"
next
مطالعه کتاب برگزيده شعر معاصر افغانستان : رستاک
مشخصات کتاب


مورد علاقه:
0

دانلود کتاب


مشاهده صفحه کامل دانلود

برگزيده شعر معاصر افغانستان : رستاك

مشخصات كتاب

سرشناسه : شفيعي، باروق

عنوان و نام پديدآور : برگزيده شعر معاصر افغانستان : رستاك/ بارق شفيعي.

مشخصات نشر : كابل: مطبعه دولتي، 1342= 1336.

مشخصات ظاهري : 96 ص.

موضوع : شعر فارسي دري -- افغانستان

رده بندي كنگره : PIR9019 /ش7 ر5 1336

رده بندي ديويي : 8فا1/62

شماره كتابشناسي ملي : 2477889

زندگينامه

محمدحسن بارق شفيعي (زادهٔ سال ١٣١٠ خورشيدي در كابل)، شاعر و سياستمدار افغانستان، يكي از بنيانگذاران شعر نو در افغانستان و وزير پيشين اطلاعات و فرهنگ افغانستان است. كتابهاي شعر او عبارتند از:

ستاك (نخستين مجموعهٔ شعر نو فارسي دري در افغانستان، ١٣٤٢)

شهر حماسه (١٣٥٨)

دوران ساز (١٣٥9)

شيپور انقلاب (١٣٦٦)

در حال حاضر، بارق شفيعي با خانواده خود در آلمان زندگي مي كند.

گزيدهٔ اشعار اين شاعر معاصر افغان توسط آقاي بهروز ثروتي در اختيار گنجور قرار گرفته است.

انسان فردا

من خداوندگار فردايم

رنگ و بوي بهار زيبايم

باش! تا چشم خلق بگشايم

شور مستيِّ خويش بنمايم

عشق، هنگامهٔ جهان من است

كار، پروردگار هستي من

آرزو، جلوه گاه جان من است

شعر، آيينه دار مستي من

صبح فردا كه نورِ چشمِ جهان

زندگي را پُر آفتاب كند

باز گردد جهان دوباره جوان

همه جا را پُر انقلاب كند

هرچه بيني در آن، مرا بيني

اثر عشق و آرزوي مرا

پيشتاز زمان مرا بيني

ذوق پُر شورِ جست و جوي مرا

خيره سوزد چراغ مه به فضا

پيش خورشيدِ زندگانيِ من

گرم و پُر شور و آرزو افزا:

قلب من، عشق من، جواني من

كابل ،ارديبهشت ١35٠

انگيزهٔ زندگي

بدان سان كه روشنگر خاوران

بوَد روشني بخش روشنگران

به هستي دهد تاب بالندگي

به ب_الندگي جنبش بي كران

دلم منبع نور و تابندگي است

تب و تابم انگيزهٔ زندگي است

بدان سان كه روشن بُدي قرن ها

دل و ديدهٔ موبد موبدان

چ_و آذرگشسپان شرقِ كهن

ز آتش فروزان بلخ جوان

دلم روشن از تاب انديشه اي است

كه چون شعله خيزد ز جان سخن

بدان سان كه مرغان آذرنهاد

برآرند از ناي آتش به جان

نواي شررخيزِ جان آفرين

اَبَر جنگلِ شعلهٔ جاودان

بر آورده ام روزگاري دراز

ز ناي س_خن نالهٔ آتشين

بدان سان كه نيروي رزمندگي

بجوشد چو خون در رگ زندگي

به هر موج هستي دهد جان نو

به هر جان نو سوز بالندگي

سخن را به رگ هاي جان سال ها

دميدم ب_سي خون ايمان نو

بدان سان كه غوغاي آزادگان

بريزد ز بن بارهٔ بندگي

چو فرياد شي_رافكن زاوُلي

اَبَر مردِ ميدانِ تازندگي

برآورده ام من به ميدان شعر

چكاچاك تيغ زبان دري

وليكن شنيدم ز بي باوري

كه خورشي_دِ روشنگر افسرده است

چه مايه به بي باوري زيسته ست

كه گويد:

1 تا 16