"
مطالعه کتاب
فهرست کتاب
مشخصات کتاب


مورد علاقه:
0

دانلود کتاب


مشاهده صفحه کامل دانلود

را شامل می شود)

6-10465 (جلد مقوایی با روکش گالینگور طوسی، عطف چرم مصنوعی سرمه ای)

6-30603 (جلد مقوایی با روکش گالینگور سبز؛ افتادگی انتهای کتاب)

6-31311 (جلد مقوایی با روکش کاغذی منقوش قهوه ای، عطف تیماج قهوه ای)

6-31312 (جلد مقوایی با روکش بنفش منقوش،عطف تیماج قهوه ای؛یادداشت مالکیت از ابوالحسن معدل در تاریخ1314 شمسی)

6-9370 ث253313 (جلد مقوایی با روکش کاغذی آبی و مشکی،عطف و لچکی ها تیماج مشکی؛مهر چاپی مستطیل شکل به سجع «منوچهر گلبادی»ص516)

دسترسی و محل الکترونیکی : http://dl.nlai.ir/UI/93e584f4-cf0d-45e4-abd4-7d1616825531/Catalogue.aspx

زندگينامه

كمال الدين بافقي متخلص به وحشي از شعراي زبردست قرن دهم است. وي در اواسط نيمهٔ اول قرن دهم در بافق به دنيا آمد و تحصيلات مقدماتي خود را در زادگاهش طي كرد. او در مدت عمر مانند خواجهٔ شيراز از مسافرتهاي دور و دراز احتراز مي جست و جز به كاشان و عراق سفر نكرد. وحشي بافقي در حدود سال 999 هجري قمري درگذشت. مزار وي در محلهٔ سر برج يزد در برابر مزار شاهزاده فاضل، برادر امام هشتم قرار دارد. آثار باقيماندهٔ وي عبارتند از ديوان اشعار، مثنوي خلد برين، مثنوي ناظر و منظور و مثنوي فرهاد و شيرين كه اين آخري به علت فوت وي ناتمام ماند و قرنها پس از او وصال شيرازي آن را به اتمام رساند.

گزيده اشعار

غزليات

غزل 1

آه ، تاكي ز سفر باز نيايي ، بازآ

اشتياق تو مرا سوخت كجايي، بازآ

شده نزديك كه هجران تو، مارا بكشد

گرهمان بر سرخونريزي مايي ، بازآ

كرده اي عهد كه بازآيي و ما را بكشي

وقت آنست كه لطفي بنمايي، بازآ

رفتي و باز نمي آيي و من بي تو به جان

جان من اينهمه بي رحم چرايي، بازآ

وحشي از جرم همين كز سر آن كو رفتي

گرچه مستوجب صد گونه جفايي، بازآ

غزل 2

كشيده عشق در زنجير، جان ناشكيبا را

نهاده كار صعبي پيش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داري، گر پرم سوي تو معذورم

كه در دست اختياري نيست مرغ بند بر پا را

من از كافرنهاديهاي عشق ، اين رشك مي بينم

كه با يعقوب هم خصمي بود جان زليخا را

به گنجشگان ميالا دام خود، خواهم چنان باشي

كه استغنا زني ، گر بيني اندر دام ، عنقا را

اگر داني چو مرغان در هواي دامگه داري

ز دام خود به صحرا افكني، اول دل ما را

نصيحت اينهمه در پرده ، با آن طور خودرايي

مگر وحشي نمي داند، زبان رمز و ايما را

غزل 3

راندي ز نظر، چشم بلا ديدهٔ ما را

اين چشم كجا بود ز تو، ديدهٔ ما را

سنگي نفتد اين طرف از گوشهٔ آن بام

اين بخت نباشد سر شوريدهٔ ما را

مرديم به آن چشمهٔ حيوان كه رساند

شرح عطش سينهٔ تفسيدهٔ ما را

فرياد ز بد بازي دوري كه برافشاند

اين عرصهٔ شطرنج فرو چيدهٔ ما را

هجران كسي، كرد به يك سيلي غم كور

چشم دل از تيغ نترسيدهٔ ما را

ما شعلهٔ شوق تو به صد حيله نشانديم

دامن مزن اين آتش پوشيدهٔ ما را

ناگاه به باغ تو خزاني بفرستند

خرسند كن از خود دل رنجيدهٔ ما را

با اشك فرو ريخت ستمهاي تو وحشي

پاشيد نمك، جان خراشيدهٔ ما را

غزل 4

چند به دل فرو خورم اين تف سينه تاب را

در ته دوزخ افكنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخي ز اهل نصيحت اندرو

بر من و دل گماشته سد ملك عذاب را

شوق ، به تازيانه گر دست بدين نمط زند

زود سبك عنان كند صبر گران ركاب را

آنكه خدنگ نيمكش مي خورم از تغافلش

كاش تمام كش كند نيمكش عتاب را

خيل خيال كيست اين كز در چشمخانه ها

مي كشد اينچنين برون خلوتيان خواب را

مي جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان

صرصر ما نگون كند مشعل آفتاب را

وحشي و اشك حسرت و تف هواي باديه

آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را

غزل 5

تازه شد آوازهٔ خوبي ، گلستان ترا

نغمه سنج نو، مبارك باد، بستان ترا

خوان زيبايي به نعمتهاي ناز آراست، حسن

نعمت اين خوان گوارا باد مهمان ترا

مدعي خوش كرد محكم در ميان دامان سعي

فرصتش بادا كه گيرد سخت دامان ترا

باد، پيمان تو با اغيار يارب استوار

گرچه امكان درستي نيست پيمان ترا

صد چو وحشي بستهٔ زنجير عشقت شد ز نو

بعد از اين گنجايش ما نيست زندان ترا

غزل 6

من آن مرغم كه افكندم به دام صد بلا خود را

به يك پرواز بي هنگام كردم مبتلا خود را

نه دستي داشتم بر سر، نه پايي داشتم در گل

به دست خويش كردم اينچنين بي دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گريزانم

كه گر دستم دهد از خويش هم سازم جدا خود را

گر اين وضع است مي ترسم كه با چندين وفاداري

شود لازم كه پيشت وانمايم بيوفا خود را

چو از اظهار عشقم خويش را بيگانه مي داري

نمي بايست كرد اول به اين حرف آشنا خود را

ببين وحشي كه در خوناب حسرت ماند پا در گل

كسي كو بگذراندي تشنه از آب بقا خود را

غزل 7

طي زمان كن اي فلك ، مژدهٔ وصل يار را

پاره اي از ميان ببر اين شب انتظار را

شد به گمان ديدني، عمر تمام و ، من همان

چشم به ره نشانده ام جان اميدوار را

هم تو مگر پياله اي، بخشي از آن مي كهن

ور نه شراب ديگري نشكند اين خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مايهٔ رشك عالمي

بسكه به ذوق مي كشم اين مي ناگوار را

نيم شرر ز عشق بس تا ز زمين عافيت

دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشي اگر تو عاشقي كو نفس تورا اثر

هست نشانه اي دگر سينهٔ داغدار را

غزل 8

خيز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را

چون قد خود بلند كن پايهٔ قدر ناز را

عشوه پرست من بيا، مي زده مست و كف زنان

حسن تو پرده گو بدر پردگيان راز را

عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو

قصه به كوتهي كشد شمع زبان دراز را

آن مژه كشت عالمي تا به كرشمه نصب شد

واي اگر عمل دهي چشم كرشمه ساز را

نيمكش تغافلم كار تمام ناشده

نيم نظر اجازه ده نرگس نيم باز را

وعدهٔ جلوه چون دهي قدوهٔ اهل صومعه

در ره انتظار تو فوت كند نماز را

وحشيم و جريده رو كعبهٔ عشق مقصدم

بدرقه اشك و آه من قافلهٔ نياز را

غزل 9

نرخ بالا كن متاع غمزهٔ غماز را

شيوه را بشناس قيمت، قدر مشكن ناز را

پيش تو من كم ز اغيارم و گرنه فرق هست

مردم بي امتياز و عاشق ممتاز را

صيد بندانت مبادا طعن ناداني زنند

بهر صيد پشه، بند از پاي بگشا باز را

انگبين دام مگس كردن ز شيرين پيشه ايست

برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را

حيف از بازو نيايد، دست بر سيمرغ بند

تير بر گنجشگ مشكن چشم تير انداز را

بر ده ويران چه تازي، كشوري تسخير كن

شوكت شاهي مبر حسني به اين اعزاز را

مهر بر لب باش وحشي اين چه دل پردازي است

بيش از اين رخصت مده طبع سخن پرداز را

غزل 10

نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را

تغيير طالع چون كنم اين اختر بد روز را

كي باشد از تو طالعم كاين بخت اختر سوخته

گرداند از تأثير خود ، سد اختر فيروز را

دل رام دستت شد ولي بر وي ميفشان آستين

ترسم كه ناگه رم دهي اين مرغ دست آموز را

بر جيب صبرم پنجه زد عشقي، گريبان پاره كن

افتاده كاري بس عجب دست گريبان دوز را

كم باد اين فارغ دلي كو سد تمنا مي كند

سد بار گردم گرد سر عشق تمناسوز را

با آنكه روز وصل او دانم كه شوقم مي كشد

ندهم به سد عمر ابد يك ساعت آن روز را

وحشي فراغت مي كند كز دولت انبوه تو

سد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را

غزل 11

بار فراق بستم و ، جز پاي خويش را

كردم وداع جملهٔ اعضاي خويش را

گويي هزار بند گران پاره مي كنم

هر گام پاي باديه پيماي خويش را

در زير پاي رفتنم الماس پاره ساخت

هجر تو سنگريزهٔ صحراي خويش را

هر جا روم ز كوي تو سر بر زمين زنم

نفرين كنم ارادهٔ بيجاي خويش را

عمر ابد ز عهده نمي آيدش برون

نازم عقوبت شب يلداي خويش را

وحشي مجال نطق تو در بزم وصل نيست

طي كن بساط عرض تمناي خويش را

غزل 12

عزت مبردر كار دل اين لطف بيش از پيش را

اين بس كه ضايع مي كني برمن جفاي خويش را

لطفي كه بد خو سازدم نايد به كار جان من

اسباب كين آماده كن خوي ملال انديش را

هر چند سيل فتنه گر چون بخت باشد ور رسي

كشتي به ديوار آوري ويرانهٔ درويش را

بر كافر عشق بتان جايز نباشد مرحمت

بي جرم بايد سوختن مفتي منم اين كيش را

عشقم خراش سينه شد گو لطف تو مرهم منه

گر التفاتي مي كني ناسور كن اين ريش را

چون نيش زنبورم به دل گو زهر مي ريز از مژه

افيون حيرت خورده ام زحمت ندانم نيش را

با پادشاه من بگو وحشي كه چون دور از تو شد

تاريخ برخوان گه گهي خوبان عهد خويش را

غزل 13

منع مهر غير نتوان كرد يار خويش را

هر كه باشد، دوست دارد دوستار خويش را

هر نگاهي از پي كاريست بر حال كسي

عشق مي داند نكو آداب كار خويش را

غير گو از من قياس كار كن اين عشق چيست

مي كند بيچاره ضايع روزگار خويش را

صيد ناوك خورده خواهد جست، ما خود بسمليم

اي شكار افكن بتاز از پي شكار خويش را

با تو اخلاصم دگر شد بسكه ديدم نقض عهد

من كه در آتش نگردانم عيار خويش را

بادهٔ اين شيشه بيش از ساغر اغيار نيست

بشكنيم از جاي ديگر ما خمار خويش را

كار رفت از دست ،وحشي پاي بستي كن ز صبر

اين بناي طاقت نااستوار خويش را

غزل 14

چيست قصد خون من آن ترك كافر كيش را

اي مسلمانان نمي دانم گناه خويش را

اي كه پرسي موجب اين ناله هاي دلخراش

سينه ام بشكاف تا بيني درون خويش را

گر به بدنامي كشد كارم در آخر دور نيست

من كه نشنيدم در اول پند نيك انديش را

لطف خوبان گرچه دارد ذوق بيش از بيش، ليك

حالتي ديگر بود بيداد بيش از بيش را

حد وحشي نيست لاف عشق آن سلطان حسن

حرف بايد زد به حد خويشتن درويش را

غزل 15

هست اميد قوتي بخت ضعيف حال را

مژدهٔ يك خرام ده منتظر وصال را

گوشهٔ نااميديم داد ز سد بلا امان

هست قفس حصار جان مرغ شكسته بال را

رشحهٔ وصل كو كزو گرد اميد نم كشد

وز نم آن برآورم رخنهٔ انفصال را

نيم شبان نشسته جان ، بر در خلوت دلم

منتظر صداي پا مهد كش خيال را

من كه به وصل تشنه ام خضر چه آبم آورد؟

رفع عطش نمي شود تشنهٔ اين زلال را

دل ز فريب حسن او بزم فسوس و اندرو

انجمني به هر طرف آرزوي محال را

وحشي محو مانده را قوت شكر وصل كو

حيرت ديده گو به گو عذر زبان لال را

غزل 16

بر سر نكشت درتب غم هيچكس مرا

جز دود دل كه بست نفس بر نفس مرا

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زني به غير

اين سرزنش ميانهٔ عشاق بس مرا

روزي كه ميرم از غم محمل نشين خود

بهر عزا بس است فغان جرس مرا

زين چاكهاي سينه كه كردند ره به هم

ترسم كه مرغ روح پرد از قفس مرا

وحشي نمي زدم چو مگس دست غم به سر

بودي اگر به خوان طرب دسترس مرا

غزل 17

بر قول مدعي مكش اي فتنه گر مرا

گر مي كشي بكش به گناه دگر مرا

پيشت به قدر غير مرا اعتبار نيست

بي اعتبار كرده فلك اين قَدَر مرا

شوقم چنان فزود كه هرگه نهان شوي

بايد دويد بر سر صد رهگذر مرا

برگردنم ز تيغ تو صد بار منت است

زيرا كه وارهاند ز صد دردسر مرا

وحشي صفت ز عيب كسان ديده بسته ام

اي عيبجو برو كه بس است اين هنر مرا

غزل 18

ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا

پيدا شده فتيلهٔ زخم نهان مرا

تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون

شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا

عمري به سر سبوي حريفان كشيده ام

هرگز نديده است كسي سرگران مرا

از يك نفس برآر ز من دود شمعسان

نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا

وحشي ببين كه يار به عشرت سرا نشست

بيرون در گذاشت به حال سگان مرا

غزل 19

خانه پر بود از متاع صبر اين ديوانه را

سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوي و خواهي قرب، معني واحد است

قرب شمع است آنكه خاكستر كند پروانه را

هر چه گويي آخري دارد به غير از حرف عشق

كاينهمه گفتند و آخر نيست اين افسانه را

گرد ننشيند به طرف دامن آزادگان

گر براندازد فلك بنياد اين ويرانه را

مي ز رطل عشق خوردن كار هر بي ظرف نيست

وحشيي بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را

غزل 20

ساكن گلخن شدم تا صاف كردم سينه را

دادم از خاكستر گلخن صفا آيينه را

پيش رندان حق شناسي در لباسي ديگر است

پر به ما منماي زاهد خرقهٔ پشمينه را

گنج صبري بيش ازين در دل به قدر خويش بود

لشكر غم كرد غارت نقد اين گنجينه را

روز مردن درد دل بر خاك مي سازم رقم

چون كنم كس نيست تا گويم غم ديرينه را

گر به كشتن كين وحشي مي رود از سينه ات

كرد خون خود بحل ، بردار تيغ كينه را

غزل 21

كس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا

گر بدو گويند بر در ، كيست گويد آشنا

چيست باز اين زود رفتن يا چنين دير آمدن

بعد عمري كامدي بنشين زماني پيش ما

چون نمي آيد به ساحل غرقهٔ درياي عشق

مي زند بيهوده از بهر چه چندين دست و پا

گفته اي هر جا كه مي بينم فلان را مي كشم

خوش نويدي داده اي اما نمي آري بجا

چهره خاك آلود وحشي مي رسد چون گرد باد

از كجا مي آيد اين ديوانهٔ سر در هوا

غزل 22

سد حيف از محبت بيش از قياس ما

با بيوفاي حق وفا ناشناس ما

بودي به راه سيل بسي به كه راه او

طرح بناي عشق محبت اساس ما

عيبش كنند ناگه و باشد به جاي خويش

گو دور دار اطلس خويش از پلاس ما

ما را به دست رشك مده خود بكش به جور

اينست از مروت تو التماس ما

كفران نعمتش سبب قطع وصل شد

زينش بتر سزاست دل ناسپاس ما

ترسم كه نايدش به نظر بند پاره نيز

دارد اگر نگاه تو زينگونه پاس ما

وحشي ازين عزا بدرآييم ، تا به كي

باشد كهن پلاس مصيبت لباس ما

غزل 23

بسيار گرم پيش منه در هلاك ما

انديشه كن ز حال دل دردناك ما

زهر ندامتي ست كه برديم زير خاك

اين سبزه اي كه سر زده از روي خاك ما

مغرور حسن خود مشو و قصد ما مكن

كاين حسن تست از اثر عشق پاك ما

بيرون دويده ايم ز محنت سراي غم

معلوم مي شود ز گريبان چاك ما

وحشي رياض همت ما زان فزونتر است

كاوراق سبز چرخ شود برگ تاك ما

غزل 24

از كاه ، كهربا بگريزد به بخت ما

خنجر به جاي برگ برآرد درخت ما

الماس ريزه شد نمك سودهٔ حكيم

در زخم بستن جگر لخت لخت ما

با اينهمه خجالت و ذلت كه مي كشم

از هم فرو نريخت زهي روي سخت ما

زورق گران و لجه خطرناك و موج صعب

اي ناخدا نخست بينداز رخت ما

وحشي تو بودي و من و دل، شاه وقت خويش

آتش فكند شعلهٔ گلخن به تخت ما

غزل 25

اي سرخ گشته از تو به خون روي زرد ما

ما را ز درد كشته و غافل ز درد ما

از تيغ بي ملاحظهٔ آه ما بترس

اوليست اينكه كس نشود هم نبرد ما

در آه ما نهفته خزان و بهار حسن

تأثيرهاست با نفس گرم و سرد ما

رخش اينچنين متاز كه پيش از تو ديگري

كردست اينچنين و نديدست گرد ما

سد لعب بلعجب شد و سد نقش بد نشست

تا ريختيم با تو، بد افتاد نرد ما

وحشي گرفت خاطر ما از حريم دير

رفتيم تا كجاست دگر آبخورد ما

غزل 26

دلم را بود از آن پيمان گسل اميد ياريها

به نوميدي كشيد آخر همه اميدواريها

رقيبان را ز وصل خويش تا كي معتبر سازي

مكن جانا كه هست اين موجب بي اعتباريها

به اغيار از تو اين گرم اختلاطيها كه من ديدم

عجب نبود اگر چون شمع دارم اشكباريها

به سد خواري مرا كشتي وفا داري همين باشد

نكردي هيچ تقصير، از تو دارم شرمساريها

شب غم كشت ما را ياد باد آن روز خوش وحشي

كه مي كرد از طريق مهر ما را غمگساريها

غزل 27

پاك ساز از غير دل ، وز خود تهي شو چون حباب

گر سبك روحي تواني خيمه زد بر روي آب

خودنمايي كي كند آن كس كه واصل شد به دوست

چون نمايد مه چو گردد متصل با آفتاب

كي دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غير

دم مزن از عشق اگر ره مي دهي بر ديده خواب

نيست بر ذرات يكسان پرتو خورشيد فيض

ليك بايد جوهر قابل كه گردد لعل ناب

وحشي از درياي رحمت گر دهندت رشحه اي

گام بر روي هوا آسان زني همچون سحاب

غزل 28

قصهٔ مي خوردن شبها و گشت ماهتاب

هم حريفان تو مي گويند پيش از آفتاب

آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم

گر نسازم يك به يك خاطر نشانت بي حساب

مجلسي داري و ساغر مي كشي تا نيمشب

روز پنداري نمي بينيم چشم نيمخواب

باده گر بر خاك ريزي به كه در جام رقيب

مي خورد با او كسي حيف از تو و حيف از شراب

وحشي ديوانه ام در راستگوييها مثل

خواه راه از من بگردان خواه رو از من بتاب

غزل 29

شد يار به اغيار دل آزار مصاحب

ديدي كه چه شد با چه كسان يار مصاحب

رنگين شدن بزم من از يار محال است

زين گونه كه گرديده به اغيار مصاحب

من رند گدا پيشه و او پادشه حسن

با همچو مني كي شود از عار مصاحب

يكباره چرا قطع نظر مي كني از ما

بوديم نه آخر به تو يكبار مصاحب

وحشي شده دمساز سگان سركويت

گرديده به ياران وفادار مصاحب

غزل 30

گهي از مهر ياد عاشق شيدا كند يا رب

چو شيدايي ببيند هيچ ياد ما كند يا رب

گرفتم كان مسافر نامه سوي من روان سازد

چسان قاصد من گمنام را پيدا كند يا رب

به آه و نالهٔ شبها اسيرم كرد و فارغ شد

چرا با تيره روز خود كسي اينها كند يا رب

به بازار جنون افتاد وحشي بي سر زلفش

بد افتادست كارش، ترك اين سودا كند يا رب

غزل 31

مژدهٔ وصل توام ساخته بيتاب امشب

نيست از شادي ديدار مرا خواب امشب

گريه بس كرده ام اي جغد نشين فارغ بال

كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب

دورم از خاك در يار و ، به مردن نزديك

چون كنم چارهٔ من چيست در اين باب امشب

بسكه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق

نفسي گرم نشد ديدهٔ احباب امشب

شمع سان پرگهر اشك كناري دارم

وحشي از دوري آن گوهر سيراب امشب

غزل 32

ز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب

وصيت مي كنم باشيد از من با خبر امشب

مباشيد اي رفيقان امشب ِ ديگر ز من غافل

كه از بزم شما خواهيم بردن درد سر امشب

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مي بينم

رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب

مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم

كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب

شرر در جان وحشي زد غم آن يار سيمين تن

ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب

غزل 33

كسي خود جان نبرد از شيوهٔ چشم فسون سازت

دگر قصد كه داري اي جهاني كشتهٔ نازت

نمي دانم كه باز اي ابر رحمت بر كه مي باري

كه بينم در كمينگاه نظر سد ناوك اندازت

هماي دولتي تا سايه بر بام كه اندازي

خوشا بخت بلندي را كه سوي اوست پروازت

چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سركش نيفتادي

كه آسايد كسي در سايهٔ سرو سرافرازت

من آن روز آستان بوسيدم و بار سفر بستم

كه سر درخانهٔ جان كرد عشق خانه پردازت

ز وحشي فاش شد رازي كه حسنت داشت پنهاني

بكش او را كه اشك و آه او كردند غمازت

غزل 34

اين زمان يارب مه محمل نشين من كجاست

آرزو بخش دل اندوهگين من كجاست

جانم از غم بر لب آمد، آه از اين غم، چون كنم

باعث خوشحالي جان غمين من كجاست

اي صبا ياري نما اشك نياز من ببين

رنجه شو بنگر كه يار نازنين من كجاست

دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند

آفت صبر و دل و آشوب دين من كجاست

محنت و اندوه هجران كشت چون وحشي مرا

مايهٔ عيش دل اندوهگين من كجاست

غزل 35

ياد او كردم ز جان سد آه درد آلود خاست

خوي گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست

چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل

كز سر بالين من آن سست پيمان زود خاست

دوش در مجلس به بوي زلف او آهي زدم

آتشي افتاد در مجمر كه دود از عود خاست

از سرود درد من در بزم او افتاد شور

ني ز درد من بناليد و فغان از رود خاست

گر چه وحشي خاك شد بنشست همچون گردباد

از زمين ديگر به عزم كعبهٔ مقصود خاست

غزل 36

لطف پنهاني او در حق من بسيار است

گر به ظاهر سخنش نيست، سخن بسيار است

فرصت ديدن گل آه كه بسيار كمست

و آرزوي دل مرغان چمن بسيار است

دل من در هوس سرو و سمن رخساريست

ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسيار است

يار ساقي شد و سد توبه به يك حيله شكست

حيله انگيزي آن عهد شكن بسيار است

وحشي از من مطلب صبر بسي در غم دوست

اندكي گر بودم صبر ز من بسيار است

غزل 37

در ره پر خطر عشق بتان بيم سر است

بر حذر باش در اين راه كه سر در خطر است

پيش از آنروز كه ميرم جگرم را بشكاف

تا ببيني كه چه خونها ز توام در جگر است

چه كنم با دل خودكام بلا دوست كه او

ميرود بيشتر آنجا كه بلا بي سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخويش است چرا

