير خرابات نگهداشتني است
- نور ماه و انجم و خورشيد پيش من يكي است
- توان به زنده دلي شد ز مردگان ممتاز
- به نسيمي ز گلستان سفري ميگردد
- بغير دل كه عزيز و نگاه داشتني است
- يك ديدن از براي نديدن بود ضرور
- بگشاي چاك سينه كه بر منكران حشر
- روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار
- تا بوي گلي سلسله جنبان نسيم است
- محتسب از عاجزي دست سبوي باده بست
- مرا ز پير خرابات نكتهاي يادست
- گنه به ارث رسيده است از پدر ما را
- ما ازين هستي ده روزه به جان آمدهايم
- نيست در عالم ايجاد بجز تيغ زبان
- به زير خاك غني را به مردم درويش
- ز سادگي است به فرزند هر كه خرسندست
- غافل كند از كوتهي عمر شكايت
- دل درستي اگر هست آفرينش را
- كيفيت طاعت مطلب از سر هشيار
- اين هستي باطل چو شرر محض نمودست
- گريه شمع از براي ماتم پروانه نيست
- از شرم نيست بال و پر جستجو مرا
- نشاط يكشبهٔ دهر را غنيمت دان
- خبر ز تلخي آب بقا كسي دارد
- عاقبت زد بر زمين چون نقش پايم بي گناه
- ترك عادت، همه گر زهر بود، دشوارست
- دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
- بر جگر سوختگاني كه درين انجمنند
- جهان به مجلس مستان بي خرد ماند
- رخسارهٔ ترا به نقاب احتياج نيست
- غمنامهٔ حيات مرا نيست پشت و روي
- بار بردار ز دلها كه درين راه دراز
- هر كه مست است درين ميكده هشيارترست
- از گل روي تو، غافل كه تواند گل چيد؟
- حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
- در كارخانهاي كه ندانند قدر كار
- در طلب، ما بي زبانان امت پروانهايم
- حيرت مرا ز همسفران پيشتر فكند
- مرو به مجلس مي گر به توبه ميلرزي
- آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي
- شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
- آب در پستي عنان خويش نتواند گرفت
- از مي، خمار آن لب ميگون ز دل نرفت
- درين بساط، بجز شربت شهادت نيست
- شيرين به جوي شير بر آميخت چون شكر
- ميان شيشه و سنگ است خصمي ديرين
- بر مهلت زمانهٔ دون اعتماد نيست
- دلبستگي است مادر هر ماتمي كه هست
- صبح آدينه و طفلان همه يك جا جمعند
- عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد
- رسم است كه از جوش ثمر شاخ شود خم
- داغ عمر رفته افسردن نميداند كه چيست
- خامهٔ نقش اگر گردد نسيم دلگشا
- اي خضر، غير داغ عزيزان و دوستان
- دل رميده ما را به چشم خود مسپار
- اي كوه طور، گردن دعوي مكن بلند
- مكن سپند مرا دور از حريم وصال
- تشنه چشمان را ز نعمت سير كردن مشكل است
- از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
- شبنم دو بار بازي بستان نميخورد
- اي كه خود را در دل ما زشت منظر ديدهاي
- سينه صافان را غباري گر بود بر چهره است
- چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشني ؟
- اميد دلگشاييم از ماه عيد نيست
- هر كه پيراهن به بدنامي دريد آسوده شد
- مرا به ساغري اي خضر نيك پي درياب
- پيراهني كجاست كه بر اهل روزگار
- اختلافي نيست در گفتار ما ديوانگان
- بيقراران نامه بر از سنگ پيدا ميكنند
- سيل از بساط خانه بدوشان چه ميبرد؟
- خاك ما را از گل بيت الحزن برداشتند
- اشك من و رقيب به يك رشته ميكشد
- هيچ باري از سبو بر دوش اهل هوش نيست
- اي سكندر تا به كي حسرت خوري بر حال خضر؟
- پشت و روي باغ دنيا را مكرر ديدهايم
- در دوزخم بيفكن و نام گنه مبر
- نفس سوختهٔ لاله، خطي آورده است
- عدم ز قرب جوار وجود زندان است
- نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
- دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
- به كه در غربت بود پايم به زندان اي پدر
- اي نسيم پيرهن بر گرد از كنعان به مصر
- گر محتسب شكست خم ميفروش را
- يك دل آسوده نتوان يافت در زير فلك
- چون طفل نوسوار به ميدان اختيار
- چون وانميكني گرهي، خود گره مشو
- غنچهٔ تصوير ميلرزد به رنگ و بوي خويش
- از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق
- در موج پريشاني ما فاصلهاي نيست
- بوي گل و باد سحري بر سر راهند
- در بيابان جنون سلسلهپردازي نيست
- سر زلف تو نباشد سر زلف ديگر
- كه باز حرف گلوگير توبه را سركرد؟
- ز خنده رويي گردون، فريب رحم مخور
- مجنون به ريگ باديه غمهاي خود شمرد
- چه ز انديشه تجريد به خود ميلرزي ؟
- دل ز جمعيت اسباب چو برداشتني است
- من به اوج لامكان بردم، وگرنه پيش ازين
- قاصدان را يكقلم نوميد كردن خوب نيست
- آن كه گريان به سر خاك من آمد چون شمع
- بر سر كوي تو غوغاي قيامت ميبود
- بي خبر ميگذرد عمر گرامي، افسوس
- بوستان، از شاخ گل، دستي كه بالا كرده بود
- خو به هجران كرده را ظرف شراب وصل نيست
- منت خشك است بار خاطر آزادگان
- ز روزگار جواني خبر چه ميپرسي ؟
- چون شمع، با سري كه به يك موي بسته است
- زمن مپرس كه چون بر تو ماه و سال گذشت ؟
- مكن به خوردن خشم و غضب ملامت من
- همچو آن رهرو كه خواب آلود از منزل گذشت
- بي حاصلي نگر كه شماريم مغتنم
- دلم ز منت آب حيات گشت سياه
- زلف مشكين تو يكعمر تامل دارد
- تا نهادم پاي در وحشت سراي روزگار
- نوبهار زندگي، چون غنچه نشكفتهام
- به كلك قاعده داني شكستگي مرساد
- در پيش غنچهٔ دهن دلفريب او
- فغان كه كوهكن ساده دل نميداند
- من گرفتم كه قمار از همه عالم بردي
- خم چو گردد قد افراخته ميبايد رفت
- ساقي، ترا كه دست و دلي هست مي بنوش
- خوش وقت رهروي كه درين باغ چون نسيم
- جان به اين غمكده آمد كه سبك برگردد
- آه كز كودك مزاجيهاي ابناي زمان
- شيشه با سنگ و قدح با محتسب يكرنگ شد
- دامن پاكان ندارد تاب دست انداز عشق
- دلم زگريهٔ مستانه هم صفا نگرفت
- چون صبح اگر عزيمت صادق مدد كند
- از ما به گفتگو دل و جان ميتوان گرفت
- از شير مادرست به من مي حلال تر
- محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد
- روزگار آن سبكرو خوش كه مانند شرار
- هر كه آمد در غم آبادجهان، چون گردباد
- وقت آن كس خوش كه چون برق از گريبان وجود
- نتوان به دستگيري اخوان ز راه رفت
- تنها نه اشك راز مرا جسته جسته گفت
- ح
- د
- دل ز همدردان شود از گريه خالي زودتر
- سر به هم آورده ديدم برگهاي غنچه را
- بغير شهد خموشي كدام شيريني است
- نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد
- ز شرم او نگاهم دست و پا گم كرد چون طفلي
- نيست امروز كسي قابل زنجير جنون
- حسن در هر نگهي عالم ديگر گردد
- دم جان بخش نسيم سحري را درياب
- دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتي است
- هرگز ز كمانخانهٔ ابروي مكافات
- طريق كفر و دين در شاهراه دل يكي گردد
- چو برگ سبز كز باد خزاني زرد ميگردد
- به پيغامي مرا درياب اگر مكتوب نفرستي
- گراني ميكند بر تن، چو سر بي جوش ميگردد
- آدمي پير چو شد، حرص جوان ميگردد
- ز روي گرم، كار مهر تابان ميكند ساقي
- دليل راحت ملك عدم همين كافي است
- مرا نتوان به نازو سرگراني صيد خود كردن
- عزيزي هر كه را در مصر هستي از سفر آيد
- مرا گر خندهاي چون غنچه در سالي شود روزي
- هزار حيف كه در دودمان عشق نماند
- نديدم يك نفس راحت ز حس ظاهر و باطن
- كجاست عالم تجريد، تا برون آيم
- درين ميخانه از خاكي نهادان، چون سبوي مي
- نديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
- ميشوم چون تهي از باده، به سر ميغلتم
- نميگردد به خاطر هيچ كس را فكر برگشتن
- كدام روز كه صد بت نميتراشد دل ؟
- به جان رساند مرا داغ دوستان ديدن
- ز درد خويش ندارم خبر، همين دانم
- فغان كه آينه رخسار من نميداند
- دل راه در آن زلف گرهگير ندارد
- انديشه تكليف در اقليم جنون نيست
- ميان خوف و رجا حالتي است عارف را
- مرا سرگشتگي نگذاشت بر زانو گذارم سر
- قدم به چشم من خاكسار نگذارد
- بزرگ اوست كه بر خاك همچو سايهٔ ابر
- حضور قلب بود شرط در اداي نماز
- مرو از پرده برون بر اثر نكهت زلف
- عرق شبنم گل خشك نگشته است هنوز
- دل سودازده عمري است هوايي شده است
- آه سردي خضر راه ما سبكباران بس است
- يك جا قرار نيست مرا از شتاب عمر
- عشق، اول ناتوانان را به منزل ميبرد
- ما را به كوچهٔ غلط انداختن چرا؟
- پيري به صد شتاب جواني ز من گذشت
- اي كارساز خلق به فرياد من برس
- از كوچهاي كه آن گل بي خار بگذرد
- همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت
- دولت سنگدلان زود بسر ميآيد
- بناي توبهٔ سنگين ما خطر دارد
- دل دشمن به تهيدستي من ميسوزد
- در چنين فصل كه نم در قدح شبنم نيست
- در معركهٔ عشق، دليرانه متازيد
- آسايش تن غافلم از ياد خدا كرد
- از تزلزل بيش محكم شد بناي غفلتم
- تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است
- مرا ز ياد تو برد و ترا ز خاطر من
- مادر خاك به فرزند نميپردازد
- بر جبههاش غبار خجالت نشسته باد!
