سراپا كويريم و چشمانتظاري
كه يك روز، يكريز بر ما بباري
بيا جامهات را به جنگل بپوشان
كه قرآن برويد، قناري قناري
و مردابهايي كه در خواب هستند
بياشوبشان، آي، همواره جاري!
در اينجا كه تصوير باران مجازيست
چه زيباست در چشمت آيينهكاري
تو روشنتر از آني، اي نور غيبي،
كه خورشيدها را به ياري بياري
قسم ميخورم شب پُر از خستگي شد
به آن كهكشاني كه در چشم داري
خبر از ظهور تو ميداد، اي عشق!
نسيمي كه ميرفت با بيقراري...
ابراهيم رسكتي