با چنين زندگيي كز سر شب تا سحر است

چند گويند به وحشي كه نهان كن غم خويش

از كه پوشد غم خود چون همه كس را خبر است

غزل 38

بازم از نو خم ابروي كسي در نظر است

سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است

آنكه در باغ دلم ريشه فرو برده ز نو

گرچه نوخيز نهاليست ، سراپا ثمر است

توتي ما كه به غير از قفس تنگ نديد

اين زمان بال فشان بر سر تنگ شكر است

بشتابيد و به مجروح كهن مژده بريد

كه طبيب آمد و در چارهٔ ريش جگر است

آنكه بيند همه عيبم نرسيدست آنجا

كه هنرها همه عيب و همه عيبي هنراست

از وفاي پسران عشق مرا طالع نيست

ورنه از من كه در اين شهر وفادارتر است ؟

وحشي عاقبت انديش از آنسو نروي

كه از آن چشم پرآشوب رهي پرخطر است

غزل 39

تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است

يك منزل از آن باديهٔ عشق مجاز است

در عشق اگر باديه اي چند كني طي

بيني كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است

سد بلعجبي هست همه لازمه عشق

از جمله يكي قصهٔ محمود و اياز است

عشق است كه سر در قدم ناز نهاده

حسن است كه مي گردد و جوياي نياز است

اين زاغ عجب چيست كه كبك دريش را

رنگيني منقار ز خون دل باز است

اين مهرهٔ مومي كه دل ماست چه تابد

با برق جنون كاتش ياقوت گداز است

وحشي تو برون مانده اي از سعي كم خويش

ورنه در مقصود به روي همه باز است

غزل 40

خوش است بزم ولي پر ز خائن راز است

سخن به رمز بگويم كه غير، غماز است

كه بر خزانهٔ اين رازهاي پنهان زد؟

كه قفل تافته افتاده است و در باز است

به اعتماد كس اي غنچه راز دل مگشاي

كه بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است

نه زخم ماست همين از كمان دشمن و بس

كه دوست نيز كمان ساز و ناوك انداز است

زمان قهقههٔ كبك ، خوش دراز كشيد

مجال گريهٔ خونين و چنگل باز است

حذر ز وحشت اين آستانه كن وحشي

غبار بال بر افشان كه وقت پرواز است

غزل 41

عتاب اگر چه همان در مقام خونريز است

وليك تيغ تغافل نه آنچنان تيز است

دليريي كه دلم كرد و مي زند در صلح

به اعتماد نگه هاي رغبت آميز است

مريض طفل مزاجند عاشقان ورنه

علاج رنج تغافل دو روز پرهيز است

شديم مات به شطرنج غايبانهٔ تو

به ما بخند كه خوش بازيت به انگيز است

كنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر

دلم كه بستهٔ آن طرهٔ دلاويز است

جگر زد آبله وز ديده مي چكد نمكاب

كه بخت شور به ريش جگر نمكريز است

رقيب عزت خود گو مبر كه بردر عشق

حريف كوهكني نيست آنكه پرويز است

به ذوق جستن فرهاد مي رود گلگون

تو اين مبين كه عنان بر عنان شبديز است

شدست ديدهٔ وحشي شكوفه دار و هنوز

در انتظار ثمر زان نهال نوخيز است

غزل 42

طراز سبزهٔ بر گلشن عذار خوش است

معين است كه گلشن به نوبهار خوش است

چه خوش بود طرف روي يار از خط سبز

بلي چو سبزه دمد طرف لاله زار خوش است

اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولي

گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است

به بوي مشك جراحت شود فزون و مرا

جراحت دل از آن خط مشكبار خوش است

به ياد سبزه خطي گشت سبزه كن وحشي

كه سبزه سرزده اطراف جويبار خوش است

غزل 43

خوار مي كن ، زار مي كش، منتت بر جان ماست

خواري ظاهر گواه عزت پنهان ماست

چشم ظاهر بين بر آزار است واي ار بنگرد

اين گلستانها كه پنهان زير خارستان ماست

ترك ما كردي و مهر و لطف بيعت با تو كرد

ناز و استغنا ولي هم عهد و هم پيمان ماست

بي رضاي ماست سويت آمدن از ما مرنج

اين نه جرم ما گناه پاي نافرمان ماست

بر وجود ما طلسمي بسته حرمان درت

كانچه غير از ماست ديوار و در زندان ماست

تلخ داروي است زهر چشم و ترك نوشخند

ليكن آن دردي كه ما داريم اين درمان ماست

عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنيست

بي خرد وحشي كه در انديشهٔ سامان ماست

غزل 44

امروز ناز عذر جفاهاي رفته خواست

عذري كه او نخواست، تبسم ، نهفته خواست

من بندهٔ نگه كه به سد شرح و بسط گفت

حرف عنايتي كه تبسم، نگفته خواست

از نوك غمزه سفته شد و خوب سفته شد

درهاي راز هم كه نگاهش نسفته خواست

لطف آمد و تلافي سد ساله مي كند

خشم ارچه كرد هر چه در اين يك دو هفته خواست

بارد به وقت خود همه باران التفات

ابر عنايتي كه رياضي شكفته خواست

دل را نويد كاتش خوي تو پاك سوخت

خار و خسي كش از سر آن كوي رفته خواست

شكر خدا را كه مرد به بيداري فراق

وحشي كسي كه ديدهٔ بخت تو خفته خواست

غزل 45

يار ما بي رحم ياري بوده است

عشق او با صعب كاري بوده است

لطف او نسبت به من اين يك دو سال

گر شماري يك دوباري بوده است

تا به غايت ما هنر پنداشتيم

عاشقي خود عيب و عاري بوده است

ليلي و مجنون به هم مي بوده اند

پيش ازين خوش روزگاري بوده است

مي شنيدم من كه اين وحشي كسيست

او عجب بي اعتباري بوده است

غزل 46

ابر است و اعتدال هواي خزاني است

ساقي بيا كه وقت مي ارغواني است

در زير ابر ساغر خورشيد شد نهان

روز قدح كشيدن و عيش نهاني است

ساقي بيا و جام مي مشكبو بيار

اين دم كه باد صبح به عنبر فشاني است

مي هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست

چيزي كه نيست صحبت ياران جاني است

ياري به دست آر موافق تو وحشيا

كان يار باقي است و خود اين جمله فاني است

غزل 47

در دل همان محبت پيشينه باقي است

آن دوستي كه بود در اين سينه باقي است

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز كن

كان دل كه بود صاف چو آيينه باقي است

از ما فروتني ست بكش تيغ انتقام

بر خاطر شريفت اگر كينه باقي است

نقدينه وفاست همان بر عيار خويش

قفلي كه بود بر در گنجينه باقي است

وحشي اگر ز كسوت رندي دلت گرفت

زهد و صلاح و خرقهٔ پشمينه باقي است

غزل 48

ترك من تيغ به كف ، بر زده دامن برخاست

جان فدايش كه به خون ريختن من برخاست

مي كشيدند ملايك همه چون سرمه به چشم

هر غباري كه ترا از سم توسن برخاست

خرمن مشك چو بر دور مهت ظاهر شد

دود از جان من سوخته خرمن برخاست

وحشي سوخته را بستر سنجاب نمود

هر سحرگه كه ز خاكستر گلشن برخاست

غزل 49

به جور، ترك محبت خلاف عادت ماست

وفا مصاحب ديرينهٔ محبت ماست

تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

به ما جفاي تو از بخت بي مروت ماست

بسا گدا به شهان نرد عشق باخته اند

به ما مخند كه اين رسم بد نه بدعت ماست

به ديگري نگذاريم ، مرده ايم مگر

نشان تير تغافل شدن كه خدمت ماست

تويي كه عزت ما مي بري به كم محلي

و گرنه خواري عشقت هلاك صحبت ماست

به دعوي آمده بوديم چاشني كرديم

كمان ، تو نه به بازوي صبر و طاقت ماست

هزار بنده چو وحشي خريد و كرد آزاد

كند مضايقه از يك نگه كه قيمت ماست

غزل 50

گرد آن خانه بگردم كه در او خلوت تست

سگ طالع شومش كيست كه همصحبت تست

چشم ما را نرسد بيشتر از بام و دري

اي خوشا دولت آن ديده كه برطلعت تست

وه چه بامست كه جاروب كشش ديدهٔ من

جان من بندهٔ آن پاي كه در خدمت تست

همه بر بادهٔ رشكيست كه در جام منست

قهقه شيشه كه در انجمن عشرت تست

رخصت مجلس و بر وصل تغافل اي شوخ

اين زياد از تو و از حوصله طاقت تست

هجر بگزيدنت از وصل دلا وضع تو نيست

اختراعيست كه خود كرده و اين بدعت تست

وحشي از تست كه ما نيز به بيرون دريم

مانعي نيست، اگر هست همين دهشت تست

غزل 51

بهر دلم كه درد كش و داغدار تست

داروي صبر بايد و آن در ديار تست

يك بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شكايت از قلم مشكبار تست

بر پاره كاغذي دو سه مدي توان كشيد

دشنام و هر چه هست غرض يادگار تست

تو بي وفا چه باز فراموش پيشه اي

بيچاره آن اسير كه اميدوار تست

هان اين پيام وصل كه اينك روانه است

جانم به لب رسيده كه در انتظار تست

مجنون هزار نامهٔ ز ليلي زياده داشت

وحشي كه همچو يار فراموشكار تست

غزل 52

وداع جان و تنم استماع رفتن تست

مرو كه گر بروي خون من به گردن تست

زمانه دامنت از دست ما برون مكناد

خداي را نروي دست ما و دامن تست

به كشوري كه كس از دوستي نشان ندهد

مرو مرو كه نه جاي تو ، جاي دشمن تست

نشين و بال برافشان كه هر كجا مرغيست

وطن گذاشته ، در آرزوي گلشن تست

در آتشي ز فراقش فتاده اي وحشي

كه هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست

غزل 53

بگذشت دور يوسف و دوران حسن تست

هر مصر دل كه هست به فرمان حسن تست

بسيارسر به كنگره عشق بسته اند

آنجا كه طاق بندي ايوان حسن تست

فرمان ناز ده كه در اقصاي ملك عشق

پروانه اي كه هست ز ديوان حسن تست

زنجير غم به گردن جان مي نهد هنوز

آن مويها كه سلسله جنبان حسن تست

آبش هنوز مي رسد از رشحهٔ جگر

آن سبزه ها كه زينت بستان حسن تست

دانم كه تا به دامن آخر زمان كشد

دست نياز من كه به دامان حسن تست

تقصير در كرشمهٔ وحشي نواز نيست

هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست

غزل 54

ابروي تو جنبيد و خدنگي ز كمان جست

بر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست

اين چشم چه بود آه كه ناگاه گشودي

اين فتنه دگر چيست كه از خواب گران جست

من بودم و دل بود و كناري و فراغي

اين عشق كجا بود كه ناگه به ميان جست

در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراك

هر صيد كه از قيد كمند دگران جست

گردن بنه اي بستهٔ زنجير محبت

كز زحمت اين بند به كوشش نتوان جست

گفتم كه مگر پاس تف سينه توان داشت

حرفي به زبان آمد و آتش ز دهان جست

وحشي مي منصور به جام است مخور هان

ناگاه شدي بيخود و حرفي ز زبان جست

غزل 55

بگذران دانسته از ما گر ادايي سرزدست

بوده نادانسته گر از ما خطايي سرزدست

آخر اي صاحب متاع حسن اين دشنام چيست

در سر دريوزه ، گر از ما دعايي سرزدست

اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت

اين زبان و تيغ اگر حرفي ز جايي سرزدست

التفات ابر رحمت نيست ورنه بر درت

تخم مهري كشتم و ، شاخ وفايي سرزدست

ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز

بعد سد خون جگر كاينجا گيايي سرزدست

هست وحشي بلبل اين باغ و مست از بوي گل

از سر مستيست ، گر از وي نوايي سرزدست

غزل 56

از نظر افتادهٔ ياريم مدتها شدست

زخمهاي تيغ استغنا جراحتها شدست

پيش ازين با ما دلي زايينه بودش صافتر

آهي از ما سرزدست و اين كدورتها شدست

چشم من گستاخ بين ، آن خوي نازك زود رنج

تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست

بر سر اين كين همه خواري چرا بايد كشيد

با دل بيدرد خود ما را خصومتها شدست

زين طرف وحشي يكي سد گشته پيوند اميد

گر چه زان جانب به كلي قطع نسبتها شدست

غزل 57

هنوز عاشقي و دلرباييي نشدست

هنوز زوري و زور آزماييي نشدست

هنوز نيست مشخص كه دل چه پيش كسيست

هنوز مبحث قيد و رهاييي نشدست

دل ايستاده به دريوزهٔ كرشمه، ولي

هنوز فرصت عرض گداييي نشدست

ز اختلاط تو امروز يافتم سد چيز

عجب كه داعيهٔ بيوفاييي نشدست

همين تواضع عام است حسن را با عشق

ميان ناز و نياز آشنايي نشدست

نگه ذخيرهٔ ديدار گو بنه امروز

كه هست فرصت و طرح جداييي نشدست

هنوز اول عشق است صبر كن وحشي

مجال رشكي و غيرت فزاييي نشدست

غزل 58

بازم زبان شكر به جنبش درآمدست

نيشكر اميد ز باغم بر آمدست

آن دولتي كه مي طلبيديم در به در

پرسيده راه خانه و خود بر در آمدست

اي سينه زنگ بسته دلي داشتي كجاست

آيينه ات بيار كه روشنگر آمدست

تا بامداد كوس بشارت زديم دوش

غم را ازين شكست كه بر لشكر آمدست

از من دهيد مژده به مرغ شكر پرست

كاينك ز راه قافلهٔ شكر آمدست

وحشي تو هرگز اينهمه شادي نداشتي

گويا دروغهاي منت باور آمدست

غزل 59

خوش صيد غافلي به سر تير آمدست

زه كن كمان ناز كه نخجير آمدست

روزي به كار تيغ تو آيد نگاه دار

اين گردني كه در خم زنجير آمدست

كو عشق تا شوند همه معترف به عجز

اول خرد كه از پي تدبير آمدست

عشقي كه ما دو اسبه ازو مي گريختيم

اينست كامدست و عنانگير آمدست

ملك دل مرا كه سواري بس است عشق

با يكجهان سپاه به تسخير آمدست

در خاره كنده اند حريفان به حكم عشق

جويي كه چند فرسخ از آن شير آمدست

بي لطفيي به حال تو ديدم كه سوختم

وحشي بگو كه از توچه تقصير آمدست

غزل 60

ناتوان موري به پابوس سليمان آمدست

ذره اي در سايهٔ خورشيد تابان آمدست

قطره اي ناچيز كو را برد ابر تفرقه

رفته از عمان و ديگر سوي عمان آمدست

سنگ ناقص كرده خود را مستعد تربيت

تا كند كسب كمالي جانب كان آمدست

بي زبان مرغي كه در كنج قفس دم بسته بود

سد زبان گرديده و سوي گلستان آمدست

تشنهٔ ديدار كز وي تا اجل يك گام بود

اينك اينك بر كنار آب حيوان آمدست

تا به كي اين رمز و ايما، اين معما تا به چند

چند درد سر دهم كين آمدست، آن آمدست

مختصر كردم سخن وحشيست كز سر كرده پا

بهر پابوس سگان مير ميران آمدست

غزل 61

از تو همين تواضع عامي مرا بس است

در هفته اي جواب سلامي مرا بس است

ني صدر وصل خواهم و ني پيشگاه قرب

همراهي تو يك دو سه گامي مرا بس است

بيهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام

گاهي كرشمه اي و خرامي مرا بس است

خمخانه اي نمي طلبم از شراب وصل

يك قطره بازمانده جامي مرا بس است

وحشي مگو، بگو سگ كو ، بلكه خاك راه

يعني ز تو نوازش مامي مرا بس است

غزل 62

آنكه بي ما ديد بزم عيش و در عشرت نشست

گو مهيا شو كه مي بايد به سد حيرت نشست

آمدم تا روبم و در چشم نوميدي زنم

گرد حرماني كه بر رويم در اين مدت نشست

بزم ما را بهر چشم بد سپندي لازمست

غير را مي بايد اندر آتش غيرت نشست

مسند خواري بياراييد پيش تخت ناز

زانكه خواهيم آمد و ديگر به سد عزت نشست

وحشي آمد بر در رد و قبولت حكم چيست

رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست

غزل 63

خود رنجم و خود صلح كنم عادتم اينست

يك روز تحمل نكنم طاقتم اينست

بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

آسوده دلا بين كه ز تو راحتم اينست

جايي كه بود خاك به سد عزت سرمه

بيقدر تر از خاك رهم، عزتم اينست

با خاك من آميخته خونابهٔ حسرت

زين آب سرشتند مرا ، طينتم اينست

ميلم همه جاييست كه خواري همه آنجاست

با خصلت ذاتي چه كنم فطرتم اينست

وحشي نرود از در جانان به سد آزار

در اصل چنين آمده ام ، خصلتم اينست

غزل 64

آنكس كه مرا از نظر انداخته اينست

اينست كه پامال غمم ساخته، اينست

شوخي كه برون آمده شب مست و سرانداز

تيغم زده و كشته و نشناخته، اينست

تركي كه ازو خانهٔ من رفته به تاراج

اينست كه از خانه برون تاخته اينست

ماهي كه بود پادشه خيل نكويان

اينست كه از ناز قد افراخته، اينست

وحشي كه به شطرنج غم و نرد محبت

يكباره متاع دل و دين باخته اينست

غزل 65

اي مدعي از طعن تو ما را چه ملالست

بارد و قبول تو چه نقص و چه كمالست

گيرم كه جهان آتش سوزنده بگيرد

بي آب شود جوهر ياقوت محالست

اينجا سر بازارچهٔ لعل فروشيست

مگشا سر صندوق كه پر سنگ و سفالست

مارا به هما دعوي پرواز بلند است

باري تو چه مرغي و كدامت پر و بالست

با بلبل خوش لهجهٔ اين باغ چه لافد

سوسن به زبان آوري خويش كه لالست

خوش باشد اگر هست كسي را سر پيكار

ناورد گه ما سر ميدان خيالست

خاموش نشين وحشي اگر صاحب حالي

كاينها كه تو گفتي و شنيدي همه قالست

غزل 66

مشورت با غمزه چشمت را پي تسخير كيست

باز اين تدبير بهر جان بي تدبير كيست

دست ياري كاستين ماليده جيب ما گرفت

جيب ما بگذاشت تا ديگر گريبانگير كيست

اي خدنگ غمزه ضايع كن به ما هم ناوكي

تا بداند جان ما آماجگاه تير كيست

اين غرور نازياد از بندي نو ميدهد

حسن را در دست استغنا سر زنجير كيست

بنده اي چون من كه خواهد از تو قيمت يك نگاه

آورد گر ديگري در بيعش از تقصير كيست

نام گو موقوف كن وحشي كه اين طومار شوق

هست گويا كز زبان عجز بي تأثير كيست

غزل 67

يارب مه مسافر من همزبان كيست ؟

با او كه شد حريف و كنون همعنان كيست ؟

ماهي كه چرخ ساخت به دستان ز من جدا

تا با كه ، دوست گشته و همداستان كيست ؟

تا همچو ماه خيمه به سر منزل كه زد

وز مهر با كه دم زند و مهربان كيست ؟

آن مه كزو رسيد فغانم به گوش چرخ

يارب نهاده گوش به سوي دهان كيست ؟

وحشي همين نه جان تو فرسوده شد ز غم

آنك از غم فراق نفرسود جان كيست ؟

غزل 68

بسته بر فتراك و مي پرسد كه صياد تو كيست

تيغ خون آلود خود دارد كه جلاد تو كيست

ساختي كارم به يك پرسش كه در كارت كه بود

سخت پركاري نمي دانم كه استاد تو كيست

لب كني شيرين و پرسي كيست چون بيني مرا

بنده ام يعني نمي داني كه فرهاد تو كيست

گر عياذبالله از رازي كه مي پوشم ز تو

برفتد اين بوده روزي ، مرد بيدار تو كيست

گر خروشان نيستي وحشي ز درد بي كسي

چيست اين فرياد و در كنج غم آباد تو كيست

غزل 69

اي ديده ، دشتبان نگاهت به راه كيست

در خاطرت سواري طرز نگاه كيست

خوش پر فرح زميني و خرم گذرگهيست

آنجا كه جلوه مي كند و جلوه گاه كيست

سر كرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت

شاه كدام عرصه گذشت اين سپاه كيست

خوش كشوري كه او علم داد مي زند

اي من گداي كشور او پادشاه كيست

وحشي نهفته نيست كه آن گرم رو كه بود

اين آتش نهفته كه زد شعله آه كيست

غزل 70

تا قسمتم ز ميكدهٔ آرزوي كيست

رطل ميي كه مست شوم ، در سبوي كيست

تيغي كه زخم ناز به قدر جگر خورم

تا در ميان غمزهٔ بيداد جوي كيست

بيخي كه بردمد گل عيشم ز شاخ او

از گلشن كه رسته و آبش ز جوي كيست

داغي كه روغنم بچكاند ز استخوان

با آتش زبانه كش شمع روي كيست

پاي طلب كه در رهش الماس گرد شوند

تقدير سودنش به تك و پوي كوي كيست

دل را كمند شوق كه خواهد گلو فشرد

آن پيچ و تاب تعبيه در تار موي كيست

وحشي علاج اين دل و طبع فسرده حال

شغل مزاج گرم كه و كار خوي كيست

غزل 71

مريض عشق اگر سد بود علاج يكيست

مرض يكي و طبيعت يكي، مزاج يكيست

تمام در طلب وصل و وصل مي طلبيم

اگر يكيم و اگر سد كه احتياج يكيست

اگر چه مانده اسير است همچنان خوش باش

كه منتهاي ره كاروان حاج يكيست

فريب تاج مرصع مده به سربازان

كه ترك سر بر اين جمع و ننگ تاج يكيست

همين منادي عشقست در درون خراب

كه آنكه مي دهد اين ملك را رواج يكيست

چه جاي زحمت و راحت كه پيش پاي طلب

حرير نسترن و نشتر زجاج يكيست

بجز فساد مجو وحشي از طبيعت دهر

كه وضع عنصر و تأليف امتزاج يكيست

غزل 72

اي همنفسان بودن وآسودن ما چيست

ياران همه كردند سفر بودن ما چيست

بشتاب رفيقا كه عزيزان همه رفتند

ساكن شدن و راه نپيمودن ما چيست

اي چرخ همان گير كه از جور تو مرديم

هر دم المي بر الم افزودن ما چيست

گر زخم غمي بر جگر ريش نداريم

رخساره به خون جگر آلودن ما چيست

وحشي چو تغافل زده از ما گذرد يار

افتادن و بر خاك جبين سودن ما چيست

غزل 73

همرهي با غير و از من احتراز از بهر چيست

خود چه كردم با تو چندين خشم و ناز از بهر چيست

باز با من هر زمانش خشم و نازي ديگر است

خشم و ناز او نمي دانم كه باز از بهر چيست

از نياز عاشقان بي نياز است اينهمه

عاشقان را اينهمه عجز و نياز از بهر چيست

مجلسي خواهم كه پيشت گيريم و سوزم چو شمع

بر زبان آرم كه اين سوز و گداز از بهر چيست

گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد كرد يار

وحشي اين افسانهٔ دور و دراز از بهر چيست

غزل 74

كوچنان ياري كه داند قدر اهل درد چيست

چيست عشق و كيست مرد عشق و درد مرد چيست

گلشن حسني ولي بر آه سرد ما مخند

آه اگر يابي كه تأثير هواي سرد چيست

اي كه مي گويي نداري شاهدي بر درد عشق

جان غم پرورد و آه سرد و روي زرد چيست

آنكه مي پرسد نشان راحت و لذت ز ما

كاش پرسد اول اين معني كه خواب و خورد چيست

گرنه عاشق صبر مي دارد به تنهايي ز دوست

آنچه مي گويند از مجنون تنها گرد چيست

وحشي از پي گر نبودي آن سوار تند را

مي رسي باز از كجا وين چهرهٔ پر گرد چيست

غزل 75

قدر اهل درد صاحب درد مي داند كه چيست

مرد صاحب درد، درد مرد، مي داند كه چيست

هر زمان در مجمعي گردي چه داني حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، مي داند كه چيست

رنج آنهايي كه تخم آرزويي كشته اند

آنكه نخل حسرتي پرورد مي داند كه چيست

آتش سردي كه بگدازد درون سنگ را

هركرا بودست آه سرد، مي داندكه چيست

بازي عشقست كاينجا عاقلان در شش درند

عقل كي منصوبهٔ اين نرد مي داند كه چيست

قطره اي از بادهٔ عشقست سد درياي زهر

هر كه يك پيمانهٔ زين مي خورد، مي داند كه چيست

وحشي آنكس را كه خوني چند رفت از راه چشم

علت آثار روي زرد مي داند كه چيست

غزل 76

باز اين عتاب و شيوه عاشق گداز چيست

بر ابرو اينهمه گره نيم باز چيست

زهرم دهند يا شكر آن چشم و لب بگو

امر كرشمهٔ تو و فرمان ناز چيست

ما خود بسوختيم در اول نگاه گرم

اين شعلهٔ تغافل طاقت گداز چيست

از ما اگر كناره كني حايلي بكن

اما نگاه را ز نگار احتراز چيست

يك زخم دور باش چو كوته نظر نخورد

پس مدعا از اين مژه هاي دراز چيست

اين لطفها كه صرف دگرهاست كو يكي

تا بنگرد كه عجز كدام و نياز چيست

وحشي هميشه راز تو فاش از زبان تست

باز اين سخن گزاري و افشاي راز چيست

غزل 77

زهر در چشم و چين بر ابرو چيست

باز فرمان تندي خو چيست

غير ازين كآمديم و خوار شديم

گنه ما درين سر كو چيست

چون به ما زين بتر شوي كه شدي

غرض مردم غرض گو چيست

گل تو خارهاي خود راييست

بار تو اي نهال خودرو چيست

از دو سو بود اين كشش ز نخست

اين زمان جرمهاي يكسو چيست

حسن و عشقند از دو سو در كار

جرم چشم من و لب او چيست

صبر وحشي به غمزه مي سنجد

تير در جان من ترازو چيست

غزل 78

خنده ات برما و بر داغ دل درمانده چيست

گريه ات بر حال ماگر نيست باري خنده چيست

از قدح نوشيدن پنهانيش با ديگران

گر نمي داند كه آگاهم چنين شرمنده چيست

از نكو خواهيست با او پند مهرآميز من

ورنه از اين گفت و گو سود و زيان بنده چيست

محتسب در جستن مي پردهٔ ما مي درد

مدعايش ديگر از اين جستجوي گنده چيست

سال نو آمد غم بيهوده خوردن خوب نيست

مي بخور وحشي خدا داند كه در آينده چيست

غزل 79

مست آمدي كه موجب چندين ملال چيست

هشيار چون شوي به تو گويم كه حال چيست

من حرف مي كشيدن اغيار مي زنم

آن مست ناز را عرق انفعال چيست

خنجر كشي كه ما ز تو قطع نظر كنيم

كي مي بريم از تو ، ترا در خيال چيست

از دشت هجر مي رسم آگاهيم دهيد

وضع نشست و خاست به بزم وصال چيست

وحشي مپرس مسأله عاشقي ز من

مفتي منم به دين محبت سؤال چيست

غزل 80

وصلم ميسر است ولي بر مراد نيست

بر دل نهم چه تهمت شادي كه شاد نيست

غم مي فروخت ليك به اندازه ميفرست

يك دل درون سينه ما خود زياد نيست

جايي هنوز نيست به ذوق ديار عشق

هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نيست

اي بي وفا برو كه بر اين عهدهاي سست

ني اندك اعتماد كه هيچ اعتماد نيست

رو ، رو كه وحشي آنچه كشيد از تو سست عهد

ما را به خاطر است ، ترا گر به ياد نيست

غزل 81

سوز تب فراق تو درمان پذير نيست

تا زنده ام چو شمع ازينم گزير نيست

هر درد را كه مي نگري هست چاره اي

درد محبت است كه درمان پذير نيست

هيچ از دل رميده ما كس نشان نداد

پيدا نشد عجب كه به دامي اسير نيست

بر من كمان مكش، كه از آن غمزه ام هلاك

بازو مساز رنجه كه حاجت به تير نيست

رفتي و از فراق تو از پا درآمدم

باز آ كه جز تو هيچكسم دستگير نيست

سهلست اگر گهي گذرد در ضمير تو

وحشي كه جز تو هيچكسش در ضمير نيست

غزل 82

كس به بزم دلبران از دور گردان پيش نيست

قرب نزديكان مجلس حرف و صوتي بيش نيست

در صلات عاشقان دوري و تنهاييست ركن

گو قضا كن طاعت خود هر كه اينش كيش نيست

ما نكو دانيم طور حسن دور افتاده دوست

قرب ارزاني به مشتاقي كه دور انديش نيست

بر سر خوانند نزديكان وليكن لطف شاه

منتظر جز بر ره دريوزهٔ درويش نيست

انگبين زهر هلاك تست با دوري بساز

اي مگس مرگ تو در نوش است اندر نيش نيست

دلبران وحشي حكيمانند ضايع كي كنند

مرهم خود را بر آن دل كز محبت ريش نيست

غزل 83

دلتنگم و با هيچكسم ميل سخن نيست

كس در همه آفاق به دلتنگي من نيست

گلگشت چمن با دل آسوده توان كرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نيست