- مست خيال را به وصال احتياج نيست
- شيرازهٔ بهار تماشا گسسته بود
- گل كرد چون شفق ز گريبان و دامنش
- ز آب من جگر تشنهاي نشد سيراب
- مرا به حال خود اي عشق بيش ازين مگذار
- علاج غم به مي خوشگوار نتوان كرد
- مصيبت دگرست اين كه مرده دل را
- اينقدر كز تو دلي چند بود شاد، بس است
- چون ماه درين دايره هر چند تمامم
- شوريده تر از سيل بهارم چه توان كرد
- شيرازه نگيرد به خود اوراق حواسم
- رنگها در روز روشن مينمايد خويش را
- صفحهٔ روي ترا ديد و ورق برگرداند
- به بلبلان چمن اي گل آنچنانسر كن
- فغان كه كاسهٔ زرين بي نيازي را
- بهوش باش دلي را به سهو نخراشي
- درين دو هفته كه ما برقرار خود بوديم
- كجاست تيشه فرهاد و مرگ دستآموز؟
- از حجاب حسن شرم آلودهٔ ليلي، هنوز
- مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد
- گريهها در پرده دارد عيشهاي بيگمان
- عشق شورانگيز پيش از آسمان آمد پديد
- كوچهٔ زنجير بن بست است در ظاهر، ولي
- خواب پوچ اين عزيزان قابل تعبير نيست
- من كه روزي از دل خود ميخورم در آتشم
- كمكم دل مرا غم و انديشه ميخورد
- دل را به هم شكن كه ازين بحر پر خطر
- ز مرگ تلخ پروا نيست بي برگ و نوايان را
- كدام آتش زبان كرد اين دعا در حق من يارب
- به آه داشتم اميدها، ندانستم
- فريب عقل خوردم، دامن مستي رها كردم
- چه مشكل خوان خطي دارد سر زلف پريشانش
- نيم سنگ فلاخن، ليك دارم بخت ناسازي
- جنوني كو كه آتش در دل پر شورم اندازد
- گريبان چاك از مجلس ميا بيرون، كه ميترسم
- دل بيدار ازين صومعهداران مطلب
- شعار حسن تمكين، شيوه عشق است بيتابي
- اي كه چون غنچه به شيرازهٔ خود ميبالي
- كند معشوق را بي دست و پا، بيتابي عاشق
- نام بلبل ز هواداري عشق است بلند
- گر از عرش افتد كس، اميد زيستن دارد
- كدام ديدهٔ بد در كمين اين باغ است ؟
- دامن صحرا نبرد از چهرهام گرد ملال
- به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
- قسمت اين بود كه از دفتر پرواز بلند
- تو ز لعل لب خود، كام مكيدن بردار
- به اندك روي گرمي، پشت بر گل ميكند شبنم
- دشمن خانگي از خصم بروني بترست
- به آهي ميتوان دل را ز مطلبها تهي كردن
- مهر زن بر دهن خنده كه در بزم جهان
- غم مرا دگران بيش ميخورند از من
- نيست پرواي اجل دلزدهٔ هستي را
- تا به چند از لب ميگون تو اي بي انصاف
- من بر سر آنم كه به زلف تو زنم دست
- تيره روزان جهان را به چراغي درياب
- مشو از صحبت بي برگ و نوايان غافل
- ز انگشت اشارت، در گريبان خارها دارم
- مرا صائب به فكر كار عشق انداخت بيكاري
- مسلمان ميشمردم خويش را، چون شد دلم روشن
- يك چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت
- غفلت نگر كه بر دل كافر نهاد خويش
- به اميد بهشت نسيه زاهد خون خورد، غافل
- شكست شيشهٔ دل را مگو صدايي نيست
- رهرو صادق و سامان اقامت، هيهات
- با زاهدان خشك مگو حرف حق بلند
- آن كه دامن بر چراغ عمر من زد، اين زمان
- كي سر از تيغ شهادت جان روشن ميكشد؟
- به تازيانه غيرت سري بر آر از خاك
- دل خراب مرا جور آسمان كم بود
- مشو غافل درين گلشن چو شبنم از نظر بازي
- بهار نوجواني رفت، كي ديوانه خواهي شد؟
- در كوي ميكشان نبود راه، بخل را
- چنين كز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
- از شوق آن بر و دوش، روزي بغل گشودم
- ره ندارد جلوهٔ آزادگي در كوي عشق
- شوق من قاصد بيدرد كجا ميداند؟
- دل ز بيعشقي درون سينهام افسرده شد
- عمر رفت و خار خارش در دل بيتاب ماند
- زين گلستان كه به رنگيني آن مغروري
- زينهمه لاله بي داغ كه در گلزارست
- رفت ايام شباب و خارخار او نرفت
- عاقبت در سينهام دل از تپيدن باز ماند
- از جواني نيست غير از آه حسرت در دلم
- ز خوشه چيني اين چهرههاي گندم گون
- خزان رسيد و گل افشاني بهار نماند
- معاشران سبكسير از جهان رفتند
- چه سيل بود كه از كوهسار حادثه ريخت ؟
- از پشيماني سخن در عهد پيري ميزنم
- به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
- گلوي خويش عبث پاره ميكند بلبل
- بازيچهٔ نسيم خزانند لالهها
- از صدر تا رسندبزرگان به آستان
- سر مپيچ از سنگ طفلان چون درخت ميوهدار
- در گشاد غنچهٔ دلهاي خونين صرف كن
- عشق بالادست و جان بيقرارم دادهاند
- نوميد نيستم ز ترازوي عدل حق
- بر زمين نايد ز شادي پاي ما چون گردباد
- ماطوطيان مصر شكرخيز غربتيم
- يارب چه گل شكفته، كه امروز در چمن
- ايمن نيم ز سرزنش پاي رهروان
- نيست در روي زمين، يك كف زمين بيانقلاب
- نيست چندان ره به ملك بيخودي از عارفان
- برنمي دارد شراكت ملك تنگ بيغمي
- خامهام، گفت و شنيدم به زبان دگري است
- به چه تقصير، چو آيينه روشن يارب
- مستي از شيشه و پيمانه خالي كردند
- كي در تن خاكي دل آگاه گذارند؟
- بردار نقاب اي صنم از حسن خداداد
- رمزي است ز پاس ادب عشق، كه مرغان
- درآمدم چو به مجلس، سپند جاي نمود
- ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
- طي شد ايام جواني از بناگوش سفيد
- يك صبحدم به طرف گلستان گذشتهاي
- نه ماه فلك سيرم و نه مهر جهانتاب
- از دست رود خامه چو نام تو نويسند
- ز رفتن دگران خوشدلي، ازين غافل
- طمع ز اختر دولت مدار يكرنگي
- شحنهٔ ديده وري كو، كه درين فصل بهار
- سخن عشق اثر در دل زهاد نكرد
- قامت خم مانع عمر سبكرفتار نيست
- تار و پود موج اين دريا به هم پيوسته است
- تا سبزه و گل هست، ز مي توبه حرام است
- دور گردان را به احسان ياد كردن همت است
- دامن شادي چو غم آسان نميآيد به دست
- دل در آن زلف ندارد غم تنهايي ما
- آرزو در طبع پيران از جوانان است بيش
- ديدن آيينه را بر طاق نسيان مينهي
- خانهٔ چشم زليخا شد سفيد از انتظار
- بيخبري ز پاي خم، برد به سير عالمم
- بس كه ترسيده است چشم غنچه از غارتگران
- يك دل به جان رساند من دردمند را
- اي بحر، از حباب نظر باز كن، ببين
- يك دل، حواس جمع مرا تار و مار كرد
- يك بار سر برآر ز جيب قباي ناز
- ازسر مستي صراحي گردني افراخته است
- يكباره بستن در انصاف خوب نيست
- غفلت زدگان ديدهٔ بيدار ندانند
- غافلي از حال دل، ترسم كه اين ويرانه را
- مصرع برجستهام ديوان موجودات را
- خانه بر دوشان مشرب از غريبي فارغند
- چون صبح، زير خيمهٔ دلگير آسمان
- بريز بار تعلق كه شاخههاي درخت
- شد سخن در روزگار ما چنان كاسد كه خلق
- دركوي مكافات، محال است كه آخر
- گفتم از گردون گشايد كار من، شد بستهتر
- زود ميپاشد ز هم در پيري اوراق حواس
- بر نميدارد زمين خاكساري امتياز
- ديوانهٔ ما را نخريدند به سنگي
- دل ديوانهٔ من قابل زنجير نبود
- عمر مردم همه در پردهٔ حيراني رفت
- شيوه عاجز كشي از خسروان زيبنده نيست
- گر گلوگير نميشد غم نان مردم را
- روزگاري است نرفتيم به صحراي جنون
- من آن نيم كه به نيرنگ دل دهم به كسي
- ياد آن جلوهٔ مستانه كي از دل برود؟