از آتش سوداي تو و خار جفايت

آن كيست كه با داغ نو و ، ريش كهن نيست

بسيار ستمكار و بسي عهد شكن هست

اما به ستمكاري آن عهد شكن نيست

در حشر چو بينند بدانند كه وحشيست

آنرا كه تني غرقه به خون هست و كفن نيست

غزل 84

وقت برقع ز رخ كشيدن نيست

رخ بپوشان كه تاب ديدن نيست

بر من خسته بين و تند مران

كه مرا قوت دويدن نيست

با كه گويم غمت كه در مجلس

زهرهٔ گفتن وشنيدن نيست

من خود از حيرت تو خاموشم

حاجت منع و لب گزيدن نيست

ميرمد وحشي آن غزال از من

هرگزش ميل آرميدن نيست

غزل 85

جز غير كسي همره آن عربده جو نيست

بد ميرود اين راه و روش هيچ نكو نيست

دوري نگزيند ز رقيبان سر مويي

با ما كشش خاطر او يك سر مو نيست

پيش تو سبب چيست كه ما كم ز رقيبيم

آيين وفاداري ما خود كم ازو نيست

گويي سخن از مهر به هر بي ره و رويي

هيچت ز هم آوازي اين طايفه رو نيست

زين در برود گر غرضت رفتن وحشيست

حاجت به تغافل زدن و تندي خو نيست

غزل 86

يك التفات ز فرماندهان نازم نيست

ز دور رخصت يك سجدهٔ نيازم نيست

منه به گوشهٔ طاق بلند استغنا

كليد وصل ، كه دستي چنان درازم نيست

خلاف عادت پروانه خواهد از من شمع

و گرنه ز آتش سوزنده احترازم نيست

مرا به كنگرهٔ وصل او صلا مزنيد

كه آن پري كه شما ديده ايد بازم نيست

حديث ترك وفا گو زبان به صرفه بگو

كه اعتماد بر اين صبر حيله سازم نيست

صلاح كار در انكار عشق بينم ليك

تحملي كه بود پرده پوش رازم نيست

غزل 87

چه لطفها كه در اين شيوه نهاني نيست

عنايتي كه تو داري به من بياني نيست

كرشمه گرم سال است ، لب مكن رنجه

كه احتياج به پرسيدن زباني نيست

رموز كشف و كرامات سالكان طريق

وراي رمز شناسي و نكته داني نيست

به هر كه خواه نشين گر چه اين نه شيوه تست

كه از تو در دل ما راه بدگماني نيست

مرا ز كيش محبت همين پسند افتاد

كه گر چه هست سد آواز سرگراني نيست

تو خون مردهٔ وحشي چرا نميريزي

بريز تا برود ، آب زندگاني نيست

غزل 88

طاير بستان پرستم ليكنم پر باز نيست

گلشنم نزديك اما رخصت پرواز نيست

در قفس گر ماند بلبل باغ عيشت تاز ه باد

رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نيست

دهشتم در سنگلاخ هجر فرمايد درنگ

ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نيست

صعوهٔ كم زهره ام من وين دليري از كجا

رخصت پروازم اندر صيدگاه باز نيست

مير مجلس راچه بگشايد ز من جز دردسر

زانكه چنگ من به قانون حريفان ساز نيست

آنكه من من شيشه دارد بار ، سود آنگه كند

كو بساط خود نهد جايي كه سنگ انداز نيست

در بيان حال خود وحشي سخن سربسته گفت

نكته دان داند كه هر كس محرم اين راز نيست

غزل 89

تا به آخر نفسم ترك تو در خاطر نيست

عشق خود نيست اگر تا نفس آخر نيست

اثر شيوهٔ منظور كند هر چه كند

ميل اين فتنه نخست از طرف ناظر نيست

عيب مجنون مكن اي منكر ليلي كه ز دور

حالتي هست كه آن بر همه كس ظاهر نيست

ديده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور

در كمينگاه نظر غمزه مگر حاضر نيست

همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال

همه تن ديده و بر نيم نظر قادر نيست

وحشي آن چشم كزو نيست ترا پاي گريز

بست چون پاي تو بي سلسله گر ساحر نيست

غزل 90

عاشق يكرنگ را يار وفادار هست

بنده شايسته نيست ورنه خريدارهست

مي رسدت اي پسر بر همه كس ناز كن

حسن و جمال ترا ناز تو در كارهست

گر چه لبت مي دهد مژده حلواي صبح

مانده همان زهر چشم تلخي گفتار هست

لازمهٔ عاشقيست رفتن و ديدن ز دور

ورنه ز نزديك هم رخصت ديدار هست

وحشي اگر رحم نيست در دل او گو مباش

شكر كه جان ترا طاقت آزار هست

غزل 91

پر گشت دل از راز نهاني كه مرا هست

نامحرم راز است زباني كه مرا هست

با كس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت

از درد همين است فغاني كه مرا هست

اي دل سپري ساز ز پولاد صبوري

با عربده سخت كماني كه مرا هست

مشهور جهان ساخت بر آواز عزيزش

در كوي تو رسواي جهاني كه مرا هست

باديست كه با بوي تو يك بار نياميخت

اين محرم پيغام رساني كه مرا هست

محروم كن گردنم از طوق دگرهاست

از داغ وفاي تو نشاني كه مرا هست

يك خندهٔ رسمي ز تو ننهاده ذخيره

اين چشم به حسرت نگراني كه مرا هست

زايل نكند چين جبين و نگه چشم

بر لطف نهان تو گماني كه مرا هست

وحشي تو بده جان كه نيايد به عيادت

اين يار خوش قاعده داني كه مرا هست

غزل 92

مي نمايد چند روزي شد كه آزاريت هست

غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست

چوني از شاخ گلت رنگي و بويي مي رسد

يا به اين خوش مي كني خاطر كه گلزاريت هست

در گلستاني چو شاخ گل نمي جنبي ز جا

مي توان دانست كاندر پاي دل خاريت هست

عشقبازان رازداران همند از من مپوش

همچو من بي عزتي يا قدر و مقداريت هست

در طلسم دوستي كاندر تواش تأثير نيست

نسخه ها دارم اشارت كن اگر كاريت هست

چاره خود كن اگر بيچاره سوزي همچو تست

واي بر جان تو گر مانند تو ياريت هست

بار حرمان برنتابد خاطر نازك دلان

عمر من بر جان وحشي نه اگر باريت هست

غزل 93

بردري ز آمد شد بسيار آزاريم هست

گر خدا صبري دهد انديشه كاريم هست

صبر در مي بندند اما نيستم ايمن ز شوق

خانهٔ پر رخنهٔ كوتاه ديواريم هست

گر شود ناچار و دندان بر جگر بايد نهاد

چاره خود كرده ام جان جگر خواريم هست

كي گريزم از درت اما ز من غافل مباش

گر توام خواهي كه بفروشي خريداريم هست

گر چه نايد بنده اي چون من به كار كس ولي

نقش ديوارم وليكن پاي رفتاريم هست

جز در دولتسراي وصل تو هر جا روم

در حسابي هستم و قدري و مقداريم هست

حرمت من گر نداري حرمت عشقم بدار

خود اگر هيچم دل و طبع وفا داريم هست

كوري چشم رقيبان زان گلستان اميد

نيست گر دامان پر گل ، چشم پرخاريم هست

وحشي اظهار وفا كردست خون او مريز

ور مدد خواهي به خون ، دست آشنا ياريم هست

غزل 94

قرعه دولت زدم ، ياري و اقبال هست

خوبي و فرخندگي جمله در اين فال هست

حال نكو بگذرد، بخت مددها كند

طالع خود ديده ام، شاهد اين حال هست

داد منجم نويد، گفت كه با اخترت

ذلت پارينه رفت ، عزت امسال هست

داد مريض مرا مژدهٔ صحت طبيب

گرچه هنوز اندكي مضطرب احوال هست

طاير اقبال من شهپر دولت دماند

رخصت پرواز نيست ورنه پر وبال هست

بخت ز دنبال چشم اشك مرا پاك كرد

مژده كه اين گريه را خنده ز دنبال هست

وحشي و اقصاي دير كز طرف ميكده

دردسر قال نيست ، سر خوشي حال هست

غزل 95

مي توانم بود بي تو ، تاب تنهاييم هست

امتحان صبر خود كردم شكيبايم هست

حفظ ناموس تو منظور است مي داني تو هم

ورنه سد تقريب خوب از بهر رسواييم هست

سوي تو گويم نخواهد آمد اما مي شنو

ايستاده بر در دل سد تقاضاييم هست

ني همين داد تغافل مي دهد خود راي من

اندكي هم در مقام رشك فرماييم هست

گر شراب اينست كاندر كاسهٔ من مي رود

پرخماري در پي اين باده پيماييم هست

گرچه هيچم ، نيستم همچون رقيبان در به در

امتيازي از هوسناكان هر جاييم هست

وحشيم من كي مرا وحشت گذارد پيش تو

گر چه مي دانم كه در بزم تو گنجاييم هست

غزل 96

شكفتگيش چو هر روز نيست حالي هست

اگر غلط نكنم از منش ملالي هست

ز رشك قرب من اي مدعي خلاص شدي

ترا نويد كه بر خاطرش خيالي هست

به رخصت تو كه رفتيم و درد سر برديم

ترا ملالي و مارا هم انفعالي هست

به بوستان تو گر مرغ ما نمي گنجد

گرش ز بال درستي شكسته بالي هست

تو بد مزاج چه بي اعتدال و بد خويي

طبيعتي و مزاجي و اعتدالي هست

سفارش دل خود با تو اين زمان گفتم

ز گريه روز وداع توام مجالي هست

چو قصد رفتن آن كوي كرد وحشي گفت

كه فكر باطل و انديشهٔ محالي هست

غزل 97

تو جفاكن كه از اينسوي وفاداري هست

طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواري هست

با دلم هر چه توان كرد بكن تا بكشد

كز من و جان منش نيز مددكاري هست

مي خرم مايه هر شكوه به سد شكر ز تو

من خريدار، گرت جنس دل آزاري هست

گرد زنجير به مژگان ادب پاك كند

آنكه در قيد كسش ذوق گرفتاري هست

ما به دامان تو نازيم كه پاكست چو گل

ورنه در شهر بسي لعبت بازاري هست

شكر جورش كن و خشنودي او جو وحشي

كه درازست شب حسرت و بيداري هست

غزل 98

اسير جلوهٔ هر حسن عشقبازي هست

ميان هر دو حقيقت نياز و نازي هست

ز هر دري كه نهد حسن پاي ناز برون

بر آستانهٔ آن در سر نيازي هست

اگر مكلف عشقي سر نياز بنه

كه هر كه هست به كيش خودش نمازي هست

چو نيك درنگري عشق ما مجازي نيست

حقيقتي پس هر پردهٔ مجازي هست

ميان عاشق و معشوق كي دويي گنجد

برو برو كه تو پنداري امتيازي هست

وداع خويش كن اول اگر رفيق مني

كه اين رهيست خطرناك و تركتازي هست

نه احتراز از آن جانب است همواره

گهي ز جانب وحشي هم احترازي هست

غزل 99

از عرض نيازم چه بلا بي خبرش داشت

آن ناز نگه دزد كه پاس نظرش داشت

فرياد كه هر طاير فرخنده كه ديدم

صياد ز مرغان دگر بسته ترش داشت

بلبل گله مي كرد ز گل دوش به سد رنگ

گل بود كه هر دم به زبان دگرش داشت

اين عشق بلائيست، شنيدي كه چها ديد

يعقوب كه دل در كف مهر پسرش داشت

بر هر كه شنيدم كه غضب كرد زمانه

ديدم كه به زندان تو بيداد گرش داشت

اين طي مكان بين كه ز هر جا كه برون تاخت

وحشي نگران بود و سر رهگذرش داشت

غزل 100

از پي بهبود درد ما دوا سودي نداشت

هر كه شد بيمار درد عشق بهبودي نداشت

بود روزي آن عنايتها كه باما مي نمود

خوش نمودي داشت اما آنچنان بودي نداشت

دوش كامد با رقيبان مست و خنجر مي كشيد

غير قصد كشتن ما هيچ مقصودي نداشت

عشق غالب گشت اگر در بزم او آهي زدم

كي فروزان گشت جايي كاشتي دودي نداشت

جاي خود در بزم خوبان شمعسان چون گرم كرد

آنكه اشك گرم و آه آتش آلودي نداشت

داشت سوداي رخش وحشي به سر، در هر نفس

ليك از آن سودا چه حاصل يكدمش سودي نداشت

وحشي از درد محبت لذتي چندان نيافت

هر كه جسمي ريش و جان درد فرسودي نداشت

غزل 101

رسيد و آن خم ابرو بلند كرد و گذشت

تواضعي كه به ابرو كنند، كرد و گذشت

نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد

تبسمي ز لب نوشخند كرد و گذشت

به جذبهٔ نگهي كز پيش كشان مي برد

چه صيدها كه اسير كمند كرد و گذشت

كرشمه اي كه جنون آورد تعقل آن

بلاي دانش سد هوشمند كرد و گذشت

يكي قبول نكرد از هزار تحفهٔ جان

بهانه غمزهٔ مشكل پسند كرد و گذشت

كه بود اين ، كه ز چشم بدش گزند مباد

كه جان بر آتش شوقم سپند كرد و گذشت

رسيد و باز به اندك ترحمي وحشي

زبان شكوه به كام تو بند كرد و گذشت

غزل 102

ز پيش ديده تا جانان من رفت

تو پنداري كه از تن جان من رفت

اگر خود همره جانان نرفتم

ولي فرسنگها افغان من رفت

سر و سامان مجو از من چو رفتي

تو چون رفتي سر و سامان من رفت

چه ديد از من كه چون بر هم زدم چشم

چو اشك از ديدهٔ گريان من رفت

از آن پيچم به خود چون مار ، وحشي

كه گنج كلبهٔ ويران من رفت

غزل 103

به طوف كعبه من خاكسار خواهم رفت

ولي به ياد سر كوي يار خواهم رفت

اگر به باغ روم بهر ديدن گل و سرو

به ياد قامت آن گلعذار خواهم رفت

جدا ز يار چه باشم درين ديار مقيم

چو يار كرد سفر زين ديار خواهم رفت

مرا به ميكده ، اي محتسب رجوعي نيست

اگر روم پي دفع خمار خواهم رفت

به رهگذارش اگر خاك ره شود سر من

كجا چو وحشي از آن رهگذار خواهم رفت

غزل 104

گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت

آتش به جاي آب ز چشمم فشاند و رفت

آمد چو باد و مضطربم كرد همچو برق

وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت

برخاستم كه دست دعايي برآورم

دشنام داد و راه دگر كرد و راند و رفت

از پي دويدمش كه عنان گيريي كنم

افراشت تازيانه و مركب جهاند و رفت

وحشي نشد نصيبم ازو تازيانه اي

چشمم به حسرت از پي او بازماند و رفت

غزل 105

ناز برگيرد كمان در وقت تركش بستنت

فتنه پاكوبان شود هنگام ابرش جستنت

لاله آتشناك روياند ز آب و خاك دشت

ز آب خوي رخساره از گرد سواري شستنت

پيش دست و قبضه ات ميرم كه خوش مردم كش است

در كمان ناز تير دلبري پيوستنت

تا چه آتشها كند بر هر سر كويي بلند

شوخي طبع تو و يك جا دمي نشستنت

وحشيم من جاي من ميدانگه نخجير تست

نيستم صيدي كه بايد كشت و بايد خستنت

غزل 106

گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت

وان دست و تازيانه و مركب جهاندنت

شهري به تركتاز دهد بلكه عالمي

تركانه برنشستن و هر سو دواندنت

پيش خدنگ پركش ناز تو جان دهم

وان شست باز كردن و تا پر نشاندنت

ميرم به آن عتاب كه گويا سرشته اند

سد لطف با اداي تعرض رساندنت

طرز نگاه نازم و جنبيدن مژه

وان دامن كرشمه به مردم فشاندنت

وحشي اگر تو فارغي از درد عشق ، چيست

اين آه و ناله كردن و اين شعر خواندنت

غزل 107

تو منكري وليك ، به من مهربانيت

مي بارد از اداي نگاه نهانيت

مي رم به ملتفت نشدنهاي ساخته

وان طرز بازديدن و تقريب دانيت

يك خم شدن ز گوشهٔ ابروي التفات

آيد برون ز عهدهٔ سد سر گرانيت

نازم كرشمه را كه سدم نكته حل نمود

بي منت موافقت و همزبانيت

شادي التفات تو كارم تمام كرد

بادا بقاي عمر تو و زندگانيت

اي شاهباز دوري ما از تو لازمست

گنجشك را چه زهرهٔ هم آشيانيت

جنبيدت اين هوس ز كجا اي نهال لطف

كي اوفتاد رغبت ميوه فشانيت

من از كجا و اينهمه نوباوهٔ اميد

يارب كه بر خوري ز درخت جوانيت

شاخ گلي كجاست بدين پاك دامني

بيهوده سالها نكنم باغبانيت

سد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو

دارد خدا نگاه ز باد خزانيت

وحشي پياله گير كه ديگر حريف تست

كز خم به شيشه رفت مي شادمانيت

غزل 108

نويد آشنايي مي دهد چشم سخنگويت

گرفته انس گويا نرميي با تندي خويت

بميرم پيش آن لب، اينچنين گاهي تبسم كن

بحمدالله كه ديدم بي گره يك بار ابرويت

به رويت مردمان ديده را هست آنچنان ميلي

كه ناگه مي دوند از خانه بيرون تا سر كويت

شرابي خورده ام از شوق و زور آورده مي ترسم

كه بردارد مرا ناگاه و بيخود آورد سويت

ز آتش آب مي جويم ببين فكر محال من

وفاداري طمع مي دارم از طبع جفا جويت

فريب غمزه امروز آنقدر، خوردم كه مي بايد

مجرب بود ، هر افسون كه بر من خواند جادويت

چه بودي گر به قدر آرزو جان داشتي وحشي

كه كردي سد هزاران جان فداي يك سر مويت

غزل 109

هرگزم يارب از آن ديدار مهجوري مباد

اين نگاه دور را از روي او دوري مباد

من كجا و رخصت آن بزم دانم جاي خويش

ديگران هم رخصت ار خواهند دستوري مباد

هر مرض كز عشق پيش آمد علاجش بر منست

ليك جانم را ز درد رشك و رنجوري مباد

چشم غارت كرده را صعب است از ديدار دوخت

هيچ عاشق را الهي هرگز اين كوري مباد

جوهر حسن تو كنج خانهٔ آباد نيست

بر بناي جان وحشي نام معموري مباد

غزل 110

هجران رفيق بخت زبون كسي مباد

خصمي چنين دلير به خون كسي مباد

يارب حريف گرم كني همچو آرزو

گرم اختلاط داغ درون كسي مباد

اين شعله هاي ظاهر و باطن گداز هجر

پيراهن درون و برون كسي مباد

آن گريه هاي شوق كه غلتيد كوه از و

سيل بناي صبر و سكون كسي مباد

سد بند شوق پاره كند زور آرزو

يارب كه بخت شور و جنون كسي مباد

نعلم به نام جملهٔ اجزا در آتش است

جادوي او به فكر فسون كسي مباد

وحشي هزار باديه دورم ز كعبه كرد

اين بخت بد كه راهنمون كسي مباد

غزل 111

تا ابد دولت نواب ولي سلطان باد

ملكت سرمديش نامزد فرمان باد

آن عصايي كه شكست سر قيصر با اوست

پيش قصرت به سر دست كمين دربان باد

دشمنت راكه برو حبس مبست حيات

چين ابروي اجل قفل در زندان باد

رفعت آن جامه كه آرد به قد قدر تو راست

طوق جيب فلكش دايرهٔ دامان باد

عرصه گاهي كه شكوه تو كند عرض سپاه

طول و عرضش همه ايران و همه توران باد

گرد هر خشم كه از تيغ تو در چشم عدوست

ناوك حادثه صف برزده چون مژگان باد

باد يارب ز تو بستان امالي خرم

وحشي نكته سرا بلبل اين بستان باد

غزل 112

خوش نيست هرزمان زدن از جور يار داد

ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد

شد يار و غير و داد قرار جفا به ما

ياران نمي توان به خود اينها قرار داد

رفت وز دست اهل تظلم عنان كشيد

داد از عنان كشيدن آن شهسوار داد

آن ترك ظلم پيشه دگر مي رود كه باز

از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد

وحشي تو ظلم ديده و آن ترك تند خوست

ترسم كه سر زند ز تو بي اختيار داد

غزل 113

عياذباله از روزي كه عشقم در جنون آرد

سر زنجير گيرد و ز در عقلم درون آرد

من و رد و قبول بزم سلطاني كه دربانش

به سد خواري كند بيرون به سد عزت درون آرد

به جرم عشق دربند يكي سلطان بي رحمم

كه هركس آيد از ديوان او فرمان خون آرد

سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم

كه گلگون را به گردن گيرد و از بيستون آرد

كمند جذبهٔ معشوق اگر در جان نياويزد

كسي پروانه را در آتش سوزنده چون آرد

برو فارغ نشين وحشي كه نخل آرزومندي

نيارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد

غزل 114

باده كو تا خرد اين دعوي بيجا ببرد

بي خودي آيد و ننگ خودي از ما ببرد

خوش بهشتيست خرابات كسي كان بگذاشت

دوزخ حسرت جاويد ز دنيا ببرد

ما و ميخانه كه تمكين گدايي در او

شوكت شاهي اسكندر و دارا ببرد

جام مي كشتي نوح است چه پروا داريم

گر چه سيلاب فنا گنبد والا ببرد

جرعهٔ پير خرابات بر آن رند حرام

كه به پيش دگري دست تمنا ببرد

عرصهٔ ما به مروت كه ز عالم كم شد

هدهدي كو كه به سر منزل عنقا ببرد

شاخ خشكيم به ما سردي عالم چه كند

پيش ما برگ و بري نيست كه سرما ببرد

خانه آتش زدگانيم ستم گو ميتاز

آنچه اندوخته باشيم به يغما ببرد

وحشي از رهزن ايام چه انديشه كنيم

ما چه داريم كه از ما نبرد يا ببرد

غزل 115

غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد

عافيت را همه اسباب به يغما ببرد

صبر ما پنجه موميست چوعشق آرد زور

پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد

گو تو خواهي ، كه گراني ببرد بندي عشق

كوه بر سر نهد وسلسله در پا ببرد

دل من كيست كه لطف از تو كند گستاخي

بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد

پيش ما نيست ازين جنس بفرماي كه ناز

صبر و آرام ز دلهاي شكيبا ببرد

از تو ايمايي و از صيقل ابرو ميلي

زنگ سد ساله تغافل ز دل ما ببرد

ندهي عشق به خود ره كه چو فرصت يابد

قفل گنجينهٔ جان پيچد و كالا ببرد

هر زبان كو سر بي جرم نخواهد بر دار

دعوي عشق كند كوته و غوغا ببرد

دشت پيمايي بسيار كند چون وحشي

هر كرا دل نگه آهوي صحرا ببرد

غزل 116

شام هجران تو تشريف به هر جا ببرد

در پس و پيش هزاران شب يلدا ببرد

دود آتشكده از كلبه عاشق خيزد

گر به كاشانهٔ خود آتش موسا ببرد

ميجهد برق جمالي كه دهد اجر فراق

كيست تا مژده به يعقوب و زليخا ببرد

عشق چون بر سر كس حملهٔ بيداد آرد

اولش قوت بگريختن از پا ببرد

هركرا بر در نازك بدنان خواند عشق

دل و جاني كه بود ز آهن وخارا ببرد

آنكه سود سر بازار محبت خواهد

بايد آنجا همهٔ سرمايهٔ سودا ببرد

در برو باز زنم بي رخ او رضوان را

گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد

ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول

شيخ صنعان كه دلش را بت ترسا ببرد

با چنين درد كه وحشي به دعا مي طلبد

بايدش كشت اگر نام مداوا ببرد

غزل 117

خواهم آن عشق كه هستي ز سرما ببرد

بيخودي آيد و ننگ خودي از ما ببرد

خانه آتش زدگانيم ستم گو ميتاز

آنچه اندوخته باشيم به يغما ببرد

شاخ خشكيم به ما سردي عالم چه كند

پيش ما برگ و بري نيست كه سرما ببرد

دوزخ جور برافروز كه من تاقويم

نشنيدم كه مرا اخگري از جا ببرد

جرعهٔ پير خرابات بران رند حرام

كه به پيش دگري دست تمنا ببرد

وحشي از رهزن ايام چه انديشه كني

ما چه داريم كه از ما ببرد يانبرد

غزل 118

دلم امروز از آن لب هر زمان شكري دگر دارد

زبان كز شكوه ام پر زهر بود اكنون شكر دارد

دگر راه كدامين كاروان صبر خواهد زد

كه چشمش سد نگهبان در كمينگاه نظر دارد

به يك صحبت كه با او داشت دل كز من بحل بادا

دگر نامد ز من يادش بلي صحبت اثر دارد

دعاهاي سحر گويند مي دارد اثر آري

اثر مي دارد اما كي شب عاشق سحر دارد

ز هر كس بيشتر مهر تو دارم وين دليلم بس

كه هر كس را فزونتر مهر ، حسرت بيشتر دارد

عجب نبود ز وحشي گريه هاي تلخ ناكامي

كه زهرآلوده پيكانهاي حسرت بر جگر دارد

غزل 119

به زير لب حديق تلخ ، كان بيدادگر دارد

بود زهري كه بهر كشتن ما در شكر دارد

بلاي هجر و درد اشتياق پير كنعاني

كسي داند كه چون يوسف عزيزي در سفر دارد

ندارد اشتياق وصل شيرين، كوهكن، ورنه

به ضرب تيشه سد چون بيستون از پيش بردارد

عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر

كدامين بي گله را ميكشد ديگر چه سر دارد

كسي دارد خبر از اشك و آه گرم من وحشي

كه آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد

غزل 120

به تنگ آمد دلم ، يك خنجر كاري طمع دارد

از آن مژگان قتال اينقدر ياري طمع دارد

نهادست از نكويانش بسي غمهاي ناخورده

ازين خونخوار مردم هر كه غمخواري طمع دارد

سحر گل خنده مي زد بر شكايت گوييي بلبل

كه اين نادان مگر كز ما وفاداري طمع دارد

گناه گل فروشان چيست گو بلبل بنال از خود

كه يكجا بودن از ياران بازاري طمع دارد

هواي باده ، ساقي ساده، صاف عشرت آماده

كسي مست است وحشي كز تو هشياري طمع دارد

غزل 121

چشم او قصد عقل و دين دارد

لشكر فتنه در كمين دارد

عالمي را كند مسخر خويش

هر كه او لشكري چنين دارد

مست و خنجر به دست مي آيد

آه با عاشقان چه كين دارد

هيچكس را به جان مضايقه نيست

اگر آن شوخ قصد اين دارد

ساعد او مباد رنجه شود

داغ بر دست نازنين دارد

هر كرا هست تحفه اي در دست

پيش جانان در آستين دارد

نيم جاني ست تحفهٔ وحشي

چه كند بي نوا همين دارد

غزل 122

جانان نظري كو ز وفا داشت ندارد

لطفي كه از اين پيش به ما داشت ندارد

رحمي كه به اين غمزده اش بود نماندست

لطفي كه به اين بي سرو پا داشت ندارد

آن پادشه حسن ندانم چه خطا ديد

كان لطف كه نسبت به گدا داشت ندارد

گر يار خبردار شود از غم عاشق

جوري كه به اين قوم روا داشت ندارد

وحشي اگر از ديده رود خون عجبي نيست

كان گوشهٔ چشمي كه به ما داشت ندارد

غزل 123

كار خوبي نه بگفت دگران بايد كرد

هر چه فرمان بدهد حسن چنان بايد كرد

تيغ تيز و دل بي رحم چرا داده خدا

جوي خون بر در بيداد روان بايد كرد

گاه باشد كه مروت ندهد رخصت جور

چون بود مصلحت ناز همان بايد كرد

سنت ملت خوبيست كه با صاحب عشق

دوستي از دل و خصمي به زبان بايد كرد

گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده

چيست پوشيده از ايشان كه چنان بايد كرد

وحشي آزار حريفان كند از كم ظرفي

دفع بدمستيش از رطل گران بايد كرد

غزل 124

خوش آن نياز كه رفع حيا تواند كرد

نگاه را به نگاه آشنا تواند كرد

خوش آن نگاه كه در آشنايي اول

شروع در سخن مدعا تواند كرد

خوش آن غرور كه وام دو سد جواب سلام

به يك كرشمهٔ ابرو ادا تواند كرد

خوش آن ادا كه هزاران هزار وعده ناز

به نيم جنبش مژگان روا تواند كرد

خوش آن فريب كه در عين تيغ راندنها

علاج دعوي سد خونبها تواند كرد

خوش است طرز اداهاي خاص با وحشي

خوش آن كه پيروي طرز ما تواند كرد

غزل 125

كي ديدمش كه قصد دل زار من نكرد

ننشست با رقيبي و آزار من نكرد

يك شمه كار در فن ناز و كرشمه نيست

كز يك نگاه چشم تو در كار من نكرد

گفتم مرنج و گوش كن از من حكايتي

رنجش نمود و گوش به گفتار من نكرد

خندان نشست و شمع شبستان غير شد

رحمي به گريه هاي شب تار من نكرد

وحشي نماند هيچ سياست كه هجر يار

با جان خسته و دل افكار من نكرد

غزل 126

چه گويمت كه چه با جانم اشتياق نكرد

چه كارها كه به فرمودهٔ فراق نكرد

زمانه وصل ترا سد سبب مهيا ساخت

ولي چه سود كه اقبالم اتفاق نكرد

هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت

وليك باطن خود ساده از نفاق نكرد

كليد دار عنايت وسيله ها انگيخت

وليك بخت بدم با تو هم وثاق نكرد

چه ذوق از اينهمه تنگ شكر، كه بخت گشود

چو دفع تلخي هجر تو از مذاق نكرد

شد از فراق به يك ذره صبر راضي و نيست

كسي كه طاقت او را غم تو طاق نكرد

مذاق وحشي و اين درد و غم كه ساقي وقت

نصيب ساغر ما بادهٔ رواق نكرد

غزل 127

دگر آن شبست امشب كه ز پي سحر ندارد

من و باز آن دعاها كه يكي اثر ندارد

من و زخم تيز دستي كه زد آنچنان به تيغم

كه سرم فتاده برخاك و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پيكان خورم و رطب شمارم

چه كنم كه نخل حرمان به از اين ثمر ندارد

ز لبي چنان كه بارد شكرش ز شكرستان

همه زهر دارد اما چه كند شكر ندارد

به هواي باغ مرغان همه بالها گشاده

به شكنج دام مرغي چه كند كه پر ندارد

بكش و بسوز و بگذر منگر به اين كه عاشق

بجز اين كه مهر ورزد گنهي دگر ندارد

مي وصل نيست وحشي به خمار هجر خو كن

كه شراب نااميدي غم درد سر ندارد

غزل 128

تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد

جز زلف كسي پيش رخش تاب ندارد

خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق

هر كس كه كند گوش دگر خواب ندارد

پهلوي من و تكيهٔ خاكستر گلخن

ديوانه سر بستر سنجاب ندارد

سيل مژه ترسم كه تن از پاي در آرد

كاين سست بنا طاقت سيلاب ندارد

گر سجده كند پيش تو چندان عجبي نيست

وحشي كه جز ابروي تو محراب ندارد

غزل 129

هر چند ناز كردي ، نيازم زياده شد

دردم فزود و سوز و گدازم زياده شد

هر چند بيش كشت به ناز و كرشمه ام

رغبت به آن كرشمه و نازم زياده شد

باز آمدي و شعلهٔ شوقم به جان زدي

كم گشته بود سوز تو بازم زياده شد

درد تو كم نشد ز سفر بلكه سد الم

از رنج راه دور و درازم زياده شد

وحشي به فكر چشم غزالي به هر غزل

انگيز طبع سحر طرازم زياده شد

غزل 130

هلاكم ساز گر بر خاطرت باري ز من باشد

كه باشم من كه بار خاطر ياري ز من باشد

گذاريدم همانجايي كه ميرم بر مداريدم

نمي خواهم كه بر دوش كسي باري ز من باشد

حلالي خواستم از جمله ياران قاتل من كو

كه خواهم عذر او گر گاهش آزاري ز من باشد

ز اشك نااميدي برد مژگان آب و مي ترسم

كه ناگه بر سر راه كسي خاري ز من باشد

به كويش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشي

مرا اين بس كه آنجا نالهٔ زاري ز من باشد

غزل 131

مهرم ز حرمان شد فزون شوقي ز حسرت كم نشد

هر چند حسرت بيش شد شوق و محبت كم نشد

تخم اميد ما از و نارسته ماند از بي نمي

اما به كشت ديگران باران رحمت كم نشد

خوش بخت تو اي مدعي كاينجا كه من خوارم چنين

با يك جهان بي حرمتي هيچت ز حرمت كم نشد

عمري زدم لاف سگي اما چه حاصل چون مرا

با اينهمه حق وفا خواري و ذلت كم نشد

وحشي از و بر خاطرم پيوسته بود اين گرد غم

ز آيينهٔ من هيچگه گرد كدورت كم نشد

غزل 132

ملول از زهد خويشم ساكن ميخانه خواهم شد

حريف ساغر و هم مشرب پيمانه خواهم شد

اگر بيند مرا طفلي به اين آشفتگي داند

كه از عشق پري رخساره اي ديوانه خواهم شد

شدم چون رشتهٔ اي از ضعف و دارم شادمانيها

كه روزي يار، با آن گوهر يكدانه خواهم شد

به هر جا مي رسم افسانهٔ عشق تو مي گويم

به اين افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو وحشي كجا مي باشد و منزل كجا دارد

كجا باشم مقيم گوشهٔ ويرانه خواهم شد

غزل 133

اينست كزو رخنه به كاشانهٔ من شد

تاراجگر خانهٔ ويرانه من شد

اينست كه مي ريخت به پيمانهٔ اغيار

خون ريخت چو دور من و پيمانهٔ من شد

اينست كه چشم تر من ابر بلا ساخت

سيل آمد و بنياد كن خانهٔ من شد

اينست كه چون ديد پريشاني من ، گفت :