- هر كه باري ز دل رهروان بردارد
- حسرت اوقات غفلت چون ز دل بيرون رود؟
- سراب، تشنهلبان را كند بيابان مرگ
- در طريق عشق، خار از پا كشيدن مشكل است
- رفتي و از بدگمانيهاي عشق دوربين
- در بيابان جنون از راهزن انديشه نيست
- در خرابات مغان بي عصمتي را راه نيست
- روشنگر وجود بود آرميدگي
- جايي نميروي كه دل بدگمان من
- از پاشكستگان چراغ است تيرگي
- هر جلوهاي كه ديدهام از سروقامتي
- هيچ كس عقدهاي از كار جهان باز نكرد
- ميشود خون خوردن من ظاهر از رخسار يار
- ميشود قدر سخن سنجان پس از رفتن پديد
- محراب صبح گوشهٔ ابرو بلند كرد
- به داد من برس اي عشق، بيش ازين مپسند
- آن كه از چشم تو افكند مرا بي تقصير
- عشق فكر دل افگار ز من دارد بيش
- ميخوردن مدام مرا بيدماغ كرد
- بر گشاد دل من دست ندارد تدبير
- طي شد ايام برومندي ما در سختي
- گل بي خار درين غمكده كم سبز شود
- سيل دريا ديده هرگز بر نميگردد به جوي
- بيستون را جان شيرين كرد در تن كوهكن
- دريا شود ز گريهٔ رحمت، كنار من
- هر نسيمي ميتواندخضر راه او شدن
- بوسه هر چند كه در كيش محبت كفرست
- اين لب بوسه فريبي كه ترا داده خدا
- يا سبو، يا خم مي، يا قدح باده كنند
- كه رو نهاد به هستي، كه از پشيماني
- تا دل نميبرم زكسي، دل نميدهم
- اگر از همسفران پيشتر افتم چه شود
- عمرها رفت كه چون زلف پريشان توام
- نچيده گل ز طرب، خرج روزگار شدم
- چو غنچه هر كه درين گلستان گشاده شود
- مشو ز وحدت و كثرت دوبين، كه يك نورست
- به هيچ جا نرسد هر كه همتش پست است
- دست بر دل نه كه در بحر پر آشوب جهان
- موج سراب، سلسله جنبان تشنگي است
- نسبت به شغل بيهدهٔ ما عبادت است
- دست هر كس را كه ميگيري درين آشوبگاه
- چندان كه در كتاب جهان ميكنم نظر
- دور نشاط زود به انجام ميرسد
- روزي كه برف سرخ ببارد ز آسمان
- گر شكر در جام ريزم، زهر قاتل ميشود
- بيگناهي كم گناهي نيست در ديوان عشق
- بال شكسته است كليد در قفس
- دندان ما ز خوردن نعمت تمام ريخت
- نتوان به آه لشكر غم را شكست داد
- رشتهٔ پيوند ياران را بريدن سهل نيست
- همچو پروانه جگر سوختهاي ميبايد
- رتبهٔ زمزمهٔ عشق ندارد زاهد
- مگر به داغ عزيزان نسوخته است دلش ؟
- چنين كه نالهٔ من از قبول نوميدست
- دهن خويش به دشنام ميالا زنهار
- بي حاصلي است حاصل دل تا بود درست
- با خون دل بساز كه چرخ سياه دل
- زليخا چشم ياري از صبا دارد،نميداند
- در سلسلهٔ يك جهتان نيست دورنگي
- ز بس خاك خورده است خون عزيزان
- ز شرم گنه، سرو موزون ز خاكم
- از در حق كن طلب شكستهدلان را
- نگاهباني خوبان شوخ چشم بلاست
- اميد دلگشايي داشتم از گريهٔ خونين
- لاله دارد خبر از برق سبكسير بهار
- آمد كار من ورشته تسبيح يكي است
- رويگردان نشود صافدل از دشمن خويش
- ناكسي بين كه سر از صحبت من ميپيچد
- در دل صاف نماند اثر تيغ زبان
- نماند از سردمهريهاي دوران در جگر آهم
- بر آن رخسار نازك از نگاه تند ميلرزم
- ز خواب نيستي برجستهام از شورش هستي
- من آن شكسته پر و بال طايرم چون چشم
- در آتشم كه چوآب گهر ز سنگدلي
- عبث مرغ چمن بر آب و آتش ميزند خود را
- در آن محفل كه من بردارم از لب مهر خاموشي
- به پاي خم برسانيد مشت خاك مرا
- كشتي عقل فكنديم به درياي شراب
- از دل خستهٔ من گر خبري ميگيري
- خراب حالي اين قصرهاي محكم را
- مرا ز روز قيامت غمي كه هست اين است
- شكسته حالي من پيش يار بايد ديد
- بنماييد بجز آينه و آب، كسي
- هر جا كه كند گرد غم از دور سياهي
- از قيد فلك بر زده دامن بگريزيد
- ماتمكدهٔ خاك ،سزاوار وطن نيست
- احوال من مپرس، كه با صد هزار درد
- نيست از خونابه نوشان هيچ كس جز من به جا
- آه ازين شورش كه ناز دولت بيدار را
- مدتي سجادهٔ تقوي به دوش انداختي
- گلشن از نازك نهالان يك تن سيمين شده است
- ميدان تيغ بازي برق است روزگار
- فريب زندگي تلخ داد دايه مرا
- زندگي با هوشياري زير گردون مشكل است
- ميزنم بر كوچهٔ ديوانگي در اين بهار
- يوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
- چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاك؟
- صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
- ر
- شاهي و عمر ابد هر دو به يك كس ندهند
- به هر روش كه تواني خراب كن تن را
- عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار
- يارب مرا ز پرتو منت نگاه دار
- پير مغان ز توبه ترا منع اگر كند
- در زير خرقه شيشهٔ مي را نگاه دار
- شب را اگر از مرده دلي زنده نداري
- به شكر اين كه شدي پيشواي گرمروان
- حاصل اين مزرع ويران بجز تشويش نيست
- نسخهٔ مغلوط عالم قابل اصلاح نيست
- جان قدسي در تن خاكي دو روزي بيش نيست
- كاش در زندگي از خاك مرا برمي داشت
- عقل پيري ز من ايام جواني مطلب
- از فروغ لاله آتش زير پا دارد بهار
- گر به جرم سينه صافي سنگبارانت كنند
- خبر حسرت آغوش تهيدست مرا
- به پيري، گفتم از دامان دنيا دست بردارم
- چون زمين نرم از من گرد بر ميآورند
- پيران تلاش رزق فزون از جوان كنند
- مانند آب چشمه ز كاوش فزون شود
- دارد نظر به خانه خرابان هميشه عشق
- فروغ عاريت بانور ذاتي برنميآيد
- چراغ مسجد از تاريكي ميخانه افروزد
- زندان به روزگار شود دلنشين و ما
- از سنگلاخ دنيا، اي شيشه بار بگذر
- هنگام بازگشت است، نه وقت سير و گشت است
- صبح آگاهي شود گفتم مرا موي سفيد
- بغير عشق كه از كار برده دست و دلم
- لامكاني شو كه تبديل مكان آب و گل
- به گفتگو نرود كار عشق پيش و مرا
- ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
- فرصت نميدهد كه بشويم ز ديده خواب
- دل ميشود سياه ز فانوس بي چراغ
- صبح است ساقيا مي چون آفتاب گير
- ذوقي است جانفشاني ياران به اتفاق
- جز گوشهٔ قناعت ازين خاكدان مگير
- ز
- س
- ش
- ز گاهواره تسليم كن سفينهٔ خويش
- اي شاخ گل، به صحبت بلبل سري بكش
- در جبههٔ گشادهٔ گلها نگاه كن
- آب روان عمر ز استاده خوشترست
- زينت ظاهر چه كار آيد دل افسرده را؟
- شمع بر خاك شهيدان گر نباشد گو مباش
- اي صبح مزن خندهٔ بيجا، شب وصل است
- ياد از نگاه گير طريق سلوك را
- صحبت شبهاي ميخواران ندارد بازگو
- بي محبت مگذران عمر عزيز خويش را
- نرمي ز حد مبر كه چو دندان مار ريخت
- چون تاك اگرچه پاي ادب كج نهادهايم
- اي آن كه پاي كوه به دامن شكستهاي
- گراني ميكند بر خاطرش يادم، نميدانم
- ز انقلاب جهان بيبران نيملرزند
- برهمن از حضور بت، دل آسودهاي دارد
- عيار گفتگوي او نميدانم، همين دانم
- به آب ميبرد و تشنه باز ميآرد
- به زور، چهرهٔ خود را شكفته ميدارم
- به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
- به آه سرد من آن شاخ گل سر در نميآرد
- دل بي طاقتي چون طفل بدخو در بغل دارم
- بازي جنت مخور، كز بهر عبرت بس بود
- ميكند مستي گوارا تلخي ايام را
- ساحلي نيست به از شستن دست از جانش
- آن كه در آينه بيتاب شد از طلعت خويش
- حاصل من چو مه نو ز كمانخانه چرخ
- چون هر چه وقف گشت بزودي شود خراب
- هر چند تا جريم، فرومايه نيستيم
- در دبستان وجود از تيره بختي چون قلم
- كاش مي ديدي به چشم عاشقان رخسار خويش
- حرف سبك نمي بردم از قرار خويش
- اي كه ميجويي گشاد كار خود از آسمان
- آغوشم از كشاكش حسرت چو گل دريد
- نكند باد خزان رحم به مجموعهٔ گل
- از گهر سنجي اين جوهريان نزديك است
- ريخت از رعشه خجلت به زمين ساغر خويش
- خود كردهام به شكوهتر خصم جان خويش
- جمع سازد برگ عيش از بهر تاراج خزان
- چون سرو در مقام رضا ايستادهام
- دايم به خون گرم شفق غوطه ميخورم
- از بيقراري دل اندوهگين خويش
- چو يوسفم كه به چاه افتد از كنار پدر
- چو زلف ماتميان درهم است كار جهان
- بر دشمنان شمردم، عيب نهاني خويش
- نيم به خاطر صحرا چو گردباد گران
- در دشت با سرابم، در بحر يار آبم
- ز حال دل خبرم نيست، اينقدر دانم
- ع
- غ
- ق
- ك
- گ
- ل
- م
- هر كه از حلقهٔ ارباب ريا سالم جست
- جسم در دامن جان بيهده آويخته است
- چه سود ازين كه چو يوسف عزيز خواهم شد؟
- كجاست نيستي جاودان، كه بيزارم
- خاكساري ز شكايت دهنم دوخته است
- منم آن لاله كه از نعمت الوان جهان
- ازسبكباران راه عشق خجلت ميكشم
- بر گرانباري من رحم كن اي سيل فنا
- تانظر از گل رخسار تو برداشتهام
- چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟
- از بهشت افتاد بيرون آدم و خندان نشد
- تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم
- با همه مشكل گشايي خاك باشد رزق من
- هيچ كس را دل نميسوزد به من چون آفتاب
- ز سردمهري احباب، در رياض جهان
- كسي به خاك چو من گوهري نيندازد
- به پاي قافله رفتن ز من نميآيد
- چو بيد اگر چه درين باغ بي برآمدهام
- همان به خاك برابر چو نور خورشيدم
- چون قلم، شد تنگ بر من از سيهكاري جهان
- بر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباد
- از حريم قرب، چون سنگم به دور انداخته است
- سالها در پرده دل خون خود را خوردهام
- مرد مصاف در همه جا يافت ميشود
- بر روي نازبالش گل تكيه ميكند
- حسن در زندان همان بر مسند فرماندهي است
- از جور روزگار ندارم شكايتي
- از بس كه بي گمان به در دل رسيدهام
- ديدن يك روي آتشناك را صد دل كم است
- غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
- با گرانقدري سبك در ديدههايم چون نماز
- خشكسال زهد نم در جوي من نگذاشته است
- سوداي زلف، سلسله جنبان گفتگوست
- در مذاق من، شراب تلخ، آب زندگي است
- نوميد نيم از كرم پير خرابات
- چشم گشايش از خلق، نبود به هيچ بابم
- محرمي نيست در آفاق به محرومي من
- مكن اي شمع با من سركشي، كز پاكداماني
- گر شوي با خبر از سوز دل بيتابم
- نگرديد از سفيديهاي مو آيينهام روشن
- چهرهٔ يوسف ز سيلي گرمي بازار يافت
- چه شبها روز كردم در شبستان سر زلفش
- به تكليف بهاران شاخسارم غنچه ميبندد
- از خود مرا برون بر، تا كي درين خرابات
- چه با من ميتواند شورش روز جزا كردن؟
- تهي شود به لبم نارسيده رطل گران
- جدا چو دست سبو از سرم نميگردد
- از جام بيخودي كرد، ساقي خدا پرستم
- راهي كه راهزن زد، يك چند امن باشد
- دلتنگ از ملامت اغيار نيستم
- ديوانهام كه بر سر من جنگ ميشود
- رزق ميآيد به پاي خويش تا دندان به جاست
- نشتر از نامردي در پرده چشمم شكست
- بي نياز از خلق از دست دعاي خود شدم
- من كه روشن بود چشم نوبهار از ديدنم
- نرمي ره شد چون مخمل تار و پود خواب من
- عاقبت زد بر زمينم آن كه از روي نياز
- تمام از گردش چشم تو شد كار من اي ساقي
- ز همراهان كسي نگرفت شمعي پيش راه من
- هنوزم از دهان چون صبح بوي شير ميآمد
- من آن روزي كه برگ شادماني داشتم چون گل
- بود از موي سفيد اميد بيداري مرا
- عالم بيخبري بود بهشت آبادم
- از دم تيغ كه هر دم به سرم ميبارد
- عنانداري نميآمد ز من سيل بهاران را
- منم آن غنچه غافل كه ز بيحوصلگي
- چو نقش پا گزيدم خاكساري تا شوم ايمن
- من كه بودم گردباد اين بيابان، عاقبت
- از خاكيان ز صافي طينت جدا شدم
- درين قلمرو آفت، ز ناتوانيها
- فيض در بيخبري بود چو هشيار شدم
- اول ز رشك محرميم سرمه داغ بود
- عشق بر هر كس كه زور آورد، من گشتم خراب
- چون ماه مصر، قيمت من خواست عذر من
- بزرگان ميكنند از تلخرويي سرمه در كارم
- مرا بيزار كرد از اهل دولت، ديدن دربان
- منه انگشت بر حرفم، اگر درد سخن داري
- ز راستي نبود شاخههاي بي بر را
- چو ميناي پر از مي فتنهها دارم به زير سر
- شود بار دلم آن را كه از دل بار بردارم
- نظر برداشت شبنم در هواي آفتاب از گل
- كه ميگويدپري در ديدهٔ مردم نميآيد؟
- شراب كهنه در پيري مرا دارد جوان دايم
- نميبايد سلاحي تيزدستان شجاعت را
- تماشاي بهشت از خلوتم بيرون نميآرد
- ز اكسير قناعت ميشمارم نعمت الوان
- اميدم به بي دست و پايي است، ورنه
- سپندست كز جا جهد، جا نمايد
- گويند به هم مردم عالم گلهٔ خويش
- نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلي دارم
- از من خبر دوري اين راه مپرسيد
- جگر سنگ به نوميدي من ميسوزد
- ميكنم در كار ساحل اين كهن تابوت را
- تا به كي بر دل ز غيرت زخم پنهاني خورم
- چه نسبت است به مژگان مرا نميدانم
- عزيزي خواري و خواري عزيزي بار ميآورد
- كمان بال و پر پرواز گردد تير بي پر را
- نخوابيده است با كين كسي هرگز دل صافم
- ز خال گوشهٔ ابروي يار ميترسم
- ز رنگ و بوي جهان قانعم به بيبرگي
- فتح بابي نشد از كعبه و بتخانه مرا
- چند در دايرهٔ مردم عاقل باشم
- چون گوهر گرامي آدم درين بساط
- هستي موهوم موج سرابي بيش نيست
- از غم دنيا و عقبي يك نفس فارغ نيم
- دست و پا گم ميكنم زان نرگس نيلوفري
- دلي خالي ز غيبت در حضورم ميتوان كردن
- در عالم ايجاد من آن طفل يتيمم
- ز جوي شير كردم تلخ بر خود خواب شيرين را
- كيست جز آينه و آب درين قحطآباد
- در آشيان به خيال تو آنقدر ماندم
- نسازد لن تراني چون كليم از طور نوميدم
- به ميزان قيامت، بيش كم، كم بيش ميآيد
- گل من از خمير شيشه و جام است پنداري
- ربوده است ز من اختيار، جذبهٔ بحر
- بيداري دولت به سبكروحي من نيست
- در هر كه ترا ديده، به حسرت نگرانم
- نه ذوق بودن و نه روي بازگرديدن
- شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟
- به عشق پاك كردم صرف عمر خود، ندانستم
- بعد ايامي كه گلها از سفر باز آمدند
- گر ميزنم به هم كف افسوس، دور نيست
- ميكند چرخ ستمگر به شكرخنده حساب
- خانهاي از خانه آيينه دارم پاكتر
- آه كز بي حاصليها نيست در خرمن مرا
- رخنه در كار ز تسبيح فزون است مرا
- گوشهاي كو، كه دل از فكر سفر جمع كنم
- من كه نتوانم گليم خود برآوردن ز آب
- دعوي گردن فرازي با اسيري چو كنم؟
- روشندلي نمانده درين باغ و بوستان
- چگونه پيش رخ نازك تو آه كنم؟