وحشي مگر اينست كه ديوانهٔ من شد

غزل 134

خوش آن كو غنچه سان با گلعذاري همنشين باشد

صراحي در بغل جام ميش در آستين باشد

ز دستت هر چه مي آمد به ارباب وفا كردي

نكردي هيچ تقصيري وفاداري همين باشد

رقيبا مي دهي بيمم كه دارد قصد خون ريزيت

ازين بهتر چه خواهد بود يا رب اينچنين باشد

كجا گفتن توان شرح غم محمل نشين خود

اگر همچون جرس ما را زبان آهنين باشد

به هر ويرانه كانجا وحشي ديوانه جا گيرد

ز هر سو دامني پرسنگ طفلي در كمين باشد

غزل 135

گل چيست اگر دل ز غم آزاد نباشد

از گل چه گشايد چو دلي شاد نباشد

خواهم كه ز بيداد تو فرياد برآرم

چندان كه دگر طاقت فرياد نباشد

شهري كه در او همچو تو بيدادگري هست

بيدادكشان را طمع داد نباشد

پروانه كه و ، محرمي خلوت فانوس

چون در حرم شمع ره باد نباشد

سنگي به ره توسن شيرين نتوان يافت

كاتش به دلش از غم فرهاد نباشد

وحشي چه كني ناله كه معمور نشد دل

بگذار كه اين غمكده آباد نباشد

غزل 136

به راز عشق زبان در ميان نمي باشد

زبان ببند كه آنجا بيان نمي باشد

ميان عاشق و معشوق يك كرشمه بس است

بيان حال به كام و زبان نمي باشد

دل رميدهٔ من زخم دار صيد گهيست

كه زخم صيد به تير و كمان نمي باشد

از آن روايي بازار كم عيارانست

كه در ميان محك امتحان نمي باشد

اگر به من نشوي مهربان درين غرضيست

كسي به خلق تو نامهربان نمي باشد

به عالمي كه منم منتهاي غصه مپرس

كه قطع مدت و طي زمان نمي باشد

زبان به كام مكش وحشي از فسانهٔ عشق

بگو كه خوشتر ازين داستان نمي باشد

غزل 137

دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود

تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود

دي كه ميمد ز جولانگاه شوخي مست ناز

نرگسش بر گوشهٔ دستار خوش تركانه بود

بهر آن نا آشنا مي رم كه فرد از همرهان

آنچنان مي شد كه گويا از همه بيگانه بود

آن نصيحتها كه مي كرديم اهل عشق را

اين زمان معلوم ما شد كان همه افسانه بود

قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست

اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود

سوختن با آتش است و عشق با ديوانگي

عشق بر هر دل كه زد آتش چو من ديوانه بود

وحشي از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست

كاين مي مرد افكن امشب تا لب پيمانه بود

غزل 138

امروز ناز را به نيازم نظر نبود

زان شيوه هاي خاص يكي جلوه گر نبود

چشم از غرور اگر چه نمي گشت ملتفت

عجز نگاه حسرت من بي اثر نبود

بس شيوه هاي ناز كه در پرده داشت حسن

اما تبسمي كه شود پرده در نبود

آن خنده ها كه غنچهٔ سيراب مي نهفت

بيرون ز زير پردهٔ گلبرگ تر نبود

من كشته كرشمه مژگان كه بر جگر

خنجر زد آنچنان كه نگه را خبر نبود

دل را كه نومقيد زندان حسرت است

جز عرض عشق هيچ گناه دگر نبود

وحشي نگفتمت كه غرور آورد نياز

اين سركشي و ناز چرا بيشتر نبود

غزل 139

چو شمع شب همه شب سوز و گريه زانم بود

كه سرگذشت فراق تو بر زبانم بود

شد آتش جگرم پيش مردمان روشن

ز خون گرم كه در چشم خونفشانم بود

به التفات تو دارم اميدواريها

ولي ز خوي تو ايمن نمي توانم بود

ستم گذشته ز اندازه ورنه كي با تو

كدام روز دگر اينقدر فغانم بود

زبان خامهٔ من سوخت زين غزل وحشي

مگر زبانه اي از آتش نهانم بود

غزل 140

ماه من گفتم كه با من مهربان باشد ، نبود

مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود

از ميان بي موجبي خنجر به خون من كشيد

اينكه اندك گفتگويي در ميان باشد ، نبود

بر دلم سد كوه غم از سرگرانيهاي او

بود اما اينكه بر خاطر گران باشد ، نبود

خاطر هركس از و مي شد، به نوعي شادمان

شادمان گشتم كه با من همچنان باشد ، نبود

وحشي از بي لطفي او سد شكايت داشتيم

پيش او گفتم كه ياراي زبان باشد، نبود

غزل 141

مرغ ما دوش سرايندهٔ بستاني بود

داشت گلبانگي و معشوف گلستاني بود

ديده كز نعمت ديدار نبودش سپري

مگسي بود كه مهمان سرخواني بود

دست اميد كه يك بار نقابي نكشيد

بود دور از سر و نزديك به داماني بود

آنكه از تشنگيش بود گذر بر ظلمات

تف نشان جگرش چشمهٔ حيواني بود

ريشه تفسيدهٔ گياهي ز لب كوثر رست

كه ز ابرش هوس قطرهٔ باراني بود

خويش را ساخته آماده سد شعله خسي

گرم همصحبتي آتش سوزاني بود

بود وحشي كه ز رخسار تو شد قافيه سنج

يا نواساز گلي مرغ خوش الحاني بود

غزل 142

آنچه كردي ، آنچه گفتي غايت مطلوب بود

هر چه گفتي خوب گفتي هر چه كردي خوب بود

من چرا در عشق انديشم ز سنگ طعن غير

آنكه مجنون بود اينش در جهان سركوب بود

چند گويي قصهٔ ايوب و صبر او بس است

بيش از اين ما صبر نتوانيم آن ايوب بود

بود از مجنون به ليلي لاف يكرنگي دروغ

در ميان گر احتياج قاصد و مكتوب بود

من نمي دانم كه اين عشق و محبت از كجاست

اينقدر دانم كه ميل از جانب مطلوب بود

اين عجايب بين كه يوسف داشت در زندان مصر

پاي در زنجير و جايش در دل يعقوب بود

وحشي اين مژگان خون پالا كه گرد غم گرفت

ياد آن روزي كه در راه كسي جاروب بود

غزل 143

بود آن وقتي كه دشنام تو خاطر خواه بود

بنده بوديم و زبان ماجرا كوتاه بود

حق ياريهاي سابق گر نبستي راه نطق

درجواب اين كه گفتي نكته اي در راه بود

پيش ازينم جان فزودي لذت دشنام او

اله اله از چه امروز اينچنين جانكاه بود

گو مده فرمان كه ديگر نيست دل فرمان پذير

حكم او مي رفت چنداني كه اينجا شاه بود

سالها هم بگذرد وحشي كه سويش نگذرم

تا نپنداري كه خشم ما همين يك ماه بود

غزل 144

آن مستي تو دوش ز پيمانهٔ كه بود

چندين شراب در خم و خمخانهٔ كه بود

اي مرغ زود رام كه آورد نقل و مي

دام فريب آب كه و دانهٔ كه بود

روشن بسان آتش حسنت مي كه شد

شمعت زبانه كش پي پروانهٔ كه بود

آوازه ات به مستي و رندي بلند شد

افشاي آن ز نعرهٔ مستانهٔ كه بود

وحشي چه پرسش است كه شد با كه آشنا

خود گو كه او به غير تو بيگانه كه بود

غزل 145

دوش در كويي عجب بي لطفيي در كار بود

تيغ در دست تغافل سخت بي زنهار بود

رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش كنيم

ديده را ناديده كرد و رفت اين آزار بود

رسم اين مي باشد اي دير آشناي زود سر

آنهمه لاف وفا آخر همين مقدار بود

ياري ظاهر چه كار آيد خوش آن ياري كه او

هم به ظاهر يار بود و هم به باطن يار بود

بر نياوردن مروت بود خود انصاف بود

آرزوي خاطري گردور يك دم دار بود

كرد وحشي شكوهٔ بي التفاتي برطرف

درد سر مي شد و گرنه درد دل بسيار بود

غزل 146

با غير دوش اينهمه گرديدنش چه بود

و ز زهر چشم جانب ما ديدنش چه بود

آن ناز چشم كرده سر صلح اگر نداشت

از دور ايستادن و خنديدنش چه بود

اظهار قرب اگر نه غرض بود غير را

از من ره حريم تو پرسيدنش چه بود

گر وعدهٔ وصال نبودش به ديگران

بي وجه تند گشتن و رنجيدنش چه بود

وحشي اگر نبود زما يار ما به تنگ

بي موجبي به جنگ رسانيدنش چه بود

غزل 147

چون تو مستغني ز دل بودي دل آرايي چه بود

بر دل و جان ناز را چندين تقاضايي چه بود

در تصرف چون نمي آورد حسنت ملك دل

اين حشر بردن به اقليم شكيبايي چه بود

مشكلي دارم بپرسم از تو ، يا از يارتو

جلوهٔ خوبي چه و منع تماشايي چه بود

بود چون در كيش خوبي عيب عاشق داشتن

جرم چشم ما چه باشد عرض زيبايي چه بود

گشته بودم مستعد عشق ، تقصير از تو شد

آنچه باشد كم مرا زاسباب رسوايي چه بود

از پي رم كرده آهويي كه پنداري پريد

كس نمي پرسد مراكاين دشت پيمايي چه بود

گر مرا مي كرد بدخو همنشينيهاي خاص

وحشي اكنون حال من در كنج تنهايي چه بود

غزل 148

چندين عنايت از پي چندين جفا چه بود

تغيير طور خويش چرا مدعا چه بود

ما كشتهٔ جفا نه براي وفا شديم

سد جان فداي خنجر تو خونبها چه بود

بي شكوه و شكايت ما ترك جور چيست

ديدي چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود

طبع تو هيچ خاطر ما در ميان نديد

منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود

چينندت اين هوس ز كجا اي نهال لطف

بر ما ثمر فشاني شاخ وفا چه بود

با اين غرور حسن كه سد نخل سربلند

از پا فكند ، نرمي او با گيا چه بود

وحشي نياز و عجز تواش داشت بر وفا

خود كرده اي چنين به خودش جرم ما چه بود

غزل 149

دوش از عربده يك مرتبه باز آمده بود

چشم پر عربده اش بر سر ناز آمده بود

چشمش از ظاهر حالم خبري مي پرسيد

غمزه اش نيز به جاسوسي راز آمده بود

بود هنگامهٔ من گرم چنان ز آتش شوق

كه نگاهش به تماشاي نياز آمده بود

غير داند كه نگاهش چه بلا گرمي داشت

زانكه در بوتهٔ غيرت به گداز آمده بود

چه اداها كه نديدم چه نظرها كه نكرد

بنده اش من كه عجب بنده نواز آمده بود

آرزو بود كه هر لحظه به سويت مي تاخت

داشت مي داني و خوش در تك و تاز آمده بود

وحشي از بزم كه اين مايهٔ خوشحالي يافت

كه سوي كلبهٔ ما با مي و ساز آمده بود

غزل 150

زان عهد ياد باد كه از ما به كين نبود

بودش گمان مهر وهنوزش يقين نبود

اقرار مهر كردم وگفتم وفاكني

كشتي مرا قرار تو با من چنين نبود

انكار مهر سد ره سد تغافل است

اما چه سود چون دل ما پيش بين نبود

من خود گره به كار خود انداختم كه تو

زين پيش با منت گرهي بر جبين نبود

افسانه ايست بودن شيرين به كوهكن

آن روز چشم فتنه مگر در كمين نبود

وحشي كسي كه چشم وفا داشتم ازو

زود ازنظر فكند مرا چشم اين نبود

غزل 151

هر دلي كز عشق جان شعله اندوزش نبود

گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود

عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد

كار چون افتاد با دل بخت فيروزش نبود

خرمن من بود و خرمن سوز شوخي بود نيز

گرمي خاصي كه باشد شعله افروزش نبود

در كمان ناز آن تيري كه من مي خواستم

بود پر ، كش ليك پيكان جگر دوزش نبود

طاقت آورديم چندين سال ازو بيگانگي

آشنايي شد ضرورت تاب يك روزش نبود

آنكه سد مرغ است در دامش اگر وحشي رمد

گو تصور كن كه يك مرغ نو آموزش نبود

غزل 152

يك ره سؤال كن گنه بي گناه خود

زين چشم پر تغافل اندك گناه خود

زان نيمه شب بترس كه در تازد از جگر

تاكي عنان كشيده توان داشت آه خود

داديم جان به راه تو ظالم چه مي كني

سر داده اي چه فتنهٔ چشم سياه خود

بردي دل مرا و به حرمان بسوختي

او خود چه كرده بود بداند گناه خود

درد سرت مباد ز فرياد دادخواه

گو داد مي زنيد تو ميران به راه خود

زان عهد ياد باد كز آسيب زهر چشم

مي داشت نوشخند توام در پناه خود

من صيد ديگري نشوم وحشي توام

اما تو هم برون مرو از صيدگاه خود

غزل 153

مرا وصلي نمي بايد من و هجر و ملال خود

صلا زن هر كه را خواهي تو داني و وصال خود

نخواهد بود حال هيچ عاشق همچو حال من

تو گر خود را گذاري با تقاضاي جمال خود

ز من شرمنده اي از بسكه كردي جور مي دانم

ز پركاري زمن پنهان نمايي انفعال خود

زبان خوبست اما بي زباني چون زبان من

كه گردد لال هر گه شرح بايد كرد حال خود

كدام از من بهند اين پاك دامان عاشقان تو

قراري داده خواهي بود ما را در خيال خود

چه ياري خوب پيدا كرد نزديكست كز غصه

به دست خود كنم اين چشم و سازم پايمال خود

نمي گفتم مشو پروانهٔ شمع رخش وحشي

چو نشنيدي نصيحت اين زمان مي سوز بال خود

غزل 154

نيازي كز هوس خيزد كدامش آبرو باشد

نياز بلهوس همچون نماز بي وضو باشد

ز مستي آنكه مي گويد اناالحق كي خبر دارد

كه كرسي زير پا، يا ريسمانش در گلو باشد

نهم در پاي جان بندي كه تا جاويد نگريزد

از آن كاكل كه من دانم گرم يك تار مو باشد

به خون غلتيدم از عشق تو، سد چون من نگرداند

به يك پيمانه آن ساقي كش اين مي در سبو باشد

نه صلحت باعثي دارد نه خشمت موجبي ، يارب

چه خواند اين طبيعت را كسي وين خو چه خو باشد

بدين بي مهري ظاهر مشو نوميد ازو وحشي

چه مي داني توشايد در ته خاطر نكو باشد

غزل 155

ترسم در اين دلهاي شب از سينه آهي سرزند

برقي ز دل بيرون جهد آتش به جايي درزند

از عهده چون آيد برون گر بر زمين آمد سري

آن نيمه هاي شب كه او با مدعي ساغر زند

كوس نبرد ما مزن انديشه كن كز خيل ما

گر يك دعا تازد برون بر يك جهان لشكر زند

آتشفشانست اين هوا ، پيرامن ما نگذري

خصمي به بال خود كند مرغي كه اينجا پرزند

مي بي صفا، ني بي نوا ، وقتست اگر در بزم ما

ساقي مي ديگر دهد مطرب رهي ديگر زند

ما را درين زندان غم من بعد نتوان داشتن

بندي مگر بر پانهد، قفلي مگر بر در زند

وحشي ز بس آزردگي زهر از زبانم مي چكد

خواهم دليري كاين زمان خود را بر اين خنجر زند

غزل 156

بتان كه اهل تعلق به قيد شان بندند

غريب سخت دلي چند سست پيوندند

تهيهٔ سبب گريه هاي چون زهر است

شكر فشاني اينان كه در شكر خندند

در اين جريده افسوس رنگ معني نيست

چنين نگاشته مطبوع صورتي چندند

به رود نيل فكندند ديدهٔ پدران

جماعتي كه از ايشان بهينه فرزندند

فغان كه نغمه سرايان گل نيند آگه

كه هست رنگي و بويي بدانچه خرسندند

حقوق خدمت سد ساله لعب اطفال است

به كشوري كه در آن كودكان خداوندند

ز شور اين نمكينان جز اين نيايد كار

كه بر جراحت وحشي نمك پراكندند

غزل 157

لب بجنبان كه سر تنگ شكر بگشايد

شكرستان ترا قفل ز در بگشايد

غمزه را بخش اجازت كه به خنجر بكند

ديده اي كو به تو گستاخ نظر بگشايد

ره نظارگيان بسته به مژگان فرما

كه به يك چشم زدن راه گذر بگشايد

در گلويم ز تو اين گريه كه شد عقدهٔ درد

گرهي نيست كه از جاي دگر بگشايد

شب مارا به در صبح نه آن قفل زدند

كه به مفتاح دعاهاي سحر بگشايد

همه را كشت، بگوييد كه با خاطر جمع

اين زمان باز كند تيغ و كمر بگشايد

راه تقريب حكايت ندهي وحشي را

كه مبادا گله را پيش تو سر بگشايد

غزل 158

خرم دل آن كس كه ز بستان تو آيد

گل در بغل از گشت گلستان تو آيد

ما با لب تفسيده ره باديه رفتيم

خوش آنكه ز سرچشمهٔ حيوان تو آيد

خوش مي گذري غنچه گشاي چمن كيست

اين باد كه از جنبش دامان تو آيد

بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم

رشك مگسي كان ز سر خوان تو آيد

گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه

آنكس كه به راه سر ميدان تو آيد

سر لشكر هر فتنه كه آيد پي جاني

تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آيد

وحشي مرض عشق كشد چاره گران را

بيچاره طبيبي كه به درمان تو آيد

غزل 159

نزديك ما سگان درت جا نمي كنند

مردم چه احتراز كه از ما نمي كنند

رسم كجاست اين ، تو بگو در كدام ملك

دل مي برند و چشم به بالا نمي كنند

رحمي نمي كني، مگر اين محرمان تو

اظهار حال ما به تو اصلا نمي كنند

ليلي تمام گوش و نديمان بزم خاص

ذكر اسير باديه قطعا نمي كنند

اين قرب و بعد چيست نه ما جمله عاشقيم

آنها چه كرده اند كه اينها نمي كنند

عشق آن دقيقه نيست كه از كس توان نهفت

مردم مگر نگاه به سيما نمي كنند

پند عبث بلاست بلي زيركانه عشق

بيهوده جا به گوشهٔ صحرا نمي كنند

اين طرفه بين كه تشنه لبان را به قطره اي

سد احتياج هست و تمنا نمي كنند

وحشي چه كرده اي تو كه خاصان بزم او

هرگز عنايتي به تو پيدا نمي كنند

غزل 160

گر ديده به دريوزهٔ ديدار نيايد

دل در نظر يار چنين خوار نيايد

ور دعوي جانبازي عشقي نكند دل

بر جان كسي اينهمه آزار نيايد

فرماندهي كشور جان كار بزرگيست

نو دولت حسني، ز تو اين كار نيايد

ندهد دل ما گوشهٔ هجر تو به سد وصل

عادت به قفس كرده به گلزار نيايد

با بوي بسازم كه گل باغچه وصل

بيش از بغل و دامن اغيار نيايد

ناپخته ثمر اينهمه غوغاي خريدار

نو باوهٔ اين باغ به بازار نيايد

بس ذوق كه حاصل كند از زمزمهٔ عشق

از وحشي اگر يار مرا عار نيايد

غزل 161

گر چه مي دانم كه مي رنجي و مشكل مي شود

گر نكوبي حلقه صد جا بر در دل مي شود

همچو فانوسش كسي بايد كه دارد پاس حسن

زانكه لازم گشت و جايش شمع محفل مي شود

يك رهش خاص از براي جان ما بيرون فرست

آن نگه كش تا به ما سد جاي منزل مي شود

رخنه بند ديده اميد خواهد شد مكن

خاك كويت كز سرشك اشك ما گل مي شود

آنچه كردي انفعالش عذر خواهد باك نيست

چشمها روزي اگر با هم مقابل مي شود

ديده را خونبار خواهد كرد از ديدار زود

گر تغافل در ميان زينگونه حايل مي شود

دست بر هم سودني دارد كزو خون مي چكد

در كمين صيد صيادي كه غافل مي شود

عشوه هاي چشم را كان غمزه مي خوانند و ناز

من گرفتم سحر شد آخر نه باطل مي شود

گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش ترا

كاب و رنگ صبحگاهش چاشت زايل مي شود

دل اگر ديوانه شد دارالشفاي صبر هست

مي كنم يك هفته اش زنجير و عاقل مي شود

عشق و سودا چيست وحشي مايهٔ بي حاصلي

غير ناكامي ز خودكامان چه حاصل مي شود

غزل 162

شهر، بيم است كزين حسن پرآشوب شود

اينقدر نيز نبايد كه كسي خوب شود

در زميني كه به اين كوكبه شاهي گذرد

سر بسيار گدايان كه لگد كوب شود

نشود هيچ كم از كوكبهٔ شاهي حسن

يوسف ار ملتفت سجدهٔ يعقوب شود

خاك بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود

كش در آن كو نپسندند كه جاروب شود

طلبش گر بكشند نيز مبارك طلبي ست

طالبي را كه كسي مثل تو مطلوب شود

من خود اين مطلب عالي ز خدا مي طلبم

زين چه خوشتر كه محب كشتهٔ محبوب شود

برو اي وحشي و بگذار صف آرايي صبر

شوق لشكر شكني نيست كه مغلوب شود

غزل 163

شكل مستانه و انكار شرابش نگريد

تا ندانند كه مست است ، شتابش نگريد

آنكه گويد نزدم جام و زد آتش به دلم

چهره افروختن و ميل كبابش نگريد

سد گل تازه شكفته ست ز گلزار رخش

گل گل افتاده برو از مي نابش نگريد

تا نپرسيم از آن مست كه كي مي زده اي

چين بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگريد

آنكه مي گفت به وحشي كه منم زاهد شهر

گو بياييد به ميخانه ، خرابش نگريد

غزل 164

اين دل كه دوستي به تو خون خواره مي كند

خصمي به خود نه ، با من بيچاره مي كند

بد خوييت به آخر ديدن گذاشته است

حالا نظر به خوبي رخساره مي كند

اين صيد بي ملاحظه غافل از كمند

گردن دراز كرده چه نظاره مي كند

اين شيشهٔ ظريف كه صد جا شكسته بيش

اين اختلاط چيست كه با خاره مي كند

فردا نمايمش كه سوي جيب جان رود

وحشي كه جيب عاريتي پاره مي كند

غزل 165

گر ريخت پر عقابي ، فر هما بماند

جاويد سايهٔ او بر فرق ما بماند

رفت آنكه لشكري را در حمله اي شكستي

لشكر شكن اگر رفت كشور گشا بماند

ماه سپهر مسند ، شد از صف كواكب

مهر ستارهٔ خيل ، گردون لوا بماند

عباس بيك اعظم كز بار احتشامش

تا انقراض عالم گردون دو تا بماند

خان ضعيف پرور كز بهر حفظ جانش

بر چرخ عالمي را دست دعا بماند

خورشيد خادم او ، گردون ملازم او

تا حشر اين بزرگي، وين كبريا بماند

گردون ذخيره سازد گرد سم سمندش

كز بهر چشم گردون اين توتيا بماند

گر دست تيغ فتنه گردون بلند سازد

خشك از نهيب عدلش اندر هوا بماند

گر جان گذاشت خالي نخل رسيدهٔ او

او هر دو تازه نخلش او را بجا بماند

اين را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت

يارب كه تا قيامت نشو و نما بماند

تو جاودان بماني گر او نماند باقي

اقبال تو جهان را تا انتها بماند

وحشي هميشه ماند اين زبدهٔ زمانه

تا هيچكس نماند تنها خدا بماند

غزل 166

المنةلله كه شب هجر سر آمد

خورشيد وصال از افق بخت برآمد

سد شكر كه زنجيري زندان جدايي

از حبس فراق تو سلامت بدرآمد

شد نوبت ديدار و زدم كوس بشارت

يعني كه دعاي سحري كارگر آمد

جان بود ز هجر تو مهياي هزيمت

اين بود كه ناگاه ز وصلت خبرآمد

بيخود شده بود از شعف وصل تو وحشي

زو درگذر ار او به درت ديرتر آمد

غزل 167

يار دور افتاده مان حل مراد ما نكرد

مدتي رفتيم و او يك بار ياد ما نكرد

مجلس ما هر دم از يادش بهشتي ديگر است

گر چه هرگز ياد ما حوري نژاد ما نكرد

بر سر سد راه داد ما به گوش او رسيد

يك ره آن بيداد گر گوشي به داد ما نكرد

دل به خاك رهگذارش عمرها پهلو نهاد

او گذاري بر دل خاكي نهاد ما نكرد

اعتماد ما يكي سد شد به وحشي زين غزل

كيست كو سد آفرين بر اعتقاد ما نكرد

غزل 168

آنكس كه دامن از پي كين تو بر زند

بر پاي نخل زندگي خود تبر زند

گر كوه خصمي تو كند انتقام تو

آن تيغ را به دست خودش بر كمر زند

از لشكر توجه تو كمترين سوار

تازد برون و يكتنه بر سد حشر زند

قهر تو چون بلند كند گوشهٔ كمان

هر تير را كه قصد كند بر جگر زند

شكر خدا كه خصم ترا بر جگر نشست

آن تيرها كه خواست ترا بر سپر زند

مرغي كز آشيانهٔ خصم تو بر پريد

الا به خون خود نتواند كه پرزند

تودر گلو فشاري خصمي و جان او

در بند فرجه ايست كه از تن به در زند

مطرب به بزم خواند عدويت چه غافلست

گو كس روانه كن كه در نوحه گر زند

در راه سير كوكب اقبال تو سپهر

در ديدهٔ ستارهٔ بد نيشتر زند

فتحي نموده اي دگر از نو كه بر فلك

اقبال طبل نصرت و كوس ظفر زند

وحشي كجاست منكر او تا چو ديگران

خود را به تيغ قهر قضا و قدر زند

غزل 169

بازم غم بيهوده به همخانگي آمد

عشق آمد و با نشأهٔ ديوانگي آمد

اي عقل همانا كه نداري خبر از عشق

بگريز كه او دشمن فرزانگي آمد

خوش باشد اگر كنج غمت هست كه اين دل

با رخنهٔ ديرينه به ويرانگي آمد

دارد خبري آن نگه خاص كه سويم

مخصوص به سد شيوهٔ بيگانگي آمد

اي شمع به هر شعله كه خواهيش بسوزان

مرغ دل وحشي كه به پروانگي آمد

غزل 170

ملك دل را سپه ناز به يغما آمد

ديده را مژده كه هنگام تماشا آمد

تا چه كرديم كه چون سبزه ز كويي ندميم

گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد

پرتو طلعت يوسف مگرش خواهد عذر

آنچه بر ديدهٔ يعقوب و زليخا آمد

غمزه اش كرد طمع در دل و چونش ندهم

خاصه اكنون كه تبسم به تقاضا آمد

مژدهٔ عمر ابد مي رسد اكنون ز لبش

صبركن يك نفس اي دل كه مسيحا آمد

منع دل زين ره پر تفرقه كردم نشنيد

رفت با يك حشر طاقت و تنها آمد

باش آماده فتراك ملامت وحشي

كه تو در خوابي و صياد ز سد جا آمد

غزل 171

اغيار را آسان كشد عاشق چو ترك جان كند

هر كس كه از جان بگذرد بسيار خون آسان كند

اي دل به راه سيل غم جان را چه غمخواري كني

اين خانهٔ اندوه را بگذار تا ويران كند

جان صرف پركاري كه او چون رو به بازار آورد

بازار خوبان بشكند نرخ بلا ارزان كند

از بي سر و سامانيم ياران نصيحت تا به كي

او مي گذارد تا كسي فكر سرو سامان كند

شد كعبهٔ دل از بتان بتخانه وحشي چون كنم

داغ رقيبانش اگر آتشگه گبران كند

غزل 172

خوش آن روزي كه زنجير جنون بر پاي من باشد

به هر جا پا نهم از بيخودي غوغاي من باشد

خوش آن عشقي كه در كوي جنونم خسروي بخشد

جهان پر لشكر از اشك جهان پيماي من باشد

هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده داري ها

كه در هر گوشه اي افسانهٔ سوداي من باشد

خوش آن كز خار خار داغ عشق لاله رخساري

جهاني لاله زار چشم خون پالاي من باشد

مرا ديوانه سازد اين هوس وحشي كه از ياري

مهي را گوش بر افسانهٔ شبهاي من باشد

غزل 173

در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد

آغاز كردم اينچنين، انجام آن چون بگذرد

ليلي كه شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله

كو تا ز عشق روي تو سد ره ز مجنون بگذرد

اي آنكه پرسي حال من وه چون بود حال كسي

كزديده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد

از دل برآيد شعله اي كاتش به عالم در زند

هر گه كه در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد

وحشي كه شد گوهرفشان در وصف عقد گوهرش

نبود عجب كز نظم او از در مكنون بگذرد

غزل 174

نشانم پيش تيرش كاش تيرش بر نشان آيد

كه پيشم از پي تير خود آن ابرو كمان آيد

مگوييدش حديث كوه درد من كه مي ترسم

چو گوييد اين سخن ناگه برآن خاطر گران آيد

از آنم كس نمي پرسد كه چون پرسد كسي حالم

باو گويم غم دل آنقدر كز من به جان آيد

بيا اي باد خاكم بر سر هر رهگذر افكن

كه دامانش بگيرم هر كجا دامن كشان آيد

ز شوق او نرفتم سوي بستان ، بهر آن رفتم

كه شايد نخل من روزي به سوي بوستان آيد

تو دمساز رقيباني چنين معلوم مي گردد

كه چون خواني مرا نام رقيبت بر زبان آيد

صبوحي كرده ميمد، بسي خون كرده رفتارش

بلي خونها شود جايي كه مستي آنچنان آيد

مگو وحشي چرا از بزم او غمناك مي آيي

كسي كز بزم او بيرون رود چون شادمان آيد

غزل 175

هم مگر فيض توام نطق و بياني بدهد

در خور شكر عطاي تو زباني بدهد

آن جواهر كه توان كرد نثار تو كم است

هم مگر همت تو بحري و كاني بدهد

چشمهٔ فيض گشا خاطر فياض شماست

وه چه باشد كه به ما طبع رواني بدهد

وحشي از عهدهٔ شكر تو نيايد بيرون

عذر اين خواهد اگر عمر اماني بدهد

غزل 176

غم هجوم آورده مي دانم كه زارم مي كشد

وين غم ديگر كه دور از روي يارم مي كشد

مي كشد سد بار هر ساعت من بد روز را

من نمي دانم كه روزي چند بارم مي كشد

گريه كن بر حسرت و درد من اي ابر بهار

كاينچنين فصلي غم آن گلعذارم مي كشد

شب هلاكم مي كند انديشهٔ غمهاي روز

روز فكر محنت شبهاي تارم مي كشد

گفته خواهد كشت وحشي را به سد بيداد زود

دير مي آيد مگر از انتظارم مي كشد

غزل 177

كجا در بزم او جاي چو من ديوانه اي باشد

مقام همچو من ديوانه اي ، ويرانه اي باشد

چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوايي

كه اينهم در ميان مردمان افسانه اي باشد

من و شمعي كه باشد قدر عاشق آنقدر پيشش

كه چون خود را بسوزد كمتر از پروانه اي باشد

ميان آشنايان هر چه مي خواهي بكن با من

ولي خوارم مكن چندين اگر بيگانه اي باشد

مگو وحشي كجا مي باشد اي سلطان مهرويان

كجا باشد مقامش گوشهٔ ميخانه اي باشد

غزل 178

باغ ترا نظارگياني كه ديده اند

گفتند سبزه هاي خوشش بر دميده اند

در بوستان حسن تو گل بر سر گلست

در بسته بوده اي و گلش را نچيده اند

اي باد سرگذشت جدايي به گل بگوي

زين بلبلان كه سر به پر اندر كشيده اند

آيا چگونه مي گذرد تلخي قفس

بر توتيان كه بر شكرستان پريده اند

شكرت به خون رقم شود ار سر بري به جور

عشاق را زبان شكايت بريده اند

از بي حقيقيست شكايت ز مردمي

كز بهر ما هزار حكايت شنيده اند

وحشي بيا كه آمده آن بلهوس گداز

زرهاي كم عيار به آتش رسيده اند

غزل 179

عشق گو بي عزتم كن ، عشق و خواري گفته اند

عاشقي را مايهٔ بي اعتباري گفته اند

كوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من

عاشقي را ركن اعظم بردباري گفته اند

پاي تا سر بيم و اميدم كه طور عشق را

غايت نوميدي و اميدواري گفته اند

پيش من هست احتراز از چشم و دل از غير دوست

آنچه اهل تقويش پرهيزكاري گفته اند

راست شد دل با رضاي يار و ، رست از هجر و وصل

آري آري راستي و رستگاري گفته اند

من مريد عشق گر ارشاد آن شد حاصلم

آن صفت كش نام موت اختياري گفته اند

زيستن فرعست وحشي ، اصل پاس دوستيست

جان و سر سهلست اول حفظ ياري گفته اند

غزل 180

پي وصلش نخواهم زود ياري در ميان افتد

كه شوق افزون شود چون روزگاري در ميان افتد

به خود دادم قرار صبر بي او يك دو روز اما

از آن ترسم كه ناگه روزگاري در ميان افتد

فغان كز دست شد كارم ز هجر و كار سازان را

ز ضعف طالعم هر روز كاري در ميان افتد

خوش آن روزي كه چون گويند پيشت حرف مشتاقان

حديث درد من هم از كناري در ميان افتد

غزل 181

كسي كز رشك من محروم از آن پيمان شكن گريد

اگر در بزم او بيند مرا، بر حال من گريد

به بزم عيش بي دردان به جانم ، كو غم آبادي

كه سوزد يك طرف مجنون و يك سو كوهكن گريد

چه مي پرسي حديث درد پروردي كه احوالش

كسي هرگز نفهمد بسكه هنگام سخن گريد

نشينم من هم از اندوه و، دور از كوي او گريم

غريب و دردمندي هر كجا دور از وطن گريد

برو اي پند گو بگذار وحشي را كه اين مسكين

دمي بنشيند و بر روزگار خويشتن گريد

غزل 182

كاري نشد از پيش و ز كف نقد بقا شد

اين نقد بقا چيست كه بيهوده فنا شد

اظهار محبت به سگ كوي تو كرديم

گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد

دل خون شد و از ديدهٔ خونابه فشان رفت

تا رفته اي از ديده چه گويم كه چها شد

با جلوهٔ حسنت چه كند اين تن چون كاه

انوار تجليست كزان كوه ز پا شد

رفتيم به خواب غم از افسانهٔ وحشي

او را كه به عشرتگه ما راهنما شد

غزل 183

پي خدنگ جگر گون به خون مردم كرد

بهانه ساخت كه شنجرف بوده پي گم كرد

تبسمي ز لب دلفريب او ديدم

كه هر چه با دل من كرد آن تبسم كرد

چنان شدم ز غم و غصهٔ جدايي دوست

كه ديد دشمن اگر حال من ، ترحم كرد

ز سنگ تفرقه ايمن نشست صاف دلي

كه رفت و تكيه به ديوار دير چون خم كرد

نگفت يار كه داد از كه مي زند وحشي

اگر چه بر در او عمرها تظلم كرد

غزل 184

غلام عشق حاشا كز جفاي يار بگريزد

نه عاشق بلهوس باشد كه از آزار بگريزد

ببر، گر بلبلي درد سر بيهوده از گلشن

كه گويد عاشق روي گلم و ز خار بگريزد

نباشد بي وفا گل بلكه مرغي بي وفا باشد

كه چون گل را نماند خوبي رخسار بگريزد

بس است اين طعنه از پروانه تا جاويد بلبل را

كه رنگ و بوي گل چون رفت از گلزار بگريزد

چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشي

كسي كز جور يار و طعنهٔ اغيار بگريزد

غزل 185

در آن ديار كه هجران بود حيات نباشد

اساس زندگي خضر را ثبات نباشد

منادي است ز هجران كه هر كه بندي شد

ز بند خانه ما ديگرش نجات نباشد

مبين به ظاهر بي لطفيش كه هست بتان را

تغافلي كه كم از هيچ التفات نباشد

متاعهاي وفا هست در دكانچهٔ عشقم

كه در سراسر بازار كاينات نباشد

به مذهب كه عمل مي كني و كيش كه داري

كه گفته است كه حسن ترا ، زكات نباشد

بساط دوري و شطرنج غايبانه به خوبان

به خود فرو شده وحشي عجب كه مات نباشد

غزل 186

هيچكس چشم به سوي من بيمار نكرد

كه به جان دادن من گريهٔ بسيار نكرد

كه مرا در نظرآورد كه از غايت ناز

چين برابر و نزد و روي به ديوار نكرد

هيچ سنگين دل بي رحم به غير از تو نبود

كه سرود غم من در دل او كار نكرد

روح آن كشتهٔ غم شاد كه تا بود دمي

يار غم بود و شكايت ز غم يار نكرد

روز مردن ز تو وحشي گله ها داشت ولي

رفت از كار زبان وي و اظهار نكرد

غزل 187

آيينهٔ جمال ترا آن صفا نماند

آهي زديم و آينه ات را جلا نماند

روزي كه ما ز بند تو آزاد مي شديم

بودند سد اسير و يكي مبتلا نماند

ديگر من و شكايت آن بي وفا كز او

هيچم اميدواري مهر و وفا نماند

سوي مصاحبان تو هرگز كسي نديد

كز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند

وحشي ز آستانهٔ او بار بست و رفت

از ضعف چون تحمل بار جفا نماند

غزل 188

هركه يار ماست ميل كشتن ما مي كند

جرم ياران چيست دوران اين تقاضا مي كند

مي كند افشاي درد عشق داغ تازه ام

اين سيه رو دردمندان را چه رسوا مي كند

اشك هر دم پيش مردم آبرويم مي برد

چون توان گفتن كه طفلي با من اينها مي كند

از جنون ما تماشاي خوشي خواهد شدن

هر كه مي آيد به كوي ما تماشا مي كند

دم به دم از درد وحشي سنگ بر دل مي زند

هر زمان درد دلي از سنگ پيدا مي كند

غزل 189

ما را به سوي خود خم موي تو مي كشد

زنجير كرده بر سر كوي تو مي كشد

اي باغ خوش بخند كه خلقي ز هر طرف

چون سبزه رخت بر لب جوي تو مي كشد

اي سبزه، بخت سبز تو داري كه لاله سان

هر سو كسي پياله بر روي تو مي كشد

اي بوستان شكفته شو اكنون كه خلق را

دل همچو غنچه باز به سوي تو مي كشد

غزل 190

دوش اندك شكوه اي از يار مي بايست كرد

و ز پي آن گريه اي بسيار مي بايست كرد

حال خود گر عرض مي كردم به اين سوز و گداز

چارهٔ كار منش ناچار مي بايست كرد

بعد عمري كامدي يك لحظه مي بايست بود

پرسش حال من بيمار مي بايست كرد

امتحان ناكرده خواندي غير را در بزم خاص

چند روزي چون منش آزار مي بايست كرد

رفتن از مجلس بدين صورت چه معني داشت دوش

رنجشي گر داشتي اظهار مي بايست كرد

تا شود ظاهر كه نام ما نرفت از ياد دوست

ياد ما در نامه اي يك بار مي بايست كرد

كار خود بد كردم از عرض محبت پيش يار

خود غلط كردم چرا اين كار مي بايست كرد

شب كه مي بردند مست از بزم آن بدخو مرا

هر چه دل مي خواست با اغيار مي بايست كرد

اينكه وحشي را زدي بر دار كم لطفي نبود

اولش بسيار منت دار مي بايست كرد

غزل 191

سرخيي كان ز ني تير تو پيدا باشد

رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد

رازها دارم و زان بيم كه بدنام شود

مي كنم دوري از آن شوخ چو تنها باشد

چون دهم جان كفنم پينهٔ مرهم گردد

بسكه از تيغ توام زخم بر اعضا باشد

اي خوش آن ناز كه چون بر سر غوغا باشي

اثر خنده ز لب هاي تو پيدا باشد

چون تو در ديده نشيني نرود اشك بلي

كي رود طفل زجايي كه تماشا باشد

ميرم از دغدغه چون غير نباشد پيدا

كه مبادا حرم وصل تواش جا باشد

گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشي

آري آري گل ديوانگي اينها باشد

غزل 192

مي كشم زان تند خو گر صد تغافل مي كند

ديگري باشد كجا چندين تحمل مي كند

مي كند فرياد بلبل از كمال شوق باد

غنچه گويا خنده اي در كار بلبل مي كند

بر رخ چون زر سرشك همچو سيمم ديد و گفت

اين گدا را بين كه اظهار تجمل مي كند

زلف او دل برد و كاكل در پي جانست واي

كانچه با جانم نكرد آن زلف، كاكل مي كند

مي كند بي نوگلي خونابهٔ دل در كنار

در چمن وحشي چنين دامن پر از گل مي كند

غزل 193

هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد

چشمم به كف پاي كسي سوده نگردد

آلوده نيم چون دگران اين هنرم هست

كز صحبت من هيچكس آلوده نگردد

پروانه ام و عادت من سوختن خويش

تا پاك نسوزم دلم آسوده نگردد

با بلهوس از پاكي دامان تو گفتم

تا باز به دنبال تو بيهوده نگردد

وحشي ز غمش جان تو فرسود عجب نيست

جانست نه سنگست كه فرسوده نگردد

غزل 194

آنكه هرگز ياد مشتاقان به مكتوبي نكرد

گر چه گستاخيست مي گوييم پرخوبي نكرد

با وجود كاروان مصر كز هم نگسلد

يوسفي دارم كه هرگز ياد يعقوبي نكرد

كشت ما را هجر و ياري بر در سلطان وصل

جامهٔ خون بستهٔ ما بر سر چوبي نكرد

دورم از مطلب همان با آنكه هرگز هيچكس

اينقدرها جهد در تحصيل مطلوبي نكرد

با بلايي چون بلاي هجر عمري كرد صبر

آنچه وحشي كرد هرگز هيچ ايوبي نكرد

غزل 195

دلي كز عشق گردد گرم، افسردن نمي داند

چراغي را كه اين آتش بود مردن نمي داند

دلي دارم كه هر چندش بيازاري نيازارد

نه دل سنگست پنداري كه آزردن نمي داند

خسك در زير پا دارد مقيم كوي مشتاقي

عجب نبود كه پاي صبر افشردن نمي داند

عنان كمتر كش اينجا چون رسي كز ما وفاكيشان

كسي دست تظلم بر عنان بردن نمي داند

ميي در كاسه دارم مايهٔ سد گونه بد مستي

هنوز او مستي خون جگر خوردن نمي داند

بخند، اي گل كز آب چشم وحشي پرورش داري

كه هر گل كو به بار آورد پژمردن نمي داند

غزل 196

كسي از دور تا كي چين ابروي كسي بيند

سراپا چشم حسرت گردد و سوي كسي بيند

ز روي خويشتن هم شرم مي آيد مرا تا كي

كسي بنشيند و از دور در روي كسي بيند

نه مغروري چنانم كشت كز دل چون كشد خنجر

سري پيش افكند در چاك پهلوي كسي بيند

فلك گو استخوان پيش سگ افكن ناتواني را

كه فرسايد ز حسرت چون سگ كوي كسي بيند

كسي داند كه وحشي را چه برق افتاد در خرمن

كه داغي بر جگر از تندي خوي كسي بيند

غزل 197

كه جان برد اگر آن مست سرگران بدرآيد

كلاه كج نهد از ناز و بر سرگذر آيد

رسيد بار دگر بار حسن حكم چه باشد

دگر كه از نظر افتد كه باز در نظر آيد

ز سوي مصر به كنعان عجب رهيست كه باشد

هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آيد

كمينه خاصيت عشق جذبه ايست كه كس را

ز هر دري كه پرانند بيش ، بيشتر آيد

سبو به دوش و صراحي به دست و محتسب از پي

نعوذبالله اگر پاي من به سنگ بر آيد

مگو كه وحشيم آيد ز پي اگر بروم من

چه مانعست نيايد چرا به چشم و سر آيد

غزل 198

شوقم گرفت و از در عقلم برون كشيد

يكروزه مهر بين كه به عشق و جنون كشيد

آن آرزو كه دوش نبودش اثر هنوز

بسيار زود بود به اين عشق چون كشيد

فرهاد وضع مجلس شيرين نظاره كرد

برجست و رخت خود به سوي بيستون كشيد

خود را نهفته بود بر اين آستانه عشق

بيرون دويد ناگه و مارا درون كشيد

آن نم كه بود قطره شد و قطره جوي آب

وز آب جو گذشت به توفان جنون كشيد

زين مي به جرعهٔ دگر از خود برون رويم

زين بادهاي درد كه از ما فزون كشيد

وحشي به خود نكرد چنين خوار خويش را

گر خواريي كشيد ز بخت زبون كشيد

غزل 199

ز كار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان كه بگشايد

كه سازد اين كليد و قفل اين زندان كه بگشايد

به گلخن گر روم از رشك گلخن تاب در بندند

به روي ناكسي چون من در بستان كه بگشايد

چنين كز ديدن هر ناپسندم خون بجوش آمد

اگر نه سيل خون زور آورد مژگان كه بگشايد

جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر

كجا ظاهر كنم وين عقدهٔ پنهان كه بگشايد

طلسم دوستي پرخوف و گنج وصل پردشمن

عجب گنجيست اما تا طلسم آن كه بگشايد

مگو وحشي كه بگشايد در اميد ما آخر

خدا بگشايداين در آخر اي نادان كه بگشايد

غزل 200

سد حشر جان ز پي يكه سواري رسيد

خنجر پرخون به دست شير شكاري رسيد

بيهده ابرش نتاخت اينطرف آن ترك مست

تيغ به دست اينچنين از پي كاري رسيد

رخش دواني ز پيش، اشك فشاني ز پي

تند سواري گذشت ، غاشيه داري رسيد

داغ جنون تازه گشت اين دل پژمرده را

سخت خزاني گذشت، خوب بهاري رسيد

وحشي ازين موج خيز رست ولي بعد مرگ

غوطه بسي زد به خون تا به كناري رسيد

غزل 201

مگر من بلبلم كز گفتگوي گل زبان بندد

چو گلبن رخت رنگ و بوي خويش از بوستان بندد

گلشن در هم شكفت آن بي مروت بين كه مي خواهد

چنين فصلي در بستان به روي دوستان بندد

زبانم مي سرايد قصهٔ اندوه و مي ترسم

كه بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد

خدنگي خورده ام كاري ز شست ناز پركاري

كه از ابرو گشايد تير و تهمت بر كمان بندد

رهي در پيشم افتادست و بيم رهزني در پي

كه چون بر كارواني تاخت اول دست جان بندد

قبا مي پوشد و خون مي كند افشاندن دستش

معاذالله از آن ساعت كه خنجر بر ميان بندد

علاج زخمهاي ظاهري آيد ز وحشي هم

طبيبي آنچنان خواهم كه او زخمي نهان بندد

غزل 202

چرا خود را كسي در دام سد بي نسبت اندازد

رود با يك جهان نا اهل طرح صحبت اندازد

حذر از صحبت او باش اگر خود يك نفس باشد

كه گر خود پادشاهي كثرت اندر حرمت اندازد

نگه دار آب و رنگ خويش اي ياقوت پر قيمت

كه بي آبي و بي رنگي خلل در قيمت اندازد

چو باشد باده در خم تلخي و حالي دگر دارد

تصرف كردن باديش از كيفيت اندازد

خلاف عقل باشد مي نخورده جامه آلود

برد خود را كسي در شاهراه تهمت اندازد

تو و مارا وداع حسن و عشق اولاست كاين صحبت

نه تنها حسن را ، سد عشق را از حالت اندازد

مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشي زبان در كش

همان به كاين نصيحتها به وقت فرصت اندازد

غزل 203

در راسته ناز فروشان كه بتانند

ماييم ونگاهي كه به هيچش نستانند

اي عشق شدي خوار بكش ناز دو روزي

كاين حسن فروشان همه قدر توندانند

خوبان كه گهي خوانمشان عمر و گهي جان

بازي مخور از من كه نه عمرند و نه جانند

جانند بدين وجه كشان نيست وفايي

عمرند از اين رو كه به سرعت گذرانند

جز رنگي و بويي نه و سد مايهٔ آزار

در پردهٔ گل خار بني چند نهانند

بي جوشن فولاد صبوري نروي پيش

كاين لشكر بيداد عجب سخت كمانند

وحشي سخن نقص بتان بيهده گوييست

خوبند الهي كه بسي سال بمانند

غزل 204

ما را دو روزه دوري ديدار مي كشد

زهريست اين كه اندك و بسيار مي كشد

عمرت دراز باد كه ما را فراق تو

خوش مي برد به زاري و خوش زار مي كشد

مجروح را جراحت و بيمار را مرض

عشاق را مفارقت يار مي كشد

آنجا كه حسن دست به تيغ كرشمه برد

اول جفا كشان وفادار مي كشد

وحشي چنين كشنده بلايي كه هجر اوست

ما را هزار بار نه يك بار مي كشد

غزل 205

خونخواره راهي مي روم تا خود به پايان كي رسد

پايي كه اين ره سر كند ديگر به دامان كي رسد

سهل است كار پاي من گو در طلب فرسوده شو

اين سر كه من مي بينمش ليكن به سامان كي رسد

گر چه تواني چاره ام سهل است گو دردم بكش

نتوان نهادن بدعتي عاشق به درمان كي رسد

جاني كه پرسيدي از و كرده وداع كالبد

بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان كي رسد

داور دلم در تربيت شاخي برش ناديده كس

تا چون گلي زو بشكفد يا ميوهٔ آن كي رسد

نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد

در مصر بر پيراهني بويش به كنعان كي رسد

موري بجد بندد ميان بزم سليمان جا كند

تو سعي كن وحشي مگو كاين جان به جانان كي رسد

غزل 206

عشق كو تا شحنهٔ حسرت به زندانم كشد

انتقال عهد فارغ بالي از جانم كشد

بر در ميخانه من خواهم كه آيد غمزه مست

گه ميانم گيرد و گاهي گريبانم كشد

پر نگاهي كو كه چون بر دل گشايد تير ناز

از پي هم سد نگه تازد كه پيكانم كشد

سرمه اي خواهم كه جز يك رو نبينم ، عشق كو

تا به ميل آتشين در چشم گريانم كشد

گلشن شوقي هوس دارم كه رضوان از بهشت

بر در باغ آيد و سوي گلستانم كشد

وعده گاهي كو كه چون نوميد برخيزم ز وصل

دست اميد وفاي وعده دامانم كشد

در كدامين چشم جويم آن نگاه بردگي

كاشكارا گويدم برخيز و پنهانم كشد

آن غزالي را كه وحشي خواهد ار واقع شود

دهر بس نيت كه از طبع غزلخوانم كشد

غزل 207

درون دل به غير از يار و فكر يار كي گنجد

خيال روي او اينجا در او اغيار كي گنجد

ز حرف و صوت بيرونست راز عشق من با او

رموز عشق وجدانيست در گفتار كي گنجد

من و آزردگي از عشق او حاشا معاذلله

دلي كز مهر پر باشد در او آزار كي گنجد

به رطل بخت يك خمخانه مي ساقي كه بر لب نه

به ظرف تنگ من اين بادهٔ بسيار كي گنجد

چه جاي مرهم راحت دل بيمار وحشي را

بجز حسرت در آن دل كز تو شد افكار كي گنجد

غزل 208

دلم خود را به نيش غمزه اي افكار مي خواهد

شكايت دارد از آسودگي، آزار مي خواهد

بلا اينست كاين دل بهر ناز و عشوه مي ميرد

ز نيكويان نه تنها خوبي رخسار مي خواهد

دل از دستي بدر بردن نباشد كار هر چشمي

نگاه پر تصرف غمزه پر كار مي خواهد

بود آهو كه صيادش به يك تير افكند در خون

دلي را صيد كردن كوشش بسيار مي خواهد

غلامي هست وحشي نام و مي خواهد خريداري

به بازار نكو رويان كه خدمتكار مي خواهد

غزل 209

جنوني داشتم زين پيش بازم آن جنون آمد

مرا تا چون برون آرد كه پر غوغا درون آمد

كه دارد باطل السحري كه بر بازوي جان بندم

كه جادوي قديمي بر سر سحر و فسون آمد

ندانم چون شود انجام مجلس كان حريف افكن

ميي افكند در ساغر كزان مي بوي خون آمد

سپر انداختيم اينست اگر چين خم ابرو

كه زور اين كمان از بازوي طاقت فزون آمد

مرا خواني و من دوري كنم با يك جهان رغبت

چنين باشد بلي آن كس كه بختش واژگون آمد

مگو وحشي چگونه آمدت اين مهر در سينه

همي دانم كه خوب آمد نمي دانم كه چون آمد

غزل 210

آه شراره بارم كان از درون برآمد

ابريست آتش افشان كز بحر خون برآمد

مي كرد دل تفأل از مصحف جمالش

از زلف او به فالش جيم جنون برآمد

فانوس وار ما را از شمع دل فروزي

آتش ز سينه سر زد دود از درون برآمد

از لالهٔ جگر خون احوال كوهكن پرس

كان داغدار با او در بيستون برآمد

از چشم پر فن او در يك فريب دادن

از عقل و هوشمندي سد ذوفنون بر آمد

بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش

آيا ز دست وحشي اين كار چون برآمد

غزل 211

كي اهل دل به كام خود از دوستان برند

تا كارشان به جان نرسد كي ز جان برند

از ما بريد يار به اندك حكايتي

چندان نبود اين كه ز هم دوستان برند

شد گرم تا شنيد ز ما سوز دل چو شمع

آه اين چه حرف بود كه ما را زبان برند

آنكس كه گشت باعث سوز فراق ما

يارب سرش به مجلس او شمعسان برند

وحشي مبر به تيغ ز جانان كه اهل دل

از هم نمي برند اگر از جهان برند

غزل 212

ز عشق من به تو اغيار بدگمان شده اند

كرشمه هاي نهان را نگاهبان شده اند

حمايتي كه حريفان بزم در بد من

تمام متفق و جمله همزبان شده اند

عجب كه بادهٔ رشكي نمي رود در جام

كه سخت مجلسيان تو سرگران شده اند

رقابت است كه چو در دلي به كينه نشست

كسي نديد كه من بعد مهربان شده اند

همه براي تو دارند نكته ها وحشي

جماعتي ز حريفان كه نكته دان شده اند

غزل 213

ياران خداي را به سوي او گذر كنيد

باشد كش اين خيال ز خاطر بدر كنيد

در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است

چون آه ما زبان خود آتش اثر كنيد

آتش زبان شويد و بگوييد حال ما

هنگام حال گفتن ما ديده تر كنيد

از حال ما چنانكه درو كارگر شود

آن بي محل سفر كن ما را خبر كنيد

منعش كنيد از سفر و در ميان منع

اغراق در صعوبت رنج سفر كنيد

گر خود شنيد جان ز من و مژده از شما

ور نشنود مباد كه اينجا گذر كنيد

وحشي گر اين خبر شنود واي بر شما

از آتش زبانه كش او حذر كنيد

غزل 214

سرت از غرور خوبي به كسي فرو نيايد

سر اين غرور كردم كه كمي درو نيايد

بحلي ز من اگر چه همه باد برد نامم

كه كسي به كوي خوبان پي آبرو نيايد

دل رشك پرور من همه سوخت چون نسوزد

كه بغير داغ كاري ز تو تند خو نيايد

ز بلاي چشم شوخت نگريختم ز خود هم

به نگاه كن سفارش كه به جستجو نيايد

تو بگوي مردي است اين به كجا رود اسيري

سر راه تو نگيرد به طواف كو نيايد

تو به من گذار وحشي كه غم تو من بگويم

كه تو در حجاب عشقي ز تو گفتگو نيايد

غزل 215

روزها شد تا كسم پيرامن اين در نديد

تا تو گفتي دور شو زين در كسم ديگر نديد

سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما

كز تنم آن كو نشان مي جست خاكستر نديد

الوداع اي سر كه ما را مي برد سوداي عشق

بر سر راهي كه هر كس رفت آنجا سر نديد

مرد عشق است آنكه گر عالم سپاه غم گرفت

تاخت در ميدان و بر بسياري لشكر نديد

گر چه وحشي ناخوشيها ديد و سختيها ولي

سخت تر از روزگار هجر و ناخوشتر نديد

غزل 216

تو خون به كاسهٔ من كن كه غيرتاب ندارد

تنك شراب ستم ظرف اين شراب ندارد

چه ديده اي و درين چيست مصلحت كه نگاهت

تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد

تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندي

چه گفته ام كه سلامم دگر جواب ندارد

به خشكسال وفا رستي اي گياه محبت

بريز برگ كه ابر اميد آب ندارد

دل بلاكش وحشي كه خو به داغ تو كرده

اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد

غزل 217

به لب بگوي كه آن خندهٔ نهان نكند

مرا به لطف نهان تو بد گمان نكند

تو خود مرا چه كني ليك چشم را فرماي

كه آن نگه كه تو كردي زمان زمان نكند

تو رنجه اي زمن و ميل من ولي چكنم

بگو كه ناز توام دست در ميان نكند

گرم مجال نگاهي بود زمان چكنم

حكايتي كه نگه مي كند زبان نكند

هزار سود در اين بيع هست خواهي ديد

مرا بخر كه خريدار من زيان نكند

جفا و هر چه كند گو به من خداوند است

وليك نسبت ما را به اين و آن نكند

بس است جور ز صبر آزمود وحشي را

هزار بار كسي را كس امتحان نكند

غزل 218

چرا ستمگر من با كسي جفا نكند

جفاي او همه كس مي كشد چرا نكند

فغان ز سنگدل من كه خون سد مظلوم

به ظلم ريزد و انديشه از خدا نكند

چه غصه ها كه نخوردم ز آشنايي تو

خدا ترا به كسي يارب آشنا نكند

كدام سنگدل از درد من خبر دارد

كه با وجود دل سخت گريه ها نكند

كشيده جام و سر بي گنه كشي دارد

عجب كه بر نكشد تيغ و قصد ما نكند

به جاي خويش نيامد مرا چو وحشي دل

اگر ز تير تو پيكان به سينه جا نكند

غزل 219

پرسيدن حال دل ريشم بگذاريد

يك دم به غم و محنت خويشم بگذاريد

ياران به ميان من و آن مست ميييد

گر مي كشد آن عربده كيشم بگذاريد

روزي كه بريد از ره اين كشته عشقش

آنچه از دو سه روز از همه پيشم بگذاريد

وحشي صفتم جامهٔ سد پاره بدوزند

چسبيده به زخم دل ريشم بگذاريد

غزل 220

آيين دستگيري ز اهل جهان نيايد

بانگ دراي همت زين كاروان نيايد

اي عندليب خو كن با خار غم كه هرگز

بوي گل مروت زين بوستان نيايد

بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا

كاين حرف را نگويد كس تا به جان نيايد

ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز

مرغي بود كه يادش از آشيان نيايد

كم آيدم به خاطر همصحبتان جاني

كاتش به جان نگيرد دل در فغان نيايد

تير دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد

اما چه چاره سازم گر بر نشان نيايد

وحشي دگر نيايد سويم عروس دولت

روزي بيايد آخر گر اين زمان نيايد

غزل 221

كه جان برد اگر آن مست سرگران بدرآيد

كلاه كج نهد و بر سر گذر بدر آيد

رسيد بار دگر بار حسن حكم چه باشد

دگر كه از نظر افتد كه باز در نظر آيد

ز سوي مصر به كنعان عجب رهيست كه باشد

هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آيد

كمينه خاصيت عشق جذبه ايست كه كس را

ز هر دري كه برانند بيش ، بيشتر آيد

سبو به دوش و صراحي به دست و محتسب از پي

نعوذبالله اگر پاي من به سنگ بر آيد

مگو كه وحشيم آمد ز پي اگر بروم من

چه مانع است نيايد چرا به چشم و سر آيد

غزل 222

روم به جاي دگر ، دل دهم به يار دگر

هواي يار دگر دارم و ديار دگر

به ديگري دهم اين دل كه خوار كردهٔ تست

چرا كه عاشق تو دارد اعتبار دگر

ميان ما و تو ناز و نياز بر طرف است

به خود تو نيز بده بعد از اين قرار دگر

خبر دهيد به صياد ما كه ما رفتيم

به فكر صيد دگر باشد و شكار دگر

خموش وحشي از انكار عشق او كاين حرف

حكايتيست كه گفتي هزار بار دگر

غزل 223

دل و طبع خويش را گو كه شوند نرم خوتر

كه دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر

گله گر كنم ز خويت بجز اينقدر نباشد

كه شوند اگر تو خواهي قدري ازين نكوتر

همه رنگ حيله بينم پس پردهٔ فريبت

برو اي دو رو كه هستي ز گل دور و دوروتر

تو نه مرغ اين شكاري پي صيد ديگري رو

كه عقاب ديگر آمد به شكار اين كبوتر

نه خوش آمده است وحشي تو غريب خوش ادايي

همه طرز تازه گويي، ز تو كيست تازه گوتر

غزل 224

آخر اي مغرور گاهي زير پاي خود نگر

زير پاي خود سر عجز گداي خود نگر

اين چه استغنا و ناز است ، اين چه كبر و سركشيست

حسبه لله به سوي مبتلاي خود نگر

چون خرامي غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم

نيمكشت ناز خلقي بر قفاي خود نگر

اين مبين جانا كه آسان پنجه صبرم شكست

زور بازوي غم مرد آزماي خود نگر

باورت گر نيست از وحشي كه مي سوزد ز تو

چاك در جانش فكن داغ وفاي خود نگر

غزل 225

گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار

خود را ز زبان من ديوانه نگه دار

جا در خور او جز صدف ديدهٔ من نيست

گو جاي خود آن گوهر يكدانه نگه دار

زاهد چه كشي اينهمه بر دوش مصلا

بردار سبوي من و رندانه نگه دار

هر چيز كه جز باده بود گو برو از دست

در دست همين شيشه و پيمانه نگه دار

پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را

اي شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار

آن زلف مكن شانه كه زنجير دل ماست

بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار

وحشي ز حرم در قدم دوست قدم نه

حاجي تو برو خشت و گل خانه نگه دار

غزل 226

جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر

من نه آنم كه فريب تو خورم بار دگر

شد طبيب من بيمار مسيحا نفسي

تو برو بهر علاج دل بيمار دگر

گو مكن غمزهٔ او سعي به دلداري ما

زانكه داديم دل خويش به دلدار دگر

بسكه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست

گر سد آزار ببينم ز دل آزار دگر

وحشي از دست جفا رست دلت واقف باش

كه نيفتد سرو كارت به جفا كار دگر

غزل 227

عزلت ما شده سر تاسر دنيا مشهور

قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور

پايه آن يافت كه گرديد مجرد ز همه

هست آري به فلك رفتن عيسا مشهور

نه همين قصه مجنون شده مشهور جهان

در جهان هست ز ما نيز سخنها مشهور

شهرت حسن كند زمزمه عشق بلند

شد ز يوسف سخن عشق زليخا مشهور

همچو وحشي سخن ما همه جا مشهور است

نيست جايي كه نباشد سخن ما مشهور

غزل 228

شده ام سگ غزالي كه نگشته رام هرگز

مگسي ز انگبينش نگرفته كام هرگز

ز فروغ آفتابي شب خويش روز خواهم

كه شبي ز خانه بيرون ننهاده گام هرگز

هوس پياله خوردن بودم به خردسالي

كه كسي نگفته پيشش ز شراب و جام هرگز

چو حديث من بر آيد كند آنچنان تغافل

كه مگر به عمر خويشم نشينده نام هرگز

به رهت مقام كردم ، نگذاشتي مقيمم

به اسير خود نبودي تو در اين مقام هرگز

به شكنج طره او دل وحشي است مايل

كه خلاصيش مبادا ز بلاي دام هرگز

غزل 229

مست آن ترك به كاشانه من بود امروز

وه چه غوغا كه نه در خانهٔ من بود امروز

واي بر غير اگر يك دو سه روزي ماند

با من اين نوع كه جانانهٔ من بود امروز

بي لبت خون دلي بود كه دورم مي داد

مي كه در ساغر و پيمانهٔ من بود امروز

بسكه شب قصهٔ ديوانگي از من سر زد

بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز

شرح ويرانگي جغد غم از وحشي پرس

زانكه يك لحظه به ويرانهٔ من بود امروز

غزل 230

دوش پر عربده اي بود و نه آنست امروز

نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز

حسنش آنست ولي خود نه همانست بلي

بودي آفت دل ، راحت جانست امروز

روي در روي و نگه بر نگه و چشم به چشم

حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز

شرح رازي كه ميان من و او خواهد بود

بيش از حوصلهٔ نطق و بيانست امروز

تا چه ها بر سر و دستار حريفان گذرد

زان مي تند كه در رطل گرانست امروز

بر كمان مي كشد آن غمزهٔ خدنگي كه مپرس

اي خوشا سينهٔ وحشي كه نشانست امروز

غزل 231

اي دل بي جرم زنداني، تو در بندي هنوز

آرزو كردت به اين حال آرزومندي هنوز

كوه اگر بودي ز جا رفتي بنازم حوصله

اينهمه آزردگي داري و خرسندي هنوز

وقت نامد كز جنون اين بند از هم بگسلي

اله اله ، بسته آن سست پيوندي هنوز

با همه خدمت چه بودي گر پذيرفتي ترا

شرم بادت زين غلامي، بي خداوندي هنوز

خنده ات بر خود نيامد پاره اي بر خود بخند

از لب او چشم در راه شكرخندي هنوز

تا به كي اين تيشه خواهي زد به پاي خود بس است

اين كهن نخل تمنا را نيفكندي هنوز

ساده دل وحشي كه مي داند ترا احوال چيست

وين گمان دارد كه گويا قابل پندي هنوز

غزل 232

وه كه دامن مي كشد آن سرو ناز از من هنوز

ريخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز

ناز بر من كن كه نازت مي كشم تا زنده ام

نيم جاني هست و مي آيد نياز ازمن هنوز

آنچنان جانبازيي كردم به راه او كه خلق

سالها بگذشت و مي گويند باز از من هنوز

سوختم سد بار پيش او سراپا همچو شمع

پرسد اكنون باعث سوز و گداز از من هنوز

همچو وحشي گه به تيغم مي نوازد گه به تير

مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز

غزل 233

گر چه دوري مي كنم بي صبر و آرامم هنوز

مي نمايم اينچنين وحشي ولي رامم هنوز

باورش مي آيد از من دعوي وارستگي

خود نمي داند كه چون آورده در دامم هنوز

اول عشق و مرا سد نقش حيرت در ضمير

اين خود آغاز است تا خود چيست انجامم هنوز

من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم اين زمان

از لبت آورده سد پيغام دشنامم هنوز

صبح و شام از پي دوانم روز تا شب منتظر

همرهي با او ميسر نيست يك گامم هنوز

من سراپا گوش كاينك مي گشايد لب به عذر

او خود اكنون رنجه مي دارد به پيغامم هنوز

وحشي اين پيمانه نستاني كه زهر است اين نه مي

باورت گر نيست دردي هست در جامم هنوز

غزل 234

هست از رويت مرا سد گونه حيراني هنوز

وز سر زلف تو انواع پريشاني هنوز

سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان

جان بر آمد از غم و غم همدم جاني هنوز

اي كه گويي پيش او اظهار درد خويش كن

خوب مي گويي ولي او را نمي داني هنوز

گرچه عمري شد كه كشت از درد استغنا مرا

در رخش پيداست آثار پشيماني هنوز

وحشي از طرز سخن بگذر كه اينجا عام نيست

طرز خاص نكته پردازان كاشاني هنوز

غزل 235

شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس

از كسان يك بار حال ناتوان خود بپرس

شب به كويت مردمان را نيست خواب از ديده ام

گر زمن باور نداري از سگان خود بپرس

شرح دردم از زبان غير پرسيدن چرا

مي كني چون لطف باري از زبان خود بپرس

دور از آن كو تا به كي باشي دلا بي خان ومان

اين چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس

حال بيماران خود هرگز نمي پرسد چرا

وحشي اين حال از مه نامهربان خود بپرس

غزل 236

مغرور كسي به كه درت جا نكند كس

وصلي كه محالست تمنا نكند كس

ني يوسف مصري تو كه در بيع كس آيي

بيعانهٔ جان چيست كه سودا نكند كس

روشن نكند چشم كس اين طرفه عزيزيست

همچشمي يعقوب و زليخا نكند كس

مرغ دل ما كيست اگر دامگه اينست

سيمرغ به دام افتد و پروا نكند كس

آه اين چه غرور است كه سد كشته گر افتد

دزديده هم از دور تماشا نكند كس

چندين سر بي جرم به دار است در آن كو

يك بار سر از ناز به بالا نكند كس

وحشي سبب ناز و تغافل همه حسن است

حسن ار نبود اين همه اينها نكند كس

غزل 237

اي دل به بند دوري او جاودانه باش

اي صبر پاسبان در بند خانه باش

اي سر به خاك تنگ فرو رو ، ترا كه گفت

در بند كسر حرمت اين آستانه باش

هرگز ميان عاشق و معشوق بعد نيست

سد ساله راه فاصله گو در ميانه باش

سد دوزخم زبانه كشد عشق خود يكيست

گو يك زبان بر سر آمد سد زبانه باش

وحشي نگفتمت كه كمانش نمي كشي

حالا بيا خدنگ بلا را نشانه باش

غزل 238

عشق مي فرمايدم مستغني از ديدار باش

چند گه با يار بودي، چند گه بي يار باش

شوق مي گويد كه آسان نيست بي او زيستن

صبر مي گويد كه باكي نيست گو دشوار باش

وصل خواري بر دهد اي طاير بستان پرست

گلستان خواهي قفس، مستغني از گلزار باش

وصل اگر اينست و ذوقش اين كه من دريافتم

گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش

صبر خواهم كرد وحشي از غم ناديدنش

من چو خواهم مرد گو از حسرت ديدار باش

غزل 239

تن اگر نبود ز نزدكان چو شد گو دور باش

ديده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش

در نگاهي كان به هر ماهي كني آنهم ز دور

سهل باشد گو عنايت گونه منظور باش

يك نگاه لطف از چشم تو ما را مي رسد

گو كسي كاين نيز نتواند كه بيند كور باش

بزم بدمستان عشق است اين به حكمت باده نوش

ساقي مجلس شود هم مست و هم مخمور باش

لطف با اغيار و كين با ما تفاوت از كجاست

با همه هر نوع مي باشي به يك دستور باش

سيل بي لطفي همين سر در بناي ما مده

خانهٔ ما يا همه ويرانه يا معمور باش

كار ما و كار وحشي پيش تيغت چون يكيست

گو دلت بي رحم و بازوي ستم پر زور باش

غزل 240

ترك ما كردي برو همصحبت اغيار باش

يار ما چون نيستي با هر كه خواهي يار باش

مست حسني با رقيبان ميل مي خوردن مكن

بد حريفانند آنها گفتمت هشيار باش

آنكه ما را هيچ برخورداري از وصلش نبود

از نهال وصل او گو غير برخوردار باش

گر چه مي دانم كه دشوار است صبر از روي دوست

چند روزي صبر خواهم كرد گو دشوار باش

صبر خواهم كرد وحشي در غم ناديدنش

من كه خواهم مرد گو از حسرت ديدار باش

غزل 241

روزي اين بيگانگي بيرون كند از خوي خويش

آشناي ما شود مارا بخواند سوي خويش

هم رسد روزي كه در كار بد آموز افكند

اين گره كامروز افكنده ست بر ابروي خويش

لازم ناكامي عشق است استغناي حسن

نيست جاي شكوه گر ميراندم از كوي خويش

چون پسندم باز فتراك تو ، زير پا فكن

اين سري كز بار او فرسوده ام زانوي خويش

سود وحشي چهره بر خاك درش چندان كه شد

هم خجل از راه او هم منفعل از روي خويش

غزل 242

كرديم نامزد به تو نابود و بود خويش

گشتيم هيچكارهٔ ملك وجود خويش

غماز در كمين گهرهاي راز بود

قفلي زديم بر در گفت و شنود خويش

من بودم و نمودي و باقي خيال تو

رفتم كه پرده اي بكشم بر نمود خويش

يك وعده خواهم از تو كه گردم در انتظار

حاكم تويي در آمدن دير و زود خويش

از چشم من به خود نگر و منع كن مرا

بي اختيار اگر نشوي در سجود خويش

گو جان و سر برو، غرض ما رضاي تست

حاشا كه ما زيان تو خواهيم و سود خويش

بزم نشاط يار كجا وين فغان زار

وحشي نواي مجلس غم كن سرود خويش

غزل 243

در مانده ام به درد دل بي علاج خويش

و ز بد مزاجي دل كودك مزاج خويش

مهر خزانه يافت دل و جان و هر چه بود

جويد هنوز ازين ده ويران خراج خويش

جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم

زين روزهاي تيره و شبهاي داج خويش

فرهاد را كه بگذرد از سر چه نسبت است

با آنكه مشكل است بر او ترك تاج خويش

عذب فرات گو دگري خور كه ما خوشيم

با آب شور ديده و تلخ اجاج خويش

اي صاحب متاع صباحت تلطفي

كاورده عاجزي به درت احتياج خويش

وحشي رواج نيست سخن را ، زبان به بند

تا چند دعوي از سخن بي رواج خويش

غزل 244

بند ديگر دارم از عشقت به هر پيوند خويش

جذبه اي خواهم كه از هم بگسلانم بند خويش

عشق خونخوار است با بيگانه و خويشش چه كار

خورد كم خوني مگر يعقوب از فرزند خويش

ايستادن نيست بر يك مطلبم در هيچ حال

بر نمي آيم به ميل طبع ناخرسند خويش

اينچنين مستغني از حال تهي دستان مباش

آخر اي منعم نگاهي كن به حاجتمند خويش

وحشي آمد از خمار زهد خشكم جان به لب

كو صلاي جرعه اي تا بشكنم سوگند خويش

غزل 245

ما در مقام صبر فشرديم گام خويش

يك گام آن طرف ننهيم از مقام خويش

اين مرغ تنگ حوصله را دانه اي بس است

صياد ما به دانه چه آراست دام خويش

فارغ نشين كه حسن به هر جا كه جلوه كرد

مخصوص هيچكس نكند لطف عام خويش

دل شد كبوتر لب بامي كه سد رهش

سازند دور و باز نشيند به بام خويش

وحشي رميده ايست كه رامش كسي نساخت

آهوي دشت را نتوان ساخت رام خويش

غزل 246

تو و هر روز و بزم عشرت خويش

من و شبها و كنج محنت خويش

منم با محنت روي زمين خوش

نگه دار آسمان گو راحت خويش

ز هجران مردم و بر سر نديدم

كسي را غير سنگ تربت خويش

مكش زحمت براي راندن ما

كه ما خواهيم بردن زحمت خويش

به زير تيغ او ناليد وحشي

فتادش سربه پيش از خجلت خويش

غزل 247

ريخت خونم را و برد از پيش آن بيداد كيش

خون چون من بيكسي آسان توان بردن ز پيش

هست بيش از طاقت من بار اندوه فراق