- نيست يك جبهه واكرده درين وحشتگاه
- من نه آنم كه تراوش كند از من گلهاي
- دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست
- بر فقيران پيشدستي كردن از انصاف نيست
- از بس نشان دوري اين ره شنيدهام
- ابرام در شكستن من اينقدر چرا؟
- خنده و جان بر لبم يكبار ميآيد چو برق
- ميدهم جان در بهاي حسن تا در پرده است
- نخل صنوبرم كه درين باغ دلفريب
- مرا ز سير چمن غم، ترا نشاط رسد
- چو عكس چهره خود در پياله ميبينم
- همان ريزند خار از ناسپاسيها به چشم من
- ز ناكامي گل از همصحبتان يار ميچينم
- هر مصلحت عقل، كم از كوه غمي نيست
- درين رياض من آن شبنم گرانجانم
- فكر شنبه تلخ دارد جمعه را بر كودكان
- ناتمامان، چون مه نو، ياد من خواهند كرد
- ز من كناره كند موج اگر حباب شوم
- نزديك من ميا كه ز خود دور ميشوم
- از ديده هرچه رفت، ز دل دور ميشود
- شكايتي است كه مردم ز يكدگر دارند
- چندان كه درين دايره چون چشم پريدم
- به سيم قلب يوسف را نميگيرند از اخوان
- زنده ميسوزد براي مرده در هندوستان
- داغ آن دريانوردانم كه چون زنجير موج
- شود جهان لب پرخندهاي، اگر مردم
- شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم
- فريب مهرباني خوردم از گردون، ندانستم
- چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد
- نيست ما را در وفاداري به مردم نسبتي
- از چشم زخم تو به مبادا شكسته دل
- بر حواس خويش، راه آرزوها بستهايم
- با دست رعشه دار، چو شبنم درين چمن
- باور كه ميكند، كه درين بحر چون حباب
- چون كمان و تير، در وحشت سراي روزگار
- ما نام خود ز صفحه دلها ستردهايم
- ما توبه را به طاعت پيمانه بردهايم
- خمها چو فيل مست سر خود گرفتهاند
- از صبح پرده سوز، خدايا نگاه دار
- كوچه گرد آستين چون اشك حسرت نيستيم
- صلح از فلك به ديدهٔ بيدار كردهايم
- زيبا و زشت در نظر ما يكي شده است
- گل را به رو اگر نشناسيم عيب نيست
- نوميد نيستيم ز احسان نوبهار
- نيست طول عمر را كيفيت عرض حيات
- عمر اگر باشد، تماشاي اثر خواهيد كرد
- كس زبان چشم خوبان را نميداند چو ما
- گرچه خاكيم پذيراي دل و جان شدهايم
- نيست يك نقطهٔ بيكار درين صفحهٔ خاك
- پرده بردار ز رخسار خود اي صبح اميد
- نيستيم از جلوهٔ باران رحمت نااميد
- ما چو سرواز راستي دامن به بار افشاندهايم
- نيست غير از بحر، چون سيلاب، ما را منزلي
- دست ماگير اي سبك جولان، كه چون نقش قدم
- يوسف مصر وجوديم از عزيزيها، وليك
- هر تلخيي كه قسمت ما كرده است چرخ
- زين بيابان گرمتر از ما كسي نگذشته است
- خواه در مصر غريبي، خواه در كنج وطن
- حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
- چون ميوه پخته گشت، گراني برد ز باغ
- نيفشانم چو يوسف تا ز دامن گرد تهمت را
- بي عزيزان، مرگ پابرجاست عمر جاودان
- يك جبهه گشاده نديديم در جهان
- ماداغ توبه بر دل ساغر گذاشتيم
- هر كسي تخمي به خاك افشاند و ما ديوانگان
- بر دانهٔ ناپخته دويديم چو آدم
- نفسي چند كه در غم گذراندن ستم است
- ستم به خويش ز كوتاهي زبان كرديم
- بناي خانه بدوشي بلند كردهٔ ماست
- آستين بر هر چه افشانديم، دست ما گرفت
- ما سيه بختان تفاوت را قلم بر سر زديم
- نيست ممكن از پشيماني كسي نقصان كند
- خط به اوراق جهان، ديده و ناديده زديم
- هر دم از ماتم برگي نتوان آه كشيد
- حاصل ما ز عزيزان سفر كردهٔ خويش
- دستش به چيدن سر ما كار تيغ كرد
- كم نشد در سربلندي فيض ما چون آفتاب
- آسودگي كنج قفس كرد تلافي
- دست كوتاه ز دامان گل و پا در گل
- داغ عشق تو ز اندازهٔ ما افزون است
- از حادثه لرزند به خود قصر نشينان
- در تلافي، ميوهٔ شيرين به دامن ميدهيم
- دست كرم ز رشتهٔ تسبيح بردهايم
- نه دين ما به جا و نه دنياي ما تمام
- منعان گر پيش مهمان نعمت الوان كشند
- يوسف به زر قلب فروشان دگرانند
- عنان گسستهتر از سيل در بيابانيم
- نظر به عالم بالاست ما ضعيفان را
- چه فتاده است بر آييم چو يوسف از چاه؟
- چيدهايم از دو جهان دامن الفت چون سرو
- دارم عقيق صبر به زير زبان خويش
- ديوانهام وليك بغير از دو زلف يار
- چون صبح، خنده با جگر چاك ميزنيم
- بياض گردن او گر به دست ما افتد
- دشمن خانگي آدم خاكي است زمين
- پيش ازان كز يكدگر ريزيم چون قصر حباب
- لذت نمانده است در آيندهٔ حيات
- خضر با عمر ابد پوشيده جولان ميكند
- طاعت ما نيست غير از شستن دست از جهان
- آن سوخته جانم كه اگر چون شرر از خلق
- آن طفل يتيمم كه شكسته است سبويم
- وفا و مردمي از روزگار دارم چشم
- ديگران از دوري ظاهر اگر از دل روند
- سرما در قدم دار فنا افتاده است
- ما نه زان بيخبرانيم كه هشيار شويم
- همان از طاعت من بوي كيفيت نميآيد
- ما را گزيده است ز بس تلخي خمار
- ن
- سوداي آب حيوان، بيم زيان ندارد
- كار جهان تمامي، هرگز نميپذيرد
- زان چهرهٔ عرقناك، زنهار بر حذر باش
- ايام نوجواني، غافل مشو ز فرصت
- هميشه داغ دل دردمند من تازه است
- دو چشم شوخ تو با يكديگر نميسازند
- خفته را گر خفتگان بيدار نتوانند كرد
- گر نخواهي پشت پا زد بر جهان، پايي بكوب
- گر به بيداري غرور حسن مانع ميشود
- پيش ازين، بر رفتگان افسوس ميخوردند خلق
- نيست آسان خون نعمتهاي الوان ريختن
- سالها گل در گريبان ريختي چون نوبهار
- چو گل با روي خندان صرف كن گر خردهاي داري
- هيچ همدردي نمييابم سزاي خويشتن
- اين چنين زير و زبر عالم نميماند مدام
- بوسي كه ز كنج لب ساقي نگرفتم
- چون دست برآرم به گرفتن، كه ز غيرت
- ز اخوان راضيم تا ديدم انصاف خريداران
- از دست نوازش تپش دل نشود كم
- خط پاكي ز سيلاب فنا دارد وجود ما
- گريزد لشكر خواب گران از قطرهٔ آبي
- نمانده از شب آن زلف گر چه پاسي بيش
- گرفتم اين كه نظر باز ميتوان كردن
- جاي شادي نيست زير اين سپهر نيلگون
- قسمت خود بين نميگردد زلال زندگي
- زين بيابان ميبرم خود را برون چون گردباد
- چون سياهي شد ز مو، هشيار ميبايد شدن
- داشتم چون سرو از آزادگي اميدها
- هر گنه عذري و هر تقصير دارد توبهاي
- دلم ز كنج قفس تا گرفت، دانستم
- خوش است فصل بهاران شراب نوشيدن
- كنون كه شيشهٔ ميمالك الرقاب شده است
- نيست جز پاي خم امروز درين وحشتگاه
- در عشق پيش بيني، سنگ ره وصال است
- بيستون را الم مردن فرهاد گداخت
- ندارم محرمي چون كوهكن تا درد دل گويم
- جهان بهشت شد از نوبهار، باده بيار
- چه ميپرسي ز من كيفيت حسن بهاران را؟
- انصاف نيست آيهٔ رحمت شود عذاب
- خاكم به چشم در نگه واپسين مزن
- ز صد هزار پسر، همچو ماه مصر يكي
- ز عمر، قسمت ما نيست جز زمان وداع
- درين دو هفته كه ابر بهار در گذرست
- دل را به آتش نفس گرم آب كن
- از زخم سنگ نيست در بسته را گزير
- از آب زندگي به شراب التفات كن
- فريب شهرت كاذب مخور چو بيدردان
- اين راه دور، بيش ز يك نعرهوار نيست
- هر چند ز ما هيچكسان كار نيايد
- به خاكمال حوادث بساز زير فلك
- منماي به كوته نظران چهرهٔ خود را
- عمر عزيز را به ميناب صرف كن
- سر جوش عمر را گذراندي به درد مي
- هر كس كه زر به زر دهد اهل بصيرت است
- سرمه را هم محرم چشم سياه خود مكن
- قبلهٔ من! عكس در شرع حيا نامحرم است
- به استخاره اگر توبه كردهاي زاهد
- ز باده توبه در ايام نوبهار مكن
- در قلزمي كه ابر كرم موج ميزند
- از خود برون نرفته هواي سفر مكن
- ساقيا صبح است مي از شيشه در پيمانه كن
- ميرود فيض صبوح از دست، تا دم ميزني
- از شتاب عمر گفتم غفلت من كم شود
- صبح بيداري شود گفتم مرا موي سفيد
- نباشم چون ز همزانويي آيينه در آتش؟
- يك دل نشد گشاده ز گفت و شنيد من
- مرگ هيهات است سازد از فراموشان مرا
- به يك خميازهٔ گل طي شد ايام بهار من
- در حسرت يك مصرع پرواز بلندست
- گفتم از پيري شود بند علايق سستتر
- يك دل غمگين، جهاني را مكدر ميكند
- با خرابيهاي ظاهر، دلنشين افتادهام
- جواني برد با خود آنچه ميآمد به كار از من
- بجز كسب هوا از من دگر كاري نميآيد
- به خاك افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
- ديدهٔ بيدار انجم محو شد در خواب روز
- انديشه از شكست ندارم، كه همچو موج
- كشاكش رگ جان من اختياري نيست
- بر لب چاه زنخدان تشنه لب استادهام
- با كمال ناگواريها گوارا كرده است
- خون ميخورد كريم ز مهمان سير چشم
- گردون سفله لقمهٔ روزي حساب كرد
- بر حرير عافيت نتوان مرا در خواب كرد
- به نسيمي ز هم اوراق دلم ميريزد
- ازان خورند به تلخي شراب ناب مرا
- خراب حالي ازين بيشتر نميباشد
- عاقبت پير خرابات ز بيپروايي
- ز گريهاي كه مرا در گلو گره گردد
- من و سيري ز عقيق لب خوبان، هيهات
- ميشود نخل برومند سبكبار از سنگ
- رفتي و رفت روشني از چشم و دل مرا
- يك ساعت است گرمي هنگامهٔ هوس
- هر تمنايي كه پختم زير گردون، خام شد
- دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گريست
- غم ز محنت خانهٔ من شاد ميآيد برون
- هر كجا تدبير ميچيند بساط مصلحت
- از حوادث هر كه را سنگي به مينا ميخورد
- چون نظر بر حاصل عمر عزيزان ميكنم
- نالهٔ ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
- داغ بر دل شدم از انجمن يار برون
- مرا هر كس كه بيرون ميكشد از گوشهٔ خلوت
- زنده شد عالمي از خندهٔ جان پرور او
- بر سيه بختي ارباب سخن ميگريد
- نشاهٔ بادهٔ گلرنگ به تخت است مدام
- گر بداند كه چه شورست درين عالم خاك
- آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
- هر كه داند كه خبرها همه در بيخبري است
- دليل راحت ملك عدم همين كافي است
- كسي كه مينهد از حد خود قدم بيرون
- ز آسمان كهنسال چشم جود مدار
- بر لب ساغر ازان بوسهٔ سيراب زنند
- زليخا همتي در عرصهٔ عالم نمييابد
- پردهٔ عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
- از زاهدان خشك مجو پيچ و تاب عشق
- خون مرا به گردن او گر نديدهاي
- گر نديدي شاخ گل را با خزان آميخته
- دامن فانوس آن وسعت ندارد، ور نه من
- از سكندر صفحهٔ آيينهاي بر جاي ماند
- و
- آدم مسكين به يك خامي كه در فردوس كرد
- ما ز بوي پيرهن قانع به ياد يوسفيم
- طومار درد و داغ عزيزان رفته است
- طلبكار تو دارد اضطرابي در جهانگردي
- نميدانم كجا آن شاخ گل را ديدهام صائب
- من نيستم حريف زبانت، مگر زنم
- هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
- من آن زمان چون قلم سر ز سجده بردارم
- مكرر بر سر بالين شبنم آفتاب آمد
- به قسمت راضيم اي سنگدل، ديگر چه ميخواهي
- چه آرزوي شهادت كنم، كه سوخته است
- خاطرات از شكوهٔ ما كي پريشان ميشود؟
- درين راه به دل نزديك، گمراهي نميباشد
- خواهي حناي پا كن و خواهي نگار دست
- ذوق وصال ميگزد از دور پشت دست
- به بي برگان چنان اي شاخ گل مستانه ميخندي
- دايم به روي دست دعا جلوه ميكني
- حق ما افتادگان را كي توان پامال كرد؟
- شادم به مرگ خود كه هلاك تو ميشوم
- در جبههٔ ستارهٔ من اين فروغ نيست
- خبر به آينه ميگيرم از نفس هر دم
- سايهٔ بال هما خواب گران ميآرد
- بيخودان، از جستجو در وصل فارغ نيستند
- مرا ز خضر طريقت نصيحتي يادست
- چاه اين باديه از نقش قدم بيشترست
- چو غنچه دست و رخي تازه كن به شبنم اشك
- حرف گفتن در ميان عشق و دل انصاف نيست
- من بستهام لب طمع، اما نگار من
- باغ و بهار چشم و دل قانع من است
- خصم دروني از برون، بارست بر دل بيشتر
- چون شبنم روشن گهر، با خار و گل يكرنگ شو
- زنهار در دار فنا، انگور خود ضايع مكن
- از جهان آب و گل بگذر سبك چون گردباد
- از چراغي ميتوان افروخت چندين شمع را
- در كهنسالي ز مرگ ناگهان غافل مشو
- مشرق خميازه ميسازد دهن را حرف پوچ
- روزگار زندگاني را به غفلت مگذران
- سوگند ميدهم به سر زلف خود ترا
- ه
- نيست در پايان عمر از رعشه پيران را گزير
- هست در قبضهٔ تقدير، گشاد دل تنگ
- مرگ بيمنت، گواراتر ز آب زندگي است
- چون لاله گرچه چشم و چراغم بهار را
- نگردد چون كف افسوس هر برگ نهال من؟
- مژگان من نشد خشك، تا شد جدا ز رويت
- دلگير نيست از تن، جانهاي زنگ بسته
- ز پيري ميكند برگ سفر يك يك حواس من
- دو دولت است كه يكبار آرزو دارم:
- به آب روي خود در منتهاي عمر ميلرزم
- سر بر تن من نيست ز آشفته دماغي
- ديوان ما و خود را، مفكن به روز محشر
- از پا فتادگانيم، در زير پا نظر كن
- بيگانگي ز حد رفت، ساقي مي صفاده
- به ياد هر چه خوري، مي همان نشاط دهد
- نميدهي قدح بي شمار اگر ساقي
- اكنون كه شد سفيد مرا چشم انتظار
- بعد عمري چون صدف گر قطرهٔ آبي خورم
- از هجر و وصل نيست گشايش دل مرا
- كيفيت است مطلب از عمر، نه درازي
- هر چند برآوردهٔ آن جان جهانم
- ز استادن آب روان سبز گردد
- به دست تهي ميگشايم گرهها
- خوشا رهنوردي كه چون صبح صادق
- ي
- گردد سفر ز خويش فشاندند همرهان
- اي زلف يار، اينقدر از ما كناره چيست؟
- كهنه ديوار ترا دارد دو عالم در ميان
- بر نميخيزد به صرصر نقشم از دامان خاك
- پيراهني كه ميطلبي از نسيم مصر
- كيستم من، مشت خار در محيط افتادهاي
- با جگر خوردن قناعت كن كه اين مهمانسرا
- بر روي هم هر آنچه گذاري و بال توست
- شكر توام ز تيغ زبان موج ميزند
- بسيار آشنا به نظر جلوه ميكني
- در پلهٔ غرور تو دل گر چه بي بهاست
- در شكست ماست حكمتها، كه چون كشتي شكست
- مشو زنهار ايمن از خمار بادهٔ عشرت
- ز نالههاي غريبانه منع ما نكني
- از تندباد حادثه شمع مرا بخر
- من آن روزي كه چون شبنم عزيز اين چمن بودم
- اي آينه، در روي زمين ديدنيي نيست
- در كنج قفس چند كني بال فشاني؟
- دو روزي نيست افزون عمر ايام برومندي
- به فكر چارهٔ ما هيچ صاحبدل نميافتد
- مرا از زندگاني سير كرد از لقمهٔ اول
- چنان از موج رحمت شد زمين و آسمان خالي
- در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
- از صحبت باد سحر اي غنچهٔ بي دل