بيش ازين طاقت ندارم گفته ام سد بار بيش

ناوكت گفتم زدل بگذشت رنجيدي به جان

جان من گفتم خطايي مگذران از لطف خويش

از كدامين درد خود نالم كه از دست غمت

سينه ام چون دل فكار است و درون چون سينه ريش

نوش عشرت نيست وحشي در جهان بي نيش غم

آرزوي نوش اگر داري منال از زخم نيش

غزل 248

الاهي از ميان ناپسندان بر كران دارش

ز دام حيلهٔ مردم فريبان در امان دارش

صداي شهپر شاهيني از هر گوشه مي آيد

تذرو غافلي دارم مقيم آشيان دارش

خدايا با منش خوش سر گران داري و خرسندم

نه تنها با من و بس ، با همه كس سرگران دارش

پديد آرد هوس از عشق با مردم جفا كاري

نمي خواهم بر اين باشد ، خداوندا برآن دارش

تغافل كيش و كين انديش و دوري جوي و وحشي خوي

عجب وضعيست خوش يارب هميشه آنچنان دارش

زمان اول حسن است و هستش فتنه ها درپي

الاهي در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش

خدايا فرصت يك حرف پند آميز مي خواهم

نمي گويم كه با وحشي هميشه همزبان دارش

غزل 249

مستحق كشتنم خود قائلم زارم بكش

بي گنه مي كشتيم ، اكنون گنهكارم بكش

تيغ بيرحمي بكش اول زبانم را ببر

پس بيازار و پس از حرمان بسيارم بكش

جرم مي آيد زمن تا عفو مي آيد ز تو

رحم را حديست ، از حد رفت ، اين بارم بكش

وحشيم من كشتن من اينكه رويت بنگرم

روي خود بنما و از شادي ديدارم بكش

غزل 250

كوهكن بر ياد شيرين و لب جان پرورش

جان شيرين داد و غير از تيشه نامد بر سرش

آنكه مشت استخواني بود بگذر سوي او

تا ببيني ز آتش هجران كفن خاكسترش

جمله از خاك درش خيزند روز رستخيز

بسكه بيماران غم مردند بر خاك درش

دست برخنجر خرامان مي رود آن ترك مست

مانده چشم حسرت خلقي به دست و خنجرش

فكر زلفت از سر وحشي سر مويي نرفت

گر چه مويي گشت از زلف تو جسم لاغرش

غزل 251

با جواني چند در عين وفا مي بينمش

باز با جمع غريبي آشنا مي بينمش

باز تا امروز دارد با كه ميل اختلاط

زانكه از ياران ديروزي جدا مي بينمش

ماه رخسارش كه چون آيينه بودي در صفا

بي صفا گرديد با من بي صفا مي بينمش

آنكه هر دم در ره او مي فكندم خويش را

راه مي گردانم اكنون هر كجا مي بينمش

مرغ دل وحشي كه از دامي به چندين حيله جست

از سرنو باز جايي مبتلا مي بينمش

غزل 252

بست زبان شكوه ام لب به سخن گشادنش

عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش

بود جهان جهان فريب از پي جان مضطرب

آمدن و گذشتن و رفتن و ايستادنش

ناز دماند از زمين، فتنه فشاند از هوا

طرز خرام كردن و پا به زمين نهادنش

جذب محبتش كشد، هست بهانه اي و بس

اينهمه تند گشتن و در پي من فتادنش

وحشي اگر چنين بود وضع زمانه بعد ازين

واي بر آن كه بايد از مادر دهر زادنش

غزل 253

بر ميان دامن زدن بينند و چابك رفتنش

تا چو من افتاده اي نا گه بگيرد دامنش

مرغ فارغ بال بودم در هواي عافيت

از كمين برخاست ناگه غمزهٔ صيد افكنش

عشق ليلي سخت زنجيريست مجنون آزما

اين كسي داند كه زنجيري بود در گردنش

سر به قدر آرزو خواهم كه چون راند به ناز

گرد آن سر گردم و ريزم به پاي توسنش

اين سر پرآرزو در انتظار عشوه ايست

گوشه چشمي بجنبان و بينداز از تنش

سود پيراهن بر آن اندام و ما را كشت رشك

تا قيامت دست ما و دامن پيراهنش

وحشيم حيران او از دور و جان نزديك لب

كار من موقوف يك ديدن ز چشم پر فنش

غزل 254

نيستم يك دم ز درد و محنت هجران خلاص

كو اجل تا سازدم زين درد بي درمان خلاص

كار دشوار است برمن ، وقت كار است اي اجل

سعي كن باشد كه گرداني مرا آسان خلاص

كشتي تابوت مي خواهم كه آب از سرگذشت

تا به آن كشتي كنم خود را ازين توفان خلاص

چند نالم بردرش اي همنشين زارم بكش

كو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص

بست وحشي با دل خرم ازين غمخانه رخت

چون گرفتاري كه خود را يابد از زندان خلاص

غزل 255

تكيه كردم بر وفاي او غلط كردم ، غلط

باختم جان در هواي او غلط كردم، غلط

عمر كردم صرف او فعلي عبث كردم ، عبث

ساختم جان را فداي او غلط كردم ، غلط

دل به داغش مبتلا كردم خطا كردم ، خطا

سوختم خود را براي او غلط كردم ، غلط

اينكه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

جان كه دادم در هواي او غلط كردم ، غلط

همچو وحشي رفت جانم درهوايش حيف ، حيف

خو گرفتم با جفاي او غلط كردم ، غلط

غزل 256

بي رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ

از چنان جاني كه باشد بي رخ جانان چه حظ

ديگر از شهرم چه خوشحالي چو آن مه پاره رفت

چون ز كنعان رفت يوسف ديگر از كنعان چه حظ

نااميد از خدمت او جان چه كار آيد مرا

جان كه صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ

جانب بستان چه مي خواني مرا اي باغبان

با من آن گلپيرهن چون نيست در بستان چه حظ

دل به تنگ آمد مرا وحشي نمي خواهم جهان

از جهان بي او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ

غزل 257

قيمت اهل وفا يار ندانست دريغ

قدر ياران وفادار ندانست دريغ

درد محرومي ديدار مرا كشت افسوس

يار حال من بيمار ندانست دريغ

يار هر خار و خسي گشت درين گلشن حيف

قيمت آن گل رخسار ندانست دريغ

زارم انداخت ز پا خواري هجران هيهات

مردم و حال مرا يار ندانست دريغ

وحشي آن عربده جو كشت به خواري ما را

قدر عشاق جگر خوار ندانست دريغ

غزل 258

به سوداي تو مشغولم ز غوغاي جهان فارغ

ز هجر دائمي ايمن ز وصل جاودان فارغ

بلند و پست و هجر و وصل يكسان ساخته بر خود

وراي نور و ظلمت از زمين و آسمان فارغ

سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشي

چو گل از پاي تا سر گوش اما از زبان فارغ

كمان را زه بريده، تير را پيكان و پركنده

سپر افكنده خود را كرده از تير وكمان فارغ

عجب مرغي نه جايي در قفس ني از قفس بيرون

ز دام و دانه و پروازگاه و آشيان فارغ

برون از مردن و از زيستن بس بلعجب جايي

كه آنجا مي توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ

به شكلي بند و خرسندي به نامي تابه كي وحشي

بيا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ

غزل 259

شمع بزم غير شد با روي آتشناك، حيف

ريخت آخر آبروي خويش را برخاك، حيف

روبرو بنشست با هر بي ره و رويي ، دريغ

كرد بي باكانه جا در جمع هر بي باك، حيف

ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم

حيف باشد بر چنان رو ديدهٔ ناپاك ، حيف

گر بر آيد جانم از غم ، نيستي آن ، كز غلط

بر زبانت بگذرد روزي كز آن غمناك حيف

در خم فتراك وحشي را نميبندي چو صيد

گوييا مي آيدت زان حلقهٔ فتراك حيف

غزل 260

مستغني است از همه عالم گداي عشق

ما و گدايي در دولتسراي عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام

يعني خلل پذير نگردد بناي عشق

آنها كه نام آب بقا وضع كرده اند

گفتند نكته اي ز دوام و بقاي عشق

گو خاك تيره زر كن و سنگ سياه سيم

آنكس كه يافت آگهي از كيمياي عشق

پروانه محو كرد در آتش وجود خويش

يعني كه اتحاد بود انتهاي عشق

اينرا كشد به وادي و آنرا برد به كوه

زينها بسي ست تا چه بود اقتضاي عشق

وحشي هزار ساله ره از يار سوي يار

يك گام بيش نيست وليكن به پاي عشق

غزل 261

مده از خنده فريب و مزن از غمزه خدنگ

رو كه ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ

غمزه گو ناوك خود بيهده زن پس مفكن

كه دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ

عذرم اين بس اگر از كوي تو رفتم كه نماند

نام نيكي كه توانم بدلش ساخت به ننگ

بلبل آن به كه فريب گل رعنا نخورد

كه دو روزيست وفاداري ياران دو رنگ

آه حسرت نه به آيينه وحشي آن كرد

كه توان بردنش از صيقل ابروي تو زنگ

غزل 262

تو زمن پرس قدر روز وصال

تشنه داند كه چيست آب زلال

ذوق آن جستن از قفس ناگاه

من شناسم نه مرغ فارغ بال

مي توان مرد بهر آن هجران

كش وصال تو باشد از دنبال

اين منم، اين منم به خدمت تو

اي خوشم حال و اي خوشم احوال

اين تويي، اين تويي برابر من

اي خوشم بخت و اي خوشم اقبال

وحشي اسباب خوشدلي همه هست

اي دريغا دو جام مالامال

غزل 263

كي تبسم دور از آن شيرين تكلم مي كنم

زهر خند است اين كه پنداري تبسم مي كنم

در ميان اشك شادي گم شدم روز وصال

اينچنين روزي كه ديدم خويش را گم مي كنم

با من آواره مردم تا به كشتن همرهند

من نمي دانم چه بي راهي به مردم مي كنم

چهره پرخاكستر از گلخن برون خواهم دويد

هر چه خواهد كوهكن تا من تظلم مي كنم

تكيه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد

وحشي دردي كشم من تكيه بر خم مي كنم

غزل 264

دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم

در هم شكست بند و در بند خانه هم

برخاست باد شرطه و زورق درست ماند

از موج خيز رستم و ديدم كرانه هم

آن مرغ جغد شيوه كه سوي تو مي پريد

بال و پرش بسوختم و آشيانه هم

گر ديگر از پي تو دوم داد من بده

مهميز كن سمند و بزن تازيانه هم

وحشي چرا به ننگ نميري كه پيش او

از غير كمتري ، ز سگ آستانه هم

غزل 265

تا چند به غمخانهٔ حسرت بنشينم

وقتست كه با يار به عشرت بنشينم

بي طاقتيم در ره او مي رود از حد

كو صبر كه در گوشهٔ طاقت بنشينم

تا چند روم از پي او بند كنيدم

باشد كه زماني به فراغت بنشينم

داغ تو مرا شمع صفت سوخت كجايي

مگذار كه با اشك ندامت بنشينم

پامال شدم چند چو وحشي به ره غم

از دست تو بر خاك مذلت بنشينم

غزل 266

برزن اي دل دامن كوشش كه كاري كرده ام

باز خود را هرزه گرد رهگذاري كرده ام

گشته پايم راز دار طول و عرض كوچه اي

چشم را جاسوس راه انتظاري كرده ام

مي كنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شكفت

كز دل خود فهم اندك خار خاري كرده ام

آب در پيمانه گردانيده ام زين درد بيش

در سبوي خود شراب خوشگواري كرده ام

ساقيا پيشينه آن دردي كه اندر شيشه بود

ديگران را ده كه من دفع خماري كرده ام

تا چه فرمايد غلوي شوق در افشاي راز

برخلاف آن به خود حالا قراري كرده ام

وحشي از من زين سرود غم بسي خواهد شنيد

زانكه خود را بلبل خرم بهاري كرده ام

غزل 267

هر خون كه تو دادي چو مي ناب كشيديم

زهر تو به سد رغبت جلاب كشيديم

اين باب محبت همه اشكال دقيقست

ما زحمت بسيار در اين باب كشيديم

دوش از طرف بام كسي پرتو مه تافت

از ظلمت شب رخت به مهتاب كشيديم

گر آهن بگداخته در بوتهٔ ما ريخت

گشتيم سراپا لب و چون آب كشيديم

هر چند خسك بود از او در ته پهلو

در بستر از او محنت سنجاب كشيديم

اي ديده به خوابي تو كه با اينهمه تشويش

از غفلت اين بخت گران خواب كشيديم

وحشي نپسندند به پيمانهٔ دشمن

آن زهر كه ما از كف احباب كشيديم

غزل 268

سحر كجاست كه فراش جلوه گاه توام

نشسته بر سر ره ديده بان راه توام

هنوز خفته چو بخت منند خلق كه من

برون دويده ز شوق رخ چو ماه توام

من آن گداي حريصم كه صبح نيست هنوز

كه ايستاده به دريوزه نگاه توام

مرا تو اول شب رانده اي به خواري ومن

سحر خود آمده ام باز و عذر خواه توام

تو بي گناه كشي كن كه ايستاده به عذر

به روز عرض جزا حايل گناه توام

اگر به كشتن وحشي گواه مي طلبي

مرا طلب به گواهي كه من گواه توام

غزل 269

ما چون ز دري پاي كشيديم كشيديم

اميد ز هر كس كه بريديم ، بريديم

دل نيست كبوتر كه چو برخاست نشيند

از گوشهٔ بامي كه پريديم ، پريديم

رم دادن صيد خود از آغاز غلط بود

حالا كه رماندي و رميديم ، رميديم

كوي تو كه باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار كه ديديم نديديم، نديديم

سد باغ بهار است و صلاي گل و گلشن

گر ميوهٔ يك باغ نچيديم ، نچيديم

سرتا به قدم تيغ دعاييم و تو غافل

هان واقف دم باش رسيديم، رسيديم

وحشي سبب دوري و اين قسم سخنها

آن نيست كه ما هم نشنيديم ، شنيديم

غزل 270

عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده ايم

گرم كن هنگامهٔ ديگر كه ما افسرده ايم

گر همه مرهم شوي ما را نباشي سودمند

كز تو پر آزردگي داريم و بس آزرده ايم

لخت لخت است اين جگر چون خود نباشد لخت لخت

كه مگر دندان حسرت بر جگر افشرده ايم

در نمي گيرد باو نيرنگ سازيهاي ما

گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده ايم

وحشي آن چشمت اگر خواند به خود ناديده كن

كان فريب است اينكه ما سد بار ديگر خورده ايم

غزل 271

من اين كوشش كه در تسخير آن خودكام مي كردم

اگر وحشي غزالي بود او را رام مي كردم

درين مدت اگر اوقات من صرف ملك مي شد

باو در بزمگاه عيش مي در جام مي كردم

رهم را منتهايي نيست زان رو دورم از مقصد

اگر مي داشت پاياني منش يك گام مي كردم

به كنج اين قفس افتاده عاجز من همان مرغم

كه تعليم خلاص بستگان دام مي كردم

به اندك صبر ديگر رفته بود اين ناز بي موقع

غلط كردم چرا اين صلح بي هنگام مي كردم

پيامي كرد كز شرمندگي مردم كه گفت اورا

شكايت گونه اي كز بخت نافرجام مي كردم

چه ننگ آميز نامي بوده پيش يار اين وحشي

بسي به بود ازين خود را اگر سگ نام مي كردم

غزل 272

نيستيم از دوريت با داغ حرمان نيستيم

دل پشيمان است ليكن ما پشيمان نيستيم

گر چه از دل مي رود عشق به جان آميخته

با وجود اين وداع صعب گريان نيستيم

گو جراحت كهنه شو ما از علاج آسوده ايم

درد گو ما را بكش در فكر درمان نيستيم

آنچه مارا خوار مي كرد آن محبت بود و رفت

گو به چشم آن مبين مارا كه ما آن نيستيم

ما سپر انداختيم اينك حريف عشق نيست

طبل برگشتن بزن ما مرد ميدان نيستيم

يوسف ديگر به دست آريم وحشي قحط نيست

ما مگر درمصر يعني شهر كاشان نيستيم

غزل 273

به آنكه بر سرلطفي مكش ز منت خويشم

سگ وفاي خود و بندهٔ محبت خويشم

سزاي خدمت شايسته است لطف چه منت

ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خويشم

عنايت تو به پاداش صبردارم و طاقت

به شكر صبر خود و ذكر خيرطاقت خويشم

پلنگ خوي غزالي كه مي رمد ز فرشته

چگونه ساختمش رام صيد قدرت خويشم

به كام شير درون رفتن و به كام رسيدن

كراست زهره و يارا غلام جرأت خويشم

چه خوش گزيده امت از بساط حسن فروشان

نه عاشق تو كه من عاشق بصيرت خويشم

مرا رسد كه چو وحشي چنين دلير درآيم

كه خوانده لطف تو در سايهٔ حمايت خويشم

غزل 274

شد وقت آن ديگر كه من ترك شكيبايي كنم

ناموس را يك سو نهم بنياد رسوايي كنم

چندي بكوشم در وفا كز من نپوشد راز خود

هم محرم مجلس شوم هم باده پيمايي كنم

گر خواهيم در بند غم پاي وفا در سلسله

كردم ميان خاك و خون زنجير فرسايي كنم

تو خفته و من هر شبي در خلوت جان آرمت

دل را نگهباني دهم خود را تماشايي كنم

گفتم كه خود رايي مكن گفت اينچنين باشد ولي

وحشي كجا شيدا شود گر ترك خود رايي كنم

غزل 275

اين بس كه تماشايي بستان تو باشم

مرغ سر ديوار گلستان تو باشم

كافيست همين بهره ام از مائدهٔ وصل

كز دور مگس ران سر خوان تو باشم

اين منصب من بس كه چو رخش تو شود زين

جاروب كش عرصهٔ جولان تو باشم

خواهم كه شود دست سراپاي وجودم

در شغل عنان گيري يكران تو باشم

در بزمگه يوسف اگر ره دهدم بخت

درآرزوي گوشهٔ زندان تو باشم

در تشنگيم طالع بد جان به لب آرد

گر خود به سر چشمهٔ حيوان تو باشم

من وحشيم و نغمه سراي چمن حسن

معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم

غزل 276

بخت آن كو كه كشم رخش و سوارش سازم

دل جنيبت كش و جان غاشيه دارش سازم

خواهم اين سينه پر از جوهر جانهاي نفيس

كه به دامان وفا كرده نثارش سازم

نفس گرم نگر فيض اثر بين كه اگر

بگمارم به خزان رشك بهارش سازم

كيست بدخواه تو اي همت پاكان با تو

كه به يك آه سحر بهر تو كارش سازم

باغبان چمن حسن توام گو دگران

گل نچينند كه من با خس و خارش سازم

وحشي اين دل كه عزيزست به هر جا كه رود

چندش آرم به سر كويي و خوارش سازم

غزل 277

دو هفته رفت كه ننواختي به نيم نگاهم

هنوز وقت نيامد كه بگذري ز گناهم

كرشمه اي كه نكاهد ز حسن اگر بنوازي

به لطف گاه به گاه و نگاه ماه به ماهم

ميان ما و تو سد گونه خشم شد همه بيجا

چنين مكن كه مرا عيب مي كنند و ترا هم

كدام ملك به توفان دهم كدام بسوزم

كه فرق تا به قدم سيل اشك و شعلهٔ آهم

فتاده ام به رهت چشم و گوش گشته سراپا

بيا كه گوش به آواز پا و چشم به راهم

مكن كه عيب كنندت ز چون مني چو گريزي

كه نيكنامي جاويد از براي تو خواهم

چو وحشي از چمن وصل رستم اول وآخر

سموم باديهٔ هجر ، زرد كرد گياهم

غزل 278

مبادا يارب آن روزي كه من از چشم يار افتم

كه گر از چشم يار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام مي ريزي و مي ترسم

كه زود آخر شود اين باده و من در خمار افتم

به مجلس مي روم انديشناك اي عشق آتش دم

بدم بر من فسوني تا قبول طبع يار افتم

ز يمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها كردم

معاذالله اگر روزي به دست روزگار افتم

تظلم آنقدر دارم ميان راهت افتاده

كه چنداني نگه داري كه من بر يك كنار افتم

عجب كيفيتي دارم بلند از عشق و مي ترسم

كه چون منصور حرفي گويم و در پاي دار افتم

دگر روز سواري آمد و شد وقت آن وحشي

كه او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم

غزل 279

آمدم از سرنو بر سر پيوند قديم

نو شد آن سلسله كهنه و آن بند قديم

آمدم من به سر گريهٔ خود به كه تو نيز

بر سر ناز خود آيي و شكرخند قديم

به وفاي تو كه تا روز قيامت باقيست

عهد ديرين به قرار خود و سوگند قديم

نخل تو يك دو ثمر داشت به خامي افتاد

من و پروردن آن نخل برومند قديم

بهر آن حلقه به گوشيم كه بوديم اي باد

برسان بندگي ما به خداوند قديم

خلوتي خواهم و در بسته ويك محرم راز

كه گشايم سر راز و گله اي چند قديم

وحشي آن سلسله نو كرد كه آيند ز نو

پندگويان قديمي به سر پند قديم

غزل 280

مي توانم كه لب از آب خضر تر نكنم

مي رم از تشنگي و چشم به كوثر نكنم

شوق يوسف اگرم ثاني يعقوب كند

دارم آن تاب كز او ديده منور نكنم

آن قوي حوصله بازم كه اگر حسرت صيد

چنگ در جان زندم ميل كبوتر نكنم

دارم آن صبر كه با چاشني ذوق مگس

بر لب تنگ شكر دست به شكر نكنم

در جنت بگشا بر رخم اي خازن خلد

كه دماغ از گل باغ تو معطر نكنم

حلهٔ نور اگرم حور به اكراه دهد

پيشش اندازم و نستانم و در بر نكنم

وحشي آزردگيي داري و از من داري

من چه كردم كه غلط بود كه ديگر نكنم

غزل 281

ما گل به پاسبان گلستان گذاشتيم

بستان به پرورندهٔ بستان گذاشتيم

مي آيد از گشودن آن بوي منتي

در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتيم

در كار ما مضايقه اي داشت ناخدا

كشتي به موج و رخت به توفان گذاشتيم

در خود نيافتيم مدارا به اهرمن

بوسيدن بساط سليمان گذاشتيم

كرديم پا ز ديده به عزم ره حرم

ره بسته بود خار مغيلان گذاشتيم

ظلمت به پيش چشمهٔ حيوان تتق كشيد

رفتيم و ذوق چشمه حيوان گذاشتيم

وحشي نداشت پاي گريز از كمند عشق

او را به بند خانهٔ حرمان گذاشتيم

غزل 282

ما چو پيمان با كسي بستيم ديگر نشكنيم

گر همه زهرست چون خورديم ساغر نشكنيم

پيش ما ياقوت ياقوتست و گوهر گوهر است

دأب ما اينست يعني قدر گوهر نشكنيم

هر متاعي را در اين بازار نرخي بسته اند

قند اگر بسيار شد ما نرخ شكر نشكنيم

عيب پوشان هنر بينيم ما طاووس را

پاي پوشانيم اما هرگزش پر نشكنيم

ما درخت افكن نه ايم آنها گروهي ديگرند

با وجود سد تبر، يك شاخ بي بر نشكنيم

به كه وحشي را در اين سودا نيازاريم دل

بيش از اينش در جراحت نوك نشتر نشكنيم

غزل 283

مصلحت ديده چنين صبر كه سويش نروم

ننشينم به رهش بر سر كويش نروم

هست خوش مصلحتي ليك دريغا كو تاب

كه يك امروز به نظارهٔ رويش نروم

آرزو نام يكي سلسله جنبانم هست

خود به خود من به شكن گيري مويش نروم

سد صلا مي زند آن چشم و به اين جرأت شوق

بر در وصل ز انديشهٔ خويش نروم

گر توان خواند فسوني كه در آيند به دل

هرگز از پيش دل عربده جويش نروم

ساقي ما ز مي خاص به بزم آورده است

نيست معلوم كه از دست سبويش نروم

وحشي اين عشق بد افتاد عجب گر آخر

در سر حسرت رخسار نكويش نروم

غزل 284

نفروخته خود را ز غمت باز خريديم

آن خط غلامي كه نداديم دريديم

در دست نداريم بجز خار ملامت

زان دامن گل كز چمن وصل نچيديم

اين راه نه راهيست عنان بازكش اي دل

ديدي كه درين يك دو سه منزل چه كشيديم

مانند سگ هرزه رو صيد نديده

بيهوده دويديم و چه بيهود دويديم

وحشي به فريب همه كس مي روي از راه

بگذار كه ما ساده دلي چون تو نديديم

غزل 285

چو خواهم كز ره شوقش دمي بر گرد سر گردم

به نزديكش روم سد بار و باز از شرم برگردم

من بد روز را آن بخت بيدار از كجا باشد

كه در كويش شبي چون پاسبانان تا سحر گردم

دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمي

به خويش آيم دمي سد بار و از خود بيخبر گردم

اگر جز كعبهٔ كوي تو باشد قبله گاه من

الاهي نااميد از سجدهٔ آن خاك در گردم

نه از سوز محبت بي نصيبم همچو پروانه

كه در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم

به بزم عيش شبها تا سحر او را چه غم باشد

كه بر گرد درش زاري كنان شب تا سحر گردم

به زخم خنجر بيداد او خو كرده ام وحشي

نمي خواهم كه يك دم دور از آن بيدادگر گردم

غزل 286

در آغاز محبت گر وفا كردي چه مي كردم

دل من برده بنياد جفا كردي چه مي كردم

هنوزم مبتلا نا كرده كشت از تيغ استغنا

دلم را گر به لطفي مبتلا كردي چه مي كردم

نگار آشنا كش دلبر بيگانه سوز من

مرا با خويشتن گر آشنا كردي چه مي كردم

بجز جور و جفا كردي نكرد آن مه بحمداله

اگر بعد از وفا اين كارها كردي چه مي كردم

شدم آگاه زود از خوي آن بيداد جو وحشي

دلم گر خو به آن شوخ بلا كردي چه مي كردم

غزل 287

دارد كه چون تو پادشهي بنده ات شوم

قربان اختلاط فريبنده ات شوم

بيعانهٔ هزار غلام است خنده ات

سد بار بندهٔ لب پر خنده ات شوم

سد كس به يك نگه فكني در كمان لطف

شيدايي نگاه پراكنده ات شوم

پروانه سوزد از پي سد گام پرتوت

سرگرم شمع عارض تابنده ات شوم

خوش اختريست اينكه بر آمد به طالعت

وحشي غلام اختر تابنده ات شوم

غزل 288

ز كوي آن پري ديوانه رفتم

نكو كردم خردمندانه رفتم

بيا بشنو ز من افسانه عشق

كه ديگر بر سر افسانه رفتم

ز من باور كند زاهد زهي عقل

كه كردم تو به وز ميخانه رفتم

سفر كردم ز كوي آشنايي

ز صبر و دين و دل بيگانه رفتم

چه مي بود اينكه ساقي داد وحشي

كه من از خود به يك پيمانه رفتم

غزل 289

خوشست آن مه به اغيار آزمودم

به من خوش نيست بسيار آزمودم

همان خوردم فريب وعدهٔ تو

ترا با آنكه سد بار آزمودم

ز تو گفتم ستمكاري نيايد

ترا نيز اي ستمكار آزمودم

به مهجوري صبوري كار من نيست

بسي خود را در اين كار آزمودم

به من يار است دشمن تر ز اغيار

كه هم اغيار و هم يار آزمودم

كسي كز عمر بهتر بود پيشم

نبود او هم وفادار آزمودم

اجل نسبت به درد هجر وحشي

نه چندان بود دشوار ، آزمودم

غزل 290

از آن تر شد به خون ديده داماني كه من دارم

كه با تردامنان يار است جاناني كه من دارم

اگر با من چنين ماند پريشان اختلاط من

ازين بدتر شود حال پريشاني كه من دارم

ز مردم گر چه مي پوشم خراش سينهٔ خود را

ولي پيداست از چاك گريباني كه من دارم

كشم تا كي غم هجران اجل گو قصد جانم كن

نمي ارزد به چندين درد سر جاني كه من دارم

مپرس از من كه ويران از چه شد غمخانه ات وحشي

جهان ويران كند اين چشم گرياني كه من دارم

غزل 291

انجام حسن او شد پايان عشق من هم

رفت آن نواي بلبل بي برگ شد چمن هم

كرد آنچنان جمالي در كنج خانه ضايع

بر عشق من ستم كرد بر حسن خويشتن هم

بدمستي غرورش هنگامه گرم نگذاشت

افسرده كرد صحبت بر هم زد انجمن هم

گو مست جام خوبي غافل مشو كه دارد

اين دست شيشه پر كن سنگ قدح شكن هم

جان كندن عبث را بر خود كنيم شيرين

يكچند كوه مي كند بيهوده كوهكن هم

وحشي حديث تلخست بار درخت حرمان

گويند تلخ كامان زين تلختر سخن هم

غزل 292

دور از چمن وصل يكي مرغ اسيرم

ترسم كه شوي غافل و در دام بميرم

خواهم كه شوم ازنظر لطف تو غايب

هر چند كه پر دردم و بسيار حقيرم

گر آب فراموشي ازين بيشتر آيد

ترسم كه فرو شويد از آن لوح ضميرم

جان كرد وداع تن و برخاست كه وحشي

بنشين تو كه من در قدم موكب ميرم

غزل 293

از تندي خوي تو گهي ياد نكردم

كز درد نناليدم و فرياد نكردم

پيش كه رسيدم، كه ز اندوه جدائي

نگريستم و حرف تو بنياد نكردم

با اينهمه بيداد كه ديدم ز تو هرگز

دادي نزدم ناله ز بيداد نكردم

گفتي چه كس است اين ، چه كسم، آن كه ز جورت

جان دادم و آه از دل ناشاد نكردم

وحشي منم آن صيد كه از پا ننشستم

تا جان هدف ناوك صياد نكردم

غزل 294

ز كمال ناتواني به لب آمدست جانم

به طبيب من كه گويد كه چه زار و ناتوانم

به گمان اين فكندم تن ناتوان به كويت

كه سگ تو بر سر آيد به اميد استخوانم

اگر آنكه زهر باشد چو تو نوشخند بخشي

به خدا كه خوشتر آيد ز حيات جاودانم

ز غم تو مي گريزم من ازين جهان و ترسم

كه همان بلاي خاطر شود اندر آن جهانم

نه قرار مانده وحشي ز غمش مرا نه طاقت

اثري نماند از من اگر اينچنين بمانم

غزل 295

همخواب رقيباني و من تاب ندارم

بي تابم و از غصهٔ اين خواب ندارم

زين در نتوان رفت و در آن كو نتوان بود

درمانده ام و چارهٔ اين باب ندارم

آزرده ز بخت بد خويشم نه ز احباب

دارم گله ازخويش و ز احباب ندارم

ساقي مي صافي به حريفان دگر ده

من درد كشم ذوق مي ناب ندارم

وحشي صفتم اينهمه اسباب الم هست

غير از چه زند طعنه كه اسباب ندارم

غزل 296

منفعل گشت بسي دوش چو مستش ديدم

بوده در مجلس اغيار چنين فهميدم

صبر رنجيدنم از يار به روزي نكشيد

طاقت من چو همين بود چه مي رنجيدم

غيردانست كه از مجلس خاصم راندي

شب كه با چشم تر از كوي تو بر گرديدم

ياد آن روز كه دامان توام بود به دست

مي زدي خنجر و من پاي تو مي بوسيدم

وحشي از عشق خبر داشت كه با سد غم يار

مرد و حرفي گله آميز از و نشنيدم

غزل 297

چون طفل اشك پرده در راز نيستم

از من مپوش راز كه غماز نيستم

در انتظار اينكه مگر خواندم شبي

يك شب نشد كه گوش بر آواز نيستم

بيخود مرا حكايت او چيست بر زبان

گر در خيال آن بت طناز نيستم

در بزم عشق نرد مرادي نمي زدم

زانرو كه چون رقيب دغا باز نيستم

گر ترك خانمان نكنم از براي تو

وحشي رند خانه برانداز نيستم

غزل 298

در آن مجلس كه او را همدم اغيار مي ديدم

اگر خود را نمي كشتم بسي آزار مي ديدم

چه بودي گر من بيمار چندان زنده مي بودم

كه او را بر سر بالين خود يكبار مي ديدم

به من لطفي نداري ورنه مي كردي سد آزارم

كه مي ماندم بسي تا من ترا بسيار مي ديدم

به مجلس كاش از من غير مي شد آنقدر غافل

كه يك ره بر مراد خويش روي يار مي ديدم

عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشي

كه امشب ز آتش دل كار او دشوار مي ديدم

غزل 299

دلي و طاقت سد آه آتشين دارم

همين منم كه دل و طاقت چنين دارم

نعوذباله اگر بگذري به جانب غير

تو مي خرامي و من رشك بر زمين دارم

به راندن از تو شكايت كنم خدا مكناد

شكايت ار كنم آزار بيش ازين دارم

محيط جانب من بين و عذر رفته بخواه

كه سخت رخش گريزي به زير زين دارم

مكن تغافل و مگذارم از كمند برون

كه صيد بيشهٔ بسيار در كمين دارم

بيا بيا كه تو از عافيت گريزاني

كه من گمان يكي عشق آفرين دارم

كدام صبر و چه طاقت چه دين و دل وحشي

ازو نه صبر و نه طاقت نه دل نه دين دارم

غزل 300

در راه عشق با دل شيدا فتاده ايم

چندان دويده ايم كه از پا فتاده ايم

عاشق بسي به كوي تو افتاده است ليك

ما در ميانهٔ همه رسوا فتاده ايم

پشت رقيب را همه قربست و منزلت

مردود درگه تو همين ما فتاده ايم

ما بيكسيم و ساكن ويرانهٔ غمت

ديوانه هاي طرفه به يك جا فتاده ايم

وحشي نكرده ايم قد از بار فتنه راست

تا در هواي آن قد رعنا فتاده ايم

غزل 301

از بهر چه در مجلس جانانه نباشم

گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

بيموجب از او رنجم و بيوجه كنم صلح

اينها نكنم عاشق ديوانه نباشم

سد فصل بهار آيد و بيرون ننهم گام

ترسم كه بيايي تو و در خانه نباشم

بيگانه شوم از تو كه بيگانه پرستي

آزار كشم گر ز تو بيگانه نباشم

وحشي صفت از نرگس مخمور تو مستم

زانست كه بي نعرهٔ مستانه نباشم

غزل 302

جان رفت و ما به آرزوي دل نمي رسيم

هر چند مي رويم به منزل نمي رسيم

برقيم و بلكه تندتر از برق و رعد نيز

وين طرفه تر كه هيچ به محمل نمي رسيم

لطف خدا مدد كند از ناخدا چه سود

تا باد شرطه نيست به ساحل نمي رسيم

در اصل حل مسأله عشق كس نكرد

يا ما بدين دقيقهٔ مشكل نمي رسيم

وحشي نمي رسد ز رهي آن سوار تند

كش از ره دگر ز مقابل نمي رسيم

غزل 303

برو كه با دل پر درد و روي زرد بيايم

اگر چو باد روي تند همچو گرد بيايم

هزار مرحله دورم فكند چرخ ز كويت

به جستجوي تو چون گرد باد فرد بيايم

مكن مكن كه پشيمان شوي چو بر سر راهت

به عزم داد دل پر ز داغ و درد بيايم

به سوي ملك عدم گر چه از جفاي تو رفتم

اگر به لطف بگويي كه باز گرد بيايم

مگو نيامده اي سوي ما بگو كه چگونه

به صحبتي كه مراكس طلب نكرد بيايم

غزل 304

مدتي شد كز گلستاني جدا افتاده ام

عندليبم سخت بي برگ و نوا افتاده ام

نوبهاري مي دماند از خاك من گل وان گذشت

گشته ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده ام

در هواي گلشني سد ره چو مرغ بسته بال

كرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام

گر نمي پويم ره ديدار عذرم ظاهر است

بسكه در زنجير غم ماندم ز پا افتاده ام

نه گمان رستگي دارم نه اميد خلاص

سخت در تشويش و محكم در بلا افتاده ام

مايهٔ هستي تمامي سوختم بر ياد وصل

مفلسم وحشي به فكر كيميا افتاده ام

غزل 305

صبرم نماند و نيست دگر تاب فرقتم

خوش بر سر بهانه نشسته ست طاقتم

من مرد حملهٔ سپه هجر نيستم

گيرم كه استوار بود پاي جرأتم

زندان بي در است كدورتسراي هجر

من چون در اين طلسم فتادم به حيرتم

جايز نداشته ست كسي هجر دائمي

من مفتي مسائل كيش محبتم

وحشي منم مورخ زندانيان هجر

زيرا كه دير سالهٔ زندان حسرتم

غزل 306

كي بود كز تو جان فكاري نداشتم

درد دلي و نالهٔ زاري نداشتم

تا بود نقد جان ، به كف من نيامدي

آنروز آمدي كه نثاري نداشتم

گفتم ز كار برد مرا خنده كردنت

خنديد و گفت من به تو كاري نداشتم

شد مانع نشستنم از خاك راه خويش

خاكم به سر كه قدر غباري نداشتم

پيوسته دست بر سرم از عشق بود كار

هرگز به دست دست نگاري نداشتم

در مجلسي ميانه جمعي نبود يار

كانجا پي نظاره كناري نداشتم

وحشي مرا به هيچ گلستان گذر نبود

كز نوگلي فغان هزاري نداشتم

غزل 307

آتش به جگر زان رخ افروخته دارم

وين گريهٔ تلخ از جگرسوخته دارم

گفتي تو چه اندوخته اي ز آتش دوري

اين داغ كه بر جان غم اندوخته دارم

انداخته ام صيد مراد از نظر خويش

يعني صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار

من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشي به دل اين آتش سوزنده چو فانوس

از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

غزل 308

چها با جان خود دور از رخ جانان خود كردم

مگر دشمن كند اينها كه من با جان خود كردم

طبيبم گفت درماني ندارد درد مهجوري

غلط مي گفت خود را كشتم و درمان خود كردم

مگو وقتي دل سد پاره اي بودت كجا بردي

كجا بردم ز راه ديده در دامان خود كردم

ز سر بگذشت آب ديده اش از سر گذشت من

به هر كس شرح آب ديدهٔ گريان خود كردم

ز حرف گرم وحشي آتشي در سينه افكندم

باو اظهار سوز سينهٔ سوزان خود كردم

غزل 309

ديريست كه رندانه شرابي نكشيديم

در گوشهٔ باغي مي نابي نكشيديم

چون سبزه قدم بر لب جويي ننهاديم

چون لاله قدح بر لب آبي نكشيديم

بر چهره كشيديم نقاب كفن افسوس

كز چهرهٔ مقصود نقابي نكشيديم

بسيار عذابي كه كشيديم وليكن

دشوارتر از هجر عذابي نكشيديم

وحشي به رخ ما در فيضي نگشودند

تا پاي طلب از همه بابي نكشيديم

غزل 310

جانا چه واقعست بگو تا چه كرده ايم

با ما چه شد كه بد شده اي ما چه كرده ايم

آيا چه شد كه پهلوي ما جا نمي كني

از ما چه كار سرزده بيجا چه كرده ايم

بندد كمر به كشتن ما هر كه بنگريم

چون است ما به مردم دنيا چه كرده ايم

وحشي به پاي دار چو ما را برند خلق

از بهر چيست اينهمه غوغا چه كرده ايم

غزل 311

من كه چون شمع از تف دل جانگدازي مي كنم

گر سرم برداري از تن سرفرازي مي كنم

با چنين تندي و بي باكي كه آن عاشق كشست

آه اگر داند كه با او عشقبازي مي كنم

مي كشد آنم كه خنجر مي زند وانگه به ناز

باز مي پرسد كه چون عاشق نوازي مي كنم

اي عزيزان بار خواهم بست يار من كجاست

حاضرش سازيد تا من كار سازي مي كنم

همچو وحشي نيم بسمل در ميان خاك و خون

مي تپم و آن شوخ پندارد كه بازي مي كنم

غزل 312

گو جان ستان از من كه من تن در بلاي او دهم

پيكر به خون اندر كشم جان خونبهاي او دهم

بزم فراغ آراست دل كو بي محابا غمزه اي

كش من ز راه چشم خود سر در سراي او دهم

جاني به حسرت مي كنم بهرعيادت گو ميا

كي بهر حفظ جان خود تشويش پاي او دهم

ماخوليا گر نيست اين جويم چرا خونخواره اي

كو قصد جان من كند من جان براي او دهم

چون عشق خواهم دشمني اين جان ايمن خفته را

تا باز سد ره هر شبي تغيير جاي او دهم

وحشي شكايت تا به كي از روزگار عافيت

ايام رشك عشق كو تا من سزاي او دهم

غزل 313

سد دشنه بر دل مي خورم و ز خويش پنهان مي كنم

جان گريه بر من مي كند من خنده بر جان مي كنم

خون قطره قطره مي چكد تا اشك نوميدي شود

وز آه سرد اندر جگر آن قطره پيكان مي كنم

دست غم اندر جيب جان پاي نشاط اندر چمن

پيراهنم سد چاك و من گل در گريبان مي كنم

گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاك غم

بي درد پندارد كه من گشت گلستان مي كنم

غم هم به تنگ آمد ولي قفلست دايم بر درش

اين خانهٔ تنگي كه من او را به زندان مي كنم

امروز يا فردا اجل دشواري غم مي برد

وحشي دو روزي صبر كن كار تو آسان مي كنم

غزل 314

آورده اقبالم دگر تا سجدهٔ اين در كنم

شكرانهٔ هر سجده اي سد سجدهٔ ديگر كنم

كردم سراپا خويش را چشم از پي طي رهت

كز بهر سجده بر درت خود را تمامي سركنم

گوگرد احمر كي كند كار غبار راه تو

اين كيمياگر باشدم خاك سيه را زر كنم

تو خوش به دولت خواب كن گر پاسباني بايدت

من از دعاي نيم شب گردون پر از لشكر كنم

خصمت كه هست اندر قفس بگذار با آه منش

كو را اگرياقوت شد زين شعله خاكستر كنم

گر توتيايي افكني در ديده ام از راه خود

از رشك چشم خود نمك در ديدهٔ اختركنم

بر اوج تختت كاندر او سيمرغ شهپر گم كند

من پشه و از پشه كم كي عرض بال و پركنم

وحشي چه پيش آرد كه آن ايثار راهت را سزد

از مخزن فيضت مگر دامن پر از گوهر كنم

غزل 315

كاري مكن كه رخصت آه سحر دهم

وين تند باد را به چراغ تو سردهم

آبم ز جوي تيغ تغافل مده ، مباد

نخلي شوم كه خنجر الماس بردهم

سيلي ز ديده خواهدم آمد دل شبي

اوليتر آنكه من همه كس را خبر دهم

كشتي نوح چيست چو توفان گريه شد

هرتخته زان سفينه به موجي دگر دهم

لرزد دلم كه خانه حسنت كند سياه

گر اندك اختيار به دود جگر دهم

افسردگي بس است كه باد خزان شود

آه ار به بوستان جمال تو سر دهم

بيداد كيش من متنبه نمي شود

وحشي من اين نداي عبث چند دردهم

غزل 316

ما اجنبي ز قاعدهٔ كار عالميم

بيهوده گرد كوچه و بازار عالميم

ديوانه طينتيم زر و سنگ ما يكيست

اينيم اگر عزيز و گر خوار عالميم

با مركز و محيط نداريم هيچ كار

هست اينقدر كه در خم پرگار عالميم

ما مردمان خانه بدوشيم و خش نشين

ني زان گروه خانه نگهدار عالميم

حك كردني چو نقطهٔ سهويم بر ورق

ما خال عيب صفحه رخسار عالميم

با سينه برهنه به شيران نهيم رو

انصاف نيست ورنه جگردار عالميم

وحشي رسوم راحت و آزار با هم است

زين عادت بد است كه آزار عالميم

غزل 317

نه من از تو مهر خواهم نه تو بگذري ز كين هم

نه تر است اين مروت نه مراست چشم اين هم

چه بهانه ساخت ديگر به هلاك بيگناهان

كه تعرض است بر لب گرهيست بر جبين هم

به ميان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها

كه ز آستين بر آيد نه رود به آستين هم

نه همين فلك خجل شد ز كف نياز عشقم

كه ز سجده هاي شوقم شده منفعل زمين هم

برسان ز خرمن خود مددي به بي نصيبان

كه نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چين هم

چه متاع رستگاري بودم ز سجدهٔ بت

كه ذخيره اي نبردم ز نگاه واپسين هم

ز تو خوش نماست وحشي ره و رسم زهد و رندي

كه دليست حق شناس و نظري خداي بين هم

غزل 318

دل پر حسرت از كوي تو برگرديدم و رفتم

نشد پابوس روزي آستان بوسيدم و رفتم

ز گرد راه خود را بر سر كوي تو افكندم

رخ پر گرد بر خاك درت ماليدم و رفتم

اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود

كه آواز درايي از درت نشنيدم و رفتم

نيامد سرو من بيرون كه بر گرد سرش گردم

به سان گرد باد از غم به خود پيچيدم و رفتم

ميسر چون نشد وحشي كه بينم خلوت وصلش

به حسرت بر در و ديوار كويش ديدم و رفتم

غزل 319

يك همدم و همنفس ندارم

مي ميرم و هيچ كس ندارم

گويند بگير دامن وصل

مي خواهم و دسترس ندارم

دارم هوس و نمي دهد دست

آن نيست كه اين هوس ندارم

گفتي گله اي ز ما نداري

دارم گله از تو پس ندارم

وحشي نروم به خواب راحت

تا تكيه به خار و خس ندارم

غزل 320

چو ديدم خوار خود را از در آن بيوفا رفتم

رسد روزي كه قدر من بداند حاليا رفتم

بر آن بودم كه در راه وفايش عمرها باشم

چو مي ديدم كه ازحد مي برد جور و جفا رفتم

دلم گر آيد از كويش برون آگه كنيد او را

كه گر خواهد مرا من جانب شهر وفا رفتم

شدم سويش به تكليف كسان اما پشيمانم

نمي بايست رفتن سوي او ديگر چرا رفتم

ز من عشقي بگو ديوانگان عشق را وحشي

كه من زنجير كردم پاره در دارالشفا رفتم

غزل 321

در بزم وصل اگر چه همين در ميان منم

چون نيك بنگري ز همه بر كران منم

رنگي ز گل ندارم و بويي ز ياسمن

آري كليددار در بوستان منم

خار وخس زياده بر آتش نهاد نيست

گر بوستان حسن ترا باغبان منم

معلوم مهرباني اهل هوس كه چيست

بشنو سخن كه عاشقم و مهربان منم

اي گل اگر به گفتهٔ وحشي عمل كني

سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم

غزل 322

به دل ديرين بنايي بود كندم

به جاي او ز نو طرحي فكندم

خريدارانه چشمي ديد سويم

نگفت اما هنوز از چون و چندم

قبولي زان نگه مي يابم اي بخت

بسوزان بهر چشم بد سپندم

نگهبانت به سوي فتنه و ناز

فريبم مي دهند و مي برندم

ره پر تيغ و تير غمزه پيش است

خداوندا نگه دار از گزندم

برو وحشي تو صيد زلف او باش

كه من جاي دگر سر در كمندم

غزل 323

به استغنات ميرم سرو استغنا بلند من

كه خوش راضيست از تو جان استغنا پسند من

سرت گردم به رقص آور دلم را گرم سويم بين

كه نيك است از براي چشم بد دود سپند من

من اين تار نگه را حلقه حلقه مي كنم اما

شكاري را كه من ديدم زياد است از كمند من

حلاوت بخشيي گاهي به شكر خنده ميفرما

به زهر چشم خود مگذار كار زهر خند من

شكاري نيستم كارايش فتراك را شايم

به صيد من چه سعي است اينكه دارد صيد بند من

مرا بايست كشتن تا نه من رسوا شوم ني او

نصيحت نشنو من گوش اگر مي كرد پند من

ز وحشي بر در او بدترم بلك از سگ كويم

ازين بدتر شوم اينست اگر بخت نژند من

غزل 324

آمد آمد حسن در رخش غرور انگيختن

اينك اينك عشق مي آيد به شور انگيختن

هر كرا كحل محبت چشم جان روشن نساخت

روز حشرش همچنان خواهند كور انگيختن

پا به حرمت نه در اين وادي كه موسي حد نداشت

گرد نعلين از تجليگاه طور انگيختن

رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست

سوختن چون عود و از مجمر بخور انگيختن

دست كردن در كمر با عشق كاري سهل نيست

فتنه اي نتوان ز بهر خود به زور انگيختن

عرصهٔ عشق و حريف ما چنين منصوبه باز

سخت بازي چيست بازيهاي دور انگيختن

خيز و دامن برفشان وحشي كه كار دهر نيست

جز غبار فتنه و گرد فتور انگيختن

غزل 325

هست هنوز ماه من چشم و چراغ ديگران

سبزهٔ او هنوز به از گل باغ ديگران

خلق روان به هر طرف بهر سراغ يار من

بيهده من چرا روم بهر سراغ ديگران

رسته گلم ز بام و در جاي دگر چرا روم

با گل خود چه مي كنم سبزهٔ باغ ديگران

من كه ميسرم شود صافي جام او چرا

در دل خود كنم گره درد اياغ ديگران

وحشي از او علاج كن سوز درون خويش را

فايده چيست سوختن از تف داغ ديگران

غزل 326

من اگر اين بار رفتم ، رفتم آزارم مكن

اين تغافلهاي بيش از پيش در كارم مكن

پاي برگشتن نخواهم داشت خواهم رفت و ماند

در تماشا گاه ديگر نقش ديوارم مكن

بنده مي خواهي ز خدمتكار خود غافل مباش

مي شود ناگه كسي ديگر خريدارم مكن

من كه مستم مجلست گر هست و مير مجلسي

بزم خود افسرده خواهي كرد هشيارم مكن

عزت سگ هست در كوي تو وحشي خود چه كرد

گر چه عاشق خوار مي بايد، چنين خوارم مكن

غزل 327

اي قامت تو جلوه ده شيوه هاي حسن

در هر كرشمهٔ تو نهان سد اداي حسن

خواهي بدار و خواه بكش ، ناپسند نيست

مستحسن است هر چه بود اقتضاي حسن

سلطان حسن هر چه كند حكم حكم اوست

بگذار كار حسن به تدبير و راي حسن

اين حسن پنج روز به يوسف وفا نكرد

زنهار اعتماد مكن بر وفاي حسن

داني كه گل ز باغ چرا زود مي رود

يعني كه اندكيست زمان بقاي حسن

گويي بزن كه حال جهان برقرار نيست

حالا كه در ركاب مراد است پاي حسن

وحشي من و گدايي خوبان كه اين گروه

سلطان عالمند ز فر هماي حسن

غزل 328

مكن مكن لب مارا به شكوه باز مكن

زبان كوته ما را به خود دراز مكن

مكن مباد كه عادت كند طبيعت تو

بد است اين همه عادت به خشم و ناز مكن

پر است شهر ز ناز بتان نياز كم است

مكن چنانكه شوم از تو بي نياز، مكن

من آن نيم كه بدي سر زند ز ياري من

درآ خوش از در ياري و احتراز مكن

به حال وحشي خود چشم رحمتي بگشاي

در اميد به رويش چنين فراز مكن

غزل 329

رشك مي بردند شهري بر من و احوال من

كرد ضايع كار من اين بخت بي اقبال من

طايري بودم من و غوغاي بال افشانيي

چشم زخمي آمد و بشكست بر هم بال من

بخت بد اين رسم بد بنهاد و رنجاند از منت

ورنه كس هرگز نمي رنجيده از افعال من

گشته ام آواره سد منزل ز ملك عافيت

مي دواند همچنان بخت بد از دنبال من

ساده رو وحشي كه مي خواهد به عرض او رسيد

آنچه هرگز شرح نتوان كرد يعني حال من

غزل 330

مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن كن

پي آرايش بزم حريفان گل به دامن كن

تو شمع مجلس افروزي ، من سرگشته پروانه

مرا آتش به جان زن ديگران را خانه روشن كن

مكن ناديده وز من تند چون بيگانگان مگذر

مرا شايد كه جايي ديده باشي چشم بر من كن

چو كار من نخواهد شد به كام دوستان از تو

هلاكم ساز باري فارغم از طعن دشمن كن

ببين وحشي كه چون سويت به زهر چشم مي بيند

ترا زان پيش كز مجلس براند عزم رفتن كن

غزل 331

اينچنين گر جانب اغيار خواهي داشتن

بعد ازين خوش عاشق بسيار خواهي داشتن

يك خريدار دگر ماندست و گر اينست وضع

بيش ازين هم گرمي بازار خواهي داشتن

بندهٔ بسيار خواهي داشت در فرمان خويش

گر چنين پرواي خدمتكار خواهي داشتن

باغبانا خار در راه تماشاچي منه

دايم اين گلها مگر بر بار خواهي داشتن

ضبط خود كن وحشي اين گستاخ گويي تابه كي

باز مي دانم كه با او كار خواهي داشتن

غزل 332

شد صرف عمرم در وفا بيداد جانان همچنان

جان باختم در دوستي او دشمن جان همچنان

هر كس كه آمد غير ما در بزم وصلش يافت جا

ما بر سر راه فنا با خاك يكسان همچنان

عمريست كز پيش نظر بگذشت آن بيدادگر

ما بر سر آن رهگذر افتاده حيران همچنان

حالم مپرس اي همنشين بي طرهٔ آن نازنين

آشفته بودم پيش ازين هستم پريشان همچنان

وحشي بسي شب تا سحر بودم پريشان، ديده تر

باقي ست آن سوز جگر وان چشم گريان همچنان

غزل 333

تغافلها زد اما شد نگاهي عذر خواه من

كه سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من

مرا چشم تو افكند از نظر اما نمي پرسي

كه جاسوس نگاه او چه مي خواهد ز راه من

براي حرمت خاك درت اين چشم مي دارم

كه گرد آلوده هر پايي نگردد سجده گاه من

به كشت ديگران چون باري اي ابر حيا خواهم

كه گاهي قطره اي ضايع شود هم بر گياه من

رقيبا پر دليري بر سر آن كوي و مي ترسم

كه تيغي در غلافست اين طرف يعني كه آه من

كمان شوق پر زور است و تير انداز ديوانه

خدنگي گر نشيند بر كسي نبود گناه من

خطر بسيار دارد مدعي خود نيز مي داند

اگر وحشي نينديشد ز خشم پادشاه من

غزل 334

چه كم مي گردد از حشمت بلاگردان نازم كن

نگاهي چند ناز آلوده در كار نيازم كن

درخت ميوه اي داري صلاي ميوه اي ميزن

ولي انديشه از گستاخي دست درازم كن

به ديوانش مرا كاري فتاد اي لطف پنهاني

يكي زان شيوه هاي پيش خدمت كار سازم كن

برون آور ز جيبت آن عنايتها كه مي داني

كليدي وز در زندا ن غم اين قفل بازم كن

به هيچم مي توان كردن تسلي گر دلت خواهد

نمي گويم كه خاص از شيوه هاي دلنوازم كن

حجابست اينكه خالي مي كند پهلوي ما از تو

به يك جانب فكن اين شرم، و رفع احترازم كن

ز من برخاست تكليف از جنون عشق بت وحشي

ببر ديوانگي از طبع و تكليف نمازم كن

غزل 335

پيش تو بسي از همه كس خوارترم من

زان روي كه از جمله گرفتارترم من

روزي كه نماند دگري بر سر كويت

داني كه ز اغيار وفادار ترم من

بر بي كسي من نگر و چارهٔ من كن

زان كز همه كس بي كس و بي يارترم من

بيداد كني پيشه و چون از تو كنم داد

زارم بكشي كز كه ستمكار ترم من

وحشي به طبيب من بيچاره كه گويد

كامروز ز ديروز بسي زارترم من

غزل 336

آمدم سر تا قدم در بند سودا همچنان

طوق در گردن همان زنجير در پا همچنان

رفته بودم ز آتش اميد در دل شعله ها

آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان

يار خسرو گشت شيرين و بريد از كوهكن

كوهكن ره مي برد در كوه خارا همچنان

پيش ليلي كيست تاگويد ز استيلاي عشق

بازگشت از كعبه مجنون رند و رسوا همچنان

رو به شهر و ملك خويش آورد هر آواره اي

وحشي بي خان و مان در كوه و صحرا همچنان

غزل 337

اي اجل از قيد زندان غمم آزاد كن

سعي دارد محنت هجران تو هم امداد كن

عيش خسرو چيست با شيرين به طرف جوي شير

رحم گو بر جان محنت ديدهٔ فرهاد كن

ناقهٔ ليلي به سرعت رفت و از آشفتگي

راه گم كردست مجنون اي جرس فرياد كن

اي كه يك دم فارغ از ياد رقيبان نيستي

هيچ عيبي نيست ما را نيز گاهي ياد كن

غافلي وحشي ز ترك چشم تير انداز او

تير جست اي صيد غافل چشم بر صياد كن

غزل 338

نوبهار آمد ولي بي دوستان در بوستان

آتشين ميليست در چشمم نهال ارغوان

تا گل سوري بخندد ساقي بزم بهار

ريخت در جام زمرد فام خيري زعفران

غنچه كي خندد به روي بلبل شب زنده دار

گر نيندازد نسيم صبح خود را در ميان

بر سر هر شاخ گل مرغي خوش الحان و مرا

مهر خاموشيست چون برگ شقايق بر زبان

غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گرديده بود

از كناري باد صبح انداخت خود را در ميان

غزل 339

فراغت بايدت جا در سر كوي قناعت كن

سر كوي قناعت گير تا باشي فراغت كن

به چندين گنج رنج و محنت عالم نمي ارزد

چرا بايد كشيدن رنج عالم ترك راحت كن

اگر خواهي كه هر دشوار آسان بگذرد بر تو

خدنگ جور گردون را لقب سهم سعادت كن

ازين بي همتان خواريست حاصل اهل حاجت را

اگر خواهي كه خود را خوارسازي عرض حاجت كن

اگر كوتاه خواهي از گريبان دست غم وحشي

چو من با كسوت عريان تني خوگير و عادت كن

غزل 340

ما را ميازار اينهمه چندين جفا بر ما مكن

آغاز عشق است اي پسر اينها مكن اينها مكن

ول ياري بدان رسمي ست خوبان را كهن

اي از همه بي رحم تر رسم نوي پيدا مكن

گاهي نگاهي مي كني آن هم به چندين خشم و ناز

گو كارها يكباره شو اين چشم هم بالا مكن

مشهور شهري گشته اي وحشي چه رسوايي ست اين

چندين به كوي او مرو خود را دگر رسوا مكن

غزل 341

زينسان كه تند مي گذرد خوشخرام من

كي ملتفت شود به جواب سلام من

گفتم بگو از آن لب شيرين حكايتي

سد تلخ گفت دلبر شيرين كلام من

آن شمع گر ز سوز دل من خبر نداشت

بهر چه بر فروخت چو بشنيد نام من

كامي نيافتم ز لب او به بوسه اي

هر گز نبود آن لب شيرين به كام من

وحشي غزال من كه به من آرميده بود

وحشي چنان نشد كه شود باز رام من

غزل 342

به دست آور بتي جان بخش و عيش جاوداني كن

حيات خضر خواهي فكر آب زندگاني كن

ز اهل نشأه حرفي ياد دارم جان من بشنو

نشين با شيشه همزانو و مي را يار جاني كن

دل ميناي مي بايد كه باشد صاف با رندان

دگر هركس كه باشد گو چو ساغر سرگراني كن

به آواز دف و ني خاكبوس دير مي گويد

بيا خاك در ميخانه باش و كامراني كن

ز رنگ آميزي دوران مشو غافل ز من بشنو

مي رنگين به جام انداز و عارض ارغواني كن

نصيحت گوش كن وحشي كه از غم پير گرديدي

صراحي گير و ساغر خواه و خطي از جواني كن

غزل 343

گهي از بزم بر مي خيز و طرف بام جا مي كن

زكات بزم عشرت عشوه اي در كار ما مي كن

قصوري نيست در بيگانگي اما نه هر وقتي

نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا مي كن

نگه خوبست مستغني زد اما آن نه در هر جا

بود جايي كه بايد گفت چشمي بر قفا مي كن

چو داري غمزه را بگذار تا عالم زند بر هم

نگه گو باش شرم آلود و اظهار حيا مي كن

تو زخم ناز بر جان ميزن و مي آزما بازو

دهان پر تبسم گو علاج خونبها مي كن

سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاكست اين

به استغنات ميرم گه نگاهي زير پا مي كن

تغافل رطل پر كرده ست وحشي ظرف مي بايد

نگاهي جانب اين كاسهٔ مرد آزما مي كن

غزل 344

مي يابم از خود حسرتي باز از فراق كيست اين

آمادهٔ سد گريه ام از اشتياق كيست اين

سد جوق حسرت بر گذشت اكنون هزاران گرد شد

گر نيست هجران كسي پس طمطراق كيست اين

رطل گران و اندر او درياي زهري موج زن

يارب نصيب كس مكن بهر مذاق كيست اين

اسباب سد زندان سرا چندست بر بالاي هم

جايي است خوش آراسته آيا وثاق كيست اين

اي شحنه بي جرم كش اين سر كه در خون مي كشي

گفتي كه مي آويزمش از پيش طاق كيست اين

وصلي نمودي اي فلك پوشيده سد هجران در او

تو خود موافق گشته اي كار نفاق كيست اين

هجر اينچنين نزديك و تو در صحبت فارغ دلي

وحشي دليرت يافتم از اتفاق كيست اين

غزل 345

ز كويت رخت بربستم نگاهي زاد راهم كن

به تقصير عنايت يك تبسم عذر خواهم كن

ره آوارگي در پيش و از پي ديدهٔ حسرت

وداعي نام نه اين را و چشمي بر نگاهم كن

ز كوي او كه كار پاسبان كعبه مي كردم

خدايا بي ضرورت گر روم سنگ سياهم كن

بخوان اي عشق افسوني و آن افسون بدم بر من

مرا بال و پري ده مرغ آن پرواز گاهم كن

به كنعانم مبر اي بخت من يوسف نمي خواهم

ببرآنجا كه كوي اوست در زندان و چاهم كن

ز سد فرسنگ از پشت حريفان جسته پيكانم

مرو نزديك او وحشي حذر از تير آهم كن

غزل 346

اي كه دل بردي ز دلدار من آزارش مكن

آنچه او در كار من كردست در كارش مكن

هندوي چشم تو شد مي بين خريدارانه اش

اعتمادي ليك بر تركان خونخوارش مكن

گر چه تو سلطان حسني دارد او هم كشوري

شوكت حسنش مبر بي قدر و مقدارش مكن

انتقام از من كشد مپسند بر من اين ستم

رخصت نظاره اش ده منع ديدارش مكن

جاي ديگر دارد او شهباز اوج جان ماست

هم قفس با خيل مرغان گرفتارش مكن

اين چه گستاخي ست وحشي تا چه باشد حكم ناز

التماس لطف با او كردن از يارش مكن

غزل 347

تو پاك دامن نوگلي من بلبل نالان تو

پاك از همه آلايشي عشق من و دامان تو

زينسان متاز اي سنگدل ترسم بلغزد توسنت

كز خون ناحق كشتگان گل شد سر ميدان تو

از جا بجنبد لشكري كز فتنه عالم پرشود

گر غمزه را فرمان دهد جنبيدن مژگان تو

تو خوش بيا جولان كنان گو جان ما بر باد رو

اي خاك جان عالمي در عرصه جولان تو

سهلست قتل عالمي بنشين تو و نظاره كن

كز عهد مي آيد برون يك ديدن پنهان تو

بردل اگر خنجر خورد بر ديده گر نشتر خلد

آگه نگردم بسكه شد چشم و دلم حيران تو

وحشي چه پرهيزي برو خود را بزن بر تيغ او

آخر تو را چون مي كشد اين درد بي درمان تو

غزل 348

دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو

اگر با من رفيقي مي روم آمادهٔ ره شو

سبك باش اي صباح روز عشرت بس گران خيزي

تو هم از حد درازي اي شب اندوه كوته شو

هنوز از شب همان پاس نخست است اي فلك مارا

چه شد چون ديگران گو يك شب ما هم سحر گه شو

ز سيماي قصب درماهتاب افتاده جانها را

برآي ابر مشكين سايه پوش طلعت مه شو

بهشتي هست نام آن مقام عشق و حيراني

ولي تا عقل هست آنجا نشايد رفت آگه شو

قبول ورد مردم از تك و پوي عبث خيزد

نه مردود در كس باش و نه مقبول در گه شو

هواي طبع تشويشات دارد خوش بيا وحشي

به اطمينان خاطر گوشه اي بنشين مرفه شو

غزل 349

آمده نو به شحنگي در دلم آرزوي تو

منصب پاسبانيم داده به گرد كوي تو

چيست اشاره چون زيم حكم چه مي كند بگو

در بد و نيك عشق من رد و قبول خوي تو

پاي فرشته چون مگس برده فرو در انگبين

خنده كه شهد ريخته در ره گفت وگوي تو

زان خم زلف مي كشد منت بند جادوان

گردن جان من كه شد طوق پرست موي تو

مي گذري و داشته دست نياز پيش رو

چشم گدا نگاه من فاتحه خوان روي تو

صاف سر خم ترا نيست قرابه كش بسي

راضيم ار به من رسد درد ته سبوي تو

وحشي اگر نه رشك زد دست نگار خويشتن

گريه كه مي كند گره در گذر گلوي تو

غزل 350

يك بار نباشد كه نيازرده ام از تو

در حيرتم از خود كه چه خوش كرده ام از تو

خواهم كه حريفي چو تو خوبت بچشاند

ته ماندهٔ اين رطل كه من خورده ام از تو

اين ميوه كه آلوده به زهرم لب و دندان

نوباوهٔ شاخي ست كه پرورده ام از تو

سد پردهٔ خون گشت بر عقدهٔ غم خشك

دل مرده تر از غنچهٔ پژمرده ام از تو

چون وحشي اگر عمر بود بر تو فشاندم

جاني كه به نزديك لب آورده ام از تو

غزل 351

ترسم جنون غالب شود طغيان كند سوداي تو

طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرماي تو

مي آيي و مي افكند چا كم به جيب عافيت

شاخ گلي دامن كشان يعني قد رعناي تو

وقتي نگاهي رسم بود از چشم سنگين دل بتان

آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغناي تو

فرسوده سرها در رهت در هر سري سد آرزو

وان آرزوها خاك شد يك يك به زير پاي تو

وحشي ببين اندوه دل وز سخت جاني دم مزن

كز هم بپاشد كوه را اندوه جان فرساي تو

غزل 352

گر چه كردم ذوقها از آشناييهاي او

انتقام از من كشيد آخر جداييهاي او

اله اله اين دل است آن دل كه وقتي داشتم

ياد آن اظهار قرب و خودنماييهاي او

حسرت آن مرغ كز خرم بهاري دور ماند

مي توان كردن قياس از بينواييهاي او

ما و تو هم درد و هم داغيم اي مرغ چمن

تو ز گل مي نال و من از بي وفاييهاي او

وحشي و اميد وصل و امتحان خود به صبر

عاقبت كاري كند صبرآزماييهاي او

غزل 353

ميان مردمانم خوار كردي عزت من كو

سگ كوي تو بودم روزگاري حرمت من كو

به سد جان مي خرم گردي كه خيزد از سر راهت

ندارم قدر خاك راه پيشت ، قيمت من كو

به داغم هر زمان دردي فزايد محرم بزمت

كسي كو با تو گويد درد و داغ حسرت من كو

چو خواهد بي گناهي را كشد احوال من پرسد

كه آن بي خانمان پيدا نشد در صحبت من كو

مگو در بزم او دايم به عيش و عشرتي وحشي

كدامين عيش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من كو

غزل 354

دل از عشق كهن بگرفت از نو دلستاني كو

قفس بر هم شكست اين مرغ، خرم بوستاني كو

نگاه گرم آتش در حريف انداز مي خواهم

بر اين دل كز محبت سرد شد آتش فشاني كو

مي دوشينه از سر رفت و يك عالم خمار آمد

حريف تازه و بزم نو و رطل گراني كو

كمند پاره در گردن گريزانست نخجيري

بخواهد جست ازين آماجگه چابك عناني كو

مذاق تلخ دارم وحشي از زهري كه مي داني

حديث تلخ تا كي بشنوم شيرين زباني كو

غزل 355

شد بي حساب كشور جانها خراب از او

ترك است و تندخو چه عجب بي حساب از او

پروانه يك زمان دگر زنده بيش نيست

اي شمع سركشي مكن و رخ متاب از او

سر در نقاب خواب كش اي بلهوس كه تو

بي يار زنده اي و نداري حجاب از او

تا پرده برگرفت ز ماه تمام خويش

رو زردي تمام كشيد آفتاب از او

وحشي كه نيم كشته به خون مي تپد ز تو

با جان مگر برون رود اين اضطراب از او

غزل 356

سد خانهٔ دين سوخت به هر رهگذر از تو

كافر نكند آنچه تو كردي ، حذر از تو

بي رحم كسي شرح جگر خوردن من پرس

پيكان جفا چند خورم بر جگر از تو

آنكس كه برآورد مرا از چو تو نخلي

يارب نخورد در چمن عمر بر از تو

اي قاصد از آن همسفر غير خبر چيست

مشتاب كه معلوم كنم يك خبر از تو

وحشي چه دهي شرح به ما حرف غم خويش

ما نيز اسيريم به سد غم بتر از تو

غزل 357

مي روم نزديك و حال خويش مي گويم به او

آنچه پنهان داشتم زين پيش مي گويم به او

گشته ام خاموش و پندارد كه دارم راحتي

چند حرفي از درون ريش مي گويم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بيش