- چون گره شد به گلو لقمهٔ غم، باده طلب
- اي عقيق از من لب تشنه فراموش مكن
- اي گل شوخ كه مغرور بهاران شدهاي
- ما به اميد عطاي تو چنين بيكاريم
- نخل اميد تو آن روز شود صاحب برگ
- عمر چون قافله ريگ روان در گذرست
- رحم كن بر دل بيطاقت ما اي قاصد
- اين دزدها تمام شريكند با عسس
- به اميد رهايي با تو حال خويش ميگفتم
- تويي در ديدهام چون نور و محرومم ز ديدارت
- ز حرف حق درين ايام باطل بوي خون آيد
- ريزش اشك مرا نيست محرك در كار
- لب نهادم به لب يار و سپردم جان را
- چشم بيداري است هر كوكب درين وحشت سرا
- عمر با صد ساله الفت بيوفايي كردورفت
- نيست غير از گوشهٔ دل در جهان آب و گل
- در جهان آگهي خضري دچار من نشد
- غم بي حاصلي خويش نخوردي يك بار
- چنان گرم از بساط خاك بگذر
- سوز پنهاني چو شمع آخر گريبانم گرفت
- كثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
- سينه باغي است كه گلشن شود از خاموشي
- هر چه از دل ميخورم، از روزيم كم ميكنند
- آن كه آخر سر به صحرا داد بي بال و پرم
- نيست جز داغ عزيزان حاصل پايندگي
- همچو شمع صبح ميلرزد به جان خويشتن
- شد از فشار گردون، موي سفيد و سر زد
- زينهار از لاله رخساران به ديدن صلح كن
- ز دست راست ندانستمي اگر چپ را
- زبان شكوه اگر همچو خار داشتمي
- همسايهٔ وجود نباشد اگر عدم
- همچو بوي گل كه در آغوش گل از گل جداست
- پيش و پس اوراق خزان نيم نفس نيست
- از دور نيفتد قدح بزم مكافات
- طومار زندگي را، طي ميكند به يك شب
- از باده توبه كردن مشكل بود، وگرنه
- چند در خواب رود عمر تو اي بي پروا؟
- برگ عشرت مكن اي غنچه كه ايام بهار
- پيش ازان دم كه كند خاك ترا در دل خون
- زمين، سراي مصيبت بود، تو ميخواهي
- نيستي گردون، ولي بر عادت گردون تو هم
- زير سپهر، خواب فراغت چه ميكني؟
- اي عقل شيشه بار كه گل بر تو سنگ بود
- تعمير خانهاي كه بود در گذار سيل
- در سپند من سودازده آتش مزنيد
- دل نبندند عزيزان جهان در وطني
- خاطر از وضع مكرر زود در هم ميشود
- ميخورد شهر به هم، گر تو ستمگر يك روز
- كمند زلف در گردن گذشتي روزي از صحرا
- جان هواپرستان، در فكر عاقبت نيست
- صنوبر با تهيدستي به دست آورد صد دل را
- مشو از نالهٔ افسوس غافل چون جرس، ياري
- چنان در خانهٔ آيينه محو ديدن خويشي
- چشمي نچرانديم درين باغ چو شبنم
- با موي سفيد اشك ندامت نفشانديم
- ا
- غزليات
- حرف ا
- غزل شماره 1: يا رب از دل مشرق نور هدايت كن مرا
- غزل شماره 2: آنچنان كز رفتن گل خار ميماند به جا
- غزل شماره 3: بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
- غزل شماره 4: نداد عشق گريبان به دست كس ما را
- غزل شماره 5: اگر به بندگي ارشاد ميكنيم ترا
- غزل شماره 6: يك بار بي خبر به شبستان من درآ
- غزل شماره 7: دانستهام غرور خريدار خويش را
- غزل شماره 8: نيستم بلبل كه بر گلشن نظر باشد مرا
- غزل شماره 9: سودا به كوه و دشت صلا ميدهد مرا
- غزل شماره 10: گر قابل ملال نيم، شاد كن مرا
- غزل شماره 11: ساقي از رطل گرانسنگي سبكدل كن مرا
- غزل شماره 12: دل ز هر نقش گشته ساده مرا
- غزل شماره 13: نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا
- غزل شماره 14: طاقت كجاست روي عرقناك ديده را
- غزل شماره 15: چو ديگران نه به ظاهر بود عبادت ما
- غزل شماره 16: هر كه دولت يافت، شست از لوح خاطر نام ما
- غزل شماره 17: عمري است حلقهٔ در ميخانهايم ما
- غزل شماره 18: ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما
- غزل شماره 19: خجلت ز عشق پاك گهر ميبريم ما
- غزل شماره 20: خار در پيراهن فرزانه ميريزيم ما
- غزل شماره 21: چشم مست يار شد مخمور و مدهوشيم ما
- غزل شماره 22: دايم ز خود سفر چو شرر ميكنيم ما
- غزل شماره 23: اي دفتر حسن ترا، فهرست خط و خالها
- حرف ب
- حرف ت
- غزل شماره 27: حضور دل نبود با عبادتي كه مراست
- غزل شماره 28: از زمين اوج گرفته است غباري كه مراست
- غزل شماره 29: ديوانهٔ خموش به عاقل برابرست
- غزل شماره 30: با كمال احتياج، از خلق استغنا خوش است
- غزل شماره 31: به غم نشاط من خاكسار نزديك است
- غزل شماره 32: ديدن روي تو ظلم است و نديدن مشكل است
- غزل شماره 33: مرگ سبكروان طلب، آرميدن است
- غزل شماره 34: باد بهار مرهم دلهاي خسته است
- غزل شماره 35: از جواني داغها بر سينهٔ ما مانده است
- غزل شماره 36: مهرباني از ميان خلق دامن چيده است
- غزل شماره 37: زان خرمن گل حاصل ما دامن چيده است
- غزل شماره 38: موج شراب و موجهٔ آب بقا يكي است
- غزل شماره 39: روي كار ديگران و پشت كار من يكي است
- غزل شماره 40: آب خضر و مي شبانه يكي است
- غزل شماره 41: مدتي شد كز حديث اهل دل گوشم تهي است
- غزل شماره 42: چون سرو بغير از كف افسوس، برم نيست
- غزل شماره 43: مبند دل به حياتي كه جاوداني نيست
- غزل شماره 44: بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت
- غزل شماره 45: كنون كه از كمر كوه، موج لاله گذشت
- غزل شماره 46: از سر خردهٔ جان سخت دليرانه گذشت
- غزل شماره 47: تابه فكر خود فتادم، روزگار از دست رفت
- حرف د
- غزل شماره 48: دنبال دل كمند نگاه كسي مباد
- غزل شماره 49: هر ذره ازو در سر، سوداي دگر دارد
- غزل شماره 50: خوش آن كه از دو جهان گوشهٔ غمي دارد
- غزل شماره 51: آزادهٔ ما برگ سفر هيچ ندارد
- غزل شماره 52: جوياي تو با كعبهٔ گل كار ندارد
- غزل شماره 53: از فسون عالم اسباب خوابم ميبرد
- غزل شماره 54: مكتوب من به خدمت جانان كه ميبرد
- غزل شماره 55: تا به كي درخواب سنگين روزگارم بگذرد
- غزل شماره 56: چارهٔ دل عقل پر تدبير نتوانست كرد
- غزل شماره 57: دل را به زلف پرچين، تسخير ميتوان كرد
- غزل شماره 58: نه پشت پاي بر انديشه ميتوانم زد
- غزل شماره 59: جذبهٔ شوق اگر از جانب كنعان نرسد
- غزل شماره 60: گردنكشي به سرو سرافراز ميرسد
- غزل شماره 61: هر ساغري به آن لب خندان نميرسد
- غزل شماره 62: شوق مي از بهار گلاندام تازه شد
- غزل شماره 63: زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشد
- غزل شماره 64: به زير چرخ دل شادمان نميباشد
- غزل شماره 65: از جلوهٔ تو برگ ز پيوند بگسلد
- غزل شماره 66: آبها آيينهٔ سرو خرامان تواند
- غزل شماره 67: نه آسمان سبوكش ميخانهٔ تواند
- غزل شماره 68: دل را كجا به زلف رسا ميتوان رساند
- غزل شماره 69: هر كه در زنجير آن مشكين سلاسل ماند، ماند
- غزل شماره 70: طي شد زمان پيري و دل داغدار ماند
- غزل شماره 71: نه گل، نه لاله درين خارزار ميماند
- غزل شماره 72: فلك به آبلهٔ خار ديده ميماند
- غزل شماره 73: سبكروان به زميني كه پا گذاشتهاند
- غزل شماره 74: اين غافلان كه جود فراموش كردهاند
- غزل شماره 75: دل را نگاه گرم تو ديوانه ميكند
- غزل شماره 76: ديدهٔ ما سير چشمان، شان دنيا بشكند
- غزل شماره 77: از پختگي است گر نشد آواز ما بلند
- غزل شماره 78: كو جنون تا خاك بازيگاه طفلانم كنند
- غزل شماره 79: نيستم غمگين كه خالي چون كدويم ميكنند
- غزل شماره 80: هر چه ديديم درين باغ، نديدن به بود
- غزل شماره 81: ميكند يادش دل بيتاب و از خود ميرود
- غزل شماره 82: دل از مشاهدهٔ لالهزار نگشايد
- غزل شماره 83: پيرانهسر هماي سعادت به من رسيد
- غزل شماره 84: خواري از اغيار بهر يار ميبايد كشيد
- غزل شماره 85: چون صراحي رخت در ميخانه ميبايد كشيد
- حرف ر
- حرف س
- حرف ش
- حرف ع
- حرف ل
- حرف م
- غزل شماره 97: روزگاري شد ز چشم اعتبار افتادهام
- غزل شماره 98: در نمود نقشها بياختيار افتادهام
- غزل شماره 99: از جنون اين عالم بيگانه را گم كردهام
- غزل شماره 100: ماه مصرم، در حجاب چاه كنعان ماندهام
- غزل شماره 101: شهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم
- غزل شماره 102: از سر كوي تو گر عزم سفر ميداشتم
- غزل شماره 103: نه آن جنسم كه در قحط خريدار از بها افتم
- غزل شماره 104: ترك سر كردم، ز جيب آسمان سر بر زدم
- غزل شماره 105: دست در دامن رنگين بهاري نزدم
- غزل شماره 106: مكش ز حسرت تيغ خودم كه تاب ندارم
- غزل شماره 107: نه چون بيد از تهيدستي درين گلزار ميلرزم
- غزل شماره 108: ز خال عنبرين افزون ز زلف يار ميترسم
- غزل شماره 109: از روي نرم، سرزنش خار ميكشم
- غزل شماره 110: با تجرد چون مسيح آزار سوزن ميكشم
- غزل شماره 111: به دامن ميدود اشكم، گريبان ميدرد هوشم
- غزل شماره 112: دو عالم شد ز ياد آن سمن سيما فراموشم
- غزل شماره 113: بيخود ز نواي دل ديوانهٔ خويشم
- غزل شماره 114: سيه مست جنونم، وادي و منزل نميدانم
- غزل شماره 115: به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنم
- غزل شماره 116: ميكنم دل خرج، تا سيمين بري پيدا كنم
- غزل شماره 117: چه بود هستي فاني كه نثار تو كنم
- غزل شماره 118: دلم ز پاس نفس تار ميشود، چه كنم
- غزل شماره 119: ما از اميدها همه يكجا گذشتهايم
- غزل شماره 120: ما هوش خود با بادهٔ گلرنگ دادهايم
- غزل شماره 121: ما نقش دلپذير ورقهاي سادهايم
- غزل شماره 122: ما درين وحشت سرا آتش عنان افتادهايم
- غزل شماره 123: ما نقل باده را ز لب جام كردهايم
- غزل شماره 124: ما گل به دست خود ز نهالي نچيدهايم
- غزل شماره 125: ما رخت خود به گوشهٔ عزلت كشيدهايم
- غزل شماره 126: ما گر چه در بلندي فطرت يگانهايم
- غزل شماره 127: ازباد دستي خود، ما ميكشان خرابيم
- غزل شماره 128: ما ز غفلت رهزنان را كاروان پنداشتيم
- غزل شماره 129: ما اختيار خويش به صهبا گذاشتيم
- غزل شماره 130: ما خنده را به مردم بيغم گذاشتيم
- غزل شماره 131: از يار ز ناسازي اغيار گذشتيم
- غزل شماره 132: خاكي به لب گور فشانديم و گذشتيم
- غزل شماره 133: ما دستخوش سبحه و زنار نگشتيم
- غزل شماره 134: جز غبار از سفر خاك چه حاصل كرديم
- غزل شماره 135: صبح در خواب عدم بود كه بيدار شديم
- غزل شماره 136: گر چه از وعدهٔ احسان فلك پير شديم
- غزل شماره 137: ما تازه روي چون صدف از دانهٔ خوديم
- غزل شماره 138: ما در شكست گوهر يكدانهٔ خوديم
- غزل شماره 139: چندان كه چو خورشيد به آفاق دويديم
- غزل شماره 140: چشم اميد به مژگانتر خود داريم
- غزل شماره 141: ما گراني از دل صحراي امكان ميبريم
- غزل شماره 142: ما درد را به ذوق مي ناب ميكشيم
- غزل شماره 143: ما چو صبح از راست گفتاري علم در عالميم
- غزل شماره 144: گردباد دامن صحراي بيسامانيم
- غزل شماره 145: اشك است، درين مزرعه، تخمي كه فشانيم
- غزل شماره 146: بده مي كه بر قلب گردون زنيم
- غزل شماره 147: ما كنج دل به روضهٔ رضوان نميدهيم
- حرف ن
- غزل شماره 148: تا از خودي خود نبريدند عزيزان
- غزل شماره 149: موج دريا را نباشد اختيار خويشتن
- غزل شماره 150: توبه از مي به چه تدبير توانم كردن
- غزل شماره 151: بوي گل و نسيم صبا ميتوان شدن
- غزل شماره 152: مكن منع تماشايي ز ديدن
- غزل شماره 153: خدايا قطرهام را شورش دريا كرامت كن
- غزل شماره 154: ساقي دميد صبح، علاج خمار كن
- غزل شماره 155: با حلقهٔ ارادت ساغر به گوش كن
- غزل شماره 156: اي دل از پست و بلند روزگار انديشه كن
- غزل شماره 157: ز بيعشقي بهار زندگي دامن كشيد از من
- غزل شماره 158: عاشق سلسلهٔ زلف گرهگيرم من
- غزل شماره 159: زمين به لرزه درآيد ز دل تپيدن من
- غزل شماره 160: عقل سالم ز مي ناب نيايد بيرون
- حرف و
- حرف ه
- حرف ي
- غزل شماره 168: بهار گشت، ز خود عارفانه بيرون آي
- غزل شماره 169: در كدامين چمن اي سرو به بار آمدهاي
- غزل شماره 170: دلربايانه دگر بر سر ناز آمدهاي
- غزل شماره 171: اي جهاني محو رويت، محو سيماي كهاي
- غزل شماره 172: اي شمع طور از آتش حسنت زبانهاي
- غزل شماره 173: گر درد طلب رهبر اين قافله بودي
- غزل شماره 174: يك روز گل از ياسمن نچيدي
- غزل شماره 175: سوختي در عرق شرم و حيا اي ساقي
- غزل شماره 176: حجاب جسم را از پيش جان بردار اي ساقي
- غزل شماره 177: به شكر اين كه داري دست بر ميخانه اي ساقي
- غزل شماره 178: چشم خونبارست ابر نوبهار زندگي
- غزل شماره 179: زهي رويت بهار زندگاني
- غزل شماره 180: دايم ستيزه با دل افگار ميكني
- حرف ا
گزيده اشعار صائب تبريزي
مشخصات كتاب
سرشناسه : صائب محمدعلي 1016؟ - 1086؟ق عنوان قراردادي : [ديوان برگزيده
عنوان و نام پديدآور : گزيده اشعار صائب تبريزي انتخاب و شرح جعفر شعار، زين العابدين موتمن مقدمه حسن انوري مشخصات نشر : تهران چاپ و نشر بنياد، 1368.
مشخصات ظاهري : ص 310
فروست : (مجموعه ادب فارسي 12)
شابك : بها:1000ريال وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : ص ع به انگليسي (a selection of Sa'eb Poems )Jafar Shar and Zeyn -al-abedin Mo'tamam: Gozide ye Ash'are Saeb .
يادداشت : كتابنامه ص 310 - 309
موضوع : شعر فارسي -- قرن ق 11
شناسه افزوده : شعار، جعفر، 1304 - ، شارح شناسه افزوده : موتمن زين العابدين شارح شناسه افزوده : انوري حسن 1312 - ، مقدمه نويس رده بندي كنگره : PIR
رده بندي ديويي : 1فا 8/4 ص 352د/ب ش 1368
شماره كتابشناسي ملي : م 69-295
معرفي
ميرزا محمد علي صائب تبريزي از شاعران عهد صفويه است كه در حدود سال 1000 هجري قمري در اصفهان (و به روايتي در تبريز) زاده شد. در جواني مانند اكثر شعراي آن زمان به هندوستان رفت و از مقربين دربار شاه جهان شد. در سال 1042 هجري قمري به كشمير رفت و از آنجا به ايران بازگشت و به منصب ملك الشعرايي شاه عباس ثاني درآمد. در زمان پيري در باغ تكيه در اصفهان اقامت كرد و همواره عده اي از ارباب هنر گرد او جمع مي شدند. وي در سال 1080 هجري قمري وفات يافت و در همين محل (باغ تكيه) در