اندكي زين درد بيش از پيش مي گويم به او

غمزه ات خونريز دل دربند لعل نوشخند

دل نمي داند جفاي خويش مي گويم به او

گر چه وحشي دل ازو بر كند مي رنجد به جان

گر بد آن دلبر بدكيش مي گويم به او

غزل 358

منفعل دل خودم چند كشد جفاي تو

عذر جفاي تو مگر خواهمش از خداي تو

گشت ز تاب و طاقتم تاب رقيب منفعل

هيچ خجل نمي شود طبع ستيزه راي تو

شب همه شب دعا كنم تا كه به روز من شوي

دل به ستمگري دهي كو بدهد سزاي تو

رخنه چو ميفتد به دل بسته نمي شود به گل

گو مژه تر مكن به خون خاك در سراي تو

اي رقم فريب عقل از تو بسوخت هستيم

خانه سياه مي كند نسخهٔ كيمياي تو

افسر لطف داشته اين همه عزتش مبر

تارك عجز ما كه شد پست به زير پاي تو

اي كه طبيب وحشيي خوب علاج مي كني

وعده به حشر مي دهد درد مرا دواي تو

غزل 359

آتشي خواهم دل افسرده را بريان در او

در كمين خرمن جان شعله ها پنهان در او

شعله اي مي بايدم سوزان كه ننشيند ز تاب

گر بجوش آيد ز خون گرم سد توفان در او

خانهٔ دل را به دست شحنه اي خواهم كليد

چند بر بالاي هم اسباب سد زندان در او

آرزو دارم طلسمي رخنهٔ او بسته عشق

عقل سرگردان در آن بيرون و من حيران در او

سود درياي محبت بس همين كز موجه اش

بشكند كشتي و سرگردان بماند جان در او

شهسواري بر سرم تاز اي عنان جنبان حسن

وانگهم چشمي بده سد عرصهٔ جولان دراو

چشم وحشي عرصه اي بايد كه در جولان ناز

شوخي ار خواهد تواند ساخت سد ميدان در او

غزل 360

با مدعي به صلح بدل گشت جنگ تو

ما را نويد باد ز زخم خدنگ تو

نقش فريب غير پذيرفت همچو موم

چون نرم گشت آه دل همچو سنگ تو

با ما سبك عنان و به غيري گران ركاب

رشك آور است سخت شتاب و درنگ تو

قانون خود به چنگ مخالف كنم به ساز

چون نيست احتمال رهايي ز چنگ تو

اي تازه گل نه گرم جهان ديده اي نه سرد

نوعي نما كه كم نشود آب و رنگ تو

بد نام عالميم ز ما احتراز كن

برماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو

وحشي نشين به خلوت خفاش كافتات

نايد به كنج كلبهٔ تاريك و تنگ تو

غزل 361

تند سويم به غضب ديد كه برخيز و برو

خسكم در ته پا ريخت كه بگريز و برو

چيست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت

پيش از آن دم كه شوي كشته بپرهيز و برو

پيش رفتم كه بكش دست من و دامن تو

گرم شد كاتش من باز مكن تيز و برو

مي نشستم كه مگر خار غم از پا بكشم

داد دشنام كه تقريب مينگيز و برو

وحشي اين ديده كه گرديد همه اشك اميد

آب حسرت كن و از ديده فرو ريز و برو

غزل 362

خوشا در پاي او مردن خدايا بخت آنم ده

نشان اينچنين بختي كجا يابم نشانم ده

نثاري خواهم اي جان آفرين شايستهٔ پايش

پر از نقد وفا و مهر يك گنجينهٔ جانم ده

سخن بسيار و فرصت كم خدايا وصل چون دادي

نمي بخشي اگر طول زمان طي لسانم ده

سگ خواري كش عشقم به گردن طوق خرسندي

اگر خوان اميدي گستري يك استخوانم ده

من و آزردگي از عشق و عشق چون تويي حاشا

گرت باور نمي داري به دست امتحانم ده

من آن خمخانه پردازم كه بدمستي نمي دانم

الا اي ساقي دوران مي از رطل گرانم ده

يكي طومار در دست و در او احوال من وحشي

اگر فرصت شود گاهي به يار نكته دانم ده

غزل 363

گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پياله

ز بسكه بي تو خورم خون دل پياله پياله

خوش است بزمگه يار و نالهٔ ني مطرب

ز دست يار كشيدن ميان لاله پياله

صفاي خاطر رندان ز چله خانه نيابي

به دير رو كه پر است از مي دو ساله پياله

بود علامت باران اشك خرمي ما

شبي كه بادهٔ روشن مه است و هاله پياله

اگر به چشم تو دعوي نكرد از سر مستي

چه شد كه بر سر نرگس شكست ژاله پياله

منه ز دست چو نرگس پياله خاصه در اين دم

كه لاله مي دهد و مي خورد غزاله پياله

چگونه توبه كند وحشي از پياله كشيدن

كه كرده اند به او در ازل حواله پياله

غزل 364

هجر خدايا بس است زود وصالي بده

شوق مده اينهمه يا پر و بالي بده

خوبي خود را بگير از دلم اندازه اي

آينه آورده ام عرض جمالي بده

اي دل وحشت گريز اينهمه دهشت چرا

فرصت حرفي بجو شرح ملالي بده

از پي يك نيم جان چند تقاضاي ناز

مي دهم اينك به تو ليك مجالي بده

ساده فريب كسي وصل نبخشي مبخش

نيم فسوني بدم وعده وصالي بده

ياد غزلهاي تو وحشي و اين ذوق عشق

بيهده گردي بس است دل به غزالي بده

غزل 365

صاف طرب آماده كن ترتيب عشرتخانه ده

بنشين و بنشان غير را ، پيمانه خور ، پيمانه ده

نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعي

مرغي كه نبود در قفس او را فريب دانه ده

تا گرم گردد هر زمان هنگامه اي در كوي تو

طفلان بازي دوست را زنجير اين ديوانه ده

با لاابالي مشربان خوش بر سر ميدان درآ

دستار را آشفته كن تابي بر آن رندانه ده

گر پيش او گشتي خجل سهل است اين خفت بكش

وحشي شكايت تا به كي تخفيف اين افسانه ده

غزل 366

لاله اش از سيليت نيلوفري شد آه آه

اي معلم شرم از آن رويت نشد رويت سياه

اي معلم ، اي خدا ناترس، اي بيدادگر

من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه

كرد رويت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر

خونبهاي سد هزاران چون تو ناكس هر نگاه

باد دستت خشك همچون خامهٔ آن ماهرو

باد رخسارت سيه چون مشق آن تابنده ماه

جان من معذور فرما، من نبودم با خبر

زندگي را ورنه من مي ساختم بر وي تباه

اين زمان هم غم مخور دارم براي كشتنش

همچو وحشي تير آه جان گداز عمر كاه

غزل 367

گذشتم از درت بر خاك سد جا چشم تر مانده

ببين كز اشك سرخم سد نشان بر خاك در مانده

بيا بنگر كه غمناكيست چشم آرزو بر در

به اميد نگاهي بر سراين رهگذر مانده

بجز من هر كرا ديدي ز بيماران غم گشتي

هنوز از كف منه خنجر كه بيمار دگر مانده

برآمد عمرها كز دور ديدم نخل بالايش

هنوزم آن قد و رفتار در پيش نظر مانده

به هر كس گفته بي تقريب وحشي عرض حال خود

كه در بزمت به اين تقريب يك دم بيشتر مانده

غزل 368

ناوكت بر سينهٔ اين ناتوان آمد همه

آفرين بادا كه تيرت بر نشان آمد همه

شد نشان تير بيداد تو جسم لاغرم

سد خدنگ انداختي، بر استخوان آمد همه

جان و دل كردم نشان پيش خدنگ غمزه ات

جست تيرت از دل زار و به جان آمد همه

جان من گويا نشان تير بيداد تو بود

زانكه بر جان من بي خانمان آمد همه

بر تن خم گشته وحشي زخمها خوردم از او

تير پركش كرده زان ابرو كمان آمد همه

غزل 369

بر آن سرم كه نياسايم از مشقت راه

روم به شهر دگر چون هلال اول ماه

به سبزي سر خوان كسي نيارم دست

كنم قناعت و راضي شوم به برگ گياه

كشيده باد مرا ميل آهنين در چشم

اگر كنم به زر آفتاب چشم سياه

دل چو آينه ام تيره شد در اين پستي

بس است چند نشينم چو آب در تك چاه

به قعر چاه فنا اهل جاه از آن رفتند

كه پيش يار ستمگر نمي كنند نگاه

غزل 370

در اين فكرم كه خواهي ماند با من مهربان يا نه

به من كم مي كني لطفي كه داري اين زمان يا نه

گمان دارند خلقي كز تو خواريها كشم آخر

عزيز من يقين خواهد شد آخر اين گمان يا نه

سخن باشد بسي كز غير بايد داشت پوشيده

نمي دانم كه شد حرف منت خاطرنشان يا نه

بود هر آستاني را سگي اي من سگ كويت

تو مي خواهي كه من باشم سگ اين آستان يا نه

نهاني چند حرفي با تو از احوال خود دارم

در اين انديشه ام كز غير مي ماند نهان يا نه

اگر زينسان تماشاي جمال او كني وحشي

تماشا كن كه خواهي گشت رسواي جهان يا نه

غزل 371

قلب سپه ماست به يك حمله شكسته

با غمزه بگو تا نزند تيغ دو دسته

پيكان ز جگر جسته و زخمي شده جان هم

وين طرفه كه تيرت ز كمانخانه نجسته

اميد من از طاير وصل تو بريده ست

نتوان پر او بست به اين تار گسسته

از دور من و دست و دعايي اگرم تو

بر خوان ثنائي در دريوزه نبسته

نگذاشت كسادي كه غباري بنشانيم

زين جنس محبت كه بر او گرد نشسته

هرگز نرهد آنكه تواش بند نهادي

ميرد به قفس مرغ پر و بال شكسته

وحشي نتوان خرمن اميد نهادن

زين تخم تمنا كه تو كشتي و نرسته

غزل 372

آخر اي بيگانه خو ناآشنايي اينهمه

تا به اين غايت مروت بيوفايي اينهمه

جسم و جانم را زهم پيوند بگسستي بس است

با ضعيفي همچو من زور آزمايي اينهمه

استخوانم سوده شد از روي خويشم شرم باد

بر زمين از آرزو رخساره سايي اينهمه

هر كه بود از وصل شد دلگير و هجر ما همان

نيست ما را طاقت و تاب جدايي اينهمه

وحشي اين دريوزهٔ ديدار دولت تا به كي

عرض خود بردي چه وضعست اين گدايي اينهمه

غزل 373

سوي بزمت نگذرم از بس كه خوارم كرده اي

تا نداند كس كه چون بي اعتبارم كرده اي

چون بسوي كس توانم ديد باز از انفعال

اينچنين كز روي مردم شرمسارم كرده اي

نااميدم بيش از اين مگذار خون من بريز

چون به لطف خويشتن اميدوارم كرده اي

تو همان ياري كه با من داشتي صد التفات

كاين زمان با صد غم و اندوه يارم كرده اي

اي كه مي پرسي بدينسان كيستي زار و نزار

وحشيم من كاينچنين زار و نزارم كرده اي

غزل 374

شوقيست غالب بر دلم ازنو، به دل جا كرده اي

جانم گرفته در ميان عشق هجوم آورده اي

اي صيد كش صياد من تاب كمندت بازده

تا چند دست و پا زند صيد گلو افشرده اي

اي عقل برچين اين دكان از چار سوي عافيت

كامد به بد مستي برون رطل پيايي خورده اي

چون معدن الماس شد از عمزهٔ تو سينه ام

رحمي كه پهلو مي نهد آنجا دل آزرده اي

اي غير ،دل داري تو هم اما دلت را نور كو

در هر مزار افتاده است اينسان چراغ مرده اي

گو مرغ آيي ره بتاب از ما سمندر مشربان

يعني به آتش در شدن نايد ز هر افسرده اي

وحشي چه معنيها كه تو كردي به اين صورت عيان

تا ره به اين معني برد كو پي به معني برده اي

غزل 375

خواهد دگر به دامگهي بال بسته اي

مرغ قفس شكسته اي از دام جسته اي

صياد كيست تا نگذارد ز هستيش

غير از سر بريده و بال شكسته اي

صيدي ستاده باز كه بندد گلوي جان

در گردنش هنوز كمند گسسته اي

كو جرگه اي كه باز نماند نشان از او

جز جان زخم خوردهٔ خونابه بسته اي

قيديست قيد عشق كه ذوقش كسي كه يافت

هرگز طلب نكرد دل باز رسته اي

عشرت در آن سر است كه آيد برون از او

هر بامداد چهره به خونابه شسته اي

وحشي خموش باش كه آتش زبان نشد

الا دلي چو شعله بر آتش نشسته اي

غزل 376

مردمي فرموده جا در چشم گريان كرده اي

شوره زار شور بختان را گلستان كرده اي

تو كجا وين دل كه در هر گوشه اي جغد غمي ست

گنج را ماني كه جا در كنج ويران كرده اي

كارها موقوف توفيق است ،مشكل اين شدست

ورنه تو اي كعبه بر ما كار آسان كرده اي

منت كحل الجواهر مي كشد چشمم زياد

گر نمك آرد از آن راهي كه جولان كرده اي

بوي جان مي آيد از تو خير مقدم اي صبا

غالبا طوقي به گرد كوي جانان كرده اي

اي صبا پيراهن يوسف مگر همراه تست

از كدامين باغ اين گل در گريبان كرده اي

مرحبا اي ترك صيد انداز وحشي در كمند

جذب شوقم خوش كمند گردن جان كرده اي

غزل 377

سبوي باده اي گويا به هر پيمانه اي خوردي

ندارد يك خم اين مستي مگر خمخانه اي خوردي

نه دأب آشنايانست با هم رطل پيمودن

تو اين مي گوييا در صحبت بيگانه اي خوردي

نهادي سر به بد مستي و با دستار آشفته

به بازار آمدي خوش بادهٔ رندانه اي خوردي

به حكمت باده خور جانان بدان ماند كه اين باده

به بي باكي چو خود خوردي نه با فرزانه اي خوردي

شراب خون دل گرمي ندارد ورنه اي وحشي

تو مي داني چه مي ها دوش از پيمانه اي خوردي

غزل 378

من اندوهگين را قصد جان كردي ، نكو كردي

رقيبان را به قتلم شادمان كردي ، نكو كردي

به كنج كلبهٔ ويران غم نوميدم افكندي

مرا با جغد محنت همزبان كردي ، نكو كردي

ز كوي خويشتن راندي مرا از سنگ محرومي

ز دستت آنچه مي آمد چنان كردي ، نكو كردي

شدي از مهرباني دوست با اغيار و بد با من

مرا آخر به كام دشمنان كردي ، نكو كردي

چو وحشي رانده اي از كوي خويشم آفرين برتو

من سرگشته را بي خان و مان كردي، نكو كردي

غزل 379

چه فروشدي به كلفت چه شدت چه حال داري

برو و بكش دو جامي كه بسي ملال داري

دل تست فارغ از غم كه شراب عيش خوردي

تو به عيش كوش و مستي كه فراغ بال داري

تو نشسته در مقابل من و صد خيال باطل

كه به عالم تخيل به كه اتصال داري

به كدام علم يارب به دل تو اندر آيم

كه ببينم و بدانم كه چه در خيال داري

به ترشح عنايت غم باز مانده اي خور

تو كه كاروان جانها به لب زلال داري

چه خوش است از تو وحشي ز شراب عشق مستي

كه نه خستهٔ فراقي نه غم وصال داري

غزل 380

جايي روم كه جنس وفا را خرد كسي

نام متاع من به زبان آورد كسي

ياري كه دستگيري ياري كند كجاست

گر سينه اي خراشد و جيبي درد كسي

ياريست هر چه هست و ز ياري غرض وفاست

ياري كه بيوفاست كجا مي برد كسي

دهقان چه خوب گفت چو مي كند خاربن

شاخي كش اين بر است چرا پرورد كسي

وحشي براي صحبت ياران بي وفا

خاطر چرا حزين كند و غم خورد كسي

غزل 381

چه شود گرم نوازي به عنايت خطابي

نه اگر براي لطفي به بهانهٔ عتابي

ته پاي جان شكاري دل من به خون زند پر

چو كبوتري كه افتد به تصرف عقابي

چو منش ركاب بوسم چه سبك عنان سواري

چو به غير همعنان شد چو بلا گران ركابي

همه خرقهٔ صلاحم شده خارخار و گل گل

ز ميي كه داغ آن مي نرود به هيچ بابي

بگذار درس دانش كه نهايتي ندارد

ز كتاب عشق وحشي بنويس يك دو بابي

غزل 382

چون كوه غم تاب آورد جسمي بدين فرسودگي

غم بر نتابد بيش ازين بايد تن فرمودگي

ني ناله اي نزديك لب ني گريه اي در دل گره

يارب نصيب من مكن اينست اگر آسودگي

گفتي به عشق ديگري آلوده اي تهمت مكن

حاشا معاذالله كجا عشق من و آلودگي

رفت آن سوار تندرو ماند اين سگ دنباله دو

بشتاب اي پاي طلب يارب مبادت سودگي

غزل 383

گر طي كنم طريق ادب را چه مي كني

رانم دلير رخش طلب را چه مي كني

گر من به دل فرو نخورم دشنه هاي ناز

آن غمزهٔ حريص غضب را چه مي كني

گيرم ز ناز منع توان كرد حسن را

چشم نيازمند طلب را چه مي كني

با چشم شوخ نيز گرفتم بر آمدي

آن خندهٔ نهاني لب را چه مي كني

اي بي سبب اسير كش بيگناه سوز

پرسند اگر به حشر سبب را چه مي كني

عجز و نياز روزم اگر بي اثر بود

تأثير گريهٔ دل شب را چه مي كني

وحشي گرفتم آنكه تو از ننگ مدعي

بستي زبان ز شعر لقب را چه مي كني

غزل 384

چه خوش بودي دلا گر روي او هرگز نمي ديدي

جفاهاي چنين از خوي او هرگز نمي ديدي

سخن هايي كه در حق تو سر زد از رقيب من

گرت مي بود دردي سوي او هرگز نمي ديدي

بدين بد حالي افكندي مرا اي چشم تر آخر

چه بودي گر رخ نيكوي او هرگز نمي ديدي

ز اشك نااميدي كاش اي دل كور مي گشتي

كه زينسان غير را پهلوي او هرگز نمي ديدي

ترا سد كوه محنت كاشكي پيش آمدي وحشي

كه مي مردي و راه كوي او هرگز نمي ديدي

غزل 385

چه ديدي اي كه هرگز بد نبيني

كه سوي مبتلاي خود نبيني

عفا ك اله مرا كشتي و رفتي

نكو رفتي الاهي بد نبيني

مجو پايان درياي محبت

كه گردي غرق و آنرا حد نبيني

ز مقصودم بر آوردي رقيبا

الاهي ره سوي مقصد نبيني

چه طور بد ز من ديدي كه سويم

به آن طوري كه مي بايد نبيني

منم وحشي همين مردود بزمش

به پيشش ديگران را بد نبيني

غزل 386

آتشي در جان ما افروختي

رفتي و ما را ز حسرت سوختي

بي وداع دوستان كردي سفر

از كه اين راه و روش آموختي

گرنه از ياران بدي ديدي چرا

ديده از ديدار ياران دوختي

بي رخ او طرح صبر انداختي

اي دل اين صبر از كجا آموختي

وحشي از جانت علم زد آتشي

خانمان عالمي را سوختي

غزل 387

من و از دور تماشاي گلستان كسي

به نسيمي شده خرسند ز بستان كسي

در نظر نعمت ديدار و به حسرت نگران

دستها بسته و مهمان شده برخوان كسي

زير بار سرم اين دست بفرسايد به

ز آنكه دستي ست كه دور است ز دامان كسي

پادشاهان و نكويان دو گروه عجبند

كه نبودند و نباشند به فرمان كسي

وحشي از هجر تو جان داد، تو باشي زنده

زندگي بخش كسي عمر كسي جان كسي

غزل 388

اي از گل عذرات هر مرغ را نوايي

در هر دلي خيالي بر هر سري هوايي

آيين بي وفايي هم خود بگو كه خوب است

از چون تو خوبرويي و ز چون تو دلربايي

هر جا سگ تو ديدم رو داد گريه بيخود

چون بي كسي كه بيند از دورآشنايي

آمد به بزم رندان مست از مي شبانه

مينا شكست جايي ساغر فكند جايي

وحشي وداع جان كن كامد به ديدن تو

سنگين دلي ، غريبي ، عاشق كشي ، بلايي

غزل 389

مرا زد راه عشق خردسالي

از اين نورس گلي نازك نهالي

فروزان عارضي مانند لاله

ز مشكين هر طرف بر لاله خالي

شكرخا طوطيي دلكش حكايت

زبان دان دلبري شيرين مقالي

به قدش سرو را نسبت توان كرد

اگر در سرو باشد اعتدالي

توان خورشيد خواندن عارضش را

اگرخورشيد را نبود زوالي

غزال ما نگردد رام وحشي

نديدم اين چنين وحشي غزالي

غزل 390

خوش است چشم به چشم تو و نگاه نهاني

رسالت دل و جان سوي هم ز راه نهاني

كرشمهٔ تو ز بس باشدش براي اجابت

دعاي زير لب اندر ميان آه نهاني

تو خوش نشسته به تمكين و حسن از تو نهفته

به جلوه بهر فريبم به جلوه گاه نهاني

چه روزگار خوش است آن براي رفع مظنه

عتاب ظاهر و سد لطف و عذر خواه نهاني

به غارت دل ما تاخت غمزه واي اسيري

كش از كمين بدرآيند آن سپاه نهاني

به جرم ديدن پنهان بكش به فتوي نازم

كه كشتني نشود كس سگ گناه نهاني

ز خون وحشي اگر منكري نگاه به من كن

كه بگذارنم از آن چشم سد گواه نهاني

غزل 391

كردم از سجدهٔ راه تو جبين آرايي

سر اقبال من و پيشهٔ گردن سايي

باز چون آمده از سجده سرش سوده به چرخ

هر كه بر خاك درت كرده جبين فرسايي

آن قدر آرزوي سجدهٔ رويت كه مراست

در همه روي زمينش نبود گنجايي

ديرتر دولت پابوس تو دريافته ام

ز آنكه مي كرده ام از ديده زمين پيمايي

شكرلله كه رسيدم به تماشا گه وصل

كردم از خاك درت تقويت بينايي

بردر خويش بگو حرمت چشمم دارند

كه به جاروب كشي آمده و سقايي

خواهم از لطف تو باشد نگهي خاصهٔ من

نگهي ني چو نگاه دگران هر جايي

طول منشور بقاي ابدي را چكنم

خم ابروي تواش گر نكند طغرايي

وحشيم طوطيم اندر پس آيينهٔ بخت

دايم از شكر عطاي تو به شكرخايي

غزل 392

چو پيش نقش شيرين كوهكن عرض بلا كردي

اگر سنگين نبودي گوش او فريادها كردي

كند بيگانگي هر چند گويم شرح غم با او

چه غم بودي اگر خود را به اين حرف آشنا كردي

به اغيار آنقدرها مي توانست از وفا ديدن

چه مي شد گر زيادي يك نظر هم سوي ما كردي

به تنگيم از جدايي كاشكي مي شد يكي پيدا

كه ما را رهنمايي سوي اقليم فنا كردي

اجل گر رحم بر وحشي نكردي شام مهجوري

تو مي داني كه غم با روزگار او چها كردي

غزل 393

اي جوان ترك وش مير كدامين لشكري

اي خوشا آن كشوري كانجا تو صاحب كشوري

اي سوار فرد از لشكر جدا افتاده اي

يا از آن تركان يغما پيشهٔ غارتگري

آتشت در آب پنهانست و زهرت در شكر

آشكارا گر چه با من همچو شير و شكري

خواه شكر ريز و خواهي زهر در جامم كه تو

گر چه زهرم مي چشاني از شكر شيرين تري

وحشي آن صيد افكنت گر افكند در خون منال

نيستي لايق به فتراكش كه صيد لاغري

غزل 394

از براي خاطر اغيار خوارم مي كني

من چه كردم كاينچنين بي اعتبارم مي كني

روزگاري آنچه با من كرد استغناي تو

گر بگويم گريه ها بر روزگارم مي كني

گر نمي آيم به سوي بزمت از شرمندگيست

زانكه هر دم پيش جمعي شرمسارم مي كني

گر بداني حال من گريان شوي بي اختيار

اي كه منع گريه بي اختيارم مي كني

گفته اي تدبير كارت مي كنم وحشي منال

رفت كار از دست كي تدبير كارم مي كني

غزل 395

بكش زارم چه دايم حرف از آزار مي گويي

تو خود آزار من كن از چه با اغيار مي گويي

رقيبان صد سخن گويند و يك يك را كني تحسين

چو من يك حرف گويم، گوييم بسيار مي گويي

تغافل مي زني گر يك سخن صد بار مي گويم

و گر گويي جوابي روي بر ديوار مي گويي

حديث غير گويي تا ز غيرت زودتر ميرم

پس از عمري كه حرفي با من بيمار مي گويي

نگفتي حال خود تا بود ياراي سخن وحشي

مگر وقتي كه نبود قوت گفتار مي گويي

غزل 396

اي آنكه عرض حال من زار كرده اي

با او كدام درد من اظهار كرده اي

آزاد كن ز راه كرم گر نمي كشي

ما را چه بي گناه گرفتار كرده اي

تا من خجل شوم كه بد غير گفته ام

دايم سخن ز نيكي اغيار كرده اي

تا جان دهم ز شوق چو اين مژده بشنوم

آهنگ پرسش من بيمار كرده اي

وحشي به كار غير اگر شهره اي چه شد

نقد حيات صرف در اين كار كرده اي

غزل 397

اي مرغ سحر حسرت بستان كه داري

اين ناله به اندازهٔ حرمان كه داري

اي خشك لب باديه اين سوز جگر تاب

در آرزوي چشمهٔ حيوان كه داري

اي پاي طلب اينهمه خون بسته جراحت

از زخم مغيلان بيابان كه داري

پژمرده شد اي زرد گيا برگ اميدت

اميد نم از چشمهٔ حيوان كه داري

اي شعلهٔ افروخته اين جان پر آتش

تيز از اثر جنبش دامان كه داري

ما خود همه دانند كه از تير كه ناليم

اين ناله تو از تيزي مژگان كه داري

وحشي سخنان تو عجب سينه گداز است

اين گرمي طبع از تف پنهان كه داري

قصايد

قصيدهٔ شمارهٔ 1 - در ستايش غياث الدين محمد ميرميران

به ميدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را

پر از دود سپند جان من كن دور ميدان را

بزن بر جانم آن تير نگاه صيد غافل كش

كه در شست تغافل بود و رنگين داشت پيكان را

كمان ناز اگر اينست و زور بازوي غمزه

چه جاي دل كه روزن مي كند در سينه سندان را

چه سرها كز بدن بيگانه سازد خنجر شوخي

چه افتد آشنايي با ميانت طرف دامان را

درستي در كدامين كوي دل ماند نمي دانم

كه آن مژگان كج مي آزمايد زخم چوگان را

سر سد جان خون آلود بر نوك سنان گردد

كند چشم تو چون تعليم لعب نيزه مژگان را

ز باران بهار حسن آبي بر گلستان زن

كه اندر مهر جان پر گل كند ديوار بستان را

ز روي خويش اگر نقشي گذاري بر درمشرق

ز خجلت كس نبيند بعد ازين خورشيد تابان را

شراب لعلي رنگ رخت در ساغر اول

كباب خام سوز روي آتش مي كند جان را

مگر نار خليل است آن رخ رخشان تعالي الله

كه در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را

چه استيلاي حسن است اين بميرم پيش بيدادش

كه از لب بازگرداند به دل فرياد

1 تا 335

حقوق مولفان و ناشران

تمامی محتوای چند رسانه ای(کتاب ،کتاب صوتی، کتاب تصویری،مجلات،روزنامه ها،مقالات،پایان نامه ها) موجود در بازار کتاب دیجیتالی قائمیه با هماهنگی و رعایت کامل حقوق ناشران ، نویسندگان و دریافت مجوز کتبی از آنان به صورت کاملا رایگان عرضه می‌شوند.

 

شبکه های اجتماعی بازار کتاب



بازار کتاب اولین و بزرگترین سامانه دانلود کتاب الکترونیکی رایگان بر خط با هدف در دسترس قرار دادن متون و کتب شیعه راه‌اندازی شده است. به کمک کتابخانه دیجیتالی بازار کتاب به هزاران عنوان کتاب به زبان های مختلف : فارسی ، عربی ، انگلیسی و آذری و غیره .... دسترسی خواهید داشت.


همین حالا اپ بازار کتاب را نصب کنید و کتابخانه خود را با دانلود کتاب های برتر پربار کنید.

با کلیک بر روی این لینک عضو کانال تلگرام ما شوید.